۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

یک نوشته معمولی در امریکا


وقتی که آمدم امریکا یکی از چیزهایی که نظرم را به خودش جلب کرد این بود که همه مردم یکدیگر را فقط با اسم کوچک صدا می کردند و هیچ کسی پیشوند و پسوند به اسامی اضافه نمی کرد. وقتی برای اولین بار به سر کار رفتم مدیر عاملمان را که یک پسر جوانی بود آقای سندمن صدا می کردم ولی او می خندید و می گفت این اسم پدر بزرگ من است و باید من را جرج صدا کنی. در آن زمان هنوز وضعیت اقتصادی امریکا به هم نریخته بود و شرکت های زیادی با وام بانکی تاسیس می شد که به آنها استارتاپ می گفتند. او هم با دوست دخترش به نام جولین تصمیم گرفته بود که یک شرکت ایجاد کند و کامپیوترهای مردم را در خانه هایشان تعمیر کنند. جولین مدیر بازاریابی شد و خواهر جرج هم که دانشجوی حسابداری بود به عنوان مدیر حسابداری شرکت برگزیده شد. یکی از دوستان جولین هم به نام کارسن که تازه از جرجیا به سنفرانسیسکو آمده بود و همجنسگرا و تیره پوست بود به عنوان مدیر فروش شرکت منصوب شد. در واقع تمام پست های مدیریتی شرکت اشغال شده بود و فقط به یک نفر احتیاج داشتند که اصل کار را برایشان انجام دهد و آن هم کسی نبود به غیر از آرش زبان نفهمی که تازه از آن سر کره زمین آمده بود و از هیچ کجا خبر نداشت. این شرکت اولین جایی بود که من را برای مصاحبه دعوت کرده بودند و چون من پولم تمام شده بود و می بایست به ایران برگردم در جواب هر سوالی که در مورد شرایط من می کردند می گفتم که هر طوری که شما صلاح بدانید. حتی در مورد حقوق هم کوچکترین نظری ندادم و آن را با نهایت خوشحالی پذیرفتم چون برای من داشتن همان حقوق هم نعمت بزرگی بود و می توانستم با آن از عهده تمام مخارجم بر بیایم. فقط جرج از من سوال کرد که برای چه با داشتن مدرک مهندسی می خواهی با این حقوق کم به عنوان تکنسین کار کنی و من در پاسخ واقعیت ماجرا را گفتم که من فقط می خواهم کار کنم تا با جامعه جدید آشنا شوم و زبانم بهتر شود. مصاحبه دوم من با کارسن و جولین بود که در آنجا دچار شوک فرهنگی شدم. جولین یک دامن کوتاه پوشیده بود و پایش را بر روی پای دیگر انداخته بود و ران تپل و سفید خودش را انداخته بود بیرون و چون صندلی او مقابل من بود و هیچ میزی هم در میان ما نبود برایم دشوار بود که حواسم را به حرف های او جمع کنم. بعد هم که کارسن را دیدم باز هم دچار شوک فرهنگی شدم چون تا به آن زمان در عمرم یک همجنسگرا ندیده بودم و حرکات او برایم عجیب می نمود. مثلا وقتی که یک بسته بزرگ پستی می آوردند و آن را بر روی زمین می گذاشتند  وقتی او می خواست در آن را باز کند پاهایش را جفت می کرد و بدون اینکه زانوهایش خم شود در حالیکه پنجه های دستش را به اطراف باز می کرد دولا می شد و سپس با عشوه در جعبه را باز می کرد. جولین عاشق این حرکات او بود و همیشه با هم در مورد وسایل آرایش و چیزهای دخترانه صحبت می کردند. برعکس جولین و کارسن که بسیار مهربان بودند خواهر جرج که نامش هیدی بود بسیار خشک و بداخلاق بود و به ندرت خنده به لبانش می آمد. جرج و خواهرش در یک دفتر در خارج از سنفرانسیسکو کار می کردند و من و جولین و کارسن هم در دفتر سنفرانسیسکو بودیم. در آن زمان من چیزهای زیادی در مورد همجنسگراها یاد گرفتم و متوجه شدم که آنها هم مثل آدم های معمولی هستند و فقط نوع جنسیت آنها با پسرها و دخترها متفاوت است.

