۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه

چهارشنبه سوری در برکلی

از فرصت کوتاهی که دارم استفاده می کنم و کمی می نویسم. دیروز با همکاران ایرانی خودم قرار گذاشتیم که به شهر برکلی برویم و در مراسم چهارشنبه سوری شرکت کنیم. این اولین بار است که من می خواستم به یک مراسم ایرانی در امریکا بروم. وقتی که آدرس آنجا را گرفتم بعد از ساعت کار به خانه رفتم و لباسم را عوض کردم در جلوی تلویزیون تلپ شدم و پیش خودم فکر کردم که دیگر چه کسی حال دارد پا شود و لباس بپوشد و حدود چهل دقیقه رانندگی کند تا به محل جشن برسد. در ضمن باران هم به شدت می بارید و من اصلا مطمئن نبودم که مردم در زیر باران جشن بگیرند برای همین به دوستم زنگ زدم و گفتم که اجازتی بنمایند و بنده را از به هم رسانی حضور در آن مکان مشخصه معاف گردانند. ولی دوستم که از قضای روزگار دختر تشریف دارند فرمود که اگر نروم دیگر من را به جایی دعوت نمی کند و به زبان اشارت به من فهماند که دیگر خود دانی. برای همین ساعت هفت شب از جای نرم و گرم خودم بلند شدم و لباس بر تن کردم و به سمت شهر برکلی به راه افتادم تا شاهد مراسم چهارشنبه سوری باشم. وقتی که به نزدیکی های آن مکان رسیدم به دنبال جایی برای پارک کردن ماشین گشتم ولی دریغ از یک جای خالی و حتی در مکان هایی که نوشته بود پارک مطلقا ممنوع است نیز دوستان ایرانی پارک کرده بودند و من پس از مدت ها احساس در خانه بودن را دوباره تجربه کردم. بالاخره چند صد متر آن طرف تر ماشین را پارک کردم و همین طور که به سمت مرکز ایرانیان قدم می زدم صدای موزیک ایرانی بلند تر و بلند تر به گوش می رسید.

وقتی که به آنجا رسیدم دیدم که پلیس دو طرف خیابان را بسته است و مردم در خیابان برای خودشان ولو هستند. دو خط آتش درست کرده بودند که دو پلیس در ابتدای آن ایستاده بود و نوبتی به مردم اجازه می داد که از روی هیمه های آتش بپرند. باران ملایم می بارید ولی کسی به آن اهمیت نمی داد و هیاهو در آن منطقه طوری بود که من حتی صدای زنگ تلفن را هم نمی شنیدم. کمی به کناره ها آمدم و به دوستانم زنگ زدم و از صدای آنها هیچ چیزی دستگیرم نشد و معلوم بود که در میان جمعیت در حال حرکات موزون هستند. دوست مورد نظر من هم که تصمیم گرفته بود با قطار بیاید هنوز در ایستگاه قطار نشسته بود و بیست دقیقه دیگر می رسید. من چندین بار در جمعیت وول خوردم تا بلکه دوستانم را پیدا کنم ولی بی فایده بود و هر چه می گشتم بیشتر ناامید می شدم. آخر سر هم مثل آدم های عقب مانده یک گوشه ایستادم و به تماشای جمعیت پرداختم. همه جور آدم آمده بودند و حتی برخی از آنها با مانتو و روسری در وسط جمعیت می رقصیدند. مسن تر ها دور هم جمع شده بودند و حرف می زدند و جوان تر ها از سر و کول یکدیگر بالا می رفتند. در ساختمان هم آنقدر شلوغ بود که نمی شد به آن نزدیک شد و همه در داخل و بیرون آن هلیکوپتری می زدند. آهنگ های ایرانی قر آور هم پخش می شد و دامنه صدا به طوری بلند بود که اگر داد می زدید صدای خودتان را هم نمی شنیدید. چند غرفه هم درست کرده بودند که آب میوه و بستی و فالوده می فروحتند ولی مشروبی در کار نبود. بعضی ها با خودشان بغلی آورده بودند و یواشکی می خوردند.

