۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

مردی که همه چیز را می دانست!


من از خواندن کامنت های شما خیلی حال می کنم و یکی از سرگرمیهای ثابت من این شده است که ببینم برای من چه نوشته اید. در یکی از کامنت های مطلب آیین نگارش یکی از دوستان به طنز نوشته بود این آرش که همه چیز را میداند و باعث شد که من از خنده منفجر شدم. الآن مدتی است که احساس آقای ووپی بودن به من دست داده است و فکر می کنم که همه چیز را باید بدانم.

البته من از اول این جوری نبودم ولی از زمانی که شروع به نوشتن کردم با سوالهایی مواجه شدم که به مرور این حس را در من ایجاد کرد! مثلا آرش خان میشه بگی توی باغ وحش های امریکا دندون اسب آبی رو چه جوری میکشن؟ میشه بگی سرآشپزهای امریکا چه جوری نخود رو توی آش میریزند؟ مشیه بگی حقوق یک جراح مغز توی امریکا چنده؟ میشه بگی معاون پارلمانی رئیس جمهور امریکا چکار میکنه؟ میشه بگی چه جوری میشه یه شیرینی فروشی توی امریکا باز کرد؟ میشه بگی برای دوره دکترای جغرافیا چه مدارکی میخوان؟ میشه بگی با سیصد هزار دلار چه بیزینسی میشه راه انداخت؟ من جوانی هستم خوش تیپ و 27 ساله با لیسانس زمین شناسی با یک زن و 4 تا بچه میشه بگی من چه جوری میتونم بیام امریکا؟




خود من هم زمانی که ایران بودم از هر کسی که حتی یک ماه هم به امریکا رفته بود این سوالها را می کردم و اگر طرف می گفت که نمی دانم توی دلم می گفتم که ای بابا این طرف چقدر بیغه! آخه مگه میشه آدم اونجا زندگی کنه و این چیزها رو ندونه! برای همین وقتی که آمدم امریکا سعی کردم که تا جایی که می توانم اطلاعات پراکنده ای را که از این و آن می شنوم و یا می خوانم جمع و جور کنم و نگذارم که کسی ناامید از این خانه برود! در ضمن وقتی من ایران بودم دوستان و آشنایانی داشتم که در امریکا بودند و من عاشق این بودم که جزئیات زندگی آنها را بدانم. مثلا چه غذایی می خورند؟ محل کارشان چه جوری است؟ چه جوری خرید می کنند و هزاران سوال دیگر که اغلب آنها هم بی جواب می ماند چون کسی حوصله تعریف کردن جزئیات را نداشت و می بایست با آچار و پیچ گوشتی از آنها حرف کشید.


ولی ما یک آشنایی داریم که بعد از چهل سال زندگی در امریکا به ایران برگشته بود و ماندگار شده بود. من عاشق داستانهای او بودم و همیشه یکی از سرگرمی های ما این بود که پای صحبت های او بنشینیم و جالب اینجا بود که هر دفعه هم یک خاطره جدید از امریکا تعریف می کرد. چیزی که یرای ما خیلی جالب بود این بود که او هیچوقت آدم خوبه داستانهایش نبود و هیچ ترسی از گفتن کارهای بدی که انجام داده بود را نداشت و همین مسئله به جذاب شدن و باورپذیرتر شدن داستان هایش کمک می کرد.

در لابلای داستان های او من خیلی از چیزها را در مورد امریکا یاد گرفتم و برای خیلی از سوالهایی که در ذهنم بود جواب پیدا کردم. او هم عادت کرده بود که بالاخره یک جوابی برای سوالهایی که از او می کردند پیدا کند و برای همین همیشه کتاب دانستنیها می خواند! آنها در یکی از روستاهای کوچک کوهستانی شمال یک خانه داشتند و او همیشه به آنجا می رفت و با اهالی آن روستا دوست شده بود. مردم آن روستا همیشه برای حل مشکلاتشان به سراغ او می آمدند و از او راه حل می خواستند. یک بار که من هم آنجا بودم دیدم که اهالی ده آمدند آنجا و گفتند که یک کامیون حمل پرتقال در کوچه سراشیبی چپ شده است و به دره افتاده است و از او می خواستند که به آنها بگوید چه طوری آن کامیون را بکشند بالا!


