۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

ماشین جیپ من

امروز صبح وقتی ماشینم را در پارکینگ شرکت پارک کردم و داشتم به سمت ساختمان اداری قدم می زدم یک جیب جنگی دیدم که خاطرات زیادی را برای من زنده کرد. آن جیپ بسیار شبیه اولین ماشینی بود که من پس از اتمام دانشگاه و در اواسط خدمت سربازی خریده بودم. با اینکه آن ماشین هیچ زمانی بدون مشکل نبود ولی من به آن عشق می ورزیدم و همیشه با آن به سفرهای دور می رفتم. شاید در هر جاده ای حداقل یک بار مجبور شده ام شب را در ماشینم بخوابم تا با روشن شدن هوا در صبح زود بتوانم به اولین آبادی بروم و قطعه خراب شده را بخرم و ماشینم را دوباره راه بیاندازم. با اینکه آن ماشین پر از تیرآهن و بسیار سنگین بود ولی من عادت کرده بودم که همیشه آن را هل دهم تا روشن شود. معمولا ماشینم را در جایی پارک می کردم که مانند هواپیما باند پرواز داشته باشد و بتوانم آن را به راحتی در سراشیبی قرار دهم تا روشن شود. بعضی وقت ها هم تا پایان سراشیبی روشن نمی شد و دیگر مکافات بود. یک بار در منزل یکی از آشنایانمان در خیابان جردن بودم و صبح زود که قصد رفتن به محل کارم را در میدان هفت تیر داشتم ماشینم را در سراشیبی خیابان جردن قرار دادم ولی ماشین روشن نشد و من همانطور با ماشین خاموش در اتوبان مدرس افتادم و تا هفت تیر رفتم! بعد هم با اصغر آقا مکانیک تماس گرفتم و او آمد و ماشینم را تعمیر کرد.

البته آن زمان خیابان ها مثل الآن شلوغ نبود و هنوز در صبح های زود ترافیک تهران روان بود. من همیشه برای تعمیر ماشینم از لباس سربازی که توی ماشینم بود استفاده می کردم و برای همین لباس سربازی من همیشه روغنی بود و همه فکر می کردند که من در بخش مکانیکی پادگان مشغول به کار هستم. صبح های زود به پادگان می رفتم و بعد از ظهر ها هم می رفتم سر کار و شب هم می رفتم خانه. من همیشه تنها زندگی می کردم و در زمانهایی که دوست دخترم پیش من نبود معمولا دوستانم به پیش من می آمدند. یکی از دوستانم بهرام بود که در ماجرای جن گیری او را به شما معرفی کردم. او چون کار خاصی نداشت صبح ها از خانه و از پیش زنش به سمت خانه من بیرون می آمد. سپس صبحانه درست می کرد و ظرف ها را می شست و در حالیکه یک سیگار روشن می کرد و لم می داد می گفت آرش پاشو صبحانه بخور. پاشو. یه وقت زن نگیری ها بیچاره می شی! پاشو صبحانه بخور! من هم در حالیکه در رختخواب جابجا می شدم یک چشمم را باز می کردم و در حالیکه از دود سیگار خفه می شدم می گفتم باز تو صبح زود اون زهر ماری را روشن کردی؟ خفه شدم بابا!

بعضی وقت ها هم من شب ها می رفتم خانه آنها و چون آنها ماشین نداشتند با ماشین غراضه من می رفتیم گردش و یا اینکه می رفتیم شهریار در خانه پدری خانمش. ماشین من معروف بود و هر جایی که پارک می کردم تا یک سال جای روغنی که از زیرش می ریخت باقی می ماند. در واقع هر زمانی که بنزین می ریختم می بایست یک یا دو لیتر روغن هم اضافه می کردم و برای همین هیچوقت ماشینم را به تعویض روغنی نمی بردم! بنزین هم زیاد می خورد و فکر می کنم لااقل در هر صد کیلومتر چهل لیتر بنزین می خورد. یک بار یکی از سرگردهای پادگان ماشین من را قرض گرفت که با زن و بچه هایش به رودهن برود و وقتی آمد گفت که این چه ماشینیه؟ هر جایی که پمپ بنزین بود من بنزین زدم و تازه یک بار هم وسط جاده بنزین تمام کردیم! اگر با آژانس رفته بودم نصف پول بنزینی که من توی ماشینت ریختم هم خرج نمی شد! تازه روغن هم یادش رفته بود بریزد و وقتی برگشت تقریبا خالی از روغن بود. ولی باز هم شانس آورده بود که وسط جاده ماشین خراب نشده بود و بالاخره آنها را به مقصد رسانده بود. روزهای آخر که همه می بایست با ماسک توی ماشین می نشستند چون دود وارد اطاقک می شد. هر کسی که در ماشین من می نشست اشگ از چشمانش جاری می شد و به سرفه می افتاد. ولی من عادت کرده بودم و می گفتم بابا چیزی نیست که یک ذره بوی دود می آید تو. بعد مسافران در حالی که به دود درون ماشین اشاره می کردند می گفتند که تو به این میگی بوی دود؟ اگزوز ماشینت از زیر پای من آمده بیرون و وقتی گاز میدی دود می زند بالا!

