۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

مهاجرت و اعتقادات پشمی

دوشنبه صبح است و من از لحظه ای که وارد شرکت شدم حتی وقت سر خاراندن هم پیدا نکردم. الآن کمی فرصت پیدا کردم و بلکه بتوانم چیزی بنویسم. مشکل بیشتر آدمها در روزهای دوشنبه این است که بدن آنها بعد از دو روز تعطیلی به تنبلی عادت می کند و دوباره بر سر کار رفتن سخت می شود. البته مشکل من این است که شب هایی را که فردایش تعطیل هستم شب زنده داری می کنم و برای همین هم ساعت درونیم به هم می خورد و بیدار شدن در صبح دوشنبه برایم سخت می شود. الآن هم با زور قهوه سعی می کنم که خوابم نبرد!

وقتی که انسان مهاجرت می کند به خاطر شرایط جدیدی که برای او پیش می آید بسیاری از افکار از بایگانی مغز او بیرون کشیده می شود و او را وادار می کند که از تمامی داشته های ذهنی خود استفاده نماید. در این شرایط کسی که در خارج از گود ایستاده است متوجه می شود که آن فرد از نظر فکری و روحی تغییر کرده است و مثلا مذهبی, فیلسوف, خرافاتی و یا حتی روان پریش شده است. در واقع این تغییرات روانی واکنش های دفاعی ذهن انسان در مقابل از دست دادن نقطه های اتکا و احساس امنیت اجتماعی است.

فرض کنید که من در ایران و در کنار خانواده و فامیل زندگی می کنم. روزها می روم دانشگاه و یا به سر کار می روم و شب ها خسته به خانه بر می گردم و شام می خورم با دوستانم در پای تلفن حرف می زنم. کمی به پدر و مادر, برادر و خواهر و یا همسر و فرزندم غر می زنم و سپس بعد از انجام کارهای معمولی و روتین سرم را بر روی بالش می گذارم و می خوابم. حتی اگر مسئولیت های مالی من به حدی باشد که باعث ایجاد استرس در درون من شود, پیوندهای اجتماعی باعث می شود که روال ذهنی من تغییر نکند. مثلا در شرایط بد مالی ممکن است فکر کنم که باید چکار کنم تا پدرم بخشی از زمین هایش را بفروشد و پولش را به من بدهد و یا اینکه فکر می کنم که فوقش در بدترین حالت وسایلم را می گذارم خانه خاله ام و خودم هم مدتی به منزل عمه ام می روم تا دوباره بتوانم اوضاع را سر و سامان دهم.

وقتی که من به یک کشور جدید مهاجرت می کنم, چون افرادی را که نقطه اتکاء ناخواسته و نادانسته من بوده اند را بسیار دور از خود می بینم, زنگ خطری در ذهن من به صدا در می آید و مغز من را فعال تر می کند. در نتیجه شعاع عملکرد مغز بیشتر می شود و من را به بخش بایگانی های راکد ذهن هدایت می کند. جایی که افکار زمان کودکی و یا خاطرات فراموش شده من در آن خفته است. از طرف دیگر ذهن ما تلاش می کند که داده های جدیدتری را نیز از پیرامون خود جذب کند تا ما بتوانیم در محیط جدید به بقای خود ادامه دهیم. ترکیب داده های جدید و خاطرات بایگانی شده, افکار جدیدی را برای ما می سازد که من آن را معجون مهاجرت می نامم.

برخی از این افکار که شاید رنگ و بوی خرافات هم داشته باشد می تواند سپر دفاعی مناسبی در مقابل واکنش های طبیعی ما باشد. مثلا وقتی که شما با پشت سر گذاشتن مشکلات بسیار زیاد به امریکا آمده اید و پس از ارسال صدها رزومه برای یافتن کار هیچ جوابی دریافت نکرده اید و پول شما هم در حال تمام شدن است و تسلط کمی هم به زبان انگلیسی دارید و کسی هم نیست که به شما کمک کند, ناخودآگاه مغز شما وارد عمل می شود و اعتقاداتی را برای شما ایجاد می کند که بتوانید از آن به عنوان جایگزین نقاط اتکا استفاده کنید.