یک بار دیگر هم او به اهالی ده پیشنهاد کرده بود که به جای یک بار, دو بار در سال کرم ابریشم پرورش دهند و گفته بود که در امریکا مردم این کار را می کنند. البته این موضوع را درکتاب دانستنیها خوانده بود و نمی دانست که این کار نیاز به شرایط نگهداری و آب و هوای خاصی دارد. خلاصه مردم آن ده برای خریدن برگ توت و کرم ابریشم هجوم آوردند. به حرف فروشنده کرم هم که تعجب کرده بود توجهی نکردند و گفتند که تو بهتر میدانی یا آن آقایی که سال ها در امریکا زندگی کرده است؟! خلاصه آن سال همه کرم های ابریشم مردند و اهالی ده کلی ضرر کردند!




حالا من هم مثل او شده ام و هر روز به خودم می گویم که خدابا حالا من چه چیزی بنویسم که سر این همه مردمی را که به وبلاگم می آیند گرم کنم؟ چیزی که هم آموزنده باشد و هم سرگرمی باشد. آخر مگر زندگی روزانه من چقدر نکات جالب و سرگرم کننده دارد که در مورد آنها بنویسم. حالا جالب تر از همه این ها این است که من در شرکتی که در آن کار می کنم به این معروف هستم که اگر زلزله بیاید حتما یک نفر باید بیاید و من را آگاه کند اگرنه من در پشت کامپیوترم از وقوع زلزله آگاه نمی شوم! چند وقت پیش که جنگل های اطراف اینجا آتش گرفته بود, بعد از دو روز من تازه متوجه شدم و یکی از همکارانم می گفت که یعنی تو متوجه این همه دود در هوا و بوی خاکستر نشدی؟ حتی دو تا از شعبه های ما در آن مناطق تعطیل شده بود و من چیزی نمی دانستم. همیشه هم وقتی اتفاقی در شرکت می افتد و یا قرار است که کار خاصی بکنیم, مدیر شرکت چند نفر را مامور می کند که به من خبر دهند و مطمئن بشوند که من موضوع را درست فهمیده ام!!!


مشکل کار اینجا است که من از گفتن حرف های تکراری بدم می آید و دوست دارم که هر دفعه در مورد چیز جدیدی صحبت کنم و یا اینکه لااقل طوری آن را بیان کنم که زاویه جدیدی را به خواننده نشان بدهد. اغلب اوقات هم خودم نمی دانم که چه می خواهم بنویسم و بعضی موقع ها وقتی نوشته خودم را می خوانم به خودم می گویم که یعنی این چرندیات را من نوشته ام؟! مثلا وقتی یک نفر که استاد ادبیات است و یا نویسنده است مقاله ای را می نویسد, آن مقاله ممکن است حاصل چهل سال تحصیل و تجربه وی باشد ولی آن چیزی که من می نویسم فقط حاصل تراوشات مغزی است که در عرض نیم ساعت بیرون می ریزد و طبیعتا هیچ ارزش علمی و یا ادبی ندارد. شاید فقط بشود آن را در حد یک گپ خودمانی دانست که ممکن است مسائلی را مطرح کند و خواننده خودش بتواند در مورد آنها فکر کند و یا تحقیق کند.


