۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

پراکنده گویی در امریکا!

چند وقت است که باران می آید و من نمی توانم با موتور گازی به سر کارم بیایم. البته باران را هم دوست دارم چون زمین و طبیعت اطراف را شاداب تر می کند و گیاهان هم سبزتر می شوند. چند روز پیش سقف خانه ام را تعمیر کردند و صدای رفت و آمد آدم ها بر روی پشت بام به گوش می رسید. البته سقف خانه مشکلی نداشت ولی آنها خودشان در زمان های مشخص آن را بازدید و تعمیر می کنند تا در طول سالیان دراز خراب نشود. سقف خانه من ویلایی و کج است و آن طوری که از ظاهر آن به نظر می رسد گمان کنم که از جنس سفال باشد. البته این کارها مجانی نیست و از همه خانه هایی که در محله ما هستند یک پول ماهیانه می گیرند تا هم از گیاهان و چمن مراقبت کنند و هم این که مراقب سقف خانه ها باشند. وقتی که باران می آید آب های جمع شده در سقف خانه وارد ناودان های حلبی کنار آن می شوند و به پایین می آیند. در کنار حیاط خانه من پونه روییده است و با این که کف آن سنگ است و باغچه ندارم ولی از لابه لای سنگفرش  و از کنار دیواره چوبی پونه ها راه خود را باز کرده اند و هر بار که باران می بارد تعداد آنها بیشتر می شود. کار من در شرکت خیلی زیاد شده است به طوری که نه می توانم بازی کنم و نه می توانم وبلاگ بنویسم و یا ایمیل هایم را جواب بدهم. با این که سرم شلوغ است ولی از این حالت بیشتر خوشم می آید و کمتر احساس کسالت و خستگی می کنم. در این مدت چند کار برایشان انجام داده ام که کفشان بریده است و نام من از زبانشان نمی افتد. البته من بیشتر وقت ها دوست دارم که چراغم خاموش باشد و حتی کارهایی را که می کنم به نام دیگران ثبت شود تا اسم من در دسترس نباشد. در مدرسه هم همیشه سعی می کردم که در جلوی دید معلم نباشم و بعضی از معلم ها اصلا یادشان نمی آمد که من شاگرد آنها هستم و کاری به کار من نداشتند. وقتی که نام من بر سر زبان ها باشد زمانی که می خواهند یک سری آدم را اخراج کنند هم نام من در زبانشان می چرخد در حالی که تا به حال اصلا یادشان نبود که من هم در گوشه ای از شرکت نشسته ام و برای خودم کار می کنم و اسم من حتی به ذهنشان هم خطور نمی کرد. البته نسل قدیمی این اداره من را به خوبی می شناسند ولی بیشتر آنها رفته اند و آدم های جدیدی استخدام شده اند که من خیلی از آنها را تا همین چند ماه پیش ندیده بودم. در مجموع این که هر چقدر هم که برای مدیران رده بالا خودشیرینی کنم باز هم از نظر مالی چیزی از این کارهای اضافه به من نمی ماسد و فقط اندکی رزومه کاری من را تپل تر می کند.