وقتی که من به امریکا آمدم مغز من, دو اعتقاد اصلی که مدت ها پیش در ذهن من بایگانی شده بود را برایم زنده کرد. این دو اعتقاد در حالی که کاملا متضاد با یکدیگر هستند ولی در عین حال بسیار شبیه به هم هستند و می توانند در کنار یکدیگر به صورت مسالمت آمیز زندگی کنند. شاید شما هم دوست داشته باشید که بدانید در مغز معیوب من چه می گذرد برای همین من این دو اعتقادی که معجون مهاجرت است را برای شما شرح می دهم.

اعتقاد اول:
وقتی که مشکل بزرگی برایم پیش می آید که تحمل آن برایم دشوار است و یا مثلا کسی به من حرفی میزند که خیلی به من بر می خورد و یا به خاطر عدم امنیت و یا مهارت اجتماعی در امریکا دچار سرخوردگی اجتماعی و یا فردی می شوم, از این اعتقاد و باور خود استفاده می کنم. جالب اینجا است که این اعتقاد برای من خیلی خوب کار می کند و می تواند سیستم فکری من را به حالت عادی و اولیه برگرداند و من را از حالت احساس بد درآورد. سعی می کنم طرز تهیه این اندیشه را برایتان بنویسم.

در این روش من سعی می کنم که خودم را در مقیاس ابعاد کهکشانی قرار دهم و آن را اندازه بگیرم. به عنوان مثال می گویم که راه شیری در مقابل کل کهکشانهایی که وجود دارد یک نقطه و یا خط باریکی است. در این خط باریک راه شیری, یک نقطه کوچولو وجود دارد که اسمش منظومه شمسی است. در این منظومه شمسی که خود نقطه ناچیزی است, یک ذره کوچک دیگری وجود دارد که اسمش کره زمین است. در این کره زمین نیز یک ذره ناچیز و کوچک وجود دارد که آن ذره من هستم. این ذره کوچک که اصلا بود و نبودش هیچ اثری در جایی ندارد, یک مشکلی دارد که فکر می کند بزرگ ترین مشکل جهان هستی است! به نظر شما مسخره نیست؟!

اعتقاد دوم:
وقتی که می خواهم کاری را انجام دهم ولی توان آن را در خود احساس نمی کنم و یا وقتی تلاش می کنم و نتایج کافی را بدست نمی آورم, در آن زمان احساس ناامیدی و یاس در من بروز می کند و ممکن است گمان کنم که من هرگز موفق به انجام آن کار نمی شوم. شرایط نامساعد و یا عدم تسلط به مهارتهای اجتماعی این احساس ناامیدی را در فرد مهاجر ایجاد می کند و مثلا من پیش خود می گویم که وقتی من به زبان انگلیسی تسلط کامل ندارم چگونه ممکن است که بتوانم در کار خود پیشرفت کنم. اعتقاد دوم به من کمک می کند که اعتماد به نفس لازم را به دست بیاورم و همچنین شرایط نامساعدی که خارج از توان من است را به راحتی بپذیرم. سعی می کنم که طرز تهیه این اعتقاد را هم برای شما بنویسم.

من وقتی که بچه بودم خیلی به مردن فکر می کردم و همیشه سعی می کردم تا تلاش کنم مردن را در ذهن خودم شبیه سازی کنم. فکر کردن به بهشت و جهنم بعد از مردن خیلی ساده است چون ذهن انسان می تواند هرچیزی را که دوست دارد بسازد و شما را در آن موقعیت قرار دهد. ولی فکر کردن به فنا و نابود شدن کمی مشکل است. من چشمانم را می بستم و سپس سعی می کردم تا به خودم بقبولانم که من مرده ام و الآن به هیچ چیزی فکر نمی کنم و هیچ چیزی را هم نمی بینم و نمی شنوم. پس از یک مدت دریافتم که چنین چیزی تقریبا غیر ممکن و یا بسیار دشوار است چون بهرحال حتی اگر چشمهایم را ببندم نقاط نورانی مختلف در جلوی چشمانم ظاهر می شود و اگر گوشهایم را هم ببندم صدایی را می شنوم که در ذهنم با من صحبت می کند.