امروز هم صبح شنبه است و من زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم و بعد از دوش گرفتن رفتم به قهوه خانه سر کوچه و یک قهوه با کیک موزی گرفتم و جای شما خالی خوردم. بعد هم به فکرم رسید که این مطلب را برای شما بنویسم. من بخاطر مسائل هیچ و پوچی که برایم پیش آمده است, در زمان آقای خاتمی تا ابد الدهر ممنوع القلم شدم. برای همین در عکس هایی که برای شما می فرستم جلوی چشمهایم را سیاه می کنم که اگر زمانی دوباره گذارم به آن آقای بازجوی مهرورز افتاد, فسق و فجور را هم به جرایم نوشتاریم اضافه نکنند. البته فکر نکنید که من آدم مهمی بودم بلکه حکم ممنوع القلمی من هم مثل تعهدهایی است که از پسران و دخترانی که در خیابان دستگیر می کنند می گیرند و آنها امضاء می کنند که تا ابدالدهر دیگر با هیچ دختر و یا پسری بیرون نروند!




اگرنه من هیچ وقت آدم سیاسی نبودم و هر کس هم هر نظری را می گفت, در جواب او می گفتم که البته شما هم درست می گویید و نظر شما هم صائب است. و یا اینکه می گفتم که ان شاءالله همانطوری است که شما می فرمایید! فقط خیلی اتفاقی به کار ویراستاری چند تا روزنامه کمک می کردم و چون در آن زمان روزنامه نگاری در اوج بود و در قحطی مقاله نویس به سر میبردیم, کم کم کارم به مقاله نویسی و سرمقاله نویسی کشید و آن چیزهایی را که افراد می خواستند بگویند, برایشان بهتر از خودشان و به نام خودشان می نوشتم! چون اگر منتظر می شدم که آنها آن را بنویسند و من ویراستاری کنم بسیار دیر می شد و آنها نمی توانستند آن را برای چاپ فردا آماده کنند برای همین من در نوشتن برخی از آنها کمک می کردم و آنها فقط آن مقاله را اوکی میکردند!


ولی با این که من حتی یک نوشته هم به نام خودم نداشتم, فقط به خاطر چک هایی که به من پرداخت می شد آقای مهرورز اعظم ترجیح داد که برای خالی نبودن عریضه یک حالی هم به من بدهد. من خوب می فهمم که بسیاری از جوانانی که پایشان به بندهای اختصاصی باز می شود اصلا آدمهای سیاسی نیستند و فقط می خواهند بتوانند دست دوست دختر و یا دوست پسرشان را بگیرند و راحت بروند دربند و یا اینکه می خواهند آزادانه تفریح کنند و یا بتوانند کار و زندگی خوبی داشته باشند و یا می خواهند که به آنها بی احترامی نشود و غیره و غیره. آنها نه نویسنده کتاب ماتریالیسم دیالکتیک هستند و نه سراینده آفتاب کاران جنگل و نه قهرمان داستان خوشه های خشم و یا خرمگس. آنها نه مولوی شناس هستند و نه در مکتب شریعتی درس خوانده اند و نه شریعت شناس و حوزوی و یا عارف هستند. آنها فقط یک عده جوان هستند که مثل من معمولی هستند و می خواهند راحت زندگی کنند. به همین سادگی.


به همین خاطر من هم سعی می کنم که تا جایی که امکان دارد جزئیات چیزهایی را که می بینم و تجربه می کنم را برای دوست های جوان عزیزم بنویسم. بعضی موقع ها هم مثل فیلمهای کمدی یک زمین خوردن و یا یک چیز با نمک به آن اضافه می کنم که حوصله شان سر نرود. خیلی دلم می خواهد که تمام شما دوستان عزیزی که در ایران هستید بتوانید یک روز طعم آزاد زیستن را بچشید. و بتوانید مثلا سال نو را به یک مهمانی بروید و بدون ترس از دستگیر شدن و یا توسری خوردن برقصید و شادی کنید. این تنها آرزوی من است و اصلا هم برایم مهم نیست که چه نوع حکومتی بتواند این امکان را برای شما بوجود بیاورد که بتوانید سرافرازانه سرتان را بالابگیرید و بگویید که من یک ایرانی هستم. پاسپورت شما را در همه کشورها بپذیرند و همه بتوانند به مملکت شما بیایند و بدون ترس از ربوده شدن, مفاخر تاریخی شما را از نزدیک نگاه کنند.


