۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

روزنوشت امریکایی

امروز صبح هوا آفتابی بود و من با موتور گازی آمدم البته بعدازظهر هوا بارانی می شود و من باید بعد از نهار موتورم را بگذارم خانه و با ماشین برگردم. دیشب دو بار خواب دیدم که ببو از خانه رفت بیرون و من هم به دنبالش دویدم تا او را به خانه برگردانم. بار اول در خانه قدیمی زمان کوکی خودم در نظام آباد بودم و همه در خانه بودیم که ناگهان زنگ در به صدا در آمد. من گفتم که در را باز می کنم و سپس به حیاط رفتم و در را باز کردم. جالب اینجا بود که به زبان انگلیسی سوال کردم که چه کسی پشت در است و وقتی که در را باز کردم دیدم عمه پیر یکی از همسایگان زمان کودکی من است که لااقل سی سال پیش فوت کرده است و جالب تر این که او هم داشت با من انگلیسی حرف می زد و من منتظر بودم که ببینم با من چکار دارد. در همین زمان ناگهان ببو با آن شکم گنده اش از کنار پای من وارد کوچه شد و من سعی کردم او را بگیرم ولی نتوانستم و او به سمت سر کوچه دوید و من هم به دنبال او دویدم. در راه او را صدا می کردم که ببو برگرد ولی او توجهی نمی کرد و وقتی به سر کوچه رسید به سمت راست رفت و من هم به دنبال او به آنجا رسیدم. در آن مکان یک مدرسه وجود دارد که من هم در همان جا دوران راهنمایی خودم را گذرانده ام ولی در آن زمان دیدم که به جای مدرسه یک خرابه عمیق بسیار بزرگی وجود دارد و مثل این می ماند که پی آن را برای ساختن یک آسمان خراش کنده باشند. بعد دیدم که در آن مکان چندین ببر نشته اند و من و ببو که به آنجا رسیدیم در یک لحظه متوجه حضور ببرها شدیم. من  در دلم آرزو کردم که ای کاش ببو با دیدن ببرها به سمت من برگردد و از آنجا فرار کنیم ولی ببو با دیدن ببرها به یک سمت دیگر فرار کرد و ببرها هم که متوجه حضور او شده بودند به دنبالش دویدند. او به پشت یک وانتی که پارک شده بود دوید و چند ببر هم با یک جهش خودشان را به او رساندند و احتمالا او را خوردند. البته من خورده شدن ببو را ندیدم ولی داشتم به خودم می گفتم که ببرها او را خوردند و تقصیر خودش بود که از دست من فرار کرد و در همین زمان از خواب پریدم. بار دوم که خوابیدم باز هم خودم را در همان خانه قدیمی دیدم ولی این بار ماجراها فرق می کرد و افراد دیگری در خانه بودند. این بار پنجره یکی از اطاق ها باز بود و ببو از پنجره وارد حیاط شد و من در حالی که غر می زدم و می پرسیدم چه کسی پنجره را باز گذاشته است از در راهرو به حیاط دویدم تا ببو را بغل کنم و به داخل خانه بیاورم ولی وقتی به حیاط رسیدم با تعجب دیدم که ببو با یک پرش به بالای دیوار پرید و خودش را به کوچه انداخت. من سریع در کوچه را باز کردم و دوباره مثل دفعه قبل به دنبال ببو دویدم ولی این بار داشتم به خودم می گفتم که عجیب است چون من این صحنه را قبلا هم در خواب دیده بودم و به یاد این افتادم که ببو را قبلا ببر خورده است. ولی اصلا نمی دانستم که این بار هم دارم خواب می بینم. با این حال وقتی به سر کوچه رسیدم اولین کاری که کردم این بود که به سمت راست خودم نگاه کردم و وقتی که دیدم مدرسه سر جای خودش است و خبری از خرابه و ببرها نیست خیالم راحت شد. سپس تازه به یاد ببو افتادم و دیدم که او در وسط خیابان دارد سعی می کند یک پرنده ای را که می لنگید بگیرد و اصلا هم حواسش به ماشین هایی که از دو طرف می آیند نیست. در آن زمان به خودم گفتم خوب خدا را شکر که اینجا امریکا است و راننده ها مواظب هستند و ببو را زیر نمی کنند و دیدم که ماشین ها در دوطرف ایستاده اند تا ببو کنار برود و دوباره از خواب بیدار شدم و دیدم که ساعت هفت و نیم صبح است و ببو دارد خودش را به در اطاق می کوبد که در را برایش باز کنم و بگذارم که بیاید تو.

