۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

ماجرای جن گیری 3

امروز اینجا طوفان بود و من به سختی توانستم از خانه بیرون بیایم و به داخل ماشین بپرم. محله ما چون در فضای باز و نزدیک به آب است, طوفان ها را تشدید می کند و بادهای آنجا به مراتب شدیدتر از جاهای دیگر است. حالا حدود نیم ساعت وقت دارم که امیدوارم بتوانم در این مدت به ادامه داستان جن گیری بپردازم. زیاد اصرار نمی کنم که این داستان واقعی است چون فرقی هم برای شما ندارد. خود من در پشت اینترنت یک شخصیت مجازی هستم چه برسد به داستان هایم. ولی امیدوارم که مثل فیلم های هندی کسی که بهرام را می شناسد و از او خبر دارد نوشته من را بخواند و از این طریق من او را پیدا کنم. برای همین فقط اسم او را در داستان آورده ام.



داستان ما تا آنجایی رسید که من تصمیم گرفتم به تنهایی به آن سمت معدن که دیواره های شنی داشت بروم و ببینم آن سایه ای که دیگران تعریف می کردند و من هم آن را یک لحظه دیده بودم چیست. من در آن زمان در خدمت سربازی بودم و یک کاپشن سربازی را که در ماشینم بود در آوردم و پوشیدم و کلاه آن را هم بر سرم گذاشتم. چوب کوتاهی را که در دست بهرام بود گرفتم و برای آخرین بار به دیگران سفارش کردم که شما اصلا وارد آن منطقه تاریک نشوید و سر و صدا هم نکنید چون من نمیتوانم بر روی کارم تمرکز کنم.

قوی ترین احتمالی که در مغز من بود این بود که یک دیوانه زنجیری در آن اطراف است و شب ها ول می گردد و سنگ پرت می کند. برای همین می خواستم احتیاط کنم که آن فرد نتواند آسیبی به من برساند. در ضمن نمی خواستم این فکر را با دیگران مطرح کنم و اجازه دادم که آنها همچنان در رابطه با جن با یکدیگر صحبت کنند و از این که چنین هیجانی در آن شب به وجود آمده بود بسیار خوشحال بودم چون من به تنهایی قادر به ایجاد چنین ماجراهایی نبودم. دیگران هم در مورد انسان بودن آن سایه ها حرف می زدند ولی یک مسئله انکار ناپذیر وجود داشت و آن غیب شدن آن سایه در یک سمت معدن و پدیدار شدنش در سمت دیگر و در عرض چند ثانیه بود.



من آخرین سفارش ها را به آنها کردم و پس از دعوت از دیگران به سکوت و آرامش, به سمت محوطه تاریک به راه افتادم و پس از مدتی از نظرها محو شدم. بسیار آهسته راه می رفتم و مراقب بودم که سنگی به سمت من پرتاب نشود. یکی از چیزهایی که در مورد آن جن می گفتند این بود که سنگ پرت می کند و شیشه یکی از تراکتورها هم به همین علت شکسته بود. همین طور که در تاریکی پیش می رفتم به یاد حرف های آن سرباز افتادم که عاجزانه به ما التماس می کرد که از اینجا برویم و آن جن را عصبانی نکنیم. او با چشمان خودش آن جن را دیده بود و خیلی از او می ترسید.

وقتی کمی از محل پروژکتورها دور شدم, چشمانم به تاریکی عادت کرد و مشکلی برای دیدن اطرافم نداشتم. چند بار به عقب خود نگاه کردم و از دور دیگران را دیدم که در زیر نور پروژکتور جمع شده بودند ولی مطمئن بودم که آنها نمی توانستند من را ببینند. بعد از مدتی به لبه دیواره های شنی رسیدم. جایی که شیب نسبتا زیادی داشت ولی طوری بود که می شد از دیواره ها بالا رفت. سعی کردم از آن شیبی که مانند تپه بود بروم بالا ولی پایم در شن و ماسه فرو رفت و به پایین لیز خوردم. از این کار پشیمان شدم و کفش هایم را در آوردم تا شن هایی را که به درون آن رفته بود خالی کنم.



