۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

ببوگرافی


اگر فرصت مناسب پیدا کنم می خواهم زندگی روزانه ببو را بنویسم و نام آن را هم بگذارم ببوگرافی. البته در این سری بخشی از زندگی من و وقایع روزانه ای که در خانه رخ می دهد را از نگاه ببو خواهم نوشت. امروز می خواهم بخشی از شروع آن را برایتان بنویسم ولی احتمالا ادامه آن را در جای دیگری خواهم گذاشت.

بار اولی که او را دیدم از پشت پنجره اقامتگاه شیشه ای بود. او به همراه یک نفر دیگر آمده بود و وقتی نگاهش به من افتاد در جایش متوقف شد. یک نفر دیگر با او بود که می خواست به راهش ادامه بدهد ولی او به سمت پنجره اطاق من نزدیک شد و همان جا ایستاد. موهای جوگندمی داشت و به نظر می آمد یک یک مرد میان سال باشد. آن زمان او عینک به چشم می زد و نمی دانم چه شد که بعدها دیگر این عادت خود را ترک کرد. من به او خیره شدم و پیش خودم فکر کردم که این ممکن است همان فردی باشد که قرار است من را به پیش خودش ببرد. نگاهش مهربان بود و من نمی توانستم چشم از او بردارم. از آن فردی که به همراهش بود خوشم نیامد چون او چیزهایی می گفت که به نظر می آمد برای منصرف کردن او از گرفتن من باشد. بله من کمی چاق بودم و خودم هم این را می دانستم. الآن هم چاق هستم ولی به نظر من اصلا گربه باید یک کمی چاق و تپل باشد تا بتواند از صاحب خودش دلبری کند. ولی خیلی ها چنین عقیده ای ندارند و گمان می کنند چون من چاق هستم غذای زیادی می خورم و برای همین بسیاری از آدم هایی که در این چند ماه من را دیدند از گرفتن من منصرف شدند. خوب من فقط یک کمی استخوان بندیم درشت است و به نظر چاق می آیم اگرنه گربه های چاق تر از من هم زیاد هستند. تازه من در آن چند ماه آنقدر غصه خورده بودم که کلی هم لاغر شده بودم. هیچوقت نفهمیدم چرا صاحب قبلیم دیگر من را دوست نداشت و من را به آنجا برده بود. آخر من که گربه خوب و مهربانی بودم و فقط تنها مشکل من این بود که از آن گربه پتیاره که به همراه صاحب پتیاره تر از خودش تازه به خانه ما آمده بودند متنفر بودم. از همان اول که آمد می دانستم که می خواهد جای من را در دل صاحبم بگیرد و همه چیز من را صاحب شود. من طاقت نمی آوردم و به او حمله می کردم و وقتی که صاحبم می آمد او خودش را به موش مردگی می زد و چنان مظلوم نمایی می کرد که صاحبم من را دعوا می کرد و او را بغل و نوازش می کرد. آخر هم یک روز من را در یک جعبه انداختند و بدون اینکه متوجه شوم فهمیدم که در میان صدها گربه بی صاحب دیگر هستم. آنقدر عصبی بودم که با تمام گربه های آنجا هم دعوا کردم چون از همه گربه ها بدم می آمد و نتیجه اش این شد که آنها هم من را در یک اطاقک انفرادی انداختند. پس از چند ماه دیگر حتی راه رفتن را هم فراموش کرده بودم و فقط می خوردم و می خوابیدم. ولی آن روز با دیدن او بارقه امیدی در دلم شکل گرفته بود و آرزو کردم که ای کاش او صاحب من باشد.

من از پشت شیشه سعی کردم خودم را لوس کنم و کمی غمزه بیایم تا دل او را بربایم و خوشبختانه این عملیات دلبری خیلی خوب جواب داد. این شگرد را از همان گربه پتیاره و صاحبش یاد گرفته بودم و فهمیدم که برای یک گربه مهم ترین چیز این است که بتواند به خوبی دلبری کند و اصولا با دلبری کردن هر کاری را می شود کرد. آنها رفتند و پس از مدتی با یک خانم مستخدمی که هر روز برای من غذا می آورد و مستراح من را تمیز می کرد برگشتند. در شیشه ای اطاق من باز شد و آنها داخل شدند. من چشم از او بر نداشتم و وقتی که او دستش را بر سرم گذاشت و من را ناز کرد حس خیلی خوبی به من دست داد. آن فردی که همراه او بود هم می خواست من را ناز کند که من یک چشم غره به او رفتم و او زود دستش را کشید. او دوباره من را ناز کرد و زیر چانه ام را خاراند و من هم به خودم کش و غوس دادم و خرکیف شدم. آرزو داشتم که او من را با خودش از این مکان لعنتی ببرد تا دیگر مجبور نباشم نگاه های تحقیر آمیز گربه های همسایه را تحمل کنم. پس از مدتی خداوند آرزوی من را برآورده کرد و دیدم که خانم مستخدم با یک جعبه بزرگ آمد و من را درون جعبه گذاشت. آخرین باری که من را به درون جعبه انداخته بودند زندگی من عوض شده بود و امیدوار بودم که این بار هم زندگی من عوض شود. درون جعبه تاریک بود و فقط سوراخ هایی بود که نور کمی به درون می تابید و من سعی می کردم که از میان آن روزنه های کوچک بیرون را ببینم. جعبه تکان خورد و فهمیدم که یک نفر من را بلند کرده است. از درون جعبه بودن اصلا خوشم نمی آمد و دلم می خواست که هر چه زودتر من را به بیرون بیاورند و برای همین سر و صدا می کردم و خواهش می کردم که من را بیرون بیاورند. دست خودم نبود چون از قرار گرفتن در یک محیط تنگ و تاریک خیلی می ترسیدم. بالاخره پس از تکان های زیاد در جعبه باز شد و نور به شدت به درون تابید. سرم را بلند کردم و دیدم که او بالای سر من است و خیلی خوشحال شدم. او من را ناز کرد و می خواست که به من آرامش بدهد. با احتیاط از جعبه خارج شدم و به اطراف نگاه کردم. یک اطاق نسبتا بزرگ بود که می توانستم در آن راه بروم. راه رفتن به من حس خیلی خوبی می داد چون مدت ها بود که در یک جای تنگ بودم و نتوانسته بودم بیش از چند قدم راه بروم. با احتیاط از اطاق بیرون آمدم و به اطراف نگاه کردم. می دانستم که اینجا خانه من خواهد بود و من باید با همه جای آن آشنا می شدم. وقتی پله ها را دیدم که به سمت پایین می رفت فهمیدم که ما در طبقه بالا هستیم و خواستم از پله ها پایین بروم که تعادلم را از دست دادم و تا پایین پله ها قل خوردم. خیلی خجالت کشیدم و سعی کردم که خودم را جمع و جور کنم. پیش خودم گفتم که الآن او می گوید که عجب گربه دست و پا چلفتی است و ممکن است من را دوباره به آن دخمه برگرداند.