بعد از یک مدت با ذهن کودکانه خودم دریافتم که اگر من نباشم اصلا هیچ چیزی وجود نخواهد داشت. در واقع وقتی که خودم را مرده می پنداشتم و سعی می کردم چیزی را بعد از خودم مجسم کنم, می فهمیدم که این باز من هستم که دارم به آن چیزها نگاه می کنم پس نتیجه گرفتم که فنا شدن من یعنی فنا شدن جهان هستی و تجسم آن در زمانی که من همچنان زنده هستم غیر ممکن است. مطالعه کتابهای نجوم این افکار را در من تقویت می کرد و کم کم این اعتقاد را در من به وجود آورد که من مرکز جهان هستی هستم! مشکلی که این اعتقاد داشت این بود که همانطوری که من فکر می کردم مرکز جان هستی هستم, دیگری هم چنین فکری می کرد و آیا امکان داشت که یک جهان هستی به تعداد تمام انسانهای روی کره زمین و یا موجودات هستی مرکز داشته باشد؟

بعد از کمی بررسی متوجه شدم که این امکان وجود ندارد که یک جهان هستی چند مرکز داشته باشد. بنابراین کم کم به این نتیجه رسیدم که جهان هستی من با جهان هستی یک نفر دیگر فرق می کند و من مرکز جهان هستی خودم هستم و یک پشه هم مرکز جهان هستی خودش است. البته بعدها با خواندن نظریه کیک کشمشی نظرم عوض شد و فهمیدم که یک جهان هستی واحد می تواند بی نهایت مرکز داشته باشد. ولی نه مرکز ثقل بلکه مرکز بسط. مثل یک کیک کشمشی در حال پختن که وقتی پف می کند, هر کشمش می بیند که کشمشهای دیگر دارند از اطراف او دور می شوند و بنابراین می تواند خود را مرکز بسط و یا گسترش آن کیک کشمشی بداند. بهرحال آنچه که در این اعتقاد مهم است این است که شما خود را در مرکز جهان هستی قرار دهید.

در این اعتقاد اگر شما به یک ستاره بسیار کوچک در شب نگاه کنید, و متوجه حضور او بشوید, ورود یک ذره نور را به درون چشمان خودتان اتفاقی نمی دانید. در واقع آن ذره نور میلیون ها سال پیش از یک ستاره حرکت کرده است. در آن زمان حتی هیچ انسانی وجود نداشت. آن ذره نور رقص کنان و مواج به راه خود ادامه داده است و میلیونها سال آمده است و آمده است. در این مدت حیات در کره زمین شکل گرفته است و نسل اندر نسل موجودات مختلف آمده اند و رفته اند. آن ذره نور همچنان به راه خودش ادامه داده است. تا اینکه شما به دنیا آمده اید و بعد از چندین سال در یک شب پر ستاره سر خودتان را به سمت آسمان گرفته اید و اجازه داده اید که آن ذره نور پس از طی کردن آن مسافتی که میلیونها سال طول کشیده است به درون چشم شما برود و شما آن ستاره را ببینید.

در واقع بر پایه این اعتقاد شما می پندارید که آن ستاره برای این بوجود آمده است که یکی از ذرات نور آن توسط شما دیده شود و برای شما موجودیت پیدا کند. به همین طریق تمامی محیط پیرامون خودتان را ارزیابی می کنید و در مورد آنها قضاوت می کنید. مثلا وقتی باران می آید و یا یک اتفاق خوب و یا بد می افتد, شما آن را به حساب تقدیر و قضا و قدر می گذارید و پیش خود می گویید که این اتفاق افتاد تا من این کار را بکنم و یا متوجه فلان چیز بشوم. در ضمن این اعتقاد می تواند به شما کمک کند که اعتماد به نفس کافی را در مواجهه با مشکلات به دست بیاورید. زیرا شما قرار است که مرکز جهان هستی باشید!

