۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

تعادل روانی در امریکا


امروز می خواهم در مورد مسئله ای برای شما صحبت کنم که ممکن است در لابلای مطالب قبلی و قدیمی به آن اشاره کرده باشم ولی از آنجا که به نظر من یادآوری آن مهم است می خواهم کمی بیشتر به آن بپردازم و شما هم می توانید با نوشتن نظرات خودتان به من کمک کنید تا زوایای پنهان آن بیشتر برای ما روشن شود. گرچه من چندین سال است که از این ماجراها به دور هستم ولی وقتی که یک نفر را که تازه از ایران آمده است می بینم دوباره خاطرات آن برایم زنده می شود و دوست دارم که در مورد آن بیشتر گفتگو کنم. شاید گفتن این مشکلی که می خواهم در مورد آن بنویسم ساده باشد ولی مقابله و درمان این وضعیت روحی نیاز به تلاش فراوانی دارد و حتی ممکن است که چندین سال به درازا بکشد. قبل از اینکه اصل مشکل را برای شما مطرح کنم اجازه دهید که مقدمه ای را به خدمت شما عزیزان خودم عرض کنم.

حتما شما هم تا به حال عبارت تعادل روانی به گوشتان خورده است و ممکن است که توضیحات زیادی را هم درباره آن شنیده و یا خوانده باشید. به نظر من بسیاری از تعریف هایی که از این عبارت می شود بیخودی پیچیده است و برخی از آنها هم به جای اصل به حاشیه می پردازد. به نظر من به زبان خیلی ساده تعادل روانی آدمیزاد میزانی است برای سنجش تحمل او برای حفظ پیش فرض های منطقی در شرایط مختلف زندگی. فرض کنید که شما می خواهید از لبه یک دیوار عبور کنید و به سمت دیگر آن بروید. هر چقدر که لبه دیوار پهن تر باشد احتمال لغزش شما به پایین از دیوار کمتر خواهد شد حتی اگر موانعی در سر راه شما باشد. ولی اگر لبه دیوار نازک باشد حتی اگر مانعی هم بر سر را شما قرار نگیرد ممکن است که به سادگی پایتان بلغزد و به پایین از دیوار سقوط کنید. تعادل روانی در واقع وابسته به میزان پهنای لبه دیوار است و با اینکه مطلق نیست ولی به طور نسبی شرایط عادی عبور یک فرد را در شرایط مختلف زندگی مساعد تر می کند و آن فرد به راحتی می تواند موانع را پشت سر بگذارد. اگر شما تعادل خود را از دست داده و به پایین سقوط کنید تمام ساختار ذهنی شما در هم می شکند و با تغییر پیش فرض های منطقی که شکل دهنده افکار و تصمیمات یک فرد هستند ذهن به مسیرهای دیگری هدایت می شود که در شرایط تعادل روانی بر روی لبه دیوار برای شما قابل پذیرش نیست. 

با این مقدمه کوتاه می خواهم خدمت شما عزیزان خودم بگویم که پهنای لبه دیوار تعادل روحی بسیاری از مردم ما در کشور ایران به خاطر شرایط زندگی به مرور ساییده شده است تا جایی که تبدیل به یک لبه نازکی گشته است که هر لحظه احتمال لغزش از آن می رود. البته این لغزش ها دائمی نیست و فرد دوباره می تواند به روی لبه دیوار برگردد و احتمالا با دست و پای شکسته به راه خود ادامه دهد ولی نشانه و اثرات آسیب هایی که از این لغزش روانی می بیند بر روی او پایدار می ماند. حالا برویم ببینیم که تمام این چیزهای که من گفتم اصلا یعنی چه. من گوشی را بر می دارم و به یک دوست قدیمی خودم زنگ می زنم و حال و احوالش را می پرسم. بعد می گویم راستی فلانی اگر امکانش را داری و لازم نداری می توانی آن پولی را که چند ماه پیش از من قرض گرفتی پس بدهی؟ این مکالمه ساده از اینجا شروع می شود و به جایی پایان می یابد که صورت من از شدت خشم سرخ شده است و با آخرین قدرت در گوشی تلفن عربده می کشم که اگر پول من را ندهی هم خودت و هم خانواده ات را به آتش می کشم. آن طرف هم از آن طرف عربده می کشد که پولت را نمی دهم تو هم هیچ غلطی نمی توانی بکنی. این یک نمونه از مکالمات رایج در کشور ما است و دو طرف به سادگی از تعادل روانی خود خارج می شوند و چیزهایی می گویند که با عقل و منطق آنها در حالت عادی سازگاری ندارد. سپس با تپش غیر عادی قلب و فشار بالا و درد معده و همچنین سردردهای روانی باقی مانده از آن گفتگو به لبه نازک دیوار بر می گردند تا لنگان لنگان مسیر باقیمانده آن روز خودشان را طی کنند.

