۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

داستان زرد: نسرین در امریکا (قسمت اول)!


یک آقایی که مدیر خرید شرکت است اطاقش چهارتا اطاق آن طرف تر من است ولی آنقدر بلند بلند زر می زند که بعضی وقت ها دوست دارم بروم و یک دستمال بتپانم در دهانش تا صدایش خفه شود. گهگاهی که زیاد اوج می گیرد در اطاقم را می بندم ولی چون دوست ندارم در اطاقم بسته باشد زود حوصله ام سر می رود و پس از مدتی دوباره مجبورم آن را باز کنم. فرکانس صدایش طوری است که به طور مستقیم از راه گوش وارد سیستم عصبی من می شود و شروع می کند به گاز گرفتن مخچه و لگد کردن آن. گمان کنم بهترین راه حل این باشد که به مدیر روابط انسانی این مسئله را بگویم تا بلکه او بتواند راه چاره ای برای این مشکل پیدا کند. گمان کنم که دیگران هم با بلندی صدای او مشکل دارند مخصوصا زمانی که با تلفن صحبت می کند. زمانی که در ایران بودم به سر و صدا و حتی داد و بیداد عادت داشتم و حتی اگر زلزله هم می آمد و همه چیز را زیر و رو می کرد من بدون توجه به چیزی به کارم ادامه می دادم ولی الآن دیگر بد عادت شده ام و محیط کارم باید کاملا ساکت و آرام باشد اگرنه سردرد می گیرم. مخصوصا اگر بخواهم بر روی چیزی تمرکز کنم و یک مرتبه او شروع کند به زر زدن تمام رشته افکارم پراکنده می شود و مثل سگ هایی می شوم که دارند زیر لب می غرند و خودشان را برای پاچه گرفتن آماده می کنند. البته افراد دیگر هم گهگاهی صدایشان می آید ولی نسبت به صدای آنها حساس نیستم و فقط این بنده خدا تن صدایش با سیستم عصبی من همخوانی ندارد. از آنجایی که افرادی را اخراج کرده اند بخشی از کار آنها را به من سپرده اند و من هم طبق معمول بیشتر کار آنها را اتوماتیک کرده ام و گزارش هایی را که مدیران می خواهند توسط یک برنامه ای که نوشتم به طور اتوماتیک تهیه می شود و برایشان به طور ماهانه ارسال می گردد. کار کردن من طوری است که اگر مثلا از من بپرسند دو بعلاوه دو چند می شود یک برنامه می نویسم که دو عدد را بگیرد و جمع آن را نشان دهد و بعد به خودشان می گویم حالا دو تا عدد مورد نظرتان را وارد کنید تا جوابتان را بگیرید. این طوری خیالم برای همیشه راحت می شود اگرنه روزی صد بار باید به سوالات مختلف در مورد صدها مورد جواب بدهم و این کار هم به چندین نفر آدم تمام وقت احتیاج دارد که همان آدم هایی بودند که اخراج شدند. حالا من را چه زمانی اخراج می کنند دیگر خدا می داند.