احتمالا ببو هم هر شب خواب من را می بیند و احتمالا کابوس او هم این است که یک روز من به خانه نیایم و او از گرسنگی و تشنگی در همان جا بمیرد. همیشه در یک گوشه می نشیند و به من زل می زند و یا اینکه به کنار من می آید تا او را ناز کنم. از تبلت من متنفر است و زمانی که آن را در دستم می گیرم خودش را به من می رساند و کله اش را در میان من و تبلت قرار می دهد تا به جای دیدن آن صفحه مسخره او را ببینم و ناز کنم و احیانا به آن کمد جادویی بروم و از درون آن خوراکی در بیاورم تا بدهم او بخورد. هر روز عصر وقتی که به خانه می روم او را با دو دستم بغل می کنم و با خود به طبقه بالا می برم. سپس لباسم را عوض می کنم و دوباره او را بغل می کنم و به طبقه پایین می آورم و او را در مقابل ظرف غذا فرود می آورم. سپس با دست چند دانه پیش غذا به او می دهم و او خودش غذایش را که در ظرف مخصوص او ریخته ام می خورد. این عادت هر روزه است. صبح ها هم در ساعت هفت و نیم خودش را به در می کوبد تا در را برایش باز کنم و بعد از اینکه چند دقیقه نازش کردم به مقابل پنجره اطاق می رود تا ببیند پایین چه خبر است. بعد آنقدر در مقابل پله ها منتظر می ایستد تا من کارهایم تمام شود و او با من به پایین پله ها می آید و در مقابل ظرف غذایش توقف می کند تا من پیش غذا به او بدهم. البته من قبل از این که به او خوراکی بدهم کلی او را آبلمبو می کنم و شکم گنده اش را بالا و پایین می کنم تا ببینم هندوانه درون آن رسیده است یا خیر. در واقع این مالیات و خراج خوراکی است و اگر در زمان دیگری او را آبلمبو کنم پس از آن زود به مقابل ظرف خوراکی خودش می دود تا من بهای آن را به او بپردازم. یک زیرپایی برای دستشویی پایین خریده ام که خیلی نرم و پشمالو است و ببو گمان منی کند که برای او رختخواب خریده ام و شب ها می رود و بر روی آن می خوابد. رختخواب هایی که برای گربه وجود دارد برای او کوچک است و دست و پا و شکم گنده او درون آنها جا نمی شود. همخانه ام هم ببو را دوست دارد ولی ببو به او اجازه نمی دهد که زیاد نازش کند و هر زمان که نازش می کند وانمود می کند که می خواهد گازش بگیرد. البته گاز محکم نمی گیرد و فقط می خواهد بترساند. بیچاره گربه همسایه هم با اینکه پنجه دارد ولی از دست ببو فرار می کند چون ببو اصلا خوشش نمی آید که یک گربه دیگر وارد حریم او شود و بد جوری وحشی می شود. چند بار هم دعوایش کردم ولی افاقه نمی کند و هر باری که گربه همسایه را می بیند مثل این است که از جنگل های آمازون فرار کرده است و دیگر هیچ کسی را نمی شناسد و حتی از پشت شیشه آنقدر وحشی بازی در می آورد که گربه بدبخت همسایه فرار می کند. چند بار وقتی که می خواستم وارد حیاط شوم گربه همسایه آنجا بود و ببو از لای پای من مثل جت به سمت او دوید و خودش را بر روی گردن او انداخت. آن بدبخت هم که داشت زیر وزن ببو له می شد فقط سعی می کرد که خودش را رها کند و به بالای دیوار بپرد. او هم می داند که ببو خیکی است و نمی تواند از دیوار بالا برود و برای همین خیالش راحت است و همان بالا می نشیند و ببو هم پایین دیوار خودش را جر می دهد. در این وقت ها اگر به ببو نزدیک شوم به من هم پیف می کند ولی من دستم را به نشانه چند کلمه حرف حساب بالا و پایین می کنم و سپس ببو که حسابی جوگیر شده است حساب کار دستش می آید و به داخل خانه بر می گردد.

