۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

دست روزگار


داشتم پیش خودم فکر می کردم که زبان فارسی هم برای خودش ریزه کاری های عجیبی دارد. بعضی از کلمات ترکیبی که به ظاهر بسیار مودبانه است می تواند معنی های متضادی داشته باشد که حتی فرد دریافت کننده آن عبارت هم متوجه نمی شود. مثلا یکی از این عبارت ها دوست عزیز است که معمولا برای آدم نفهم یا بی شعور بکار می رود. مثلا وقتی می گویید که دوست عزیز لطفا مزاحم نشوید و یا دوست عزیز لطفا نوبت را رعایت کنید به قول علما بر همگان مبرهن و آشکار است که آن طرف حتی دوست شما نیست چه برسد به این که دوست عزیز هم باشد. ولی معنی نهفته دوست عزیز در  این جمله بیشتر به بی شعور, نفهم, الاغ و چیزهایی از این قبیل می خورد. یکی دیگر از این عبارت ها آقای محترم است که یک درجه از دوست عزیز شدیدتر است و بیشتر معنی عوضی و الدنگ می دهد. مثلا وقتی بگویید آقای محترم لطفا نوبت را رعایت کنید یعنی آدم عوضی بی شخصیت الدنگ برو توی صف. عبارت دیگری که در محاورات روزمره به کار می رود  مرد یا زن حسابی است که یک درجه شدیدتر از آقا و یا خانم محترم است و معنی آن یک چیزی در مایه های جاکش است. مثلا وقتی که بگویید آخر مرد حسابی این چه حرفی بود که زدی در این عبارت مرد حسابی همان معادل واژه جاکش است. خلاصه این زبان فارسی هم پیچیدگی های خاص خودش را دارد که آدم در کار آن می ماند.

دیروز داشتم پیش خودم فکر می کردم که این دست روزگار هم عجب حکایتی برای خودش دارد. اصلا بدون این که بفهمی چنان تو را به دور سرش می چرخاند که متوجه نمی شوی چه شد که این طور شد. تا همین چند وقت پیش فکر می کردم که در امریکا عاریه هستم و سیتیزن که شدم بر می گردم ولی الآن که حتی یک سال هم از این واقعه می گذرد نه تنها پیش بینی من به حقیقت نگرایید بلکه با اختیار کردن زن و زندگی انگار که نشیمن گاه من را هم با میخ به خاک امریکا کوبیده اند. سال ها قبل زمانی که در ایران بودم و مثل بقیه جوان ها در کف امریکا و یا کانادا به سر می بردم هرگز باورم نمی شد که یک روز سر از این جور جاها در بیاورم و هرچه دو دو تا چهارتا می کردم بیشتر در می یافتم که با شرایط من فوقش بتوانم یک سفر زیارتی و سیاحتی به شاه عبدالظیم داشته باشم. البته فک و فامیل در خارج زیاد داشتم ولی بعید می دانستم که هیچ بخاری از آنها متصاعد شود. با این حال من هم مثل تلاشم را می کردم که لااقل اسم و قیافه ام از یاد آنها نرود و اگر یک زمانی خواستند یک نفر را به خارج ببرند من هم در لیست آنها باشم. این طور بود که وقتی زن و بچه های یکی از عموهای من که در کانادا است برای اولین بار پس از سالها به ایران آمدند من هم مثل بقیه فامیل سعی می کردم که همواره در چشم باشم و خودی نشان بدهم. یادش به خیر هر شب خانه یکی مهمانی بود و همه سعی می کردند گوی سبقت را از دیگری بربایند و در مهمانی خود سنگ تمام می گذاشتند. تمام گله آدم هایی که امشب در مهمانی بودیم فردا شب هم در مهمانی یک نفر دیگر حضور به هم می رساندیم و روز به روز هم بر جمعیت حاضر در مهمانی ها افزوده می شد. 