وقتی که مهاجرت می کنیم ممکن که تا مدت ها متوجه این عارضه خودمان نشویم ولی برای افراد دیگری که در اطراف ما هستند باریک بودن لبه تعادل روانی ما کاملا مشهود و آشکار است. وقتی که من تازه به امریکا آمده بودم اگر کوچک ترین مشکلی در اموراتم پیش می آمد تعادل روانی خودم را از دست می دادم و افکار و خیالاتی به من دست می داد که در امریکا حتی فکر کردن به آن پوچ است. مثلا وقتی که کارت سوشیال سکوریتی من چند روز دیرتر به دستم رسید خواب و خوراک خودم را از دست دادم و شب ها با افکار پریشان بی خوابی به سراغم می آمد که مبادا اصلا آن کارت به دستم نرسد و گم شده باشد و گرفتار شوم. در حالی که آن افکار فقط به خاطر لبه نازک تعادل روانی من در بدو ورودم به امریکا بود. اگر یک اشتباهی در بانک می شد و یا چیزی مطابق میل من نبود از کوره در می رفتم و صدایم بیش از آن چیزی که مناسب و پسندیده یک انسان عاقل و متمدن است بالا می رفت. در واقع یا از این طرف دیوار می افتادم و خیلی ملایم و بی خیال بودم و یا این که از آن طرف دیوار کله پا می شدم و دیگر نمی توانستم یک لحظه هم صبر کنم. در ایران این روال عادی زندگی است و در طول یک روز شما ممکن است چندین بار از کوره در بروید و یا چندین بار از چیزهای مهمی چشم پوشی کنید که هر دوی اینها حتی با پیش فرض های منطقی خود شما در شرایط عادی سازگار نیست.

وقتی که شما یک مدت در امریکا زندگی می کنید به مرور زمان لبه تعادل روانی شما پهن تر می گردد و شما با خیال راحت از روی آن عبور می کنید و روز خود را به پایان می رسانید. دیگر نیازی ندارید که چهار دست و پا به لبه دیوار بچسبید تا مبادا جفتک هایی که از اطراف به سمت شما پرت می شود شما را به پایین پرت کند. دیگر نیازی نیست تا مواظب باشید که کسی برای شما جفت پا نگیرد که با مخ به پایین دیوار سقوط کنید. کسی برای شما سنگ پرت نمی کند و مثلا در زمان عبور از خط عابر پیاده یک موتوری از جهت مخالف به شما نمی کوبد و تمام موازین عقلی و انسانی شما را در هم مخلوط نمی کند. شما به مرور زمان به تعادل روانی و گذشتن بدون لغزش از معیارهای عقلی خودتان در طول زندگی روزانه خودتان عادت می کنید. من به این داستان می گویم تعادل روانی یک آدمیزاد. الآن مثلا همخانه خودم را نگاه می کنم که به طور طبیعی درگیری فکری روزانه را با خودش از ایران به اینجا آورده است. وقتی تنش های عصبی و فکر و خیالات او را می بینم به یاد زندگی خودم در ایران و روزهای اولی می افتم که به امریکا آمده بودم. او مثل یک فردی است که از یک شرایط سخت با آخرین قدرت خود فرار کرده است و الآن با بدنی زخمی و ضعیف به اینجا رسیده است و نفس نفس می زند و پریشان به اطراف خود نگاه می کند. هر چند وقت یک بار هم از خودش سوال می کند که آیا واقعا من در امریکا هستم و با ناباوری همچون پرنده ای رفتار می کند که پس از چندین سال در قفس او را باز کرده باشند. البته همین پرنده را اگر پس از مدتی آزادی به قفس برگردانند دیگر تحمل آنجا برایش خیلی دشوار می شود و خودش را به در و دیوار آن می کوبد.