در آنجا ایستادم و به اطراف خود نگاه کردم. مرز بین دیواره های شنی و آسمان کاملا مشخص بود ولی من نمی توانستم هیچ سایه و یا فردی را در آنجا ببینم. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم و از دور دیگران را دیدم که به انتظار من ایستاده اند و می خواهند که من برای آنها یک جواب مشخص ببرم. با خودم فکر کردم که بهترین راه این است که من برگردم و به آنها بگویم که این جن را دیدم ولی نتوانستم با آن ارتباط برقرار کنم. من شنیده بودم که جن ها چند صد سال عمر می کنند و پیش خودم گفتم که به آنها می گویم که این یک جن دویست و پنجاه ساله است و نمی شود به سادگی آن را گرفت. بعد هم آنها را راضی می کنم که برگردیم به خانه.

من تا آن زمانی که در پای دیواره شنی ایستاده بودم اصلا نترسیدم چون من عاشق تاریکی بودم و کوچکترین اعتقادی هم به موجوداتی به نام جن نداشتم. فکر می کردم که این موجودات خیالی ساخته ذهن انسان است و تعریف هایی که از آن موجود می شنیدم نیز فقط من را به خنده می انداخت و حتی یک لحظه هم به خودم اجازه نمی دادم که به درست بودن آن ماجراها فکر کنم. من بر روی زانوی خود تکیه داده بودم و فکر می کردم که چگونه این ماجرا را به انتها برسانم. البته قصد داشتم که بعدا با مهندسی که پیمانکار آن معدن بود به طور خصوصی صحبت کنم و به او بگویم که این حرف ها مزخرف است و هیچ جنی وجود ندارد که شما کار خودتان را بخاطر آن در شبها تعطیل کرده اید.



در همین فکرها بودم که صدایی را در اطراف خودم شنیدم. خیلی سریع سرم را به سمت صدا برگرداندم ولی چیزی ندیدم. خیلی آرام و در حالی که چوب را در دستم گرفته بودم به سمتی که صدا را از آن شنیده بودم حرکت کردم. کمی دقت کردم و دیدم قسمتی از دیواره شنی ریزش دارد و شن و ماسه از آنجا به سمت پایین لیز می خورد ولی هرچه دقت کردم نتوانستم کسی را در تاریکی تشخیص دهم. نور مهتاب طوری بود که در آن قسمت دیواره سایه ایجاد شده بود و من نمیتوانستم چیزی را تشخیص دهم. در واقع ماه پشت دیواره شنی بود و من هم در سایه نور مهتاب قرار داشتم.

دوباره صدایی را در نزدیکی خودم شنیدم و این بار تشخیص دادم که یک سنگ به سمت من پرتاب شده است. دوباره به اطراف خودم نگاه کردم ولی نتوانستم در آن فضای تاریک کسی را ببینم. کمی ترسیدم چون احتمال این که یک آدم دیوانه در آن نزدیکی باشد برای من بیشتر شد. در آن لحظه به تنها چیزی که فکر نمی کردم وجود یک جن در آن اطراف بود و فقط می خواستم مواظب باشم که از طرف یک دیوانه بلایی سرم نیاید و یا سنگی به من برخورد نکند.



کم کم شروع کردم به عقب عقب رفتن و دور شدن از دیواره شنی ولی همچنان با چشمانم به دنبال آن فردی بودم که سنگ را به سمت من پرتاب کرده بود. تا اینکه یک سنگ نسبتا بزرگ به جلوی پایم برخورد کرد و من که خطر را در نزدیکی خودم احساس کرده بودم شروع کردم به دویدن به سمت جایی که دیگران ایستاده بودند. دیگر مطمئن شده بودم که یک دیوانه در آنجا رها شده است و به دیگران سنگ پرانی می کند. وقتی به سمت جمعیت می دویدم دیدم که کم کم با ظاهر شدن من از میان تاریکی جنب و جوشی در آنها ایجاد می شود و می خواهند بدانند که چه اتفاقی برای من و آن جن افتاده است که اینچنین می دوم و به پشت سرم هم نگاه نمی کنم.



