۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

باز هم خاطراتی از گذشته

چند روزی است که هوا گرم شده است و من با موتور گازی به سر کار می آیم. هنوز سرما خورده هستم و مثل لوله آفتابه از بینی من آب می آید. من هم گوشه یک دستمال را گرد  کرده ام و توسط آن یکی از لوله هایی که نشتی دارد را محکم کیپ کردم تا برای مدتی از شر چکه های آن راحت باشم. آن لوله دیگر بینی را هم برای تردد هوا در مجاری تنفسی آزاد گذاشته ام که دچار انسداد مجاری تنفسی و در نهایت خفگی نشوم. دیشب ویتامین های مختلف زیادی به بدن وارد کردم و برای همین امروز احساس بهتری دارم. الآن که داشتم در مورد چکه های آب می گفتم دوباره به یاد زمان کودکی خودم افتادم. تماشای قطره های آب و گوش دادن به صدای برخورد آنها به سطوح مختلف یکی از بهترین سرگرمی های من بود. تا جایی که یادم می آید هر جایی که شیر آبی وجود داشت قطره آبی هم از گوشه لب آن آویزان بود و بسته به میزان زوری که در بستن آن شیر به خرج داده بودند چند ثانیه ای طول می کشید تا آن قطره آب بارور شود و به سمت پایین سقوط کند. هر قطره آب برای خودش منحصر به فرد بود و وقتی که به پایین می افتاد صدای مخصوص به خودش را می داد. وقتی که آب به داخل آفتابه چکه می کرد صدای آن خیلی بهتر شنیده می شد و می توانستم آن را برای خودم تجزیه و تحلیل کنم. البته این تجزیه و تحلیل من کسانی که در پشت دستشویی معطل مانده بودند را کمی عصبانی می کرد و یا این که آنها را به التماس و یا پیشنهاد رشوه وا می داشت. متاسفانه به خاطر فشار مزاجی, آنها نمی توانستند درک کنند که انعکاس صدای برخورد قطره آب در داخل آفتابه چه طنین دلنشینی را برای من که گوش خودم را به دهانه آن نزدیک کرده بودم ایجاد می کرد. ولی بهترین مکان برای دیدن حالت های مختلف سقوط قطره های آب, شیر سماور بود. شیر سماور هم مثل همه شیرهای دیگر آن زمان چکه می کرد و چون سماور ما بر روی زمین بود, من در کنار آن دراز می کشیدم و سر خودم را بر روی دستانم می گذاشتم و به قطره های آبی که بر روی کاسه جلوی سماور می چکید نگاه می کردم. لحظه برخورد قطره آب با آبی که در کاسه جمع شده بود واقعا برایم زیبا و سرگرم کننده بود.

به خاطر این که من در کودکی خیلی شیطان بودم هر کسی که من را می دید که مدت ها در کنار سماور دراز کشیده ام و به شیر آب آن چشم دوخته ام بسیار بدگمان و مشکوک می شد و پیش خودش فکر می کرد که من در حال کشیدن چه نقشه شیطانی دیگری هستم. روحیه هنری من در زیر خروارها لایه پرخاشگری و شیطنت دفن شده بود و هیچ کس حتی به خودش اجازه نمی داد که یک لحظه فکر کند که من چیزی در مورد زیبایی و یا هنر می فهمم. فقط کافی بود که یک نفر به من بخندد و یا بگوید که چقدر تو آدم خوبی هستی تا دفعه بعدی که از آنجا رد می شود به طور تصادفی یک جفت پا بگیرم و با مغز بخورد زمین و از گفته خودش پشیمان شود. اصولا بچه مورد دار و شری بودم که اطرافیان فقط سعی می کردند خودشان را از محدوده ترکش های اعمال من کنار بکشند. البته چون باهوش بودم همیشه می دانستم که مرز شیطنت های خودم را چگونه انتخاب کنم. در آن زمان و در آن محله هایی که ما زندگی می کردیم کودکان را به دو نوع تقسیم می کردند. کودکان با ادب که به بزرگ تر سلام می کردند و پایشان را جلوی بزرگتر دراز نمی کردند و کودکان بی ادب که به بزرگ تر از خودشان سلام نمی کردند و پایشان را هم در مقابل آنها دراز می کردند. من همیشه جزو کودکان خیلی با ادب بودم و طوری شیطانی می کردم که بزرگ تر ها را به چالش می انداختم و اگر هم تنبیه می شدم چنان قیافه معصوم و حق به جانبی می گرفتم که دل سنگ برایم آب می شد. البته من هم می دانستم که میزان و درجه خرابکاری که کرده ام در چه حدی است و اگر خیلی جدی بود خودم را به سرعت به بالای دیوار می رساندم و بر روی سقف توالت که در گوشه حیاط بود چمبره می زدم تا آب ها از آسیاب بیفتد. البته دایی من هم که تقریبا هم سن و سال من بود در این تنبیه ها همراه من بود و هر کاری که هر کدام از ما انجام می دادیم هر دو را با هم تنبیه می کردند که تبعیض نشود.