یک بار که از پادگان آمده بودم بیرون طبق معمول ماشینم را در سرازیری روشن کردم ولی آنقدر تنگم گرفته بود که می بایست حتما به دستشویی می رفتم. برای همین ماشینم را دنده عقب به انتهای همان خیابان سراشیبی راندم تا بتوانم در پارک کوچکی که در آنجا بود به دستشویی بروم. سپس از ماشین پیاده شدم و درهای آن را قفل کردم و به سمت دستشویی دویدم. وقتی برگشتم دیدم که ماشینم آنجا نیست و پیش خودم گفتم کدام ابلهی ماشین من را دزدیده است و هر جایی که برود حتما چند کیلومتر آنطرف تر متوقف می شود. بعد کمی دقت کردم و دیدم که ماشینم در انتهای سراشیبی و وسط خیابان است. وقتی رسیدم آنجا مردم گفتند این ماشین مال شما است؟ با ترس و لرز گفتم بله ولی من ماشینم را آن بالا پارک کرده بودم نه اینجا. آنها گفتند که ماشینت راه افتاده بود و حدود ده نفر جمع شدیم و پشتش را گرفتیم تا بالاخره ایستاد. درش هم قفل بود و نمیتونستیم بریم توش که ترمز بگیریم. چون در آنجایی که ماشین ایستاده بود دیگر سراشیبی تمام شده بود و من نمی توانستم ماشین را روشن کنم, به آنها گفتم قربان دستتان حالا که زور زدید و ماشین را نگه داشتید یک زوری هم بزنید و ماشین را هل دهید که روشن شود!

یک بار دیگر هم نصف شب تسمه ماشینم پاره شد و من در عوارضی اتوبان کرج به سمت تهران می آمدم. پیش خودم گفتم الآن اگر توقف کنم دیگر راه افتادنم مکافات است برای همین به سراشیبی شدید یادگار امام وارد شدم و ماشینم را پارک کردم که پس از تعمیر راحت راه بیفتم. پس از اینکه تسمه پروانه را عوض کردم یک تخته زیر چرخ گذاشتم و دنده را خلاص کردم تا بتوانم ماشین را روشن کنم. خودم هم بر روی گارد جلوی ماشین بودم و بر روی موتور خم شده بودم که یکهو احساس کردم دارم تکان می خورم. وقتی سرم را بلند کردم دیدم که ماشین راه افتاده است. من خودم را به پایین انداختم و زمین خوردم ولی دوباره بلند شدم و دنبال ماشین دویدم. سراشیبی آنجا آنقدر زیاد بود که ماشین در مدت چند ثانیه شتاب گرفته بود و من هم با آخرین سرعت می دویدم که خودم را به آن برسانم. بالاخره دستگیره در را گرفتم و سوار رکاب بغل در شدم. ولی چون در رکاب ایستاده بودم نمی توانستم در را باز کنم و برای همین مجبور شدم با سر از پنجره خودم را به داخل ماشین پرتاب کنم و بعد با یک عملیات آکروباتیک پایم را به ترمز رساندم. شانس من این بود که در آن ساعت نصف شب هیچ ماشینی از آن اتوبان رد نمی شد اگرنه بسیار خطرناک بود.