بعدها کارسن چیزهای زیادی در مورد آزار و اذیت خودش و دیگر همجنسگراها در شهر جرجیا برایم تعریف کرد و خیلی خوشحال بود که از آنجا به شهر سنفرانسیسکو آمده است. او در مورد وضعیت همجنسگراها در کشور من می پرسید ولی من چیز زیادی از آنها نمی دانستم ولی مطمئن بودم که حال و روز چندان خوبی ندارند. ولی حدس می زدم که وضعیت همجنسگراهای دختر در ایران به مراتب بهتر از همجنسگراهای پسر باشد چون کسی اهمیتی نمی داد که دو تا دختر در کنار یکدیگر بخوابند و آنها به راحتی می توانند به هر هتل و یا مهمانسرایی بروند و اطاق اجاره کنند. در ضمن رفتار همجنسگراهای دختر مثل رفتار همجنسگراهای پسر به سادگی قابل تشخیص نیست و ممکن است کسی نتواند پی به روابط دیپلماتیک آنها ببرد. به هر حال من در آن شرکت شروع به کار کردم و ظهرها با جولین و کارسن به رستوران می رفتیم و غذا می خوردیم. با این که جولین دوست دختر جرج بود ولی به این مسئله زیاد اهمیتی نمی داد و با هر کسی که دوست داشت ور می رفت. به من هم که مثل مرغ زبان بسته بودم رحم نمی کرد و خودش را به من می مالید ولی ظاهرا پس از یک مدت یک نفر به او هشدار داد که این کار را با کارمندان نکند چون آنها می توانند به عنوان سکشوال هرسمنت و یا آزار جنسی از شرکت شکایت کنند و پول زیادی بگیرند. به هرحال آنجا یک شرکت خانوادگی کوچک بود ولی برای من بسیار خوب بود چون کم کم ترسم از مواجهه با یک امریکایی ریخت و یک مقداری گوشم به زبان آنها عادت کرد. بهترین بخش کار کردن در آن شرکت زمانی بود که من را برای سرویس و یا مرتب کردن نرم افزار کامپیوتر به خانه مردم می فرستادند. در آن زمان تازه متوجه شدم که امریکایی ها بسیار مهربان هستند و گرچه در فرهنگشان تعارف ندارند ولی با من مثل عضو خانواده شان برخورد می کردند و این برایم جالب و باور نکردنی بود. من همیشه نگران این بودم که به خاطر زبان نفهمی مورد تمسخر و یا تحقیر آنها قرار بگیرم ولی هرگز چنین تجربه ای را نداشتم و برعکس وقتی می فهمیدند که من درست و حسابی حرف آنها را نمی فهمم و نمی توانم خوب حرف بزنم با من مهربان تر می شدند و حتی در دفعه بعد که به آنجا می رفتم زن ها من را بغل می کردند. من گمان کنم حدود هفت ماه آنجا کار کردم تا اینکه کار تخصصی خودم را پیدا کردم و زمانی که گفتم می خواهم از آنجا بروم لب و لوچه همه آنها آویزان شد. هم به من عادت کرده بودند و هم نمی توانستند یک نفر را گیر بیاورند که با حقوق کم هم به سخت افزار و هم به نرم افزار مسلط باشد. حتی من برای آنها سرور و شبکه هم نصب می کردم و در آن مدتی که من آنجا بودم تقریبا هیچ کاری را رد نکردند. آنها چند ماه پس از خروج من که تقریبا شروع دوران بد اقتصادی بود شرکتشان را تعطیل کردند.