به همین خاطر بعضی وقت ها که زورم به داییم نمی رسید و یا خیلی لجم در می آمد کاری را انجام می دادم که هر دوی ما با هم تنبیه شویم و من با این که خودم هم تنبیه می شدم ولی از تنبیه شدن او دلم خنک می شد. مثلا یک بار که خیلی از او لجم در آمده بود یک مشت قاشق و چنگال را برداشتم و آن را در چاه دستشویی ریختم. دایی بیچاره من در چند متری ایستاده بود و التماس می کرد که این کار را انجام ندهم چون می دانست که چه عاقبتی در انتظار هر دوی ما است ولی من کله خر تر از این حرف ها بودم و وقتی که تصمیم می گرفتم حتما به آن عمل می کردم. وقتی که قاشق و چنگال ها را در چاه دستشویی ریختم دایی من دو دستی به سرش کوبید و گفت جفتمان بیچاره شدیم! دیگر مهم نبود که چه کسی آن کار را انجام داده است چون در هر کاری که منجر به تنبیه می شد او می گفت که من انجام داده ام و من هم می گفتم که او انجام داده است و در نهایت هر دوی ما مورد لطف قرار می گرفتیم که احیانا اگر مقصر بوده ایم از تنبیه بی نصیب نمانیم. وقتی که یک چنین اتفاق مهمی می افتاد هر دوی ما یکدل می شدیم و اختلافات خودمان را فراموش می کردیم و فقط به فکر فرار از تنبیه بودیم. بعضی وقت ها هم پروژه های مشترکی را اجرا می کردیم که معمولا هم لو می رفت و هر دو گرفتار می شدیم. یک بار بدون اجازه قلک خودمان را شکستیم و برای پیشاهنگی مدرسه ثبت نام کردیم. این قلک در واقع ذخیره روز مبادا بود و ما اصلا اجازه نداشتیم که به آن دست بزنیم ولی هر دوی ما عاشق پوشیدن لباس پیشاهنگی بودیم و برای همین یک روز با یک عملیات پیچیده و کماندویی زیر قلک را سوراخ کردیم و پول های آن را در آوردیم و قلک خالی را هم دوباره بر روی طاقچه گذاشتیم به طوری که اصلا معلوم نشود که شکسته است.