تنها چیزی که در آن زمان ذهن من را به خود مشغول می کرد این بود که نمی خواستم هیچ کدام از کسانی که با من به آن مکان آمده بودند آسیب ببینند. قرار بود که آمدن ما به آن مکان فقط یک تفریح و سرگرمی باشد ولی وقتی که دیدم آن سنگ در کنار پای من فرود آمد دیگر به تنها چیزی که فکر می کردم حفظ امنیت دیگران و رفتن از آن مکان بود. بنابراین وقتی که به آن جمعیت رسیدم در حالی که نفس نفس می زدم گفتم که همین الآن باید از اینجا برویم. دیگران که از جدی بودن من ترسیده بودند, در حالی که خود را برای رفتن آماده می کردند من را سوال پیچ کرده بودند که من در آنجا چه چیزی دیده ام.

من که نمی توانستم ذهنم را جمع و جور کنم و فقط به فکر ترک آن مکان بودم گفتم که آن جن را به این سادگی ها نمی شود گرفت چون یک جن دویست و پنجاه ساله است و خیلی هم خطرناک است. با گفتن این حرف آن سرباز بیچاره ای که از روستاهای اطراف آذربایجان به آن مکان آورده شده بود توی سر خودش زد و گفت ای ددم وای دیدید گفتم که آن جن خطرناک است. حالا شما میروید من چه خاکی به سرم بکنم؟ من گفتم نگران نباش دوباره برمی گردم و می گیرمش. اون جن به کسی کاری نداره و فقط به دنبال منه!

وقتی می خواستیم برویم همه خانم ها که خیلی ترسیده بودن گفتند که با ماشین من می آیند چون فکر می کردند که در صورت ظاهر شدن جن, من می توانم آن را دستگیر کنم. برای همین همه آنها به زور خودشان را در ماشین من جای دادند. من هم به سختی بر روی صندلی نشستم و وقتی استارت زدم دیدم که باطری ماشین آنقدر زور ندارد که بتواند موتور را بچرخاند. از آنجایی که موتور ماشین من روغن به اطراف می پراکند, تسمه پروانه روغنی می شد و لیز می خورد و دینام ماشین نمی توانست باطری ماشین را شارژ کند. من پیاده شدم و دیگران را هم که آماده رفتن بودند صدا کردم که ماشین من را هول بدهند.



ماشین جیپ جنگی خیلی سنگین است و حدود هفت یا هشت نفر هم داخل آن نشسته بودند که به هیچ قیمتی حاضر به پیاده شدن از آن ماشین نمی شدند. آنجا یک مکان امن و مقدسی بود که می توانست آنها را از شر جن محافظت کند. بالاخره همه مردها با هم کمک کردند و ماشین را هول و دادیم و پت پت کنان روشن شد. جاده مارپیچ و خاکی که به بالای معدن می رفت از نزدیکی همان مکانی عبور می کرد که به من سنگ پرتاب شده بود و من امیدوار بودم که به کسی آسیبی نرسد. حالا لااقل می دانستم که ماجرای شکستن شیشه تراکتور واقعیت دارد و می دانستم که چرا رانندگان کامیون برای بردن شن و ماسه حاضر به کار کردن در شب نیستند.

من به دنبال ماشینهای دیگر به سمت جاده خاکی رفتم و از آنجا به دنبال هم به سمت بالای معدن حرکت کردیم. همه خانم ها با هم از من درباره جن سوال می کردند و همسر بهرام هم که خیلی ترسیده بود می گفت یعنی اون جن تا تهران هم دنبالت میاد؟ من همه جواب ها را به بعد حواله می دادم که کمی بتوانم فکر کنم و اوضاع را جمع و جور کنم. همین که به نزدیکی های بالای معدن رسیدیم یکهو دیدم که همه خانم ها با دستشان به جایی اشاره می کنند و جیغ می کشند. من با شنیدن صدای جیغ های ممتد سرعتم را کمی بیشتر کردم و در ضمن می خواستم ببینم که آن چیزی که همه می بینند و من نمی بینم چیست.