 قبلا در مورد آمدن به امریکا توسط ویزای نامزدی در اینجا و یا در مهاجرسرا چیزهایی نوشته ام ولی این موضوع طوری است که باز هم می شود به آن گیر داد و یک جورهایی ملس است. نسرین را می شناسید؟ نسرین دخترخاله پروین خانم است که به تازگی با یک آقا پسری در امریکا نامزد کرده است و قرار است که به امریکا برود. راستش آن آقا پسر را همه فامیل ندیده اند و وقتی که به ایران آمد فقط فامیل های با کلاس خودشان را دعوت کردند تا مبادا آبرویشان پیش داماد امریکایی برود. البته عمه حوری که یک خانم هفتاد ساله است با بدبختی و لجاجت خودش را به مجلس بله برون رساند اگرنه همین یک مقدار اطلاعات هم الآن از مجلس آنها به بیرون درز نکرده بود. عمه حوری می گفت آقا داماد مهندس راه و ساختمان است و در امریکا خانه و ماشین مدل بالا دارد. نه از این پراید و پژوهای غراضه بلکه از آن ماشین های خارجی که شبیه کورسی است و اینجا اگر باشد صد میلیون تومان قیمت دارد. یک خانه دو طبقه هم دارد که فقط سه تا اطاق خواب طبقه بالا دارد و دو تا هم دستشویی و حمام دارد. توی آشپزخانه خانه اش هم ماشین ظرف شویی و اجاق گاز برقی دارد. خلاصه خیلی وضعش خوب است و کلی هم اعتبار دارد و از بانک به او صد میلیون تومان وام داده اند تا خانه بخرد. خلاصه عمه حوری در مدت کوتاهی که به او اجازه دادند در کنار داماد بنشیند لیست تمام اموال منقول و غیر منقولش را جمع آوری کرده بود. آن شب فامیل درجه یک دور هم جمع شدند و شیرینی خوردند و یک حلقه هم دست عروس و داماد کردند. بعدش هم داماد را بردند شیراز و اصفهان و بعد هم همه با هم رفتند دوبی و از آن طرف هم داماد دوباره به امریکا برگشت تا برای درست شدن کار ویزای همسرش انتظار بکشد. حالا داماد را ول کنید و بشنوید از نسرین که از کودکی بچه ای بود که همیشه کله اش باد داشت. عاشق این بود که از او بپرسند پایتخت فلان کشور افریقایی و یا اروپایی چیست و او با حاضرجوابی خودش پیش همه خود شیرینی کند. به سختی کسی را قبول داشت و به نظرش می آمد که او اشتباهی در آن نقطه از دنیا و در آن فامیل به دنیا آمده بود و احتمالا الآن می بایست عضوی از خانواده سلطنتی انگلیس باشد. هر زمان که صحبت از یک شخص سومی می شد پوزخندی می زند و می گفت بابا آخر او هم شد آدم؟!

وقتی که نسرین با یک ایرانی امریکایی نامزد کرد خبرش مثل بمب در سراسر فامیل پیچید و همه فهمیدند که دیگر از پنجاه متری نسرین هم نمی شود رد شد چه برسد به این که بخواهند او را ببینند و یا به خانه شان بروند. البته نسرین در فامیل هم خاطرخواه داشت و قیافه اش هم بدک نبود ولی با چنان لذتی جواب نه به همه می داد که هم طرف و هم خانواده اش می خوردند و دم بر نمی آوردند. الآن هم خبر نامزدی او با یک امریکایی حکم تاییدی بود بر جواب های ردی که به پسرهای فامیل داده بود و با زبان بی زبانی به آنها می فهماند که اگر به آنها نه گفته است به خاطر چنین موقعیتی بوده است. وقتی که یک مدت از نامزدی نسرین گذشت خانواده او شروع کرد به دعوت کردن افراد مختلف فامیل تا مطمئن شوند که آنها متوجه عظمت چنین رویداد تاریخی در کل فامیل شده اند. مادر نسرین به همه می گفت بالاخره از فامیل ما هم یک نفر باید امریکا باشد تا بعدها بتواند کار بقیه را هم درست کند و ان شاءالله همه با هم برویم امریکا. البته همه می دانستند که از دست آنها برای کسی آب نمی چکد و مقصود مادر نسرین این بود که خود آنها هم به زودی توسط نسرین کارشان درست می شود و به همراه دخترشان به امریکا می روند. نسرین هم همیشه در اطاق خودش بود و چت می کرد و خودش را در مقابل مهمان ها آفتابی نمی کرد مگر فقط برای یک سلام و احوال پرسی کوتاه. وقتی مهمان ها سراغ نسرین را می گرفتند مادرش چشمک می زد و با لبخند می گفت که دارد با نامزدش چت می کند! خلاصه تا چند ماه نسرین و شوهر امریکایی او داغ ترین خبر میان فامیل بود و همه جا صحبت از این بود که نسرین تا سه ماه دیگر به امریکا می رود. ولی شش ماه گذشت و نسرین هنوز در ایران بود. دیگر وقتی اعضای فامیل در مورد نسرین حرف می زدند یک ابروی خودشان را بالا می انداختند و با حالت شک می گفتند که حتما یک کاسه ای زیر نیم کاسه است اگرنه آنها گفتند سه ماهه می رود و الآن بیشتر از شش ماه است که آن دختر بیچاره چشم انتظار است. آنها که یک مقداری سنشان بیشتر بود صریح تر حرف می زدند و می گفتند والله این کارشان اشتباه بود و اصلا معلوم نیست آن دختر بیچاره را دارند در یک مملکت غریب پیش چه کسی می فرستند. باز لااقل آدم از فامیل خیالش راحت است و اگر پوست و گوشت همدیگر را بخورند استخوان هم را دور نمی ریزند.

