۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

باز هم دوشنبه صبح آمد

امروز باز هم دوشنبه است و من برگشتم سر کار. تعطیلات آخر هفته را بیشتر در خانه بودم و به امورات شخصی رسیدم. یک سر هم به معلم گیتارم زدم و با دوستانش برای نهار به بیرون رفتیم. یکشنبه هم به جای رفتن به کازینو و پول الکی خرج کردن در خانه ماندم و برای اولین بار با دستگاه پلی استیشن بازی کردم. یک بازی خریدم که ده دلار بود و در همان زمان خودش آن را به طور اتوماتیک دانلود کرد. در این بازی همه آدم ها از طریق اینترنت به همدیگر وصل هستند و تیم های مختلفی وجود دارد که شما در ابتدا می توانید وارد یکی از آنها شوید. ماجرای بازی در زمان جنگ جهانی اول است و هر گروه باید برای تسخیر یک جزیره که پایگاه های مختلفی دارد با یکدیگر مبارزه کنند. هر زمانی که تیر بخوریم و نفله شویم دوباره از پایگاه اصلی پدید می آییم و می توانیم به نبرد ادامه دهیم. جالب اینجا است که در این بازی هم می شود یک هواپیما را خلبانی کرد و مواضع دشمن را بمباران نمود و هواپیماهای دشمن را سرنگون کرد و هم اینکه می شود تانک , جیب جنگی و یا قایق را راند و همچنین می توان بغل دست راننده و یا بالای تانک نشست و به دشمن تیر اندازی کرد. من در همان روز اول کلی درجه و مدال گرفتم چون به مواضع مرتفع جزیره می رفتم و با آرپی چی هفت و یا تفنگ دوربین دار نفرات دشمن را هدف می گرفتم. یکی از نفرات گروه دشمن من را شناسایی کرده بود و هر کجا که بودم خودش را به من می رساند و در حالی که من در حال نشانه گیری به دشمن بودم یک تیر از پشت سر در مغز من خالی می کرد و من را نفله می نمود. پس از آن تصمیم گرفتم که خلبانی کنم ولی فقط دو هواپیما برای هر تیم وجود داشت و وقتی که در پایگاه پدید می آمدیم همه به سمت هواپیماها می دویدیم و به ندرت گیرمان می آمد ولی من از لجم به سمت کسی که هواپیما را زودتر از من می گرفت تیراندازی می کردم و سعی می کردم که هواپیما را سرنگون کنم تا درس عبرتی برای دیگران شود.

چند بار هم هواپیما را گرفتم ولی خلبانی آن به این سادگی ها هم نبود و همواره آن را با ضد هوایی هدف قرار می دادند. من هم مجبور بودم که قبل از منفجر شدنم با چتر نجات از هواپیما بیرون بپرم ولی حتی در زمان فرود آمدن با چتر هم تک تیراندازها من را با تیر می زدند و البته من هم بی هدف به سمت پایین تیراندازی می کردم. بعد از یک مدت تازه یاد گرفتم که باید همه جا با گروه خودم باشم تا بتوانیم از همدیگر حمایت کنیم. یک بار ده نفری با چند تانک و نفربر به یکی از دهکده هایی که به تسخیر دشمن در آمده بود حمله کردیم و آن را از چنگشان در آوردیم و پرچم خودمان را در آنجا هوا کردیم. یک توپ اتوماتیک در آنجا بود که من آن را خیلی دوست داشتم و همیشه پشت آن می نشستم و از دور اهداف دشمن را نشانه می گرفتم. البته گرا گرفتن با توپ خیلی سخت بود و اگر کمی دهانه توپ بالا و یا پایین باشد به آن اصابت نخواهد کرد. البته اگر هم به هدف بزنید پس از مدت کوتاهی تک تیراندازهای دشمن شما را شناسایی می کنند و از راه دور یک گلوله حرامتان می کنند. بدترین چیز این بود که صدای زوزه بمب و یا توپ و خمپاره می آمد و من تا به خودم بجنبم به هوا پرت می شدم و اجزای بدنم مثل آیت الله دستغیب صد پاره می شد با این فرق که دوباره در جای دیگری زده می شدم و می آمدم. یک کار دیگر را هم که خیلی دوست داشتم این بود که یک نفر می بایست یک قایق را در اطراف جزیره براند و من در کنار دست او با مسلسل سنگین اهداف دشمن را زیر آتش بگیرم. خوبی این کار این بود که دشمن تمرکز خودش را از دست می داد و نیروهای ما می توانستند خودشان را به آنها نزدیک کنند. البته پس از یک مدت دست ما را خواندند و با هواپیما ما را بمباران می کردند و یا اینکه با تیر می زدند که نفله می شدیم. البته یک بار قبل از اینکه بمب به ما برسد به درون آب پریدم و مجبور شدم که تا ساحل شنا کنم. خوبی این بازی این است که کامپیوتر نقشی در جنگ ندارد و همه نفرات آدم های واقعی هستند که پشت دستگاه خودشان نشسته اند. برای همین هیچ کسی بیغ نیست که به سادگی بمیرد و تازه من با این همه هوش و فراست همیشه از نظر امتیاز نفر آخر تیم بودم. یک بار چهار نفر سوار جیب شده بودند و من خودم را به پشت فرمان رساندم و شروع کردم به راندن و آنها به اطراف تیر اندازی می کردند. من مستقیم وارد کمپ دشمن شدم و چون زیر آتش سنگین بودیم هول شدم و کنترل ماشین از دستم در رفت و با سرعت تمام از جاده خارج شدم و ماشین از بالای پرتگاه به درون دریا سقوط کرد. از این حادثه فقط من و یک نفر دیگر زنده ماندیم که شنا کردیم و به ساحل رسیدم. آن یک نفر به خاطر  دست و پا چلفتی بودن من عصبانی شده بود و به سمتم تیراندازی می کرد تا من را بکشد و از شر من خلاص شود! ولی خوشبختانه افراد یک تیم با شلیک مستقیم هم تیمی خود نمی میرند مگر اینکه نارنجک به سمت او پرتاب کند که در اینصورت خود آن فرد هم اگر نزدیک نارنجک باشد سقط می شود.

