۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

داستان زرد: نسرین در امریکا (قسمت دوم)!


دیروز به اطاق مسئول امور انسانی رفتم و سوال کردم به نظر شما یک نفر در قسمت ما یک مقداری صدایش بلند نیست؟ و آن خانم هم انگار حاضر جواب بود و به آن آقای مورد نظر من اشاره کرد. ظاهرا من اولین فردی نیستم که به صدای بلند او اعتراض دارم و بقیه هم از دست او شاکی هستند و حتی چندین بار هم به او تذکر داده اند. احتمالا آن خانم پیش خودش فکر کرده است که ببین چقدر صدای مسئول خرید ما اعصاب خرد کن است که حتی آرش هم صدایش در آمده است! آخر در این چهار سال این اولین باری است که من در مورد یک مسئله گله می کنم و اصولا هیچ کاری به کار کسی ندارم. البته همین الآن هم دارم صدای آن مردیکه را می شنوم و ظاهرا هیچ کاریش نمی شود کرد و باید صدای نکره او را تحمل کرد تا بلکه مسئولان یک کاری در این مورد بکنند. به نظر من اطاق او جای مناسبی نیست و باید در کنار بخش فروش و بخش هایی باشد که مدام در حال تلفن زدن و صحبت کردن هستند نه در بخش های فنی که همه احتیاج به تمرکز و سکوت دارند. البته الآن صدای برندا هم می آید که دارد بلند بلند می خندد ولی صدای او دلنشین است و نه تنها مزاحمتی ایجاد نمی کند بلکه موجب امتنان خاطر هم می شود! اصولا بخش فنی باید پر باشد از انسان های روح نواز و لطیف که آدم از دیدن و شنیدن آنها انرژی مضاعف برای کار کردن بگیرد نه آنکه یک مشت انکرالاصوات کریه المنظر دور و بر آدم را بگیرند. قبلا یک دستگاه کپی در جلوی اطاقم بود که مناظر زیبایی را از جلوه های طبیعت خلق می کرد مخصوصا زمانی که برای گذاشتن کاغذ در طبقه های پایین آن تلاش می کردند. من هم از انرژی مثبت حاصل از انعکاس نورهایی که به سمت شبکیه چشمان من تغییر مسیر می دادند نهایت استفاده را می کردم. ولی در این اطاق دریغ از ذره ای انرژی مثبت و در عوض آن فقط صدای نخراشیده مدیر خرید لندهور را می شنوم. البته این هم از سیاست های مدیران شرکت است که مدیر فروش را یک خانم بسیار زیبا و خوش صحبت می گذارند و مدیر خرید را یک آدم بدهیبت که حتی فروشنده های ماهر هم رغبت نکنند به او جنس بفروشند و از این طریق لابد سود خالص اداره بیشتر می شود!