هر دوی ما می دانستیم که آن قلک حداقل دو بار در هفته سبک و سنگین می شود و خوشحالی ما زیاد به طول نخواهد انجامید ولی عشق پوشیدن لباس پیشاهنگی و نوار بافته زرد و سوتی که از آن آویزان بود هوش و حواس ما را ربوده بود و حتی حاضر بودیم که فقط یک روز آن لباس را در مدرسه به تنمان کنیم. در زمان قبل از انقلاب پیشاهنگی بچه ها در مدرسه مقبولیت چندانی در میان جامعه نداشت و مثل این است که الآن یک بچه ای در مدرسه عضو بسیج دانش آموزی بشود ولی ما که این چیزها را نمی فهمیدیم و فقط دوست داشتیم که مثل پلیس ها به نظر بیاییم و احساس قدرت و زیبایی به ما دست بدهد. درضمن پیش آهنگ ها نه تنها در داخل مدرسه قدرت داشتند بلکه در خارج از مدرسه هم می توانستند مراقب رفتار بچه ها باشند و مثلا در گذشتن آنها از خیابان کمک کنند و یا اگر دعوا می کنند آنها را از یکدیگر سوا کنند. از همه جذاب تر لباس پیش آهنگی و کلاه مخصوص و سوت آن بود که بسیار زیبا و شیک بود. خلاصه اینکه ما یواشکی پول قلک را به مدرسه بردیم و پیش آهنگ شدیم و لباس گرفتیم ولی همان طوری که پیش بینی می کردیم چند روز بعد قلک خالی از روی طاقچه برداشته شد و سوراخ زیر آن هم مشخص شد. همان موقع جلسه اظطراری هیئت دولت تشکیل شد و من و داییم هم که طبق معمول متهمان ردیف اول بودیم بر روی صندلی بازجویی قرار گرفتیم. قبل از هر چیزی به ما تفهیم اتهام شد و گفتند که این مسئله خیلی جدی است و ممکن است که یک دزد به خانه ما آمده باشد و ما باید هر چه را که می دانیم اعتراف کنیم. طبق معمول ما کمی مقاومت کردیم ولی در نهایت مجبور شدیم که همراه با عر زدن به کرده خودمان اعتراف کنیم. هر دوی ما می دانستیم که باید با تمام قوا گریه کنیم و عر بزنیم تا بلکه در محکومیت خودمان چند درجه تخفیف بگیریم. ولی قضیه خیلی جدی تر از چیزی بود که ما فکر می کردیم و حالا دیگر مسئله فقط پول داخل قلک نبود بلکه به ما می گفتند که شما از این لحظه به بعد جاسوس شاه هستید و دیگر حق ندارید که پایتان را در این خانه بگذارید مگر اینکه پیشاهنگی خودتان را لغو کنید. خلاصه ما هم فردای آن روز با لب و لوچه آویزان به مدرسه رفتیم و لباس ها را تحویل دادیم و پول را هم پس گرفتیم. یادم می آید که خانم مدیر مدرسه از ما پرسید که برای چه می خواهیم لباس پیشاهنگی را پس بدهیم و دایی من که بزرگ تر و عاقل تر بود زود جواب داد و گفت که چون پولش را احتیاج داریم. از آن زمان به بعد ما هم به جبهه مقاومت زیرزمینی خانواده پیوستیم و به ما گفتند که آن خانم مدیر خوشگلی که کفش پاشنه بلند و دامن کوتاه می پوشد ساواکی است و می خواهد از زیر زبان شما حرف بکشد و بیاید و ما را زندانی کند. در آن زمان بود که یاد گرفتیم که هر کسی که کراوات دارد و کیف سامسونت دستش است و یا زنی که کت و دامن و کفش پاشنه بلند می پوشد ساواکی است و هر کسی که ریشو است یا کلاسور دستش است و یا زن هایی که شلوار جین و تیشرت و کفش کتانی می پوشند آدم های خوبی هستند.