تا مدت ها برای من سخت بود که همه را فقط به نام کوچک صدا کنم ولی الآن خیلی راحت مدیر کل اداره را مثل همه با اسم کوچک صدا می کنم. در امریکا اسم فقط برای صدا کردن است نه برای منتصب کردن مفاخر به آدم ها. حتی در بیشتر موارد امریکایی ها از رئیس جمهور خودشان هم به نام اوباما  خالی یاد می کنند و اگر خیلی بخواهند عزت بگذارند می گویند پرزیدنت اوباما ولی هیچوقت در زمان خطاب کردن اوباما نمی گویند حضرت آیت الله حجت الاسلام آقای دکتر باراک خان حسین اوباما دامش حفاظته. هر چه باشد او هم کم قدرتی نیست و رهبر تمام کافران جهان است که تعدادشان بسیار بیشتر از مسلمین جهان است. الآن وقتی می بینم در ایران همه یکدیگر را در محل کار با نام فامیل صدا می کنند و آقا و خانم به آن می چسبانند برایم کمی عجیب است. حالا همچین می گویم برایم عجیب است که انگار صد سال در امریکا زندگی کرده ام! یکهو یاد کسانی افتادم که چند ماه به خارج از کشور می رفتند و پس از برگشتن لهجه شان عوض می شد و یا می گفتند ام شما به این چه می گویید؟ راستی گفتم لهجه یادم افتاد که خودم هم لهجه گرفتم و هرکسی که از ایران با من صحبت می کند می گوید که لهجه امریکایی پیدا کرده ام. من اصلا خودم متوجه این مسئله نمی شوم و اول گمان کردم که با من شوخی می کنند ولی وقتی از چندین نفر این را شنیدم دیگر قبول کردم که این اتفاق برای من افتاده است. ولی خوبی من این است که وقتی فارسی صحبت می کنم محال است که از کلمه غیر فارسی در میان کلامم استفاده کنم. وقتی در ایران بودم مخصوصا در محل کار خیلی از کلمات انگلیسی استفاده می کردم چون هم کلاس داشت و هم در بیشتر مواقع طرف مقابل نمی فهمید من چه می گویم و گمان می کرد که من خیلی با سواد هستم. آخرش هم با آن همه ادعای سواد وقتی وارد فرودگاه سنفرانسیسکو شدم اگر کسی با من حرف می زد فقط مثل بز به او خیره می شدم و هیچ چیزی نمی فهمیدم. خلاصه این که اگر الآن به ایران بروم و حرف بزنم همه گمان می کنند که دارم برایشان کلاس می گذارم و با لهجه امریکایی صحبت می کنم. پاسپورت امریکایی و لهجه امریکایی و توالت فرنگی و قهوه و ماشین آووردی و هیچی دیگر نشیمنگاه کلاس هم پاره می شود! دخترها هم لابد مدام لب هایشان را غنچه می کنند و از دور موچ موچ می کنند تا بلکه از این همه کلاس چیزی هم به آنها بماسد. خاک تو سرم با این فکر و خیال ها!

امروز چون هوا خوب بود با موتور گازی به سر کار آمدم. باید وقت بگذارم و یک سر و سامانی به این موتور بیچاره بدهم چون زوارش دارد در می رود و وقتی در چاله های خیابان می افتم یک صداهایی می دهد که همه بر می گردند و نگاه می کنند. باید آن را آچار کشی کنم و صداهای آن که بیشتر مربوط به بخش های پلاستیکی و یا صندوقچه عقب آن است را بگیرم. یک کلاه کاسکتی هم برای خودم گرفته ام که اصلا با این موتور گازی وسپا جور در نمی آید و هر کسی آن را ببیند گمان می کند که دارم برای مسابقات جهانی موتور سواری با یک موتور سه هزار می روم. چند روزی باران آمد و همه جا سبز شده است و حتی از میان کاشی های حیاط خانه من هم خزه و علف سبز شده است و زیبایی خاصی به آن بخشیده است. گوشه حیاط هم یک توده پونه سبز شده است که بسیار خوش بو است. همسایه من هم یک درخت لیمو دارد که نصف آن وارد حیاط من شده است و بسیار رایحه خوشی دارد و البته می توانم از میوه های آن هم استفاده کنم. ببو عاشق این است که به حیاط برود ولی چون همیشه با گربه های همسایه دعوا می کند نمی توانم بگذارم که به بیرون برود. ببو با این که پنجه ندارد ولی با گربه های دیگر خیلی خشن است و به آنها حمله می کند و از گردن آنها آویزان می شود. چون ببو سنگین است آن بیچاره ها له می شوند و فقط باید در اولین فرصت فرار کنند. 

من رفتم.

۲۸ نظر:

  1. درود بر آقا آرش خان ناتاشا گادوین rs232 (دامش افاضاته!)