خوب برگردیم به داستان زرد خودمان و ببینیم که نسرین در چه احوالاتی غور می کرد. بله این نسرین خانم ما دختر خوبی بود و گرچه افراد فامیل فکر می کردند که او دختر دماغ سر بالایی است ولی او اصلا در دنیای دیگری سیر می کرد و از بچگی آرزوهای زیادی در سر داشت برای همین خیلی با اعضای دیگر فامیل گرم نمی شد و دلش نمی خواست که وقت خودش را با حرف های الکی به هدر دهد. او عاشق کتاب خواندن بود و حتی وقتی که در خانه آنها مهمانی بود سعی می کرد پس از مدت کوتاهی به اطاق خودش برود و کتاب بخواند. او دو سال قبل لیسانس زبان انگلیسی خودش را گرفته بود ولی هنوز نتوانسته بود کاری را پیدا کند که خوشش بیاید. تنها کاری که به او پیشنهاد می کردند منشی گری بود و او هم این کارها را پایین تر از لیاقت و توان و تحصیلات خودش می دانست و برای همین آن را قبول نمی کرد. در این مدت دو سال تقریبا تمام پسرهای مجردی را که می شناخت به خواستگاریش آمده بودند و خانواده او هم بدش نمی آمد که نسرین ازدواج کند. ولی نسرین ازدواج کردن را به معنای خاک کردن تمام آرزوهایش می دانست و اصلا قصد نداشت که در این سن و سال خودش را پایبند مسئولت ها و تعهدات مختلف بکند. پسرهای خوبی هم در میان خواستگارانش بودند که حتی نسرین به آنها تمایل داشت ولی همیشه به عنوان حرف آخر چیزی از زبان او به جز کلمه نه بیرون نمی آمد. وضع مالی خانواده نسرین متوسط بود و خانواده او نیز برایش یک ماشین معمولی خریده بودند و در مجموع او مشکلی در خانه نداشت. ولی رویاهای نسرین جایی فراتر از این نوع زندگی بود. او به مادیات اهمیت چندانی نمی داد و در عوض عاشق این بود که یک روز مثل یک دختر هیپی امریکایی زندگی کند و یا در خانه دانشجویی در میان امریکایی ها باشد. او عاشق سریال امریکایی دوستان بود که در آن چند پسر و دختر مجرد در خانه ای زندگی می کردند و برای خودشان آزاد و راحت بودند. او دوست داشت که آزاد و مستقل باشد و حتی اگر چند شب از خانه بیرون برود هیچ کسی نگران و چشم به راه او نباشد. دوست داشت که شخص مهمی در محل کارش باشد و در خیابان هم با دامن کوتاه راه برود و هیچ کسی مزاحمش نشود.