هر دوی این اعتقادات هیچ گونه پایه علمی و یا منطقی ندارند و فقط فرضیه های فردی است. من در مهاجرت خودم به امریکا توانستم از این دو اعتقادی که مغز من بطور اتوماتیک بعنوان معجون مهاجرت در اختیارم گذاشت, در کنار هم استفاده کنم که نتایج روانی قابل قبولی را هم در پی داشت. البته بحث انحنای زمان و یا کیک کشمشی علمی است ولی ربط چندانی به این قبیل اعتقادات شخصی ندارد. ما تا زمانی می توانیم از اعتقادات خود کمک بگیریم که آنها را در حد یک اعتقاد شخصی و یا حتی خرافه بدانیم و حساب آنها را از مباحث علمی جدا کنیم. از طرف دیگر ممکن است کسی بتواند با توسل به اعتقادات مذهبی نیز به نتایج مشابهی دست پیدا کند.

خوب من دیگر باید بروم.

۲۶ نظر:

  1. aza.joon

    arash jan kheili bahal bood eyval ...
    mokhe man soot keshid maghadiri ... vali that's ok :D khodam oosoolan yek seri falsafe ha va aghayede ajibo gharibe shakhsi daram ke kollan bayad maktabe " ALIREZA ISM" ro 2rost konam lol

    say mikonam inaro be kar begiram ,,,
    dar kenare ina kollan inja say mikonam ba adamaii ke energy mosbat mian o daran basham ta kesaii ke minalan o ...
    kheili inja hich kari nemikonan o hich chi nemishan ya rahe eshtebah miran

    manam eshtebah kardam College Zaban naraftam ,, ,6 maham raft :(

    arash jan man ye moshkele bozorg daram ,,, inke adat be khoondan nadaram ,,, na hatta ketab ,,, kollan ,, in darso mashgho zaban ham shamel mishe ,,, kind of laziness ! vali nemidoonam chi kar konam ... age vaght dashti choon khodet dar donyaye ketabo farhang boodi ,,, bem ye rahe amali begi ke chi kar konam ,,, mamnoon misham,,, emailam ham aza.joon at yahoo dot com e
    midoonam vagh nadari albate
    thanks ;)

    پاسخحذف
  2. wha!!#@$%3@
    whata mind
    whata emigrant
    whata .............

    پاسخحذف
  3. آقا كلن خيلي باحال بود اما پاراگراف آخر خيلي باحالتره كه منظورت اينه كه ما بايد آنچه رو كه فكر مي كنيم فقط در اختيار ديگران بگذاريم و اينكه نبايد جبري باشه كه ديگران حتمن اون راهو برن و همون عقايدو بپذيرن هرچند كه منظورم اين نيست كه تجربيات اشتباه است اما آدم با عقل خودش متوجه ميشه كه چه صحبتي درسته يا غلط و استفاده كنه
    ازينكه وقت ميذاري و اين عكسها رو متناسب با متن انتخاب ميكني مرسي
    اما من هم واقعن ميخواستم راه حل افزايش تمركز گيري و ايجاد نيروي مثبت در مورد كتاب و درس يا كار بدي و صحبتي بكني كه چه روشي بكار بگيريم ممنون ميشم من خيلي در مورد زبان خوندن هم علاقه دارم اماعشقيه دل نمي دم كه خوب تكميلش كنم مرسي تم
    چاكر شما
    ركسانا

    پاسخحذف
  4. aza.joon

    migam nakone blog too iran filter shode?! chera sooto koor shode inja?!

    پاسخحذف
  5. من هم که مهاجر نیستم وقتی دچار مشکلات بزرگ می شم همین جوری فکر می کنم. اصلا این خیلی واضحه که هر کس مرکز دنیای خودشه، چون دنیای هر کس کره ایه به مرکزیت خودش. به جای راه حل اول می شه این جوری فکر کرد که مثلا اگر 10 سال دیگه باشه من درمورد این مشکل چطور فکر می کنم. مثلا کسی که امسال کنکور قبول نشده می تونه بگه که مثلا 10 سال دیگه است، من احتمالا در چه حالی هستم و چه حسی نسبت به مشکل الان دارم؟ مثلا بالاخره بعد از چند سال یک رشته در یک دانشگاه قبول شدم و فارغ اتحصیل شدم و به یک کاری مشغولم و ازدواج کردم و یک بچه دارم و بچه ام اسهال داره! طبیعتا مشکل وحشتناک حال حاضرم که عدم قبولی درکنکور امساله، در اون شرایط بیشتر خنده اوره تا وحشتناک و فلج کننده و مایه بدبختی و فلاکت ابدی! منظورم اینه که اینم یه روشیه که ادم خودشو متوجه کنه که فکرش در مورد اندازه مشکلات خیلی با واقعیت تطابق نداره.