بالاخره دوست من هم رسید و چند بار از روی آتش پرید و من به دروغ به او گفتم که من قبل از آمدن تو چندین بار از روی آتش پریده ام تا از من نخواهد که با او از روی آتش بپرم. من حتی در زمان بچگی هم مثل آدمیزاد از روی آتش نمی پریدم و اگر هم می خواستم بپرم طوری به میان آن جفت پا می رفتم که آتش به همه جا پخش می شد و صدای همگان در می آمد و می گفتند لازم نیست تو که آدم نیستی از روی آتش بپری. از صدا و سیمای امریکا هم آمده بودند تا از مراسم ایرانی ها فیلم برداری کنند و چون من مثل بز همان جلو ایستاده بودم از اول تا آخر در فیلم آنها حضور داشتم و یکی از همکاران امریکایی من امروز صبح گفت که شب گذشته من را در اخبار محلی تلویزیون به طور مستقیم دیده است که در کنار آتش ایستاده بودم. پس از مدتی بالا و پایین رفتن بالاخره بقیه دوستانمان را هم پیدا کردیم و همگی ترجیح دادیم که از آن مکان شلوغ به یک بار برویم و کمی شرب خمر کنیم و روانمان شاد شود. حدود شش نفر بودیم و خیلی به ما خوش گذشت و تقریبا تا ساعت دوازده شب در آنجا بودیم و چرت و پرت می گفتیم. من دو آبجو بیشتر ننوشیده بودم ولی با اینحال مجبور شدم سه بار به بیت رهبری بروم و تجدید بیعت کنم. بیت های رهبری در امریکا بسیار تمیز  هستند و علت آن هم این است که ذوب شدگان در ولایت رعایت بهداشت را می کنند و آنها را تمیز نگه می دارند. البته من در حین عرض ادب ناگهان کلاه از سرم افتاد و نزدیک بود که به عمق فاجعه برخورد کند ولی خوشبختانه با یک حرکت انقلابی آن را در هوا قاپیدم و از نجاست آن جلوگیری کردم. در مجموع من از شهر شهید پرور برکلی خیلی خوشم می آید چون هم دانشگاه بسیار خوبی دارد و هم محیط آن بسیار صمیمی و دانشجویی است.

جمعه آینده هم قرار است با همکارانم به یک کنسرت خوب در شهر اوکلند بروم. یک گروه کوبایی به امریکا آمده اند و قرار است که موسیقی سالسا بنوازند و رقصندگان هم برنامه موزون اجرا کنند. دوشنبه هم که ظاهرا عید است  و ممکن است که به خانه یکی از دوستانم در سنفرانسیسکو بروم و سال نو را در خانه آنها آغاز کنم. البته من برایم فرقی ندارد ولی اطرافیانم خوششان نمی آید که من در سال نو در خانه تنها بمانم و سعی دارند که من را به جمع خودشان ببرند. دیروز برای اولین بار در جلسه عمومی اداره نام من را آوردند و از من تشکر کردند. البته من دیر رسیدم و وقتی که به محل رسیدم همکارانم که در بیرون سالن تجمع کرده بودند گفتند که همین الآن مدیر عاملمان داشت درباره تو حرف می زد. سالن عمومی ما خیلی کوچک تر از نفرات اداره است و برای همین همیشه چند ده نفری در بیرون می ایستند و از سوراخ در به حرف های سخنران گوش می کنند. من هم چون زیاد می روم و می آیم معمولا بیرون می ایستم و به داخل سالن نمی روم. خدا به خیر کند چون تا به حال از هر کسی که تعریف کرده اند چند ماه بعدش اخراج شده است و مثل اینکه این بار هم نوبت به من رسیده است. امسال به من سه هزار دلار عیدی دادند که حدود هزار و دویست و خورده ای دلار آن بابت مالیات کم شد و فقط هزار و هفتصد و خورده ای دلار به من رسید. هفته پیش خیلی خیلی از دست خودم ناراحت شدم و کلی به خودم فحش های بد دادم چون یک کار ابلهانه ای کردم و باید درس عبرتی برایم بشود که دیگر آن کار را نکنم. 

راستش حوصله ام سر رفته بود و به خودم گفتم که به کازینو بروم و کمی تفریح کنم. من حدود پنجاه دلار در کیفم پول داشتم و پیش خودم گفتم که همین پنجاه دلار برای تفریح کافی است و وقتی که پولم تمام شد بر می گردم. من معمولا وقتی که می خواهم به کازینو بروم کارت بانکی خودم را به همراه نمی برم تا نتوانم در آنجا از حسابم پول برداشت کنم. ولی این بار به خودم گفتم که اصلا این کارها یعنی چه؟ این حرف ها چه معنی دارد؟ یعنی من اینقدر عرضه و توان ندارم که جلوی خودم را بگیرم و پول از حسابم برداشت نکنم؟ خلاصه با این حرف ها کارتم را از کیفم در نیاوردم و به کازینو رفتم. پس از اینکه پنجاه دلار را باختم به خودم گفتم که حالا صد دلار می گیرم و بازی می کنم شاید هم یک پولی ببرم. وقتی که صد دلار را باختم بسیار خسته شده بودم و دیگر می خواستم بروم ولی نمی دانم چه شد که به خودم گفتم بگذار یک صد دلار دیگر هم بازی کنم تا شانس خودم را دوباره امتحان کنم. آن صد دلار را هم باختم و دست از پا درازتر از آنجا آمدم بیرون. راستش از این حرکت خودم خیلی خیلی بدم آمد البته نه فقط به خاطر پولش بلکه به این خاطر که من می خواستم اراده خودم را محک بزنم و فهمیدم که بسیار آدم سست اراده ای هستم و نباید خودم را در یک چنین مواردی دست بالا بگیرم. البته الآن که دیگر فهمیده ام که ظرفیت چنین کارهایی را ندارم دیگر به آنجا نمی روم و سعی می کنم که با تفریحات دیگری سر خودم را گرم کنم که اعتیاد آور نباشد. الآن تازه می فهمم که چطور انسانها زندگی خودشان را در قمار و یا مصرف مواد مخدر می بازند چون که خودشان را دست بالا می گیرند و هیچوقت فکر نمی کنند که ممکن است روزی به سادگی معتاد شوند.