چون زبان انگلیسی نسرین خیلی خوب بود با جامعه امریکا از طریق فیلم و کتاب آشنا شده بود و حتی اصطلاحات آنها را متوجه می شد و برای همین تصمیم خودش را گرفته بود که هر طوری که شده خودش را به امریکا برساند و در آنجا زندگی کند. نسرین که ته تغاری بود دو برادر و یک خواهر بزرگ تر هم داشت که همه آنها ازدواج کرده بودند. یکی از دامادهای آنها وضعش خیلی خوب بود و از زمانی که خواهر بزرگ او ازدواج کرده بود خانواده اش از نظر مالی یک سر و گردن از بقیه افراد فامیل جلو افتاده بودند. مادرش خیاط و پدرش کارمند بازنشسته بانک بود ولی پس از وارد شدن داماد پولدار به خانواده آنها پدرش مدیر کارخانه آقای داماد شده بود و حقوق بالایی می گرفت. برای همین مادرش که این وضعیت به او مزه کرده بود دختر ته تغاری خودش را آخرین فرصت برای پیدا کردن یک داماد اوکازیون دیگر می دانست تا خودشان را تا کمر به بالای فامیل بکشانند. تا این که یک شب که نسرین در اطاقش لم داده بود و کتاب می خواند مادرش وارد اطاق او شد. با آمدن مادر نسرین کمی جابجا شد که مثلا احترام مادر را نگه دارد و سپس زیر چشمی به مادرش نگاه کرد و فهمید که حرفی در دل او قلمبه شده است و برای صحبت کردن آمده است. برای همین پرسید چی شده؟ مادرش که سعی می کرد خودش را بی تفاوت و معمولی نشان دهد گفت هیچی. راستی مهری خانم یادته؟ همسایه قدیمی کوچه نسترن؟
نسرین گفت آره. مامان جمشید را می گی؟ مرد؟
- نه بابا چی مرد! تو هم همش منتظری یه نفر بمیره!
- خوب چه میدونم. حالا چی شد یاد اون افتادی؟
- دیروز خونه بدری خانم دیدمش اصلا تکون نخورده. یعنی ببینیش ها با بیست سال پیشش مو نمیزنه. 
- همینه دیگه. هی بهت میگم جوش نخور پیر میشی واسه همینه. ریلکس بود جوان موند.
- نه بابا چی ریلکس بود! بیچاره خیلی سختی تو زندگی کشید. 
نسرین شانه هایش را بالا انداخت و دوباره سرش را توی کتاب کرد. مادرش آمد و کنار تخت او نشست و دستش را بر روی زانوهای خم شده دخترش گذاشت. نسترین نگاهی به مادرش انداخت و با کنجکاوی پرسید.
- چی شده؟
- هیچی. راستی میدونی پسرش جمشید امریکا زندگی می کنه؟
- نه نمی دونستم. حالا چیه؟ دنبال زن می گرده؟
- نه بابا. دنبال زن که نمی گرده ولی مامانش دیروز می گفت که خیلی دوست داره پسرش زودتر ازدواج کنه.
- ان شاءالله که عاقبت به خیر بشه.
- اه! مسخره بازی در نیار بابا! مادرش عکس تو رو دید و خیلی خوشش اومد و قربون صدقه تو می رفت.
- باز این عکس من رو برداشتی راه افتادی توی کوچه و خیابان دنبال شوهر برام بگردی؟ یکی ندونه فکر میکنه حتما من یه عیب و ایرادی چیزی دارم!
- نه بابا خوب من عکس همه بچه هام همیشه توی کیفم هست. حالا نظرت چیه؟
- نظرم راجع به چی چیه؟
- همین جمشید دیگه! مادرش میگه پسر خیلی خوبیه. مهندس عمرانه و وضعش هم بد نیست. تو هم مگه همیشه هی امریکا امریکا نمی کردی؟ خوب چی می خوای دیگه؟
- آخه مادر من. آخرین باری که جمشید را دیدم فقط پنج سالم بود و اون هم هشت سالش بود. من چه میدونم چه جور آدمیه؟ یه چی می گی ها!
- من که نمیگم همین الآن برو زنش بشو. خوب بالاخره میریم می آییم آشنا میشیم. جمشید هم یه سفر میاد ایران تمومش میکنیم میره دیگه!
- نمیدونم. حالا الآن گرسنمه مغزم کار نمی کنه ولی ببینم چی میشه!
- بیا من شماره تلفنش رو هم گرفتم که بهش زنگ بزنی. مادرش هم با جمشید صحبت کرد و الآن بهم زنگ زد و گفت که جمشید هم خیلی خوشحال شده.
- پس یکهو بگو خودتون بریدید و خودتون هم دوختید دیگه! حالا لااقل زمان عقد و عروسی رو هم به ما خبر بدید یه موقع جا نمونیم!
- نه بابا. حالا تو یه زنگی بزن یه صحبتی باهاش بکن.
- باشه مادرم. امشب زنگ میزنم رسما ازش خواستگاری میکنم. حالا شام چی داریم؟

به به عجب سریال ایرانی می شود از این ماجرا ساخت! خلاصه آن شب نسرین به جمشید زنگ می زند و ماجراها آغاز می شود. اولش مسخره بازی بود ولی بعد کم کم ماجرا جدی می شود و نسرین خودش را در یک قدمی رسیدن به آرزوهای دیرینه اش می بیند. رفتن به امریکا چیزی نبود که او به سادگی بتواند از کنارش بگذرد. بقیه این ماجرای آبدوغ خیاری را در نوشته بعدی دنبال کنید!

۱۳ نظر:

  1. ar:
    حالا تا این داستان را تمام کنی همه را نصفه جان می کنی از بس که لفتش می دهی.

    پاسخحذف
  2. آرش میگما من کشف کردم با اینکه پسرم یکمی مثل نسرینم، یک زن آمریکایی واسم پیدا کن.
    شهداد

    پاسخحذف
  3. خوب کاری نداره که. اون انکر الاصوات ( امیدوارم درست نوشته باشم! ) رو اخراجش کنن! ولی راستی! پس در آمریکا اتحادیه های صنفی و کارگری چه غلطی می کنن که مدیران با خیال راحت هرکی رو خواستن اخراج می کنن؟!