امثال من که دیگر از نسل سوخته هستیم و باید به فکر آخرتمان باشیم! امیدوارم که لااقل نسل های بعد از من بتوانند طعم خوش زندگی را بچشند و از آن لذت ببرند. پس به امید آن روز.

۲۳ نظر:

  1. صبح بخیر پرفسور بارتازال .
    مطلب امروزتو داغ از تو تنور در اومد خوندم. نگفتی تعطیلات چیکار کردی. یکم تعریف کن روش لیز بخوریم
    ____بهنود____

    پاسخحذف
  2. آرش جان یادت باشه در صورتی خواننده ات واست کامنت میزارن که تو باهاشون حال کنی که جوابشون رو بدی به عنوان یه دوست که بلاگت رو می خونه ازت می خوام به این کار همت بگامری داداش...
    اگه می خوای خواننده هات بومی بشن این کار رو بکن وگرنه اگه دو بار جواب ندی دیکه دفه سومی وجود نداره.

    پاسخحذف
  3. "همت بگامری..."
    lol

    پاسخحذف
  4. من هم اون اوایل زیاد کامنت میگذاشتم. ولی چون دیدم جواب نمیدی دیگه سرد شدم و فکر کردم که نمیخونی. حالا همین که میگی میخونی و حال میکنی خودش خوبه. راستی یه شاهرخ خان هم اون اوایل چیزهای جالبی مینوشت ولی دیگه نیومد. بهرحال مطلبت جالب بود و فیض بردیم. من همیشه نوشته هات رو میخونم ولی اغلب حوصله ندارم چیزی بنویسم. مخلص

    پاسخحذف
  5. سلام آرش عزیز.
    زیاد برایتان کامنت نمیگذارم و نوشته هایتان را از گودر دنبال میکنم. قلم بسیار روانی دارید و سعی میکنم که از نوع نگارشتان چیزهای مفیدی یاد بگیرم.

    پاسخحذف
  6. shoma va galameton az rozhay javani ke ma aslan maniash ra nafahmidim goftand .mamnonam ke bidareman kaedid baray chizhaiy ke fagat arezohay dastnayaftani ma nasle sokhteh ke che arz konam naslele jezgaleh bod .sabz bashid va galametan mostadam

    پاسخحذف
  7. دمت گرم!!! من هم آرزو میکنم که هر چه زودتر این کثافتا جول و پلاسشون رو جمع کنن و برن تا بتونی هرچی دوست داری تو مملکت خودمون بنویسی. زنده باشی. راستی مگه چند سالته که میگی باید به فکر آخرت باشی؟ میخوام حساب کار خودم رو بکنم!
    زنده باشی

    پاسخحذف
  8. آرش جون اون فامیلتون که امریکایی بود خیلی بامزه گفتی. بیچاره مردم اون ده. مرسی

    پاسخحذف
  9. من هم با بهنود موافقم. از تعطیلاتت و ماهیگیری بیشتر بنوی. خسیس بازی درنیار بابا.

    پاسخحذف
  10. سلام! ببین میدونی چیه؟ بنظرم تحلیل هایی که داری خیلی پخته و پرورده هستند. من کاری با درست و غلط بودن هیچ چیز از جمله تحلیل های تو ندارم، اما خیلی خوش فکر هستی و منظر نگاهت جالبه! من دانشجوی دکترای جامعه شناسی هستم و چون شب یکشنبه اس اعتراف می کنم خیلی ازت یاد می گیرم. میگن عوض کردن فضای زندگی یکی از لوازم روشنفکریه؛ تو اینو داری. خیلی بلند نظری، از این جهت شبیه خیلی از ایرانی ها نیستی. اصلاً تو سیستمت از اول امریکایی بوده. اینقدر هم عکس های سانسور شده و فیلم های تاریک نذار، روانی شدیم از بس یه چیزی رو ازمون قایم می کنی.نمی دونی ما ایرانی ها به سه نقطه و نوار سیاه روی عکس حساسیت داریم.:)