یکی دیگر از دوستانم مهدی بود که او هم همیشه به خانه من می آمد و صدای خوبی هم داشت. من سه تار می زدم و او هم آواز می خواند. مهدی هیچ وقت نمازش ترک نشده بود ولی جالب اینجا بود که هیچ زمانی در مورد آن با کسی صحبت نمیکرد و در هر شرایطی کار خودش را می کرد. حتی اگر مسخره اش می کردند و یا او را می خنداندند در وسط نمازش می خندید ولی به کار خودش ادامه می داد. در ماه رمضان هم با اینکه روزه بود ولی برای من غذا درست می کرد و چایی دم می کرد و می گفت وقتی که من روزه هستم و میبینم دیگران غذا می خورند خیلی حال می کنم. مهدی در دوران پس از انقلاب به خاطر داشتن اعلامیه دستگیر شده بود و حکم اعدام گرفته بود ولی پس از چند سال توانسته بودند با یک پارتی او را از زندان آزاد کنند. ولی جالب اینجا بود که او را محروم از خدمت کرده بودند و دیگر نمی توانست به خدمت سربازی برود! او خاطرات وحشتناکی از زمان زندانش داشت چون برای رهایی از مرگ حاضر شده بود که برای آنها کار کند و وظیفه اش هم انتقال اجساد مردگان و اعدام شدگان و دفن آنها بصورت دسته جمعی در گودالهایی در خاوران بود. او می گفت بیشترین چیزی که او را همیشه آزار می داد دیدن اجساد کاملا برهنه دختران و پسران نوجوانی بود که نصف شب در خانه های تیمی خودشان کشته می شدند و سپس اجساد آنها به همان شکل روی هم ریخته می شد و به شکل فله ای دفن می شد. ولی اعدامی ها با لباس خودشان فله ای دفن می شدند چون آن زمان هنوز زندانها لباس مخصوص نداشتند و هر کسی با لباس خودش در مدت چند روز یا چند ماه محاکمه و اعدام می شد. او هرگز نمی توانست این صحنه ها را از ذهن خود پاک کند. بعدها هم ماشین جیپم را تمام قسط به مهدی فروختم و آن بیچاره از آن پس همیشه لباسش روغنی بود!

ببینید بعضی وقت ها دیدن یک ماشین آدم را به چه جاهایی می برد. تمام این خاطرات با ماشین جیب غراضه من در ارتباط بود و من با دیدن آن جیپ در پارکینگ شرکتمان چند لحظه دور آن گشتم و سپس حس عجیبی در درونم شکل گرفت. یک لحظه به خودم گفتم راستی من اینجا چکار می کنم؟!

۳۵ نظر:

  1. این چرت و برت ها واقعی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    پاسخحذف
  2. امیدوارم هرچه زودتر زمانی برسه که منم از خودم همین سوال رو بپرسم "من اینجا چیکار می کنم؟!"
    آمـــــین

    پاسخحذف
  3. جالبه ارش جان چون برادر من هم یهدونه ازاین جیب های عصر حجر داره و باهاش میره کوه ودشت ماهیگیری و همیشه هم خرابه همیشه با دیدن این جور جیب ها یاد برادرم میافتم ولی باید از این به بعد یاد تو هم بیوفتم!!!!

    پاسخحذف
  4. وااااااااااااااااااااااااااااااااااای خدا
    چقدر خندیدم
    خدا نکشتت آرش
    ترکیدم از خنده
    البته خنده ای که همش توام با فکر بود
    آدم جالبی هستی و پر از تفکر
    حتی از خاطرات دیگران هم آدم می تونه تجربه کسب کنه
    در کل آنقدر لذت بردم که دیدم واسه حلال بودن خوندنش باید یک کامنت بزارم
    موفق باشی
    مهتاب

    پاسخحذف
  5. راستشو بگو حالا كه ماشين با كلاس داري كي سوار ماشينت ميشه!!! هه هه ه ه ه

    چشمك

    پاسخحذف
  6. واای آرش چقدرر اینو با مزه نوشته بودی. من چند بار خندیدم ولی آخرش گریه ام گرفت. یه دونه از این جیپها یه بنده خدایی داشت.. می رفتیم اینور و اونور یه بار نمی دونم چه کوفتی مال بنزینش خراب بود یه شیشه بنزین داده بود دست من بگیرم بالا ( البته شیشه نوشابه با یه شیلنگ به جایی تو کاپوت وصل بود) بعد همیشه خدا ترمزش خراب بود. یعنی من متقاعد شده بودم ترمز جیپ مادرزادی خرابه. همیشه خراب بود. ولی اگه بگم چه جاهایی که نرفتیم با این قراضه.

    پاسخحذف
  7. سلام آرش خان:
    چقدر نوشته هات جذاب و خوندنیه و واقعا به دل میشینه با مهتاب موافقم و بهت تبریک میگم که بر خلاف اغلب آقایان از دیدن یک ماشین یا یک اتفاق ساده خاطرات گذشته هات برات تداعی میشه و از اون مهمتر اینکه میتونی اونو به این خوبی به تصویر بکشی. من که از خوندن مطالب زیبات سیر نمی شم.