    پاسخحذف
  6. با آرش و نفر قبلی موافقم. من هم که می خوام به هر ترتیبی شده از ایران برم و الان مهمترین مشکلم اینه باید همین روش رو به کار بگیرم. ده سال دیگه احتمالا در یک مملکتی حتی اگه شده نیکاراگویه و گواتمالا(!) واسه خودم کارو زندگی دست و پا کردم و این روزها و مشکلاتش همه خاطره شده. ممنون از آرش.
    مهاجر آینده از تهران

    پاسخحذف
  7. اینا که گفتی روش های خوبی هستن ولی از نظر روانشناسی کاملا طبیعیه که انسان توی مشکلات یه رفتار متناسب داشته باشه. مثلا از دلتنگی گریه کنه، خیلی طبیعی تر و سالم تره تا اینکه با انواع واکنش های دفاعی این احساس رو سرکوب کنه یا متفاوت برخورد کنه، مثلا در مورد مهاجرت و علل دلتنگی سخنرانی ترتیب بده و به ادمهای مشابه کمک کنه.ادمی که غمگینه بهتره گریه کنه، ادمی که احساس شکست و عدم اعتماد بنفس می کنه باید اجازه بده که عمیقا این احساس رو درک کنه و بعد از درک و غم و سوگواری لازم راه حل متناسبی پیدا کنه و از اون مشکل خارج بشه. به هر حال این واقعیته که ما اگر انگلیسی رو فول بودیم خیلی در این جامعه موفق تر عمل می کردیم، ولی این انتخاب خودمون بوده و باید برای جبران این کمبود، در زمینه های دیگه بیشتر از خودمون مایه بذاریم که اکثرا هم همین کارو می کنن.

    پاسخحذف
  8. واي من كه خيلي از نوشتهاتون لذت ميبرم كامنت بچه ها هم خوبه مخصوصا در مورد موضوع اسهال ...
    ميترا

    پاسخحذف
  9. agha durbinet kar neimkone! ba 4 ta browser emtehan kardam

    پاسخحذف
  10. جدیدا دارم حس می کنم که مطلب جدیدی برای نوشتن نداری ، توضیح زیادی میدی و مثل سریال های ایرانی آب تویه قضیه می بندی.
    بنظرت یه کم تغییر توی زندگیت چطوره؟ ، به نظر من خوبه یه دوست دختر امریکایی بگیری تا بیشتر با روابط نزدیک امریکایی ها آشنا بشی وشاید حتی وارد مرحله ی تازه ای از زندگی و مهاجرتت بشی ، همراه با روابط دیپلماتیک و قرار ها واین حرفا و خیلی چیزای دیگه (البته این رو هم به یاد دارم که خاطره ی خوبی از دوست دختر امریکایی توی ذهنت نداری ولی یه امتحان دوباره و مهتاتانه بد نیست) وارد فصل تازه ای از مهاجرتت میشی چیز های تازه ای یاد می گیری و تجربه های جدید کسب می کنی و هم اینکه با این کار میتونی مطالب جدیدی برای نوشتن داشته باشی و هموطن های عزیزت رو در رابطه با این گونه مسایل روشن کنی.
    خوشحال میشم نظرتو رو هر چند کوتاه یا خیلی کوتاه درباره این کامت بدونم!!!