برای درست کردن بادبادک اول می بایست به بقالی سر کوچه می رفتم و چند برگه زر-ورق و یک مقداری سیریش می خریدم. سیریش را در کاغذی که به صورت قیف لوله شده بود می ریختند و زرورق را هم لوله می کردند و به دست من می دادند. زرورق کاغذهای خیلی نازکی بود که در آن زمان کاربردهای زیادی داشت. هم خشک شویی ها برای پیچیدن لباس از آن استفاده می کردند و هم عطاری ها و بقالی ها از زرورق برای فروش ادویه جات استفاده می کردند. البته برای پیچیدن سیگار هم از زرورق استفاده می کردند و با مقداری سریش لبه آن را به هم می چسباندند. زرورق بسیار نازک و سبک بود و رنگ آن هم طلایی بود که به صورت راه راه های باریک بر روی آن سایه روشن داشت. سریش هم یک گردی بود که وقتی آن را با آب قاطی می کردم به صورت خمیر در می آمد و می توانستم به عنوان چسب از آن استفاده کنم. بعد از این که این وسایل را از بقالی خریدم می بایست به دنبال حصیر مناسب بگردم. معمولا پرده های حصیری که در مقابل پنجره ها بود دراز تر از اندازه پنجره بود و اضافه آن را لوله می کردند که در پایین آن آویزان می شد. اول می بایست زمان مناسبی را در نظر می گرفتم که کسی در آن اطراف نباشد و مچ من را نگیرد. سپس می بایست لبه های پرده حصیری را ورانداز می کردم. معمولا لبه های آن را با یک پارچه سفید نخی می دوختند تا مانع از این شود که حصیر ها از کناره های پرده به بیرون بیایند. این پارچه ها در طول زمان پوسیده و یا پاره می شد و اگر خوب می گشتم می توانستم در بخش لوله شده پرده محدوده ای را پیدا کنم که پارچه آن پوسیده و یا به کنار رفته باشد. البته یک سوراخ کوچک هم می توانست کافی باشد و به کمک انگشت دست می شد آن سوراخ را به مرور گشاد تر کرد تا جایی که یک حصیر بتواند آزادانه از آن عبور کند. البته قبل از آن باید حصیر مورد نظر را بررسی می کردم و مطمئن می شدیم که ترک ندارد و از کیفیت خوبی برخوردار است. در ضمن از نظر ظاهری نیز می بایست بررسی کنم که آن حصیر مورد نظر در چشم عابران نباشد و از زوایای مختلف نبودن آن را در ذهن خود بازسازی کنم. وقتی همه چیز آماده می شد در یک زمان کوتاه حصیر را از جای خودش به بیرون می کشیدم. داشتن حصیر تا زمانی که بیرون کشیدن آن از پرده ها ثابت نمی شد جرم نبود و می توانستم با خیال راحت بساط بادبادک سازی خودم را بر کف حیاط پهن کنیم. اگر هم از من می پرسیدند که حصیر را از کجا آوردی می گفتیم که در کوچه و خیابان پیدایش کردم. البته برای پیدا کردن حصیر می شد پشت بام همسایه ها را هم بازدید کرد چون معمولا پرده های حصیری کهنه را بر روی پشت بام و یا بر روی سقت توالت خانه هایشان که در گوشه حیاط بود می انداختند ولی رفتن به پشت بام هم برای خودش پروژه جداگانه ای بود. خلاصه با سریش خمیر شده برای بادبادک لبه های محکمی درست می کردم و حصیر را هم به دو قسمت تقسیم می کردم. یک قسمت از آن می بایست خیس می شد تا بتوانم آن را به صورت کمان در بیاورم و در دو لبه کناری زرورق جا بیاندازم و دیگری نیز به صورت عمود بر دو لبه دیگر قرار می گرفت که در واقع ابتدا و انتهای بادبادک می شد. بعد با برگه دیگر حلقه های کاغذی می ساختم و آنها را به هم وصل می کردم تا دم بادبادک را بسازم. در جلوی بادبادک هم حلقه ای برای اتصال نخ به آن می ساختم و سپس بادبادک آماده بود ولی می بایست چند ساعت قبل از پرواز صبر می کردم تا سریش ها خشک شوند.