    پاسخحذف
  8. میگم دیگه کم کم داری می زنی به صحرای کربلا ها
    سوژه نداری افتادی به گلواژه ! تفت دادن!!!!!

    پاسخحذف
  9. سلام آرش عزیز
    از آنجا که میدونی خواننده ی همه ی مطالبت هستم و از طرفی هم تنبلی و نداشتن نظر، اجازه نمیده که برات چیزی بنویسم؛ از اینکه کمتر کامنتی مینویسم پوزش میخوام.
    الان هم این اعلامیه ای که برای مشتریان گرامی ات مبنی بر حذف نوشته ها توسط خود نظر نویسان است نه شما؛ مرا وادار کرد بقول خودت برای خالی نبودن عریضه ، عرض سلامی کرده باشم.
    پیروز باشید و بدرود....ارادتمند حمید

    پاسخحذف
  10. خیلی باحال نوشته بودی آرش!
    ممنونم که به بلاگ منم سر می زنی،
    خواستمبگم که خیلی خلاقانه می نویسی و ذهن پویایی داری،
    اول که نوشته تو خوندم پیش خودم فکر کردم به خاطر تاثیر نوشته منه راجع به سربازی، بعدشم دیدم که چه خوب شد با اون قلمت از سربازی نوشتی، کاش می شد یه خورده خاطره هم از پادگان می نوشتی تا تحمل این روزا راحتتر بشه!
    --
    راستی پدر منم یه مدت جبپ میول داشت، یه چیزی تو مایه های همین جیپ تو بود، واسه خودش داستانی داشت، از مصرف بنزین و اینکه همیشه تعمیرگاه بود!

    پاسخحذف
  11. شوشو گفت:
    قسمتای آکروباتیکو خیلی باحال نوشتین.من مثل یه فیلم تصورش می کردم.
    حالا تصور کنید یکی از همسایه های ما دو تا از اینجور ماشینای عتیقه رو از پدرش یادگاری نگه داشته همیشه دم درمون پارکه.آدم نمی تونه از بینشون راحت رد شه باید تو خونه.از طرفی احتمالا کسانی که میان خونمون فکر می کنن قراضه فروشی داریم.
    آخه دوتا مشاین گنده هم شد یادگاری پدر؟بابا یه ساعتی یه تسبیحی چیزی

    زت زیاد

    پاسخحذف
  12. بعدا دوباره میام بهت سر میزنم. الان عجله دارم... ببخشید

    پاسخحذف
  13. جیپ! ماشین مورد علاقه من.
    اونم از نوع رو بازش....
    من و بابام عاشق این ماشینیم. یه مدت قدیما بابام یکیش را داشت.از نوع رو بازش
    الان هم خودم میتونم یکیش را بخرم ولی نمیزارن...

    پاسخحذف
  14. دختران و پسران / زنان و مردان /
    فله اي اعدام شدگان /
    فله اي خاك شدگان /
    چه ها گذشت بر اين ملك و بر اين مردم ...

    پاسخحذف
  15. یادم رفت بگم، هیچ وقت صبح های که سرد بود و باید با هندل روشنش میکردیم را یادم نمیره...

    پاسخحذف
  16. طفلی اون مهدی که ماشین عتیقه ات رو ازت خرید !! راستی چرا به جاش یه موتور از همینایی که الان تو آمریکا داری نمی خریدی که خودت رو راحت کنی ؟
    جالبه ایران که بودی ماشینت اون جیپ قراضه بود اما الان با 4-3 سال زندگی تو آمریکا یک ماشین نو و شیک داری با یک قایق موتوری و یک موتور و یک خونه چند خوابه !!!!! ایران اگه می موندی 1000 سال دیگه هم نمی تونستی با درامدت به این چیزا برسی اونم تو این مدت کم ، منم اگه بودم از خودم می پرسیدم اینجا چکار می کنم ؟ یا نه ، می پرسیدم خوب شد اومدم آمریکا.

    پاسخحذف
  17. به خاطر همیم دردسرهاس که جیپ نمی گیرم، با اینکه عاشقشم.

    پاسخحذف
  18. چقددددددددد خاطره داری با ماشینت
    آدم یاد ماشین مشدی ممدعلی میفته :d

    پاسخحذف
  19. چرند بود ولي بازم دمت گرم!!! :)

    پاسخحذف
  20. http://negahedaghigh.blogspot.com/2010/05/blog-post.html

    پاسخحذف
  21. درمورد بلاگ شما نوشتم آرش خان. گرچه حق مطلب رو حتما ادا نکردم.