    پاسخحذف
  2. یادم رفت شناسم را تو کامنت بالا وارد کنم مخلص بچه های وبلاگ ar

    پاسخحذف
  3. همیشه فکر می کردم شروع مهاجرت با تمام هراس از مشکلات زبان وپیدا کردن کار و همینطور شوک های فرهنگی چه حس و حالی می تواند داشته باشد. از این نظراین نوشته خیلی مفید و گویا بود.
    تصور موتور سواری شما با موتور گازی وسپاوآن کلاه کاسکت باشکوه خنده دار است.پیشنهاد میکنم یک بوق شیپوری هم روی موتور نصب کنید
    ودرآخر از عطر دل انگیز درخت لیمو و بوی خوش سبزه تازه بجای ما هم لذت ببرید.

    پاسخحذف
  4. سلام


    "ببو با این که پنجه ندارد " ?????????????????

    :(

    پاسخحذف
  5. سلام آرش جالب بود
    منهم روزای اول که اومده بودم همینطور بودم تو محل کارم هر وقت میخواستم حرف بزنم یا واسه انجام هر کاری به سبک ایران که باید مودب!!! باشی و معذرت بخوای! میگفتم اکس کیوزمی که بعد رییسم یکروز بهم گفت تو مجبور نیستی هر دفعه برای یک چیز کوچیک عذرخواهی کنی!!!! می تونی بگی هی!

    پاسخحذف
  6. منم همینطورم آرش.
    تو صحبت های فنی، غیر فنی، با دوستام و حتی با مامان بیچاره ام هم انگلیسی بلغور می کنم. درست مثل آدم هایی که دنبال گمشده اشون می گردن. شاید، چون واقعا از اینجا خوشم نمی آد. نه از آدم هاش، نه از فرهنگش، نه از زبونش. فقط چون از بچه گی با این زبون حرف زدم باهاش یه کم راحت ترم.
    می دونی، جایی که آدم ها مرتب دروغ می گن، جایی که خرده فرهنگ هاش حتی مطبوع هم نیستن، جای سردی یه آرش. از نوجوونی وقتی فکر می کردم به زندگی، دوست نداشتم ایران باشم، ولی دوست هم نداشتم که مهاجر باشم، دوست داشتم متعلق به یه سرزمین خوش رنگ تر بودم. هرجایی بجز این خاک بی کیفیت، حیف!

    پاسخحذف
  7. بیشتر بنویس آرش جان! من همیشه از خوندن نوشته هات لذت می برم.

    راستی این انگلیسی حرف زدن وسط فارسی حرف زدن را هم من زمانی که ایران بودم داشتم که الان به نظرم کار خیلی سبکی میاد. یکبار یکی از بچه هایی که خودش انگلیسی اش عالی بود و دوبار برای مسابقات دانشجویی به آمریکا رفته بود و الان هم برای ادامه تحصیل آمریکاست بهم توپید و از اون روز دیگه وسط فارسی ام از واژه ها و اصطلاحات انگلیسی استفاده نکردم.و همانطور که گفتم الان که نگاه می کنم کار زشتی به نظرم میاد.

    پاسخحذف
  8. آفرین ارش. به این میگن یه پست خوب.

    همینجوری تند تند پست بزن. وقتی دیر پست میزنی ما نگرانت میشیم (تو بخون به خاطر اعتیاد دلمون میخواد پست بزنی)

    پاسخحذف
  9. امریکاییها مهربانند؟؟در ظاهر بله اما در باطن خشمی دارند که عالم و ادم را با هم میسوزاند مواضب باش ابکشت نکنند

    پاسخحذف
  10. از دیار نجف آباد۱۱ بهمن ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۵۷

    آرش جان سلام

    راستش همیشه خواننده ات بودم و هر از گاهی ردی میذاشتم تا بدان وسیله سلام گفته باشم ... بهرحال از بابت پاسخدهی به نظرات قبلی تشکر می کنم.... در مورد این نوشته چیز خاصی برای گفتن ندارم جز اینکه نمود شخصیتی شما رو در اولین پاراگرافها این روزها دارم به چشم می بینم. البته برای تازه مهاجرانی که اومدند و حتی گرین کارتشون رو هم دیشب گرفتند ولی ظاهرن اوضاع کاری که خرابه هیچ، خودشون هم تن به هرکاری نمی دند تا لااقل زبانشون و ... خوب بشه مگه اینکه به روز شما بیفتند و پولشون تموم بشه و اجبار سبب بشه که یا برگردند و یا ....