    پاسخحذف
  11. man ham nemitoonam chizi bebinam albate too internet explorer barname be soorate kamel load mishe vali tasviri nemibini

    پاسخحذف
  12. دوربین خرابه... دوربین خرابه... دوربین خرابه... دروغگو... دروغگو... 63 درصدت کو؟؟؟؟

    پاسخحذف
  13. خیلی جالب بود و از اون جالبتر این بود که من هم از بچگی همین جوری به همه چیز نگاه می کردم، مخصوصاً اولی! اما به نظرم بهتره بگی انتزاع نه اعتقاد! به هر حال خیلی خوب بود.
    ناشناس عزیز املای درست کلمه، محتاطانه است.

    پاسخحذف
  14. من میگم شاید یکی دوربینرو پیچینده یا یه مسکل سخت افزاری یا نرم افزاری وجود داره که ما نمی تونیم پشت حیاط نانه ی شما را دید بزنیم
    !لطفا سریها رسیدگی شود!
    "البت چاکر داش آرشمونم هستیم"

    پاسخحذف
  15. به نظرم راهکارهای خوبی میاد...اممم بزنم به کارشون
    ببینم چی میشه

    پاسخحذف
  16. سلام
    خب ممنون که باز یه موضوع خوب رو به سادگی بیان کردین.من هم اجازه می خوام یه دیدگاه دیگه که تجربه من از زندگیه با شما به اشتراک بگذارم.
    اصولا ما آدمها اگر از فکرمون استفاده نکنیم موجودات ضعیفی هستیم .خب بیشتر ما هم همینطور هستیم پس در برخورد با مشکلات چون از حل اون به طریق منطقی عاجزیم رو به بیراهه میاریم و معمولا هر چقدر جامعه ای که درش زندگی می کنیم قومی قبیله ای تر و پایه های اون غیر منطقی و بر اساس ایدئولوژی خاص یا ...باشه خرافات یا به قول بعضی ها اعتقادات آسمونی بیشتر در عملکرد افراد دیده میشه و همه دنبال یه معجزه می گردن بخصوص که اجازه گفتگو نمی دیم چون اصولا گوشی شنوا وجود نداره.مثلا من از در خونه میام بیرون و در حالی که خواب آلود هستم و هزار تا فکر عجیب و غریب در سرم دارم و برای مشکلات یا ..خودم نقشه می کشم می افتم توی جوی سر خیابون .فرضیات ممکن از نظر من نوعی:لعنت به این و اون من بدشانسم بابا امروز دیگه روز نمی شه از همین حالا باید مراقب بعدیش باشم.خدا بعدیش رو بخیر کنه...دوم: خدا خواست که من تاوان گناهی رو توی این دنیا بدم تا پاک بشم.شاید هم قرار بود منی که همین جوری سر به هوا راه می رم از این جوی رد شم و یه ماشین منو زیر کنه پس خدا با من بود چون می تونست بدتر از این بشه پس خدا منو خیلی دوست داره و به منو و خانوادم رحم کرده پس چاکرتم خداجون که اینقدر مهربونی و همیشه با منی.سوم:شاید حکمتی بوده پس باید یه فالی امروز پیش فال فروش ها یا حضرت حافظ بگیرم ببینم چی میاد یا یه صدقه توی یه صندوق صدقات بیاندازم تا کاری رو انجام بده که مغز من نمی تونه و جلوی همه اتفاقات بد رو بگیره یا مریضمون رو شفا بده یا خواب دیشبم رو خوب تعبیر کنه یا..و اینکه ما چقدر توقع از یه صندوق صدقات یا از یه اعتقاد فکری داریم ،چیزی که یک دهمش رو از تفکر خودمون نداریم چون با تواناییها و گستره عملکردش آشنایی نداریم.به همین دلیل بعضی وقتها انتظاراتی از اون داریم که منطقی نیست و گاهی اوقات اونقدر اونو دست کم می گیریم که رو به بیراهه میاریم...اما به نظر من موضوع خیلی ساده تر از اینهاست.من جلوی پام رو ندیدم حواسم نبود افتادم توی جوی پام شکست به همین سادگی.هیچ نیرویی هم در کار نیست الا حواس جمع نبودن. ما یا نمی دونیم یا یادمون رفته که ما یک حیوان متفکر هستیم و اگر نتونیم از تفکرمون استفاده کنیم یه حیوان غریزی می شیم.مثل یه اسب یا شایدم سگ.مثلا وقتی بی دلیل و بخاطر مشکلات شخصیمون به پر و پای خانواده یا اطرافیانمون می پیچیم سگ می شیم وقتی فقط خودمون رو می بینیم و برای منافعمون توجهی به مابقی موجودات اطرافمون نداریم اسب می شیم و روی اعصاب بقیه یا زندگی اونا یورتمه می ریم یا بهشون..پرانی می کنیم وقتی سر کسی رو کلاه می زاریم و آگاهانه باعث بدبختی دیگران میشیم یا به خاطر منافع شخصی رو به راه های غیر اخلاقی میاریم تا در آمد چندین میلیونی بدون زحمت داشته باشیم خوک می شیم یا مثل گرگهایی وحشی به جان انسانهای بی گناه می افتیم . وقتی نمی تونیم از فکرمون استفاده کنیم و ادای دیگران رو در میاریم یا نقش بازی می کنیم تا از این اعصاب خردی یا مزاحمت از آب گل آلود ماهی بگیریم میمون یا .. می شیم که هرچی بازی بیشتری می کنه زشتی رفتار و نابخردیش بیشتر دیده می شه.>>>