    پاسخحذف
  22. بیخودخودتون رو برای متقاعد کردن این به اصطلاح اسلامیون خسته نکنید. این ح.ک.و.م.ت انچنان خودشو چسبونده به خدا که خود حضرت باریتعالی هم با اینها وارد مذاکره بشه، اینها دست از ادعای جانشینی خدا برنمی دارن. می دونین چند نفر از قبل این ح.ک.و.م.ت دارن نون می خورن؟ فقط تصور کنین جل و پلاس اسلام بخواد جمع بشه، بازجوی زندان اوین، تورگذار جمکران، راننده سرویس حوزه علمیه واحد تویسرکان، کتک زن مردم، وارد کننده باتوم اصل چین، خواروبار فروش راسته امامزاده نصرالله و عبدالله و باقر و علی و هاشم و نقی، برگزارکننده کلاسهای حفظ قران مجید، برادران ستاد برگزاری زیارت عاشورا، آشپز روضه حضرت ... و ...، ریاست هیات جوانان اهل بهشت، تئوریسین مقابله با شورشهای خیابانی،مدیریت و کارکنان انتشارات جعفرطیار، سندیکای محترم دوزندگان چادورو چاغچورو ده هزار شغل یکی از یکی شریف تر دیگه ساکت می مونن؟ نه آدم معمولی که حالا این شغل نشد بره سر یک کار دیگه، ادمهایی که اگه این کاره نبودن، هیچ کاره بودن، بدبخت عالم بودن، نه هنری، نه سوادی، نه کمالاتی، نه هوشی، نه خانواده ای، نه انسانیتی، اینها از این چیزی که اسلام بهشون داده با بحث علمی و جدال منطقی دست برنمی دارن. بلکه با روشهای ویژه خودشون بقیه رو به راه میارن! بیخود خودتونو خسته نکنین.

    پاسخحذف
  23. تو اونجا داری عشق دنیارو می کنی ! فقط بعضی وقت ها دلتنگ میشی !

    پاسخحذف
  24. یه قسمت ذهنم مشغول مهدی و خاطراتشه ، یه قسمت مشغول جیپ ، یه سوال الان فک نمی کنی با اون جیپ بیشتر حال می کردی؟ واقعن احساس خوشبختی به چی بستگی داره؟

    پاسخحذف
  25. نظری ندارم گریه دارم.

    پاسخحذف
  26. بسیار لذت بردم

    لی لی

    پاسخحذف
  27. چرند بود اما بهتر از هیچی بود .

    پاسخحذف
  28. با سلام
    باز هم مثل همیشه ، آمدم و مطلب جدید وبلاگت را خواندم. مثل بیشتر اوقات هم جالب نوشتی. یادآوری خاطرات تلخ و شیرین گذشته برای کسی که جلای وطن کرده ، جالب و می تواند تا اندازه ای همراه با شادی و غم باشد. شادی رها شدن از مشکلات عدیده زندگی که ظاهرا در امریکا ، کمتر به چشم شما می آید و غم دوری از دوستان واقوام و فضای آشنای فرهنگی که در آن بزرگ شده اید.
    با این حال در این پست شما ، مطلبی در خصوص دفن فله ای (!!!!؟؟؟) زندانیان سیاسی نوشتید که برای من (38 ساله) کمی دور از ذهن و شاید بهتر بگویم تخیلی (!!!؟؟؟) به نظر می رسد.
    چون فقط از آن نقل قول کرده اید ، خواستم از شما بپرسم که آن دوستتان که این روایت را نقل کرده ، مثل شما گاهی خالی بندی و اغراق گویی (جن گیری و فالگیری شما ) نمی کرده است ؟!!!
    چون می دانم که تنها تعدادی از زندانیان سیاسی (گروهک نفاق) را در تابستان 67 پس از عملیات مرصاد ، به صورت دسته جمعی اعدام و در منطقه خاوران تهران دفن کردند (البته جایی نخواندم و نشنیدم که فله ای و گور دسته جمعی!!!) ، و چون این اولین بار است که چنین مطلبی را می شنوم ، برایم باورکردنش مشکل هست.