در آن زمان به اعصابم مسلط شدم و به خودم گفتم که مهم ترین چیز در این لحظه حفط تعادل ماشین و کنترل آن است چون آن جاده خاکی خطرناک بود و اگر کمی منحرف می شدم ممکن بود که به پایین سقوط کنیم. خانم ها همه برگشته بودند و به پشت سرشان نگاه می کردند و جیغ می کشیدند. ولی من هنوز با چشمان خودم هیچ چیزی را ندیده بودم و همچنان فرضیه دیوانه زنجیری تنها فکری بود که در مغز من وجود داشت. هیچوقت فکر نمیکردم که آن چیزی را که دیگران دیده اند بتواند چیزی به غیر از هیبت یک آدمیزاد باشد.

وقتی که به بالای جاده خاکی رسیدیم ماشین ها را در کنار اطاق نگهبانی پارک کردیم و همه پیاده شدند و به سمت لبه دیواره دویدند تا بتوانند از آنجا پایین معدن را نگاه کنند. من حتی فرصت نکردم تا از آنها سوال کنم که چه چیزی را در هنگام بالا آمدن از آن جاده خاکی دیده اند. از طرف دیگر نیز آنها گمان می کردند که من آن جن را قبلا دیده ام و او را می شناسم بنابراین نیازی ندیدند که آن را برای من وصف کنند. بنابراین من هنوز نمی دانستم که آنجا چه خبر است و آن موجود ترسناک چیست.

می خواستم داستان را همین جا قطع کنم ولی دلم برایتان سوخت!

من در حالی که ماشین را روشن گذاشته بودم و نگران شارژ باطری آن هم بودم, از ماشین پیاده شدم و به دیگران گفتم که بهتر است که هر چه زودتر از اینجا برویم. تنها کسی که با من موافق بود همان سربازی بود که با یکی از ماشینها به بالا آمده بود ولی بقیه هیچ توجهی به حرف من نمی کردند و فقط با دقت به پایین نگاه می کردند تا بتوانند دوباره آن جن را ببینند. این ماجرا مثل یک فیلم ترسناک شده بود که در عین حالی که شما می ترسید ولی حاضر نیستید که تلویزیون را خاموش کنید و ادامه فیلم را نبینید.



من داشتم با یکی از آقایانی که در آنجا ایستاده بود حرف می زدم که دوباره صدای جیغ بلند شد و همه به نقطه ای در پایین اشاره کردند. من خودم را به لبه دیواره رساندم ولی باز هم دیر رسیده بودم و نتوانستم چیز خاصی را ببینم. آنها می گفتند که یک جن به سرعت از روی الوارهایی که آن پایین است رد شد و گذشت و یک انسان نمی تواند با این سرعت حرکت کند. من مطمئن بودم که آنها بخاطر تاریکی و دور بودن نقطه ای که اشاره می کردند دچار توهم شده بودند چون آن دیوانه ای که سنگ پرت می کرد در نقطه ای از بالای جاده مارپیچ خاکی قرار داشت که اگر می خواست خودش را به آن پایین برساند حداقل به ده دقیقه وقت نیاز داشت.

بهرحال جمعیتی که حدود بیست نفر می شدند, تصمیم گرفتند که بدون توجه به حرف من داخل جاده خاکی بشوند تا بتوانند آن جن را از نزدیک ببینند. من هم با فاصله چند ده متر از آنها به دنبالشان راه افتادم و می گفتم که بیایید برگردیم چون آن جن خطرناک است. درواقع نگران بودم که مبادا آن ابله سنگی پرت کند و به کسی بخورد و دردسری بزرگ ایجاد شود. من همینطور در حال رفتن به دنبال آنها بودم که ناگهان دیدم همه آنها دارند با سرعت فرار می کنند و به سمت من می دوند.