    پاسخحذف
  11. آرش جان ، واقعن با حرفت موافقم من تقریوان ۲ ساله پیش به کانادا اومدم و یادمه اولین مهمونی که اینجا رفتم، همه چیز اینقدر برام عجیب بود که نمیدونستم باید چه کار کنم، میگم عجیب نه به اون معنا که من اصلان ایران مهمونی نرفته بودم، منظورم این که وقتی میدیدم، مردم به راحتی مشروب میخورن میرقصن، از هیچ چیزی هم نمیتارسان، تمامه مدت حسرت میخوردم که چرا خانوادم اینجا نیستن

    پاسخحذف
  12. الله و اکبر
    الله و اکبر
    الله و اکبر

    پاسخحذف
  13. aza.joon

    be omide azadi ...
    manam ba inke 5 mahe iran nistam ,,, hanooz delam khoone .... vaghean ghosse mikhoram ,,, ishalla hame ye roozi azad bashim

    vali mardi ke hame chiz ra midanest kheili bahal bood ,,, khodaii hal kardam ,,, vali be nazare manam bazi vaghta javabe kesaii ke mikhoonano bede hala ya inja ya too blog

    پاسخحذف
  14. واي هت تريك كردي آرش جون
    حرف دل 35 مليون نفر از مردم ايران رو در
    دو يا سه جمله گفتي .
    هر روز با خوندن مطالب شما خون در رگهاي ما جوانان ايراني به جوش مياد. ما كه به جرم بچه مسلون بودن بايد از جواني و نشاط محروم باشيم.

    پاسخحذف
  15. آرش خان سلام ، مهم نيست چقدر بار علمي مطالب بالا باشه مهم اينه كه به دل مي شينه و به اغلب مشغله هاي ذهني ما پاسخ مي ده!!!! به قول شاعر " و گهگاهي دو خط شعري كه گوياي همه چيز است و خود ناچيز"

    پاسخحذف
  16. جدا و بی شوخی این نوشته خیلی روون و عالی بود . جواب من رو خوب دادین که چرا می تونین در مورد فن نگارش صحبت کنین:) ما نوشته های شما رو دوست داریم.

    پاسخحذف
  17. مرگ بر ضد ولایت فقیه!

    پاسخحذف
  18. اين اصطلاح نسل سوخته هم براي خودش داستاني داره. با هر كي حرف ميزني خودش رو از اعضاي ثابت گروه نسل سوخته ميدونه و فرقي نميكنه 20 30 40 يا 50 سالش باشه.به نظرم چون گروه هاي سني مختلفي خودشون رو نسل سوخت ميدونند بايد بگيم هر ايراني شريفي كه 20 سال از عمرش رو تو دوره ج.ا گذرونده بالقوه نسل سوخته حساب ميشه مگر اينكه خودش رو به نحوي نجات بده

    پاسخحذف
  19. سلام آقا
    اميدوارم حالت خوب باشه.خيلي خوب مينويسي. چرا تو وبلاگت از مبادله وبلاگ استفاده نميكني؟ منم يه وبلاگ دارم كه البته بيشتر مطالبش از جاهاي ديگه است. خودمم هم قبلا" مينوشتم ولي الان حالشو ندارم فقط مطلب جمع آوري ميكنم ميذارم تو وبلاگم. راستي من و همسرمم ميخواهيم بياييم كانادا. من خيلي نگرانم چون خيلي اصرار به اين كاردارم. شايد با خوندن نوشته هاي شما ترسم بريزه. به هرحال ممنونم و موفق باشي. روز خوش :) اينم وبلاگ منه اگه دوست داشتي يه سر بزن.
    www.dream.pardisblog.com

    پاسخحذف
  20. رفیق این اشارت به ماجرای مهرورزی و ممنوع القلم شدن و درکنارش تیره و تار کردن عکسات یعنی:

    آژان بیا منو بگیر!


    آقا ما هم با نوشته هات حال میکنیم

    پاسخحذف
  21. بابا دمت گرم. مرسی.
    اناهیتا

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.