    پاسخحذف
  17. بببینید یک مورچه که جثه کوچکی داره براش دنیا حکم کهکشان ما رو داره ما که می تونیم متوسط 80 سال عمر کنیم و قدرت دید بین 480تا 720 نانومتر داریم اصوات در فرکانس معینی رو می تونیم بشنویم و ...باید بدونیم که با تفکر و تکنولوژی موجود امکان اینکه بدونیم دنیا بر چه اساس یا مکانیزمی بوجود اومده سخته و با اینکه سفینه می سازیم تحقیق می کنیم اما باید بدونیم همه اینها محدود به سن ما و حافظه ما و دنیای سه بعدی ما است شاید یه روز تونستیم همونطوری که به فضا رفتیم یا با هواپیما پرواز کردیم که همه یه رویا بود بتونیم دنیایی چهار بعدی داشته باشیم که اون موقع زمانی خواهد بود که یک جهش بزرگ در تکامل بشری بر خواهیم داشت.تا اون روز ما هر کدوم توی دنیای خودمون خدا،اعتقادات ،خواسته ها و تفکرات خودمون رو داریم برای اینکه خودمون رو گول بزنیم.چرا که خیلی از ماها عموما چون شناخت کاملی از خود و زندگی نداریم ناچاریم تا با اعتقاد به یک چیزی مغزمون رو فریب بدیم تا شاید یک روز بیشتر زندگی کنیم به امید فردا تا بتونیم مشکلاتی را که از حل اونا عاجز هستیم هضمشون کنیم.اینجاست که فال ، دعا ، صدقه،نذر یا هر چیزی می تونه یه تخلیه روانی برای ما باشه که در اصل همون شیر اطمینان شخصیت ماست تا منفجر نشیم و این شیر اطمینان بسته به تفکر ما تجربه ما دانش ما شناخت ما از خود و پیرامونمون و ...متفاوته بازم زیاد حرف زدم پس همین جا تمومش می کنم.اما به نظر من ما باید به مغزمون اجازه بدیم تا خودش باشه و به تفکر همدیگه احترام بگذاریم با هم با احترام صحبت کنیم چون انسانیم و به اندازه خرد مون شخصیت داریم پس گفتگو فرصتی است برای استفاده از تجارب دیگران برای دوست بودن و صمیمانه زندگی کردن و... و وقتی پای سرکوب ،توهین،قضاوت شخصیتی، تحقیر یا ...که من ازشون به عادتهای بد نام میارم به میان میاد ما تمامی این فرصتها رو از خودمون و دیگران دریغ کردیه ایم. دیگه بیشتر از این وقت شریفتون رو نمی گیرم.
    فقط یاد جمله ای از انیشتن افتادم که ازش می پرسن چه چیزی رو تو ممکنه بی انتها فرض کنی .میگه دنیا و حماقت بشر که دنیا رو مطمئن نیستم اما حماقت بشر به نظر من حدی نداره و هر چیزی ممکنه.
    ارادتمند
    شاهرخ