    پاسخحذف
  29. جهت خالی نبودن عریضه عرض می کنم ، از آشنائیتون خوش وقتم

    پاسخحذف
  30. برادر عزیز آقای محمد 38 ساله

    اینکه اعدام شدگان سال 67 (که اسیر بودند و اعدامشان با هیچ کدام از فرامین دینی قابل توجیه نیست)، به صورت فله ای اعدام و دفن شدند واقعیت دارد بنا به اعتقاد حکومت فاشیست اسلامی آنها کافرانی بودند که نیاز به مراسم کفن و دفن نداشتند. (البته وقتی منافعشان اقتضاء کند چاوز کافر و نجس را در آغوش هم می کشند) .
    تجه کنید به : تجاوز به دختران باکره قبل از اعدام با این تفکر غیر انسانی که دختر باکره را نمی شود اعدام کرد و باید بکارتش را برداشت. تجاوز به پسران معترض به انتخابات سال گذشته ، باز هم باور نمی کنی ماجرای کهریزک را که رهبر ولی وقیح هم صحه گذاشت بر آن را که دیگر باور می کنی ( آن هم به خاطر اینکه پسر یکی از خودی ها در جمع کشته شدگان بود وگرنه مردم عادی که به شمار نمی آیند)

    پاسخحذف
  31. مقداری حس تخیلت راه افتاده تو این پست... کمی بیش از مقداری
    به هر حال قشنگ بود

    پاسخحذف
  32. آقا من به سرم زده بود يه جيپ بخرم. رفتم توی گوگل سرچ کردم و وبلاگ شما پيدا شد! خدا خيرت بده، هرچی همه می گفتن اين کار رو نکن من افتاده بودم روی دنده ی لج! وبلاگت منو روشن کرد D:

    پاسخحذف
  33. delam gereft..
    hameye ma etefaghate talkhi tu zendegimun miofte ke be yad ovordaneshun nostalji dare

    پاسخحذف
  34. گرچه این پستت مال دو سال پیشه اما من دارم از اول وبلاگت میخونم و میام جلو. این سومین باری هست که به شدت از پستت دلم گرفت. اولیش درباره دوستای کوهنوردت بود. و این سومیش بود. دومیش هم پستی بود که در اون به دین اسلام و پیغمبرش و ائمه علیهم السلام توهین شد. اما توهین همیشه به اونها بوده حتی وقتی که زنده بودند چشم در چشم توهین شدند. من دلم از این گرفت که شما کرفتار این فاشیست های کثیف حکومتی را به نام اسلام و زعمای اون میبینید. جالب اینجاست که شما کتابهای دین رو خوندی و میدونی که این ها کاملا عکس اصل دین اسلام و خواست خداست اما این رفتار بسیار دردمندانه را به نام اسلام میگذارید و به جای اینکه به مظلومیت اسلام و زعمای اون برسید این رفتار را به نام اون ها میگذارید. من مذهبی نیستم ولی درباره اسلام زیاد کتاب خوندم و در آخر فهمیدم که اولا اسلام بهترین چیزیه که من میتونم به اون اعتماد کنم و دیگه اسلام کاملا برعکس رفتار این حکومت فاشیست هست. مثال میزنم از همان حضرت امام علی (ع) که سرور اولیای این دین هست. وقتی حکومت فاشیستی و اسلامی اون موقع یعنی حکومت خ.م.ی.ن.ی و خ.ا.م.ن.ه ای اون زمان معاویه که عذاب خدا بر همگی شان باد به روستایی یهودی نشین در بلاد اسلامی حمله کرد و مردم اونجا از زن ومرد و پیر و جوان را کشت که حکومت خود را تثبیت کند حضرت امیر (ع) فرمود (نقل به مضمون) که شایسته است و چه ملالی است اگر مسلمانی از غصه این که انگشتر از پای یک زن یهود که در پناه اسلام در این سرزمین زنده میکرد به زور و تجاوز در آورده اند بمیرد چه ملال بر او است. ببین زعیم و امام این دین میگوید اگر انگشتر یک زن یهودی که در پناه اسلام است به زور گرفته شود شایسته است که مسلمان از غصه بمیرد. نگفت کشته شود و یا به او تجاوز جنسی شود فقط انگشترش به زور گرفته شود. این اصل دین اسلام است و این اولیا و امامان این دین هستند و نه این فاشیست ها. آرش خان گرچه میدونم که کامتها رو جواب نمیدی اما این کامنت رو برام پاسخ بده که دوست دارم نظرت رو بدونم. من هر روز این پست رو چک میکنم و امیدوارم که نظرت رو ببینم. لطفا. مرس

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.