۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

مشق نوشتن یا مشق ننوشتن

امروز چهارشنبه است و هوا مه آلود و خنک است. برای همین به جای موتور گازی با ماشین به سر کار آمدم چون پیش خودم فکر کردم که ممکن است باران بیاید و گرفتار شوم. با این حال هوای مه آلود و ابری به من احساس شادی می بخشد. نمی دانم چرا ولی احتمالا ریشه در کودکی من دارد که در روزهای زمستان چشم به آسمان می دوختم تا بلکه ابری در آن پیدا کنم و امیدوار باشم که فردا صبح برف خواهد آمد و مدرسه ها تعطیل خواهد شد. بعضی وقت ها هم به جای مشق نوشتن ترجیح می دادم که به خودم اطمینان بدهم که فردا برف می آید و مدرسه ها تعطیل می شود ولی خوب این معجزه به ندرت رخ می داد و فردا صبح طبق روال همیشگی با ناامیدی به مدرسه می رفتم و معلم های ابله هم من را به خاطر مشق ننوشتن به دفتر مدیر می فرستادند. حتی یادم می آید که یک بار در جواب خانم مدیر که می گفت این دفعه دیگر چرا مشق ننوشته ای گفتم که آخر خانم اجازه فکر می کردم که امروز برف می آید و مدرسه ها تعطیل می شود برای همین مشق ننوشتم! شاید یکی از علت هایی که من در امر داستان پروری مهارت پیدا کرده ام این است که من در زمان کودکی هر شب قبل از خواب یک داستانی درست می کردم که فردا برای معلم و یا مدیر تعریف کنم و مشق ننوشتن خودم را توجیه کنم و سپس با خیال راحت می خوابیدم! آنها هم همیشه از شنیدن داستان های من دهانشان باز می ماند و می گفتند پس چرا برای بچه های دیگر هر روز این اتفاق ها نمی افتد؟!
من هم با قیافه حق به جانب شانه هایم را بالا می انداختم و می گفتم نمی دانم! قیافه خانم مدیر هرگز یادم نمی رود که معمولا در زمانی که کلاس شروع می شد در دفتر خودش در حال لاک زدن به ناخن های دست و پا و یا آرایش صورتش بود و پس از دیدن من پشت چشم نازک می کرد و لب هایش را به هم فشار می داد و می گفت باز هم که تو اینجایی! یک سرمه دان بنفش داشت که همیشه روی میزش بود و آن را بر می داشت و در حالی که پشت چشمانش را با توتیا سیاه می کرد زیر چشمی به من نگاه می کرد و می گفت خوب بگو! من هم انگشت اشاره ام را بالا می گرفتم و می گفتم خانم اجازه دیشب از شهرستان برایمان مهمان آمده بود و من مجبور بودم کمک کنم که شام بپزند برای همین نتوانستم مشق هایم را بنویسم! بعد هم وقتی سرم را پایین می انداختم نگاهم اتوماتیک به سمت پر و پاچه تپل خانم مدیر جلب می شد و به آن زل می زدم. خانم مدیر دامنش را جابجا می کرد و دست از آرایش می کشید و می گفت حالا الآن که زنگ زدم مادربزرگت آمد معلوم می شود که چرا مشق ننوشتی! من خیالم راحت بود چون تلفن نداشتیم و معمولا اگر کسی با ما کار ضروری داشت به همسایه بالایی زنگ می زد و آنها هم پیغام تماس گیرنده را به ما می رساندند. البته بعدها که تکنولوژی پیشرفت کرده بود یک سیم به طبقه پایین کشیدند و اگر کسی با ما کار داشت چند بار روی گوشی می زدند و ما گوشی را بر می داشتیم. به هرحال خانم مدیر زیاد هم نمی خواست که به خودش دردسر بدهد و پس از تهدیدهای همیشگی من را دوباره به سر کلاس بر می گرداند. زنیکه ابله می گفت تو که معدلت همیشه بیست است برای چه مشق نمی نویسی؟!

حالا دارم تلافی مشق ننوشتن هایم را در می آورم ولی از قدیم گفته اند که کم بنویس و همیشه بنویس! فعلا امورات معوقه دارند من را صدا می کنند و باید بروم. 

۶ نظر:

  1. Az bachegi ahle fann b00D ha!!!



    ata:)

    پاسخحذف
  2. هنوز پست رو نخوندم فقط میخواستم بگم دوم

    پاسخحذف
  3. وای خاطراتت فوق العاده است . یادم خودم میندازیم . البته فکر کردن به رویای برف امدن روز بعد فکر کنم در سر تمام ایرانی ها وجود داشته باشه

    علی

    پاسخحذف
  4. weblog esmesh "khaterati az mohajerat be amricast" Label in ham khaterat ast. Amma nemidanam chera hich jayash be amrica va khateratash rabti nadarad?! khob shoma esme weblog ro mashghhaye arash bezar.

    aya vaghean ma majboorim esm america bebandim be naf har chizi ta tarafdar peida kone???

    پاسخحذف
  5. سلام

    بخاطرهمین پرسیدم ،راستی داستانتون چی شد ؟

    :)

    پاسخحذف
  6. خاطرات کودکی به کنار اون هوای ابری و مه آلود که الان تو گرمای تابستون تهران چقدر دل آدمو آب می کنه!

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.