من رفتم.



۱۸ نظر:

  1. موضوع جالب و قابل بحثی رو مطرح کردید. البته من در این زمینه صاحب نظر نیستم ولی امیدوارم خوانندهای وبلاگتون در بحث شرکت کنند.
    دو انتقاد به بعضی از پست‌های شما از جمله همین یکی دارم. به نظرم خیلی وارد جزییات می‌شید و مطلب را طول و تفصیل می‌دید. شاید بدون اغراق 20 تا 30 درصد هر مطلب توضیح واضحات باشه. توضیحاتی که ارزشمندند ولی بهتر هست که مثلن به پاورقی و پی‌نوشت منتقل شوند.
    ضمنن سلیقه‌تان رو در انتخاب عکس اصلن نمی‌پسندند. من اگر جای شما بودم از تصاویری استفاده می‌کردم که منظورم را به صورت غیر مستقیم به خواننده برسانند.
    عکس باید ادامه دهنده‌ی مسیر متن و کامل کننده‌ی اون باشه.
    بازم از مطالب جالب‌تون تشکر می‌کنم.

    پاسخحذف
  2. عکس ها را عوض کردم دوست عزیز ولی اصولا سلیقه تصویری من چندان تعریفی ندارد. این وبلاگ فقط گفتمان دوستانه است و من هر چه را که به ذهنم می رسد می نویسم برای همین ایرادات زیادی به نوشته های من وارد است و حتی گهگاهی تبدیل به پریشان گویی می شود. متاسفانه فرصت و سواد من برای پرداخت و ویرایش متون به اندازه ای نیست که بتوانم نوشته هایم رابه قالب مقاله هایی ارزشمنمد در بیاورم.

    پاسخحذف
  3. good one Arash. it's very true I've felt this and observed it in my Iranian fellows as well. What is really important is that if you don't know that you're suffering from these sicknesses, you'll never try to fix yourself. Most Iranian immigrants need to treat themselves. But first they need to know that they're bringing luggages full of sickness and troubled characters. Unfortunately, many of us are psychologically sick and on top of that we have disease Of conceit. There's a whole lot of Iranians suffering from the disease of conceit. Conceit is the disease that the doctors got no cure

    Don Corleone

    پاسخحذف
  4. من که تازه اومده بودم امریکا ایرانیهای اینجا بهم کلی درس میدادند و اصول !!! زندگی در امریکا یادم میدادند
    مثلا یه زن بود که میگفت هر فروشگاهی رفتی زمینش خیس بود خودتو بزن زمین بعد کولی بازی در بیار داد و بیداد کن تا بهت کلی گیفت کارت بدن که از شکایت منصرف بشی! یا اگه از غذات خوشت نیومد برو جلو داد و بیداد کن امریکاییها بی عرضه اند!!! زود می ترسند پولتو میدن

    پاسخحذف
  5. بله.متاسفانه بعضی از ما ایرانی ها حتی پس از سالهای طولانی زندگی در امریکا به تعادل روانی مورد نظر نمی رسیم زیرا اصلا چنین چیزی برای ما تعریف شده نیست.

    پاسخحذف
  6. در امریکا هم امنیت روانی فقط یک پوشش ظاهری است و تا زمانی که طرف شغل دارد باید مواظب باشی هر لحظه ممکن است یک عصبی هیستری با مسلسل شما را به قتل برساند

    پاسخحذف
  7. اتفاقا من بر خلاف اون دوست معتقدم که زیبایی نوشته های شما در همین توضیحات است به گونه ای که خواننده خود را در کنار نویسنده حس میکند .
    آ« تعادل روانی را کم ه شنیده بودم و به عینه می بینم و متاسفانه کار زیادی از دست ما بر نمی آید

    پاسخحذف
  8. با سلام و احترام
    از مطلب شما بسيار بهره بردم.کلامتان هم بسيار شيوا بود.و باز هم در ميان اين همه آشفته بازار حرفهاي متفرقه به وبلاگ شما سر خواهم زد.
    با احترام به شما و آرزوي موفقيت بيشتر براي شما

    پاسخحذف
  9. ar:
    خب چون من هیچ گاه در آمریکا نبودم نمی توانم مقایسه درستی داشته باشم ولی آن چه از فیلم های هالیوودی پیداست (خودم می دانم فیلم فیلم است) حداقل می خواهند نشان دهند که خشونت جزئی از فرهنگشان است و یا جایی که کانون موسیقی راک است گمان نکنم که افرادی با تعادل روانی مناسب سازنده و دوستدار این نوع موسیقی باشند(البته من خودم راک زیاد گوش می دهم:))
    با توجه به دانسته هایم از طریق اینترنت و غیره به نظرم مردم کشورهای اسکاندیناوی جزو کم استرس ترین و به طبع نرمال ترین انسان ها هستند.