    وقت و لحظات خوبی رو براتون آرزو می کنم ... درود و دو صد بدرود
    ارادتمند حمید

    پاسخحذف
  11. آرش جون نوشته هات علی هستن وقتی میخونم لذت میبرم همیشه موفق و شاد باشی عزیز

    پاسخحذف
  12. هی سه ماهه اومدم . هنوز کار پیدا نکردم .هنوز از حرف زدن با امریکاییها میترسم. پولام داره روز به روز کمتر میشه .
    یعنی میشه منم یه روز مثل ارش اینا برام خاطره بشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. من تو ماه سوم کار پیدا کردم هر چند کار پرت و پلاست ولی به هر حال همه چی کم کم و با تلاش و صبوری درست می شه

      حذف
  13. http://www.irishcentral.com/news/Irish-tourist-barred-from-US-after-destroy-America-tweet-138337529.html

    سلام آرش ، آقا اخراج دو گردشگر ایرلندی از آمریکا بخاطر لطیفه گفتن در مورد این کشور! در شبکه اجتماعی توئیتر ، بدجوری در اروپا سر و صدا راه انداخته. اگر در گوگل سرچ کنی مشخصه. البته منم یکی از لینک های خبری رو گذاشتم. جریان از این قرار بوده که لی ون برایان و دوستش قرار بوده که تعطیلات رو در لوس آنجلس بگذرونن که برایان در توئیتر مطالبی طنز گونه درباره آمریکا بیان می کنه و در یکی از نوشته های خودش از انيميشن طنز آمريكايي " خانواده‌ی مدرن " نقل قول می کنه که همین باعث می شه که مدتی رو در زندان آمریکا سپری کنند و بعد از آزادی هم از این کشور اخراج بشن! من قبلا در سایت های مختلف خونده بودم که دولت آمریکا بر شبکه های اجتماعی در اینترنت نظارت می کنه ولی نمی دونستم که حفظ حریم شخصی افراد در مهد دموکراسی و آزادی! اینقدر پشمه!! راستی هم دختره و هم پسره خوش قیافه هستن بنابراین بعید نیست که زندانیان و زندانبانان آمریکایی مختصر تجاوزی هم بهشون کرده باشن!!

    پاسخحذف
  14. منم تا وقتی که دوست همجنسگرا نداشتم یه جورایی برام عجیب بودن چون هرچی قبل از اون از همجنسگراها دیده بودم راهپیماییها و کارناوالهای همجنسبازا با لباسهای عجیب غریب و رفتار غیر متعادل بود. ولی آشنایی با این دوستم باعث شد که قبول کنم که همجنسگراها تا جایی که ماجراهای اتاق خوابشون رو با دیگران در معابر عمومی شیر نکن به کسی چه مربوط که با کی توی یک اتاق میخوابن؟ تا جایی که مثل آدم معمولی توی جامعه رفتار میکنن و کار میکنن بقیه زندگی خصوصیشون به خودشون مربوطه.

    پاسخحذف
  15. ما بالاخره نفهميدم تايتل اين كار تخصصي تو دقيقا چيه اونجا يه بار بگو ما رو خلاص كن. اب حوضي، اچار فرانسه اي ، لوله كشي چي هستي بالاخره. اون مملكتي كه همه ملت دارن شب و روز كار و حمالي ميكنن، بيشتر از نصفشون دپرشن دارن، كار ندارن، تبعيض دارن، هر چي بالاترم بري بايد بيشتر كار كني واسه دولت، تو چرا اخه انقدر الكي تعريف ميكني؟ اين ملت ساده و خوش قلب ايرانم فكر ميكنن چون نميتونن خودشون برن خبريه اونجا. ده تا پست مثبت ميذاري يه دونه هم واقعي بذار. فكر نكنن مملكت شيروعسله اونجا. يارو تمام زندگيشو اينور ميده، مياد اونور خيال ميكنه حالا جاب بهش ميدن، دلاراشو خرج ميكنه، موقع دراوردن كه ميشه تازه ميفهمه چه كلاهي سرش رفته. بايد بره ظرف بشوره. اميدوارم نه شما نه هيچ هموطن ديگه اين سايد زندگي اونورو نبينه.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. این جا در مقایسه با ایران بدون شک مملکت شیر و عسله حتی با همه ی به قول شما کار حمالی و بی کاری و تبعیض