در طول دو هفته ای که زن عموی من و دو تا از دخترهایش در ایران بودند حدود چهارده مهمانی برگزار شد که نه تنها برای دختر سیزده ساله بلکه حتی برای دختر هفت ساله او هم ده تا خواستگار ریز و درشت پیدا شد. بقیه بزرگ ترها و من هم که برای زن عمو خود شیرینی می کردیم و تمام و کمال در خدمت آنها بودیم. بعد از شام مراسم رقص و پایکوبی برقرار بود و همه بدون استثنا می بایست شیرین کاری های خودشان را به نمایش می گذاشتند. حتی خدا بیامرز آقا جون فامیل ما هم که در آن سال یک پیرمرد هشتاد و پنج ساله بود یک حوله به کمرش بست و برای جمع عربی رقصید. قطار رقص درست می کردند و همه به دنبال هم از پیر و جوان راه می افتادند. حتی من هم که هرگز نمی رقصیدم در این قطارها شرکت می کردم چون به قول عمه ام انگار که هر کسی که بیشتر برقصد زودتر از بقیه به کانادا می رود. خلاصه در آن مدت نه تنها به زن عمو و بچه هایش بلکه به همه ما هم خیلی خوش گذشت و من تا به عمرم این همه مهمانی پشت سر هم نرفته بودم.  بعد از این که مراسم مهمانی تمام می شد تازه می نشستیم و تا نصف شب فیلم هایی را که در همان مهمانی گرفته بودیم تماشا می کردیم و صحنه ها را تفسیر می کردیم. زن عمویم هم یک فیلم از کانادا با خودش آورده بود که در آن عمویم برای همه پیام فرستاده بود و از خانه و ماشین و خیابان های اطراف خانه شان فیلم گرفته بودند. دیدن خانه هایی که اطراف آن چمن و درخت باشد و خیابان های تمیز و خلوتی که در آن فیلم دیده می شد برای من یک چیزی ماورای رویا بود. بیچاره زن عموی من خیلی با معرفت بود و پس از این که از ایران رفتند با همه تماس می گرفت و ایمیل های من را هم جواب می داد و حتی رزومه کاری من را هم به مدیرش نشان داد تا بلکه بتواند برای من ویزای کاری بگیرد ولی خوب رزومه من فقط به درد خودم می خورد. ولی من وقتی که سالها بعد پایم به امریکا رسید چون خرم از پل گذشته بود دیگر هیچ کدام از فامیل های خارج نشینم را تحویل نگرفتم. خیلی زور زده باشم فوقش چند تا عید نوروز را به آنها تبریک گفته باشم که آن هم بیچاره ها خودشان زنگ زده اند. اگر آن زمان خبر می رسید که مثلا یک خار به دست یکی از خارج نشینان رفته است یقه می درانیدیم که ای وای چه خاکی به سرمان شد ولی الآن حتی اگر از اتفاقی در مورد آنها خبردار شوم می گویم به من چه و یا چشمش کور می خواست مواظب باشد. آخر من هم الآن برای خودم یک پا خارج نشین شده ام!

اقدامات مقتضی هنوز چند سال از مراحلی که من پشت سر گذاشته ام عقب تر است و هنوز در مرحله مخابرات به سر می برد. در این مرحله از مهاجرت آدم انگار که در اداره مخابرات کار می کند و به طور پیوسته با همه از طریق تلفن و اینترنت متصل است. من هم تا سالها در مرحله مخابرات بودم و سرگرمی روزهای آخر هفته من فقط صحبت کردن با ایران و یا مخابره کردن شرایط جدیدم به دیگران بود. ولی کم کم گذر روزگار میان من و ایران نشینان فاصله عمیقی انداخت و حتی وقتی که به آنها زنگ می زنم احساس می کنم که حرف مشترک زیادی برای گفتن نداریم. معمولا چند ماه یک بار به دختر عمه ام زنگ می زنم و خبرها را می گیرم چون او بسیار رک است و خوب هم غیبت می کند به طوری که آدم کاملا متوجه اوضاع و احوال دیگران می شود. مثلا چه کسی با چه کسی دعوا کرد چه کسی طلاق گرفت چه کسی ازدواج کرد چه کسی بچه دار شد چه کسی مرد و از این قبیل اخبار. بعد هم اخبار مربوط به خودش را  از عمه ام می گیرم. ولی چند سال پیش اگر یک هفته با ایران تماس نمی گرفتم اصلا اموراتم نمی گذشت و احساس می کردم که از قافله عقب مانده ام. الآن دیگر اخبار داغ ما این است که مثلا امروز صبح یک گله بوقلمون داشتند در جلوی خانه مان چرا می کردند و یا این که اخبارمان مربوط به امورات عملگی من است. البته هنوز عادت دارم که هر روز صبح که به اداره می آیم اهم اخبار ایران را می خوانم و گاهی هم به شبکه های اجتماعی می روم به صورت نامحسوس عکس های فک و فامیلمان را نگاه می کنم. خلاصه کلام این که دست روزگار چنان آدم را به جایی که می خواهد می برد که حتی برج مراقبت خدا هم در کارش وا می ماند.

ببخشید که زیاد حرف زدم و وقت شما را هم ضایع کردم. تا نوشته ای دیگر بدرود.



۱۹ نظر:

  1. هر آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند .درسته آرش خان دست سرنوشت انسانو به چه جاهایی که نمیبره.
    س.ش

    پاسخحذف
  2. عالــــــــــــــــــــــــــــی
    ایشالا قسمت بشه ما هم بیایم اونور، بعد زنگ بزنیم از دختر عمه آمار کل فامیل رو بگیریم!!!