خلاصه این هم از ماجراهای روز یکشنه من و همین بازی که ده دلار خریدم ساعت ها من را سرگرم کرد.  اگر زمانی من مجبور شوم که به ایران برگردم ممکن است که هر چیزی را تحمل کنم ولی تحمل سرعت پایین اینترنت واقعا برایم مشکل خواهد بود. در اینجا اینترنت آنقدر سریع است که من همه فیلم ها و سریال ها را از طریق اینترنت نگاه می کنم و کوچک ترین تاخیری هم در پخش آن ایجاد نمی شود. از سریال های عید فقط پایتخت را نگاه می کنم چون برایم خیلی جالب است و در ضمن ترانه بارک الله شعبان کدخدا را هم در آن خواندند که موسقی محلی مورد علاقه من است. علیرضا خمسه هم در آن سریال نقش یک پیرمرد شمالی بازی می کند که فراموشی دارد و هر چند وقت یک بار می گوید که من هنوز نهار نخورده ام. من از طریق اینترنت این سریال را نگاه می کنم ولی گمال می کنم که از شبکه یک پخش می شود. چند دقیقه از بقیه سریال ها را هم نگاه کردم و طبق معمول نتوانستم بیشتر نگاه کنم و برایم جذابیتی نداشت. مجری مردان آهنین هم که عوض شده است و من از این یارو مردیکه پاچه خوار و لوس که این برنامه را اجرا می کند متنفرم. بقیه سریال ها هم خیلی شلوغ است و همه در آن عربده می کشند و داد و هوار می کنند. نمی دانم چرا گمان می کنند که اگر برنامه طنز اجرا می کنند حتما باید داد بزنند و توی سر و کول یکدیگر بکوبند. آخر کجای دعوا کردن کمدی است که در اکثر برنامه های طنز با همدیگر دعوا می کنند و سر هم داد می کشند. در ضمن یک نکته مشترکی که بین بیشتر سریال های ایرانی وجود دارد این است که همه شخصیت های تعریف شده در این سریال ها به نوعی کلاه بردار و شارلاتان هستند و مردم ما را در آن وحشی و عقب مانده نشان می دهند که احتمالا نشان دهنده فک و فامیل و اطرافیان همان تهیه کنندگان و کارگردان های تلویزیونی است. ولی چیزی که من در سریال پایتخت از آن خوشم آمد این است که واقعیت مردم ما را نشان می دهد و حتی دزد گوسفند هم در واقع آدم بدی نیست و فقط از روی ناچاری و بدبختی اقدام به این کار کرده بود. در مجموع حال و هوای این سریال واقعی است و من از دیدن آن لذت می برم.

خوب دیگر من باید بروم. این متن را برای آن دسته از دوستان عزیزی نوشتم که به خواندن نوشته های من معتاد شده اند و خواستم که آنها را از حال و روز خودم با خبر کنم اگرنه این نوشته هیچ گونه ارزش دیگری ندارد. شاد باش و دیر زی.

۱۵ نظر:

  1. lorecance

    اولی

    اونجا 10 صحبه اینجا ده شب!

    پاسخحذف
  2. والا اگه منم جای هم تیمیت بودم میزدم میکشتمت! مستقیم تیمو بردی وسط دشمن و به جای اینکه جمع و جورشون کنی پرت میشی پایین که بمیرن؟ :)))))

    پاسخحذف
  3. سلام

    از قدیم گفتن که اعتیاد بد دردیه ...