من از حرکت بازایستادم و وقتی که قیافه های هراسان آنها را که به سرعت به سمت من می دویدند در نور دیدم, فهمیدم که ماندن جایز نیست و هرچه که هست من هم باید بدوم و فرار کنم. بنابراین من هم برگشتم و شروع کردم به دویدن ولی هنوز هم هیچ چیزی را که باعث ترس بشود نتوانسته بودم ببینم. همسر بهرام که قهرمان دو و میدانی و مربی شنا بود مثل برق از کنار من گذشت و در حالی که با آخرین قدرت می دوید به من گفت که آرش برو بگیرش اون جن داره میاد. دیگران هم از پشت داد می زدند که آرش بیا اون جن رو بگیر. من هم بر سرعت دویدن خودم افزودم و توی دلم گفتم برو بینیم بابا مگه دیوونه ام که برم اون دیوونه رو بگیرم. اصلا به من چه!

همسر بهرام جلوتر از همه می دوید و من هم به دنبالش بودم و بقیه هم پشت سر من میدویدند و مدام اسم من را صدا می کردند. تا اینکه احساس کردم همه ایستادند. من هم ایستادم و همسر بهرام هم بیست متر جلوتر ایستاد. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم و دیدم که بهرام یک سنگ بزرگ را در دستش گرفته است و دارد با صدای بلند فریاد میزند که آن چوب را بنداز اگرنه میزنم. من به سمت آنها برگشتم و دیدم که یک نفر یک عبای سفید را روی لباس چوپانی پوشیده است طوری که سرش در زیر عبا قرار بگیرد. یک چوب بزرگ هم مثل چوب حضرت موسی در دستش است. آن مرد وقتی دید بهرام در پرت کردن آن سنگ بزرگ جدی است, چوب را به زمین انداخت.



بهرام که قوی هیکل بود به او نزدیک شد و عبا را از سرش کشید. پیمانکار هم که در میان جمعیت بود او را شناخت. بله او یکی از نگهبانان آنجا بود که به همراه همدستش نقش جن را بازی می کردند تا کامیون داران را بترسانند و در شب کار نکنند. پیمانکار با دیدن آن فرد خیلی عصبانی شد و آن مرد التماس می کرد که به خدا ما فقط می خواستیم شوخی کنیم. او آن یک نفر دیگر را هم صدا کرد و گفت که همین الآن بیایید بالا با شما کار دارم. بعد از اینکه ماجرا روشن شد ما برگشتیم به سمت خانه. همسر بهرام می گفت که من به اندازه دیدن ده تا فیلم ترسناک جیغ کشیدم و امشب یکی از هیجان انگیز ترین شبهای زندگیم بود.

برادر زن بهرام هم که تازه زبانش باز شده بود و ترسش ریخته بود یک نگاه چپ چپی به من کرد و گفت حالا همه این قضایا یک طرف, من مانده ام که تو این دویست و پنجاه سال سن جن را از کجا آوردی؟!

۱۳ نظر:

  1. خيلي شب ترسناك و دلهره آوري بوده. من اگه جاي اون خانمها بودم مطمئنم كه اصلن نمي ايستادم كه ته و توي جن رو در بيارم و حتمن با سرعت ازونجا فرار ميكردم
    از لحاظ داستان نويسي تو نوشتن نمايشنامه هرور خوب ميلرزوني تن آدمو
    rox

    پاسخحذف
  2. سلام ارش جان من موندم توچه جوری این همه وقت داری که تندتندپست میزاری؟چند روزی نرسیدم بهت سر بزنم ولی خوبیش این بود که این قصه جن گیریت رو یه دفعه خوندم وتوخماری نموندم و کلی هم نصف شبی خندیدم
    شاد باشی

    پاسخحذف
  3. agha bebakhshid dosteh shoma az soma narahat shod, digeh kasi roo hafeh shoma hesab mikard ya shoma be dorogh goooo maroof gashtid!