البته شیطانی های ما همچنان ادامه داشت و حتی در زمان انقلاب هم با این که مدارس تعطیل بود و سرگرمی های زیادی داشتیم ولی در کنار انقلاب کردن از مردم آزاری هم غافل نمی شدیم. وقتی که آن تاپاله به ایران آمد مردم به جشن و پایکوبی پرداختند و ما هم در سر کوچه که با کیسه های شنی سنگربندی شده بود جمع می شدیم و برای هم داستان های مختلف تعریف می کردیم و سعی می کردیم که عکس او را در قرص ماه پیدا کنیم. رادیوی دو موج با صدای خرخر خود اخبار بی بی سی و سرود بهار دلپذیر شد را پخش می کرد و همه به هم شربت و شیرینی می دادند و تبریک می گفتند. تقریبا تمام وقایع مهم انقلاب در شهر تهران, در حوالی همان محله ای رخ داد که من در آن زندگی می کردم. اوایل پیروزی انقلاب مردم جو گیر شده بودند و عکس شاه را از میان اسکناس های خود می کندند و آن را سوراخ می کردند ولی هنوز می شد آن پول ها را خرج کرد و هیچ مشکلی در رد و بدل کردن آنها به وجود نمی آمد ولی پس از چند ماه آن اسکناس های سوراخ بی ارزش شد و همه به عنوان یادگاری آن را نگه می داشتند. ما آن پول ها را جمع می کردیم و با آن بازی می کردیم. یکی از بازی هایی که با اسکناس دو تومانی انجام می دادیم این بود که به آن نخ می بستیم و آن را وسط پیاده رو می گذاشتیم و خودمان هم در پشت سنگرهای شنی سر کوچه مخفی می شدیم. هر گاه که یک عابر می آمد و دو تومانی را می دید خم می شد تا آن را بردارد ولی ما نخ آن را می کشیدیم و عابر بیچاره خیط می شد و می رفت! یک بار هم یکی از عابرها به دنبال اسکناسی که ما نخ آن را می کشیدیم دوید و سپس آن را گرفت و نخش را پاره کرد و در جیبش گذاشت. یکی دیگر از مردم آزاری هایی که ما می کردیم این بود که در پشت سنگرها قایم می شدیم و با تیرکمان مگسی به سمت کسانی که دستشان از پنجره طبقه دوم اتوبوس دو طبقه بیرون بود شلیک می کردیم. این کار خیلی زشت بود و من هم تمایلی به آن نداشتم ولی تعداد بچه ها زیاد بود و من هم در میان آنها بودم. یک بار یکی از آنها در ایستگاه بعدی پیاده شد و دوان دوان آمد و با دو دستش یقه چهار تا از بچه ها را گرفت. من توانستم از آنجا فرار کنم و به پشت کوچه مرغی رفتم و پس از مدتی از پشت به کوچه خودمان نزدیک شدم و از دور دیدم که تمام اهالی محله آنجا جمع شده اند و بچه ها و دایی من هم دارند عر می زنند. آن مرد قوی هیکل بیچاره هم گردن سرخ شده خودش را نشان می دهد و سر همه عربده می کشد. من چند ساعتی را در کوچه های اطراف سپری کردم و زمانی که آب ها از آسیاب افتاده بود به خانه برگشتم و خوشبختانه هیچ کسی اصلا متوجه حضور من در میان آن بچه ها و البته نشانه گیری دقیق من با تیرکمان مگسی نشده بود.

باز هم زیاد حرف زدم. تا دیداری دیگر بدرود.

۱۳ نظر:

  1. سلام .ببخشيد .دايي الان كجاست و چه مي كنه؟

    پاسخحذف
  2. پزشک است و کانادا زندگی می کند.

    پاسخحذف
  3. آخ منم عاشق لباس پیشاهنگی عمه ام بودم و آرزو داشتم بزرگتر که شدم و رفتم مدرسه یکی از اون کلاهها و دستال گردنا داشته باشم که از بد روزگار بجای لباس خوشگل نصیب ما از مدرسه روسری و آژیر قرمز و بمباران شد!!!!!

    پاسخحذف
  4. یکم کوتاه تر بنویس لطفاً
    آمریکا یا کانادا کسی آشنا نداری که بخواد بیاد ایران؟ میخوام یه چیزی بخره بیاره... یه هفته بیشتر هم وقت نیست

    پاسخحذف
  5. آرش چه زبان‌هایی‌ بلدی؟

    پاسخحذف
  6. آرش ممنونم . تو هم 12 می دنیا اومدی ؟ من 1975 دنیااومدم
    راستی یه چیزی تو فرانسه بلدی ؟ من دارم فرانسه یاد میگیرم میخواستم ببینم کجا هستی کانادا یا امریکا ؟
    راستی این کامنت منو منتشر نکن اگرهم منتشر شد خود به خود حذفش کن بی زحمت .. ممنونم

    پاسخحذف
  7. ar:
    اتفاقا تولد من هم دیروز بود. اصلا یکوقت فکر نکنی که خرافاتی ام ویا به برج و طالع اعتقاد دارم ولی یه جورایی اردیبهشتی ها با بقیه فرق می کنند.
    باور نداری به اطرافیانت نگاه کن.

    پاسخحذف
  8. اقا ارش من میخوام ازت تشکر کنم چون انقدر تو این پست خندیدم که داره روده هام درمیاد .
    بازخوبه تو اون زمونه سخت و گرفتاری ها اخر شب که میایم اینجا یکم میخندیم . دمت گرم