    :))

    پاسخحذف
  4. خوب کردی نوشتی :))
    آقا اون لواشک ها رو چکار کردی؟؟ من داوطلب میشم که از شر اونا راحتت کنم ;)

    پاسخحذف
  5. صحنه تصادف جیپ خیلی باحال بود. کلی خندیدم!! :)))

    علی

    پاسخحذف
  6. واای من مردم از خنده:)) چقدر با مزه نوشته بودین:)) هم زمان فکر می کردم چقدررخشنه و چقدر بزودی شاهد شخصیت تغییر پیدا کرده و طالب جنگ و خونریزی و خشن آرش خواهیم بود:)) یعنی تو فکر کن این بازی رو بچه بکنند چی از توش در میان آخرش!! اونجا که باید همه می دویدند به هواپیما می رسیدند و شما مجبور بودی به خودی ها شلیک کنی که هواپیما گیر بیاری ای خداا:)) اون آیت ا.. دستغیب هم که گفتی منفجر شدم از خنده چطوری این چیزا یادت میاد:)) بابای من معتاد یه جور بازی تخته اینترنتیه اونم با یکی دیگه بازی می کنی و همزمان اون پایین میشه با هم چت کنند و مثلا حرف بزنن یا کری بخونن. هر وقت زنگ می زنم بهش و میبینم حواسش نیست و هر چی من می گم همش میگه اوهوم یا خیلی میبینه گیر می دم میگه هااان؟ می فهمم پای این بازیه است:) سریاله رو هم از جی ال ویز می رم میبینم حتما...
    ویه چیز دیگه خوب کردی نوشتی به قرآن:)

    پاسخحذف
  7. وای امان از این بازیی که نوشتی! برادرهای من بهش معتادن و میرن تو نرو من. چند تا هست که مجانین و حت لازم نیست 10 دلار هم بدی.
    جون هفت جد و آبادت دیگه از خاطره این بازی ننویس چون ممکنه روی وبلاگت قصیان کنم! :)))
    در مورد برنامه های تلوزیون ایران یک نگاه به برنامه کودکاشون بکن! مییگی صد رحمت به سریالهاشون. مجری برنامه کودک لزوما باید یک دختر جیغ جیغو لوس و بد صدا باشه و یک مرد خرس گنده که لباسهای بدترکیب با رنگهای جیغ پوشیده و لپاش هم گل گلی کرده و مرتب هم بچه ها رو تشویق به هوار زدن میکنه! سر آدم میره از اینهمه حرفای دری وری!

    پاسخحذف
  8. مرسی آرش که دوباره نوشتی!

    پاسخحذف
  9. اقا این بازی که گفتی شبیه کانتر خودمونه . همین طوری از اوضاع و احوالت برای ما بنویس

    پاسخحذف
  10. پایتخت عزت اجتماعی مازندرانی ها را خدشه دار کرد.
    لینک:
    http://www.aftabir.com/news/view/2011/mar/29/c5_1301376014.php/%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%AA%D8%AE%D8%AA-%D8%B9%D8%B2%D8%AA-%D8%A7%D8%AC%D8%AA%D9%85%D8%A7%D8%B9%DB%8C-%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C%E2%80%8B%D9%87%D8%A7-%D8%B1%D8%A7-%D8%AE%D8%AF%D8%B4%D9%87%E2%80%8B%D8%AF%D8%A7%D8%B1

    نظرت چیست ای RS232 ؟

    پاسخحذف
  11. چه خدشه ای؟ این حرف ها را همان بچه آخوندهای مازندرانی می زنند که سی سال تلاش کردند فرهنگ, موسیقی و رقص مازندران را از بین ببرند و آنها را نماد هوچی گری و تعصب مداری کنند. آنها حتی به بهانه مسخره بودن و لودگی و یا همان عزت نفس مورد نظرشان با اشاعه زبان بومی طبری در رسانه های محلی مخالفت کردند تا بلکه فارسی ولایتی را جایگزین آن کنند.

    پاسخحذف
  12. دمت گرم آقا آرش کلی دلمونو شاد کردی،واقعا معتاد شدیم به این وبلاگ مثل قصه شب شده این ماجراها رو
    می خونیم و با رویاهای خوب می خوابیم.راستی چه خبر از آمریکا؟مطلبای مهاجرتی خیلی کم شدن بازم از سنتا و تفاوتها بنویسین لطفا.

    پاسخحذف
  13. سریال ایرانی میبینی؟!
    نه!

    پاسخحذف
  14. بابا گیمر!!!اون تیراندازی ات به طرف هواپیما ها خیلی با حال بود من که واقعا خوشم آمد

    برای نوشتن دوباره ات ممنون.

    ما رو معتاد کردی دیگه...

    justin(عطا)

    پاسخحذف
  15. یه خورده از رفتار های ما که واسه خارجی ها غیر عادیه بگو.هر چی که میبینی یا تا به حال شنیدی رو میگم.منظورم اینه که چه رفتارهای ما اونارو میرنجونه؟ولی واسه ما عادیه!(نکته های مهاجرتی)
    شاد باشی.
    .
    محسن

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.