    پاسخحذف
  4. آرش عزیز زیبا بود. راستش چون خودم هم یک خاطره ای شبیه به این داشتم، هرچند حدس میزدم که چنین نقشه ای در کار است ؛ ولی همان خودگول زنی انسانی به سراغم آمده بود و فکر میکردم که امری دیگر در کار باشد.
    البته موضوع ما برمی گشت به خانواده ای که همگی با هم دست به دست داده بودند تا منزلی را از دست صاحبان آن خارج کنند و به نوعی مفت خری کنند.
    امـّا بد ندیدم که در مورد نوشته ی قبلی تان(من با بقیه فرق دارم) یک مسئله ای را توضیح بدهم که بسیار کسانی را دیدم که توانسته اند ترک اعتیاد کنند و به نظرم نباید گفت : هیچکس نیست که ترک کند. البته شاید به نسبت مصرف کنندگان بسیاری که ترکهای ناموفق بسیاری داشته اند، نمیشود تناسبی در این موضوع بست. پیروز باشید ارادتمند حمید

    پاسخحذف
  5. دیار نجف آباد عزیز. آرش نگفته است که "هیچکس نیست که ترک نکند" بلکه گفته "اگر حتی یک نفر هم باشد که نتوانسته است ترک کند ممکن است دومین نفر من باشم." در واقع منظورش این بوده است که اعتماد به نفس کاذب و ناآگاهی در مورد توانایی ترک کردن اعتیاد می تواند موجب گول خوردن فرد و گرایش او به اعتیاد شود.

    پاسخحذف
  6. aza.joooooooooooooooooooon
    vaaaaaaaaaaaaaaaay mordam az khandeeeeeee
    =)))))))))))))

    پاسخحذف
  7. يكي از بهترين پست هاتون، پست قبلي اتون-من با بقيه فرق دارم-بود. اول از همه بايد بگم يه سري از پست هاتون دقيقا نشونه اينه كه سن هاي جملات خاص ، رفتارهاي خاص رو گذرونديد و وارد مرحله تجزيه تحليل اين حالت شديد..يعني به عبارتي داريد پير مي شيد:d
    دوم اينكه ...شما جزو اون دسته از آدمها هستيد كه به راحتي مي تونيد اون چيزي كه تو ذهن ادمها وجود داره رو به راحتي بيان كنيد.شايد من خودم ..هي به خودم بپيچم تا بتونم لب مطلب رو بگم و مي زنم به صحراي كربلا.
    پاراگراف آخر پستتون رو خيلي دوست دارم..چون دقيقا در مورد من هم صدق مي كنه. بعضي وقت ها از تنوع اين همه افكار خنده ام مي گيره.ولي خب اراده آدم قوي مي شه و مي تونه زمام همه چيز رو دستش بگيره و از هيتلر شدن و ساحره خطرناك شدن جلوگيري كنه . خدا رحم كنه كه همه اين شخصيت ها يه دفعه طغيان كنند و نتونيد جلوشون واستيد ..اين جاست كه واقعا با همه مردم فرق خواهيد داشت.....

    پاسخحذف
  8. ahjaye aziz hryf nist ke in weblog be in khoobi ro kardi rozekhooniyr molla mammad.

    پاسخحذف
  9. تراکتور نه استاد، لودر! مگه زمین کشاورزیه که می‌گی تراکتور؟!

    پاسخحذف
  10. خیلی باحال بود آرش کولاک کردی . واقعا این پستت بدرد یک فیلمنامه ترسناک میخوره اگه یک نفر به عقلش برسه میتونه با اون یه فیلم توپ بسازه
    ____بهنود____

    پاسخحذف
  11. آقا آرش سام علیک خیلی این پستت با حال بود .
    آقا یه سوال فکر می کنی هزینه زندگی + خونه + دانشگاه توی san jose حدود چقدر باشه ؟
    green card دارم

    پاسخحذف
  12. آرش جون، حالا شد. داستانت ردیفه طراحی معدن هم تایید شد :)
    قسمت اول یه جوری بود به نظر میومد از اون تونلها برداشت میکنن. ببخشید ما ایراد بنی اسراییلی گرفتیم. دمت گرم، طبعت داغ، قلمت (کیبوردت) روون.

    پاسخحذف
  13. من شاید نسبت به زمان این نوشته خیلی دارم نظر میدم ولی استعدادت هدر رفته باید فیلم نامه نویس میشدی مثلآ از همین داستان میشه یه فیلم توپ در آورد مگه تو چیت از یه نویسنده داستان 300 قسمتی ترکیه کناره

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.