    پاسخحذف
  3. آرش عزیز چرا فکر میکنی وقت مارو ضایع کردی؟ تمام این ها بدرد ما میخوره

    من خیلی دوست دارم راجع به کوچکترین مسائل یعنی مسائل ریزی که میتونن مهم باشن بنویسی چیزی که تو آرشیو وبلاگت ندیدم

    من وبلاگت رو تمام و کمال خوندم

    javad ch از مهاجر سرا

    پاسخحذف
  4. کاشکی این دست روزگار دستی هم به ماتحت من می کشید و منو به اونور راهی می کرد!ولی انگاری دستش تو ماتحتم گیر کره!
    ای بخشکی شانش!ای شاشیدم تو این شانس!
    چند روز پیش تو یک درمانگاه بودم و می خواستم این دندون کیری عقبیم رو که چند سالیه دارم باهاش می سازم رو بکشم و ناگهانی دیدم یه خانم دکمه های مانتوش رو که باز هستند رو در حین حرکت و روبروی جمعیت مشتاق داره می بنده و بعد از اون دیدم آقایی که داشت با دوقلوهاش ور می رفت و اونوها رو به زور تو شلوارش جا به جا می کرد و به نوعی میشه گفت داشت میزان فرمون می کرد!
    جان آرش یادت افتادم و گفتم یعنی تو آمریکا هم وقتی طرف میره آزمایش ادرار یا مدفوع بده تو همون دبلیو سی خودشو مرتب می کنه یا برای اینکه وقتش تلف نشه(میدونی که ما ایرانیا اصولا به وقت خیلی اهمیت میذیم) نصف قضیه رو تو راه انجام می ده؟
    البته شاید یک قسمت این قضیه بر می گرده به اینکه ما ایرانیا اصولا دوست داریم هموطن خودمون رو خوشحال کنیم حا چه زنش چه مردش باشه!
    آرش:
    وقتی کامنت میزارم یه فحشی چیزی بده تا حداقل بفهمم از کس شرام خوشت اومده یا نه و نظرت رو هم بگو کون گشاد!
    یه معلم بی چاک و دهن:)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. امیدوارم در آینده به طرز بیان خودتون بیشتر فکر کنید...

      حذف
    2. خجالت بکش چه طرز صحبت کردنه، من اگه یه اسطبل اسب داشتم نمی دادم تو اسب هام بشوری، حالا آمریکا هم میخوای بری.

      حذف
  5. آرش اگه میشه در مورد بیمه و بازنشستگی در آمریکا بنویسی.

    پاسخحذف
  6. بیچاره اون بچه هایی که تو معلمشون هستی با این سطح شعورت تو همون ایران بمونی و بپوسی بهتره معلم بی چاک و دهن

    پاسخحذف
  7. به آخرین ناشناس:
    آخه کیری!آخه لاشی! تو سر پیازی یا تهش!ازگل!سن نه! هر وقت گفتم جسد تو خودتو بنداز وسط!
    من چون آرش رو دوست دارم اونطوری صحبت کردم اگر آرش ناراحت می شد خودش می تونست بیاد اینجا کامنت بزاره!
    حداقلش من اون چیزی رو که تو ذهنمه مثل شما توی عوضی سانسور نمی کنم و جانمازآب نمی کشم!
    حالا گو فاک یورسلف!
    یه معلم بی چاک و دهن!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. مرسی ایول خوب ریدی بهش....... دمت گرم......فاک یو!!!!

      حذف
    2. hamatun koskholid...ahmagha... divaneha... asan shour nadarid, aghl dashtid inja nabudid

      che un moaleme kodan che shoma che baghie...

      asan fu.ck u all

      حذف
  8. مانند همیشه عالی و روان نوشتی. شاد باشی

    پاسخحذف
  9. مرحلۀ مخابرات ..هاها..عالی می باشد.

    نگار

    پاسخحذف
  10. این همه ایرانی تو آمریکا هست فقط یه نفر به فکر کسایی بود که تو ایران هستند ومیخواستند مهاجرت کنند .لطفا با این حرفها واین الفاظ رکیک نا امیدش نکنید.
    س.ش

    پاسخحذف
  11. من این سایت رو از اولش خوندم خیلی جالب بود، اگه مثل لینک های قدیمی عکس و فیلم هم بزاری که خیلی عالی میشه.
    با درود فراوان - وحید

    پاسخحذف
  12. آرش اصلا قدر تو رو نمیدونن با این حرفاشون نمیدونم می خوان چی رو ثابت کنن مثلا می خوان بگن ما زیادی میدونیم
    شعورشون از بغل تو حلقم

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. تو هم که داری همین کارو میکنی، بر پدرت لعنت

      حذف
  13. سلام من امروز با وبلاگ شما آشنا شدم مطالب بسیار مفیدی داشت از شما تشکر میکنم . چهار پنج ساعت نسشتم خوندم. من یک سوال دارم شغل شما در حال حاضر چیه و اینکه از وضعیت کارتون راضی هستی؟

    پاسخحذف
  14. Good job buddy, I think every body have to be in the US to understand what is the real experience here, any way thanks again

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.