امشب می خواهم در جلوی تلویزیون تلپ شوم و برنامه امریکن آیدل را تماشا کنم. یک دانه از آن غذاهایی  که در فریزر تل انبار کرده ام را بیرون می آورم و تناول می کنم. بستنی هم برای دسر مهیا است و کمی هم آجیل مانده است که احتمالا امشب ته آن را بالا می آورم. حدود ده کیلو هم لواشک در کمد خانه ام دارم و به دنبال یک نفر می گردم که آنها را به او بدهم و از شرشان راحت شوم. من همیشه از لواشک بدم می آمده است و به ندرت خورده ام و همه هم می دانند ولی با این حال نه تنها هر کسی که از ایران می آید برایم لواشک کادو می آورد بلکه مادرم هم با خودش دو کیلو لواشک آورده است. نمی دانم این چه رسمی است که باب شده است و هر کسی که به امریکا می رود گمان می کند که اگر لواشک و یا آلو خشک با خودش نبرد کار زشتی کرده است! فروشگاههای ایرانی امریکا انواع و اقسام این آت و آشغالها را دارند و  حتی قیمت آنها هم از ایران ارزان تر است. مادر من حتی با خودش لپه هم آورده بود و با این که سال قبل به او انواع و اقسام لپه ها را در فروشگاه نشان داده بودم ولی با اینحال وظیفه مادری اینطور ایجاب می کرد که محض احتیاط این بار هم از ایران با خودش لپه بیاورد تا مبادا اینجا قحطی لپه باشد و او نتواند برای من قیمه امام حسینی درست کند! راستی یادم رفت بگویم که دوشنبه گذشته پیش حسابدار رفتم و کارهای مالیاتی خودم را انجام دادم و خوشبختانه حدود چهار هزار و پانصد تومان از مالیاتی که در مجموع داده ام به من بر می گردد. این پول تقریبا معادل همان پنج هزار دلاری است که بابت مالیات خانه تعیین کرده اند و به کانتی پرداخت کردم. در واقع تنها مزیتی که خریدن خانه از نظر مالیاتی برای من دارد این است که مالیات خود خانه تقریبا مجانی می شود و در مالیات حقوقم هیچ تاثیری ندارد.

تا دیداری دوباره بدرود و صد درود

۱۸ نظر:

  1. سلام

    امیدوارم که سالی مملو از عشق و شادی وسلامتی در

    پیش رو داشته باشین .

    برقرار و پاینده باشین

    :))

    پاسخحذف
  2. ممنون از وقتی که واسه بچه ها میذارد

    سال نو مبارک :)

    پاسخحذف
  3. جهت پاس داشتن سنت "پرش از روی آتش" در آپارتمان از روی چند شمع پریدم!
    ببینم سال 90 میتوانم سر الاغم را به سوی ایالات متحده کج کنم یا خیر!

    دعا بفرمایید!

    پاسخحذف
  4. آقا منم برکلی بودم. جای همگی خالی خیلی خوشید! آقا آرش اگه لواشک اضافه داری یه ایمیلی بفرست برادر D:
    در کل مرسی از نوشته های زیبات.. مثل همیشه کلی شاد شدیم..

    پاسخحذف
  5. آرش "غرفه" رو درست کن..
    عیدت هم مبارک

    پاسخحذف
  6. بیت رهبری و تجدید بیعتت هزارتا لایک داشت.
    آرش خان یه سری هم به فیس بوکتون بزنید و اکسپت بنمایید.

    پاسخحذف
  7. آرش جان الان دو ساعت از سال تحویل می گذره و دیگه الان سال 1390 شمسی از راه رسیده، اومدم که سال نو رو بهتون تبریک بگم، آرزو می کنم امسال براتون پر از موفقیت باشه و شیرینی ازدواجتون رو هم بخوریم!

    پاسخحذف
  8. آرش جان سال نو مبارک باشه! امیدوارم سالی پر از شادی و سلامتی و موفقیت پیش رو داشته باشید :)

    پاسخحذف
  9. سال نو مبارک . برا منم دعا کن بیام اونجا

    پاسخحذف
  10. سلام آرش
    بهت زنگ زدم در باره تکس ریتزن باهات صحبت کنم و برات پیغام گذاشتم.بدستت رسید؟
    فکر کنم دیرتر از زمان برگشت من دیدیش.

    احمد

    پاسخحذف
  11. آرش من برات ایمیل زدم بدو برو چک کن
    پانی

    پاسخحذف
  12. لواشک و ما هم هستیم
    دعا کنین ما هم چند ماه دیگه رلوکیت کنیم برکلی ..
    عینه ولنجکه

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.