دیگر نزدیک یک سال از نامزدی آنها گذشته بود و حرف و حدیث فامیل هم به اوج خودش نزدیک شده بود. خانواده نسرین تقریبا با همه قطع ارتباط کرده بودند چون هر کسی که با آنها تلفنی صحبت می کرد اولین سوالش این بود که هنوز کار نسرین درست نشده است؟ آخی طفلکی بمیرم براش! حالا پسره را خوب می شناسید؟ نکند کلاهبردار باشد؟ دیروز داشتم بخش حوادث روزنامه را می خواندم بعضی آدم ها یک جوری کلاهبرداری می کنند که آدم اصلا باورش نمی شود و چهارشاخ می ماند. مادر نسرین که از پای تلفن لجش می گرفت می گفت نه توی اسنادی که برای اداره مهاجرت دادند یک چیزهایی کم بود که الآن درست کردند و تا یکی دو ماه دیگر وقت مصاحبه می دهند و باید برود سفارت. بعد از پای تلفت بهش می گویند خلاصه حواست جمع باشد عزیزم من نسرین را مثل بچه های خودم دوست دارم و دلم نمی خواهد بدبخت شود والله من تا جایی که شنیدم این است که اگر یک نفر با یک امریکایی ازدواج کند فوق فوقش دو ماهه کارش درست می شود ولی الآن یک سال آزگار است که آن دختر بیچاره کنج خانه کز کرده است و هربار آن پسره یک جوری دست به سرش می کند. حالا اگر ده سال دیگر گذشت و خبری نشد چکار می خواهی بکنی؟ اصلا دستت به کجا بند است؟ نه مهریه می توانی بگیری نه می توانی طلاق دخترت را بگیری اصلا هیچ کدام از ما را هم به امریکا راه نمی دهند تا برویم یقه پسره را بگیریم و برش گردانیم. خلاصه این که همین حرف ها باعث شده بود که حتی کسی رغبت نمی کرد جواب تلفن را بدهد و دوباره نسرین بر سر زبان ها افتاد. دیگر کسی با گوشه و کنایه حرف نمی زد و حتی برخی می گفتند که الآن داماد آنجا دارد با دوست دختر امریکایی خودش در دیسکو می رقصد و به ریش نداشته نسرین هم می خندد. بعضی ها هم بحث های تخصصی تر می کردند که آیا داماد بکارت نسرین را برداشته است یا خیر و بزرگتر ها و مسن ها در این زمینه کارشناسی می کردند و صحنه ها را بازسازی می کردند تا پی به این موضوع ببرند.

وقتی که خبر زمان مصاحبه نسرین در سفارت امریکا در ابوظبی میان فامیل پخش شد همه حرف های قبلی خودشان را فراموش کردند و دوباره نسرین جایگاه قبلی خودش را بدست آورد و همه می گفتند که نه بابا داماد پسر خوبی است و نسرین را دوست دارد اگرنه اگر نمی خواست برای چه برای او وقت مصاحبه با سفیر امریکا را بگیرد. تازه داماد کلی برای نسرین هدیه امریکایی فرستاده و حتی پول بلیط رفت و برگشت نسرین و مادرش را هم به دوبی پرداخت کرده. نه بابا داماد آدم حسابی است. خوش به حال نسرین که دارد می رود امریکا. اگر زن ممد چلغوز شده بود الآن می بایست گوشه خانه کهنه بچه می شست و آشپزی می کرد. بعضی ها هم به دختر خودشان می گفتند خاک توی سر تو که گشتی بین تمام پیغمبرها جرجیس را انتخاب کردی! نگاه کن دختره چطور آینده خودش را تضمین کرد؟ آخر این پسره چی داشت که توی ابله عاشقش شدی؟ شانس نداریم به خدا! نه از داماد خیر دیدیم نه از عروس! به هر حال نسرین و مادرش با سلام و صلوات به دوبی رفتند و بعد از آن هم به سفارت امریکا در ابوظبی رفتند تا نسرین با سفیر امریکا ملاقات کند! خلاصه سرتان را درد نیاورم چند ماه بعد هم ویزای امریکای نسرین آمد و مادرش هم در یک مهمانی بزرگ و دسته جمعی ویزای او را که در پاسپورتش خورده بود به همه نشان داد. پاسپورت نسرین دست به دست می شد و همه به برگه ای که ویزا به آن چسبیده بود خیره می شدند تا جزئیات آن را به خاطر بسپرند. مادر نسرین هم تاکید می کرد که این ویزا با ویزایی که توریستی است خیلی فرق می کند و این ویزای اقامت است. و چند بار هم تکرار می کرد تا مطمئن شود که همه مهمان هایش خرفهم شده اند و عظمت و ارزش این ویزا در کله شان فرو رفته است. بالاخره برای نسرین بلیط هواپیما خریدند و با وجود اینکه نسرین مخالف بود ولی تمام فامیل از شهرستان های مختلف اعلام آمادگی کردند که به فرودگاه می آیند تا نسرین را بدرقه کنند و مادر نسرین هم که بدش نمی آمد این مراسم با شکوه تر برگزار شود از پیشنهاد آنها استقبال کرد. حالا این چیزها را همین جا داشته باشید تا برویم سراغ خود نسرین و ببینیم که این ماجراها برای او چطور گذشت و ببینیم که پس از رسیدن نسرین به امریکا چه اتفاقاتی برای او خواهد افتاد. آیا عاشق به عشق خود خواهد رسید؟! آیا چشمه های جوشان محبت لبریز خواهد شد؟! آیا نسرین از زندگی در امریکا لذت خواهد برد؟! این ها سوالاتی هستند که در نوشته بعدی به آنها پی خواهید برد!