هفته دیگر این موقع من به احتمال زیاد سیتیزن امریکا هستم. وقتی که سیتیزن شدم دیگر از پرونده های در جریان مهاجرت خارج می شوم و به بایگانی راکد می پیوندم. شاید یک زمانی شرایطی در ایران ایجاد شود که بتوانم خاطرات مهاجرت خودم را با تمام بخش نظرات به صورت یک کتاب بدون سانسور در بیاورم و به خلق الله بفروشم. کسی چه می داند شاید پولی هم از این راه نصیب من شد و اگر دیدم که کارم گرفت دفعه بعد به یک جای دیگر می روم و خاطرات مهاجرت خودم را به آنجا می نویسم. شاید هم یک روز حاج آرش گردشگر شدم. به هر حال داشتن پاسپورت امریکایی فقط به درد مسافرت کردن می خورد اگر نه استفاده دیگری ندارد. البته در زندان های ایران هم به درد می خورد چون باعث می شود که لااقل اگر خواستند سر از تن آدم جدا کنند چهار تا مقام بلند پایه امریکایی و دیگر کشورهای پاچه خوارشان درخواست آزادی آدم را بکنند و آدم معروف شود. البته منظورم از آدم آن حضرت آدم معروف نیست بلکه یک آدم نوعی را عرض می کنم. داشتم یکی از نوشته های دوستان وبلاگ نویس را می خواندم که با همکارانش به یک ماموریت خارج از کانادا رفته بود و همه جا به خاطر ایرانی بودنش به او گیر می دادند. البته من همه جا می گویم که ایرانی هستم و اصلا برایم مهم نیست که چه عکس العملی نشان بدهند. تازه من نژادم قاطی دارد ولی اصولا نژاد آدم هم مثل قیافه و رنگ پوست و قد آدم می ماند و چیزی نیست که آدم بتواند پنهان کند و یا اصلا قابل عوض کردن باشد. همین است که هست و ممکن است کسی خوشش بیاید و یا خوشش نیاید. چیزی که می شود عوض کرد تا حدود زیادی عادت های رفتاری و یا اندیشه است و آن هم به شرط این که ما فکر نکنیم که بهترین عادت های رفتاری و اندیشه را داریم چون در این صورت دیگر حرفی برای بهبود آن باقی نمی ماند. راستی در مورد سریالی که رایان سکرت در مورد یهودی های ایرانی لس آنجلس ساخته است باید بگویم که آنها دقیقا خود همان فامیل های من هستند که در آنجا زندگی می کنند. عادت های رفتاری و حتی حرف زدن و اخلاق آنها با فامیل های من مو نمی زند. ولی همین عادت های رفتاری را بیشتر مسلمان های ایرانی لس آنجلس هم دارند. اتفاقا آنها بسیار آدم های خوبی هستند و بسیار تحصیل کرده و فهمیده و با شعور هستند ولی عادت های رفتاری آنها همین است که در این سریال می بینید. مهمانی ها و چشم و هم چشمی های آنها هم به همین صورت است. خانم همان آقایی که مقام بالایی در ناسا دارد هم وقتی به مهمانی های دوره ای و فامیلی می روند همان حرف و حدیث هایی را دارند که دیگران دارند. البته امریکایی ها هم در محافل فامیلی خودشان نوع روابطی را دارند که مخصوص به خودشان است ولی چون اصولا روابط فامیلی نقش مهمی در زندگی آنها ندارد این مشکلات زیاد به چشم نمی آید. به عنوان مثال اگر یک امریکایی با خواهر و یا برادر و یا دوست قدیمی خودش مشکلی داشته باشد اصلا او را فراموش می کند و به دنبال کار و زندگی خودش می رود و همه چیز با یک دعوا و یا مشاجره کلامی تمام می شود و می رود پی کارش. ولی یک ایرانی به این سادگی نمی تواند فامیل و یا دوستان و یا خانواده اش را ترک کند و حاضر است هر بار با هم کتک کاری هم بکنند ولی نمی تواند به کلی او را از یاد ببرد و برای همین پس از مدتی دوباره با هم آشتی می کنند و روز از نو و روزی از نو می شود. همین مسئله باعث می شود که همیشه در جمع های ایرانی چند نفر با هم خورده حساب دارند و حرف و حدیث های زیادی ایجاد می شود. وقتی که پدر من به امریکا آمد و پیش فامیل هایش رفت همه افرادی که با هم مورد داشتند دور هم جمع شده بودند و لبخندهای مصنوعی به یکدیگر می زدند که از صد تا ناسزای ناموسی بدتر بود. حالا برای من که سرگرم کننده بود و لااقل مثل عادل فردوسی پور که از دعوای مسئولان فوتبال نخودی می خندد و خوراک تلویزیونی تهیه می کند من هم از نوع روابط آنها در دلم می خندیدم و برای نوشته هایم خوراک تهیه می کردم.

من باید بروم برای نهار.


۴ نظر:

  1. سلام
    طفلکی ببو :(
    اینقدر به خاطر چاقی اذیتش نکنین گناه داره ...
    :)

    پاسخحذف
  2. به طور کاملا بی زبط یه پستم راجب freemasonry بنویس!

    پاسخحذف
  3. ستاره ها رو خط نزن , ستاره ها رو خط نزن
    پایان جشن گریه شو , راهم بده به آسمون ,

    بی من نرو ,با من بمان , بی من نرو ....با من بمان ..

    دستاتو میگیرم نرو , دستاتو میگیرم نرو ,
    من بی تو میمیرم نرو , تنها میشم بی تو , نرو ,
    عاشق تر از این شو , نرو , عاشق تر از این شو , نرو

    پاسخحذف
  4. خوندمت، مثل همیشه زیبا بود
    یه سوال داشتم به نظرتون بهترین راه واسه یادگیری زبان چیه خودتون از چه راهی استفاده کرده اید؟

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.