      حذف
    2. والا من بيشتر فكر ميكنم مملكت شيروعسل بودن اونجا تو طرز فكر و فرهنگ ما ايراني ها هست كه غريبه پرستيم و هر چي خودمون داريمو نميبينيم و هر چي يه خارجي داره به چشممون مياد. ديگه از وطن پرستيو حس غرور يه ايراني به مليتش توي خارج چيزي نمونده، وگرنه مشكلات برخورد تبعيض اميز و دپرشن و درصد بيكاري بالا و كلاه براداريهاي صد برار بالاتر از ايران اون مملكت رو به مرغ پخته هم بگي ميفهمه اون مملكت براي زندگي لايف تايم مشكلات اساسي داره. شما مملكت شير و عسل بودن اونجا رو بر اساس مدرك درست و حسابي ارايه كن. من يه كلاينتي داشتم كه روي برگه اي اسمشو نوشته بود. اسمو فاميل كاملا ايراني بود. ازش پرسيدم شما ايراني هستين؟ گفت نه! ببينين ما ايرانيها به كجا رسيديم وقتي ميريم اونور اب.  

      حذف
  16. سلام ارش جان منتظر پاسخ ایمیلم هستم، هرچند که میدونم زیاد وقت نداری

    پاسخحذف
  17. آرش امروز یاد یکی از نوشته های قبلیت افتادم.اونی که میگفتی وقتی آدم یاد خاطرات گذشته رو میکنه فقط چیزای خوبشو بیاد میاره ...

    پاسخحذف
  18. میخواستم بدونم اگر دوباره برگردی به سن 17-18 سالگلیت چه کارهایی رو انجام می دادی که الان افسوس می خوری انجام ندادی ؟؟؟

    پاسخحذف
  19. راستی یک گزارش تصویری دیگه هم از شهرتون و محلتون و خونت بگیر صفا کنیم ....

    پاسخحذف
  20. اﺭﺵ ﺟﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻭاﻛﻨﺶ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﻪ اﻳﺮاﻥ ﺗﻮ ﺟﺎﻣﻌﻪ ي اﻣﺮﻳﻜﺎ اﮔﺮ ﺑﻨﻮﻳﺴﻲ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﻣﻴﺸﻴﻢ

    پاسخحذف
  21. "خاک تو سرم با این فکر و خیال ها"
    :)

    پاسخحذف
  22. وای خیلی بامزه نوشتین!خوشمان آمد

    پاسخحذف
  23. درود آرش خان.
    فک کنم بعد 8 ماه میام بلاگت.خوشحالم هنوز سرحالی.هنوز فرقی نکرده نوشتنت , هنوز هم بامزه و پر از نکات مهاجرتی. همونی ام که بعضی جاها دستتو رو کردم و تو بلاگت دعوا شد!البته من همیشه طرفدارت هستم.چون خیلی چیزا ازت یاد گرفتم.هیچ وقت این جملت یادم نمیره(قبل از اینکه بیام آمریکا خودمو برای خوابیدن تو خیابون آماده کرده بودم)شروع میکنم پست هات رو بخونم چون میدونم مفیدن.راستی, آخرای زبان انگلیسی هستم و فرانسه رو هم دارم میصحبتم.سعی میکنم هیچ موقع واسه کسی کلاس نیام
    .
    محسن

    پاسخحذف
  24. باز تو غیبت زد ارش؟؟؟؟

    17 روز شده .

    منتظر پست بعدیت هستیم. هیچ جا نمیریم همینجا هستیم.

    پاسخحذف
  25. عزیز دل چرا مطلب نمیزاری . ما منتظریم ..... منتظر خاطرات گذشتت . راستش خاطرات گذشتت جذاب ترین بخش وبلاگته

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.