    پاسخحذف
  10. سلام آرش
    امیدوارم خوب و سر کیف باشید(کیفور باشین)
    مثال های خوبی در مورد تعادل روانی داشتید .
    اما یکی از این مثال ها با بقیه کاملا متفاوت بود
    اگر کسی دوستی قدیمی راببیند و از خوشحالی پاهایش سست شود و یا مثل شما با دیدن یک ایرانی به یاد خاطرات ایران بیفتد و خوشحالی زیادی در آن لحظه به آدم دست بدهدآیا اینها نشان دهنده عدم تعادل روانی هستند من که در این زمینه مطالعه نکرده ام اما به نظرم این ها ربطی به تعادل روانی ندارند اگر نظر شما مثبت است و از طریق علمی ثابت شده است تا من هم بروم و خودم را درمان کنم .
    دوسدار شما احمد

    پاسخحذف
  11. سلام. اول از همه بگويم اين سبكت در نوشتن و طنز به خصوصي كه در آن موج مي زند مدتهاست كه من رو پايبند خواندن مطالبت كرده .بعد هم اينكه كاملا حق با شماست آستانه تحمل ما ايراني ها (همان كه فكر كنم شما مي گوييد تعادل رواني) به شدت پايين آمده يا پايين بوده است اين هم از نتايج زندگي در فشارهاي عجيب و غريب جورواجور است.نوشته خوبي بود

    پاسخحذف
  12. جناب آرش خان ما چند نفری از هوادارانتان هستیم و درحال ساختن وبلاگ طرفداران آرش میباشیم .
    به محض آماده شدن خبرتان می کنیم تا بیایید و افتتاحش کنید .

    باتشکر - انجمن هواداران آرش در ایران

    پاسخحذف
  13. سلام

    " بيا ره توشه برداريم
    " قدم در راه بي برگشت بگذاريم
    " ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟...

    :)

    پاسخحذف
  14. چند ساله که ایران نیستم ولی اصلا آستانه تحملم زیاد نشده.. انگار اصلا اون لبه دیوار پهن تر نشده!! اشکال از منه؟ اشکال از دیواره.. اشکال از دیگرانه نمی دونم.. در مورد نگرانی کارهای روزمره چرا! واقعا بهتر شده ام الان خیلی نگرانی ندارم و احساس امنیت می کنم.. از بیرون رفتن تنهایی در شب وقتی حوصله ندارم نمی ترسم.. از اینکه کسی پشت سرم بیاید و بخواد مرا اذیت کند نمی ترسم.. از اینکه در ماشینم رو قفل نکنم و به داخل فروشگاه بروم نمی ترسم ولی از نظر احساسی خیلی شکننده تر شدم.. خیلی آسیب پذیر تر شدم و کلا خیلی احساسی تر شدم...

    پاسخحذف
  15. عالی بود

    به نظر من اگه یک مطلب ویرایش بشه صورت کلیشه ای پیدا می کنه و جذابیت خودش رو از دست میده.همه ما اینجاییم چون نوشته هاتون خیلی بی آلایش و گیراست.
    توصیه ی من اینه که همون روند طبیعی و بدون ویرایش رو ادامه بدین و خیلی به جزییات اهمیت ندین.
     

    پاسخحذف
  16. به نظر من نوع نوشته هات خیلی خوبه ارش جان

    فقط در یه صورت نوع نوشته هات رو عوض کن: اونم اینکه اگه میخوای از دست معتادین به وبلاگت راهت بشی :D

    نوشته ات در مورد تعادل روانی خیلی جالب بود. تا الان اصلا بهش دقت نکرده بودم.

    پاسخحذف
  17. It was one of your best posts.I am just back from USA and I can completely underestand what you mean.

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.