بقالی سر کوچه ما قرص هایی داشت به نام آبتالیدون و نوالژین که از ناخن پا تا موی سر را خوب می کرد. بعدها فروش این قرص ها ممنوع شد و بقالی سر کوچه فقط آن ها را به مشتری های مخصوصی که اعتقاد عجیبی به این قرص ها داشتند و زیر بار مضر بودن آن نمی رفتند می فروخت. سیگار را به بچه ها نمی فروختند مگر این که او را می شناختند و می دانستند که کسی در خانه او زر, اشنو ویژه, شیراز و یا وینیستون می کشد و میزان آن را هم می دانستند. آرد نخود چی را با شکر قاطی می کردند و در بسته های پلاستیکی کوچک می فروختند. در درون آن بسته یک نی کوچک و یک تکه کاغذ هم وجود داشت که جایزه آن بود و اگر خوش شانس بودیم می توانستیم با آن یک گرد نخودچی مجانی دیگر بگیریم. آرد نخودچی  بسیار خوشمزه بود و دو راه برای خوردن آن وجود داشت. راه اول اینکه با نی آن را می خوردیم که من اصلا خوشم نمی آمد چون گرد به درون حلق آدم می پاشید و باعث سرفه می شد و در ضمن حال کافی هم نمی داد. راه دوم که مورد علاقه من بود این بود که یک گوشه پایین پلاستیک را با دندان سوراخ می کردم و کیسه را می پیچاندم تا گرد نخود به آرامی از آن سوراخ خارج شود. برای خوردن تمبر هندی هم از همین روش استفاده می کردم و خیلی حال می داد. هسته های تمبر هندی را می شد تا مدت ها در دهان نگه داشت و هنوز از مزه ترشی آن لذت برد و بعد آن را به درون باغچه تف کرد. تشتک نوشابه پپسی در آن زمان  میان بچه ها مثل سهام و اوراق بهادار در بازار بورس بود. در آن زمان در زیر پلاستیک تشتک نوشابه پپسی یک حرف لاتین را چاپ می کردند و اگر کسی می توانست کلمه پپسی را با آن درست کند یک جعبه نوشابه مجانی می گرفت.  همیشه یک حرف آن بسیار نایاب بود و همه در به در به دنبال آن یک حرف گمشده می گشتند تا بتوانند یک جعبه نوشابه مجانی بگیرند. بعدها که انقلاب شد و پس از آن هم جنگ شد شیشه نوشابه حکم طلا را پیدا کرد و بقالی ها شیشه نوشابه خالی را به چند برابر قیمت نوشابه می خریدند. در آن زمان فقط به کسی نوشابه می فروختند که شیشه خالی همان مارک را داشته باشد اگرنه می بایست در همان بقالی می ایستادید و نوشابه را می خوردید و شیشه آن را در جعبه می گذاشتید. حتی اگر ده برابر قیمت نوشابه را هم گرو می گذاشتید اجازه نمی دادند که آن را از مغازه به بیرون ببرید. ما که همیشه یک پارچ به بقالی می بردیم و می گفتیم پنج تا نوشابه بریز توی پارچ. بعد هم آنقدر مزه نوشابه ها بد و شد و آب فاضلاب به آن بستند که به مرور عادت خوردن نوشابه در وعده های غذایی از سر مردم ایران افتاد.


باران بند آمد و هوا بسیار خوب و زیبا است. زمانی که شروع به نوشتن کردم صبح بود ولی الآن عصر است و ده دقیقه دیگر باید به خانه بروم. آنقدر تکه تکه و در میان کارهای مختلف نوشتم که تقریبا نوشته ام بی سر و ته شد ولی چون مدت زیادی است که چیزی ننوشته ام دلم نیامد پاکش کنم. یک تبلت خریدم و با آن گهگاهی کانال های ایران را هم می توانم نگاه کنم. ولی چون زمانی که من آن را نگاه می کنم صبح قبل از اذان است تمام کانال ها آخوند پخش می کنند. اتفاقا یکی دوبار هم کمی به صحبت های آنها گوش کردم و خوشم آمد. البته این خوش آمدن مثل این است که یک نفر در یک اطاق بسیار گرم و راحت و بر روی مبل لم داده باشد و از پنجره بزرگی که در جلوی رویش است بوران و طوفان و برف و باد را در بیرون خانه نگاه کند و از آن لذت ببرد. ولی طبیعی است آن کسی که آن بیرون دارد از سرما می لرزد از سرما و برف و باد متنفر است و تلاش می کند که از آن بیرون فرار کند و خودش را در جایی پناه دهد. آخوند نگاه کردن هم فقط در زمانی خوب است که شما در یک طرف کره زمین باشید و آنها در طرف دیگر کره زمین باشند. بقیه برنامه ها هم واقعا مزخرف است و الآن همه دارند در مورد صنعت بومی و کسب و کار صحبت می کنند. الآن حتی بقال سر کوچه هم کارشناس بازاریابی و اشتغال زایی شده است و گزارشگر راه می افتد و از مردم سوال می کند که چگونه صنعت داخلی ایران را حمایت کنند. متاسفانه حضرت فرزانه کمی دیر پیام داد که از صنایع ملی حمایت کنند چون دیگر تمام صنایع داخلی ورشکسته و کشاورزی هم تقریبا نابود  و محیط زیست هم تخریب شده است. صنایع مونتاژی هم به خاطر تحریم و عدم توان خرید منابع اولیه و قطعات ساخت معلق و پا در هوا است. سرمایه گذاری خارجی هم که به کل مالیده شد و حساب ارزی هم که سوراخ شد و ته آن بالا آمد. حالا دیگر همان چین و روسیه هم برای فرستادن آشغال هایشان به ایران ناز و کرشمه از خودشان در می کنند و عشوه می آیند. نفتمان را هم با شرط و شروط به نصف قیمت می خرند و کلی هم بر سرمان منت می گذارند. الآن دیگر تنها کاری که می شود با صنایع داخلی کرد این است که مدیران پشت میزهایشان بنشینند و با تخم هایشان بازی کنند. دیگر به جای راهکار باید به دنبال چاهکار بود تا بلکه بتواند چاه فاضلابی که با گند مسئولان بی کفایت در طول سی سال پر شده است را خالی کند. ای کاش اصلا نفت کشور ایران از ریشه بخشکد تا دیگر پول نفتی در میان نباشد که بر سر به دست آوردن آن از سر و کول مردم ایران بالا بروند. همان ساحل دریای خزر و یا دیگر مناطق دیدنی ایران اگر مزاحم و سر خر و آدم کرمریز نداشته باشد می تواند از راه جذب گردشگر خارجی به اندازه پول نفت برای مردم ایران درآمد زایی داشته باشد. دو تا بار و کازینو و هتل چند ستاره واقعی بزنیم و گند و کثافات طبیعت را پاک کنیم و مزاحم آزادی و امنیت آنها نباشیم تا ببینیم چگونه برای آمدن به ایران و دیدن آنها سر و دست می شکانند. آقایان مسئول در طول سی سال گذشته فقط یاد گرفته اند که نفت را بفروشند و بخورند و همان جا هم برینند. 
من دیگر رفتم.