    پاسخحذف
  18. پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
    «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
    تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
    تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
    اما هیچ یک ندانست.
    تنها یکی از مردان دانا گفت :
    که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..
    اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
    پیراهنش را بردارید
    و تن شاه کنید،
    شاه معالجه می شود.
    شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
    آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
    ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
    حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
    آن که ثروت داشت، بیمار بود.
    آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
    یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
    یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
    خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
    آخرهای یک شب،
    پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
    که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
    « شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
    سیر و پر غذا خورده ام
    و می توانم دراز بکشم
    و بخوابم!
    چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
    پسر شاه خوشحال شد
    و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
    و پیش شاه بیاورند
    و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
    پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
    اما...
    اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.
    (۱۸۷۲)
    لئو تولستوی

    پاسخحذف
  19. دوربین کار میکنه من تونستم برم توش. حتما شما arash را به عنوان یوزر تایپ نمیکنید و همینطوری میرید توش.

    پاسخحذف
  20. به نظر من اون کسی که تا این حد فقیره نمی بایست تااین حد خوشبخت باشه، چون کسی واقعا خوشبخته که عاقلانه زندگی کنه و زندگی عاقلانه به دنبال خودش موفقیت های مادی رو هم میاره. این واقعا مضحکه که ما قبول کنیم ادمی که از پس هین همه مسایل زندگی بر اومده و تونسته خوشبخت باشه، اینقدر هم عقل و درایت نداشته که بتونه یه پیرهن تنش کنه.واقع بین باشیم و هر چیزی از ادبیات رو که به نظرمون جالبه به عنوان راه و رسم زندگی بهش نگاه نکنیم. این فقط یک مطلبی در ستایش قناعته و لا غیر.

    پاسخحذف
  21. طبیعت و غریزه گمونم همیشه در جهتیه که انسان با محیط و شرایطش سازگار بشه ... این عین سلامت روح و روانه که ساختار ذهنی اینچنینی داری !

    پاسخحذف
  22. اتفاقن منظور تولستوي جان اين بوده كه نبايد آدم دلخوشي رو از خودش بخاطر عدم توانايي دستيابي به موفقيتها گرفت و در تاييد مطلب ارش هست كه بايد بنوعي ذهن رو از بار منفي درگير شدن با مشكلات تخليه كرد.
    يه مطلب ديگه اينكه سعي نكنيم كه خيلي پرخاشگرانه جواب ساير كامنتها رو بديم. شما كه نمي دوني كه اون كسيكه كامنت ميذاره منظورش چيه وسطح سوادش چيه اگه منظور شفاف سازيه مشكلي نيست و خيلي هم خوبه

    پاسخحذف
  23. لولی جان، سلامت روح و روان اون چیزی نیست که در اکثریت دیده می شه، چون 80 درصد نرمال هستند و 2 درصد سالم. نرمال بودن اون 80 درصد به علت تعداد زیادشونه نه به علت این که نتایج بهتری در زندگی از خودشون نشون دادند. سلامت روان در این هست که هر حسی رو تجربه کنی و خوب حس کنی و بعد از مدت لازم اون حس تموم شهو منطق بتونه عمل کنه. در درجه بعد استفاده از واکنش های دفاعی بالغ یا مچور هست و بدترین نوع هم استفاده از واکنش های روانی غیر بالغ یا ایمچوره.

    پاسخحذف
  24. تو مطمئني كه فقط چند جلسه كلاس هاي مولانا رو رفتي؟
    با اين استعدادي كه تو داري شايد ميتونستي الان يه فيلسوف يا عارف شده باشي!

    قابل توجه جنابعالي كه مسائل بيان شده بالا به گونه اي در مضامين عرفان هم موجود است.
    شايد بد نباشه چند تا كتاب مولانا بگيري و ادامه بدي

    پاسخحذف
  25. هر چی میخونم سیر نمیشم.

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.