    از این پست ها بیشتر بنویس

    پاسخحذف
  9. in post haye khateratit ghashangtare

    alireza

    پاسخحذف
  10. صدراعظم آلمان به خاطر ابراز خوشحالی از مرگ اسامه بن لادن، رییس القاعده با شکایت یک قاضی در هامبورگ مواجه شده است.روزنامه "هامبورگر آبند بلات" روز جمعه گزارش داد، دلیل این شکایت، رضایت آنگلا مرکل به اجرای حکم اعدام عنوان شده است.
    هاینتس اوثمان (Heinz Uthmann)، قاضی دیوان اداری هامبورگ مرکل را به نقض قوانین جزایی این کشور متهم کرده است. ویلهلم مولرز، دادستان ایالتی وصول این شکایت را تایید کرده است. مرکل در اظهارات جنجالی خود از "موفقیت در قتل بن لادن" ابراز خشنودی کرد.
    زیگفرید کادر، کارشناس حقوقی حزب دموکرات مسیحی نیز به صورت علنی از مرکل انتقاد کرد. وی گفت: این افکار انتقام جویانه نباید به زبان آورده است. این گفته ها قرون وسطایی است.

    پاسخحذف
  11. http://www.guernicamag.com/blog/2652/noam_chomsky_my_reaction_to_os/

    نوام چامسکی نظریه پرداز امریکایی: کاملا مشخص بود که عملیات کشتن اسامه بن لادن در حقیقت یک سو قصد تمام عیار و یک ترور از پیش برنامه ریزی شده بود. این ماجرا بسیاری از قوانین و قواعد بین المللی را زیر سوال برد. بر اساس شواهد موجود هیچ کس تلاش نکرده است قربانی بدون سلاح را بازداشت کند. این در حالی است که اسامه بن لادن بدون سلاح با هشتاد کماندوی تا سر مسلح و حرفه ای آمریکایی روبه رو بوده و تنها همسر اسامه بن لادن بود که به سمت کماندوها حمله ور شد.

    در کشورهایی که گفته می شود به قوانین بین المللی پایبند هستند حدالامکان تلاش می شود به فرد مظنون یا متهم نزدیک شده و او را زنده دستگیر کنند تا در دادگاهی عادلانه در خصوص اتهام های خود پاسخ دهد. من بر کلمه " مظنون" اینجا تاکید دارم. در آوریل سال 2002 میلادی ، رئیس اف بی آی روبرت مولر در گفتگو با خبرنگاران تاکید کرد که پس از تحقیق های فراوان این سازمان تنها می تواند ادعا کند که اعتقاد دارد یازدهم سپتامبر در افغانستان برنامه ریزی شده و توسط عواملی در امارات و آلمان هدایت و عملی شده است. آنچه که این افراد در آوریل 2002 ادعا کردند اعتقاد دارند هشت ماه پیش از این تاریخ ذره ای بر آنها عیان نشده بود. طالبان در همان سالها هم پیشنهاد کردند که در شرایطی که مدرک مستدلی علیه اسامه بن لادن برای شرکت در یازدهم سپتامبر ارائه دهید تا ما او را تحویل شما دهیم، کاخ سفید نشین ها از این امر سرباز زدند. البته ما خیلی زود متوجه شدیم که هیچ کس در کاخ سفید اینچنین مدرکی را در اختیار ندارد. باراک اوباما رئیس جمهوری ایالات متحده حداقل یک بار به صراحت دروغ گفت و آن هم زمانی بود که در سخنان خود به مناسبت مرگ بن لادن تاکید کرد که ما اندکی پس از حادثه یازدهم سپتامبر متوجه شدیم که این ماجرا کار القاعده بوده است.

    آنچه امریکایی ها در پاکستان انجام دادند درست به این می ماند که کماندوهای عراقی بر سقف ملک خصوصی جورج بوش در تگزاس فرود بیایند ، وی را ترور کرده و سپس جسد او را در آتلانتیک رها کنند.بحثی نیست که بی شک جنایت های جورج بوش از اسامه بن لادن بیشتر است. اگر اسامه یک مظنون است جورج بوش را همگان یک متهم می دانند که دستور جنگ را مستقیم صادر کرد. جنگ هایی که وی اغاز کرد در حقیقت همان اتهام هایی را به بار آورد که جنایتکاران نازی به دلیل توسل به آنها اعدام شدند: صدها هزار مرگ، میلیون ها نفر پناهنده و تخریب منازل شهروندان افغان و عراقی.

    پاسخحذف
  12. هر گاه که یک عابر می آمد و دو تومانی را می دید خم می شد تا آن را بردارد ولی ما نخ آن را می کشیدیم و عابر بیچاره خیط می شد و می رفت!

    اخ چقدر خندیدیم .

    فرزاد

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.