۹ نظر:

  1. راستی احتمالا خودت میدونی شمارمو برعکس نوشته دیگه....

    پاسخحذف
  2. ممنونم آرش که بعد مدت ها نوشتی...قرار بود اومدم شمارمو برات بذارم...حال ندارم لوگ کنم توی مهاجر سرا....اینجا میذارمش، اگه وقت کردی باهام تماس بگیر....507-514-***
    بعدشم اگر خواستی شمارمو پاک کن اینجا کسی نبینه...گویا ما خیلی بیخال شدیم از بس این شرکت های تقلبی بهمون زنگ میزنند...
    شهداد

    پاسخحذف
  3. آقایان مسئول در طول سی سال گذشته فقط یاد گرفته اند که نفت را بفروشند و بخورند و همان جا هم برینند.

    ((عالی))
    احمد(ایران)

    پاسخحذف
  4. حاجی ما عاشقتیم. بنویس که خوب مینویسی.

    پاسخحذف
  5. خوشم میاد وقتی آرش چرند هم می گه یا به قول خودش پراکنده گویی قشنک میگه

    پاسخحذف
  6. سلام

    http://iran-iraniha.com/navaha/ShowMusic.aspx?Mid=b71bd922-e5f1-4c41-be6a-e7173b628d0f

    :)

    پاسخحذف
  7. Dear Webmaster of "RS232 خاطراتی از مهاجرت به آمریکا",


    I visited your web site earlier today and I just wanted to congratulate you on a well presented, and informative web site. It is not often that I come across a web site that offers a wealth of quality and hard to find information.

    As you more than likely already know, links are the best way to increase the reach of your web site.

    Please add our site information under proper link page (PR 1+). Here is our site details:

    TITLE: نیازمندیهای فارسی زبانان کانادا
    URL : http://www.jooyaonline.com
    DESC : Free Persian Classifieds across Canada in The Persian Community

    I will add your link at:
    http://www.jooyaonline.com PR 2 ( Our Web Directory is including more than 3000 Farsi and English Websites)

    Our Web Directory Link:
    http://www.jooyaonline.com/webdirectory.aspx

    We have also more than 3000 fans who are following us on facebook:
    http://www.facebook.com/jooyaonline

    If you have more sites for link exchange. We are interested to exchange links with them too.
    If you need any more information please feel free to contact us info@jooyaonline.com.

    Thanks & Best Regards,
    Afshin Pesiani

    پاسخحذف
  8. آرش جان نام دریای خزر نامی جعلی هست و نام صحیحش دریای کاسپی و به انگلیسی caspian sea هست. البته حد میزنم که برای شما فرق بین خلیج فارس و نام جعلی خلیج عربی وجود نداشته باشه. بیشتر به دنبال ترمیم باطن هستی تا ظاهر. درود بر تو

    پاسخحذف
  9. با تشكر
    اصلا توليد تماما داخلي توجيه اقتصادي دارد اقا ارش ؟
    ميشه توضيح بدهي

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.