    پاسخحذف
  4. آرش جان گفته بودی قدیمها در مورد روح تحقیق می کردی، واقعا امکانش هست که بشه با کسی که از دنیا رفته تماس گرفت؟ به نظرت وقتی هر کس می میره چطور میشه؟ تموم می شه یا تبدیل به روح میشه؟ آیا روحها ما رو می بینند؟

    پاسخحذف
  5. نسرین به امریکا میره با یک مرد کچل شکم گنده روبرو میشه که فقط دنبال زن ایرانی آفتاب مهتاب ندیده میگشته که بیاد اینجا واسش بچه بزاد و قورمه سبزی وطنی بپزه مثل دختر امریکایی ها بی بند و بار نشه (اگر چه آقا قبلا در شو گرل ها و مراکز آنچنایی پول های کلان خرج میکرده که همین دخترهای بلاند بهش نظر کنند) .
    خلاصه نسرین میاد اینجا نه زن خوبی! واسه جمشید میشه نه به آرزوهای دور و درازش میرسه
    تازه سر ۶ ماه لهجه میگیره با فامیلاش تو ایران که حرف میزنه چس کلاس میزاره در حد تیم ملی
    میگه ایران چقدر بو میده و ال و بل
    سر ۱ سال نشده هم پاشو میکنه تو یه کفش میگه طلاق میخوام و یه نره خر بلاند هم پیدا میکنه باهم می رن یواشکی آبجو میخورند و کلی فکر میکنه با کلاس شده
    بقیشو دیگه خودت بگو ارش

    پاسخحذف
  6. سلام

    هر چه از دوست رسد نیکوست ، حتی " این ماجرای آبدوغ خیاری " ....

    :)

    پاسخحذف
  7. آرش این داستان های خاله زنکی چیه تعریف میکنی. ای بابا

    پاسخحذف
  8. بنویس آرش. داستان زردتم باحاله.

    پاسخحذف
  9. ادامه>>
    بعد چند ماه اون نرره خره بلونده نسرین مارو ول میکنه.خیلی تنها شده بود پول مول هم براش نمونده بود و چون پولی که از ایران براش میفرستادن کافی نبود واسه همین مجبور شد تو یکی از روستاهای کوچیک اونجا تو یه طویله آب اسطبل بکشه.البته اون معتقد بود بو و صدای الاغ و گاو های اونجا خیلی دلنشین و باکلاسه.
    خلاصه بعد 5 سال کار تو اون طویله واسه پاسپورت آمریکایی اقدام میکنه و بعد اینکه هویت جدید آمریکاییش به دستش میرسه.چند شب بعدش یهواحساس میکنه که دیگه هدفه دیگه ای براش نمونده.واسه همین باآرامش تمام خودشو تو همون طویله دار میزنه.




    البته ارش با جزییات بیشتر مارو در جریان قضایا قرار میده.

    پاسخحذف
  10. حالا این واقعا راست بود ؟

    پاسخحذف
  11. ta hala shoma didi arash khan rast bege??
    esmesh dastane

    پاسخحذف
  12. ترسم از این است که آخر داستان زرد شما قهوه ای شود ... منتظریم

    پاسخحذف
  13. خواجه مگو که من منم من نه منم نه من منم نه۲۲ آبان ۱۳۹۰ ساعت ۲۱:۲۳

    بچه ها زود قضاوت نکنید آخر داستان آرش همیشه تا کمی ابری خوب تموم میشه آرش منتظریم ادامش چی شد

    ادامه ادامه ادامه ادامه ادامه ادامه ادامه ادامه
    پیامهای بازرگانی
    ادامه ادامه ادامه ادامه ادامه ادامه ادامه ادامه
    اذان به افق خارج
    ادامه ادامه ادامه ادامه ادامه ادامه ادامه ادامه

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.