۱۳ نظر:

  1. Hi dear Arash please check your Email if you like : )

    پاسخحذف
  2. چه فک و فامیل ندید بدیدی داشته این نسرین!

    پاسخحذف
  3. چقدر این قصه ها تکراری هست و باز هم تکرار می شود.. چقدر آدم ها شبیه هم هستند وبه راحتی میتوان آن ها را به پنج شش گروه تقسیم کرد ...
    ما را در خماری گذاشتید... منتظریم

    پاسخحذف
  4. ﺍﺭﺵ ﺧﺎﻥ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﻣﺨﻔﯿﻪ ؟؟؟
    ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ

    پاسخحذف
  5. امیدوارم وقتی ازدواج کردی و صاحب فرزند شدی به صدای ونگ زدن های بچه ات در دوران نوزادیش حساسیت نداشته باشی!

    پاسخحذف
  6. چقدر این نسرین و نسرینهای اینچنینی آشنا هستند!!!!
    حد اقل ۱۰ تا نسرین اینجوری می شناسم
    البته روش آشنا شدن این نسرینها هم از طریق خاله خانباجیها و آرایشگاهاای درجه سوم بوده که عکس شوهر خارج نشین رو، آماده تو خشتکشون دارند و براش دنبال دختر خوب!!!! می گردند
    فکر کنم پورسانتی چیزی میگیرند!!!!

    پاسخحذف
  7. هنوز نخوانده ام ولی اگر محتوا با عنوان مرتبط باشد باید بگم این جور نوشته ها هم لازمه.
    قبل از خوندن مرسی.

    پاسخحذف
  8. آرش داری ادای این نویسنده های معروف رو که تو مجله ها داستان مینویسن درمیاری ؟ تیکه آخر پستت خیلی باحال بود .

    پاسخحذف
  9. مثل همیشه عالی بود

    پاسخحذف
  10. من همونم که گاهی خودش ولی می۲۲ آبان ۱۳۹۰ ساعت ۲۱:۰۶

    انصافا دیگه باید بهت گفت بری کتاب کارگاه داستان نویسنده : انسن دیبل را بخونی 9 جلد کوچک است و قواعد داستان نویسی را کامل آموزش میدهد کسی که یک خط داستان را تبدیل به ده ها خط میکند لیاقت خواندن این کتاب را دارد

    آرش جان امیدوارم نویسنده بشی

    پاسخحذف
  11. سلام ارش جان
    من بشری هستم از مهاجرسرا
    خیلی وقت بود می خواستم بیام اینجا اما ایران فیلتر بود و وایسادم تا برگردم امریکا و بخونم
    این داستانی که می نویسی خیلی جالبه و یه جورایی رو مخه
    اینکه یه ادم به صرف امریکا رفتن دست به همچین خریتی بزنه و خودشو یکی دیگه رو بدبخت کنه وحشتناکه...

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.