طبقه پایین خیلی بزرگ بود و من احساس ناامنی می کردم. به زیر مبل رفتم و کمی در آنجا نشستم. لااقل آنجا احساس امنیت بیشتری می کردم. او هم بر روی مبل نشست. پس از مدتی به خودم گفتم که خجالت بکش. حالا که چنین شانسی به تو روی آورده است نباید آن را از دست بدهی. خیلی آهسته از زیر مبل بیرون آمدم و با زحمت به روی مبل پریدم و در کنار او نشستم تا او من را ناز کند. راستش هنوز خیلی به او عادت نداشتم و چندان هم خوشم نمی آمد که من را ناز کند ولی می دانستم که این وظیفه یک گربه است که اجازه دهد صاحبش او را ناز کند و اگر این کار را نمی کردم ممکن بود که او حواسش از من پرت شود. پس از مدتی از کنار او بلند شدم تا به جاهای مختلف خانه سرک بکشم. او هم در کنارم راه می آمد تا احساس ترس و تنهایی نکنم. یک ظرف پیدا کردم که بوی بسیار آشنایی داشت. فهمیدم که آنجا مستراح من است و برای همین به آنجا رفتم و خودم را راحت کردم. برای هر کاری به او نگاه می کردم تا از حالت چهره او بفهمم که آیا دارم کار درستی انجام میدهم یا خیر. از راه رفتن خسته شدم و در یک گوشه ای نشستم تا همه چیز را به خوبی نگاه کنم. همه چیز خیلی خوب بود و به نظر می آمد که من از آن زندگی نکبت قبلی نجات پیدا کرده ام. او برای من آب و غذا آورد و من یک مقداری خوردم. سعی کردم خیلی کم غذا بخورم که او فکر نکند چون من چاق هستم زیاد غذا می خورم. خانه جدید من پنجره های زیادی داشت که می توانستم از آنها بیرون را ببینم و این برای من بسیار عالی بود. از آن روز حدود یک سال گذشته است و اتفاقات زیادی در این مدت افتاده است که سعی می کنم آنها را به مرور برایتان بنویسم.


۱۳ نظر:

  1. ۱.سلام آرش.
    ۲.اول شدم.
    ۳. برگشتی :)

    پاسخحذف
  2. آرش جان اونوقت ارتباط این ببوگرافی با مهاجرت چیه ؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ارتباط در بی ارتباطیه مثل هر بی نظمی یک نوع نظمه. خوب معلومه دیگه معمولا مهاجران تنها، یک ببو ببخشید یک پت یا حیوان خانگی دارند. این هم از نکته های مهاجرته دلبندم.

      حذف
    2. ولی اینجا موضوع داره

      حذف
  3. خیلی هم خوب، راستی آرش من اگه با گربه ی شما ازدواج کنم میتونم بیام آمریکا؟
    دوستتون دارم

    پاسخحذف
  4. بنده در حال حاضر دو شاخ بر روی سرم در آمده!بپرسید چرا؟
    بابت اینکه امروز بعد از اتمام کار گفتمانی داشتیم با دوستان در باب گربه ها.بنده در زمانهای دور ملقب بودم به رام کنندۀ گربه های وحشی از اینرو که از کودکی با تعداد فراوانی از گربه ها همزیستی عاشقانه داشتم.(تعداد فراوان هم به خشم مادر برمی گرده که هر بار گربه های من رو می بخشید به دیگری و در اثر ناله های از فراغ یار من, مجددآ صاحب گربۀ دیگری می شدم).خلاصه امروز بین من و عشاق سگان بحثی در گرفت که مضمون کلی صحبتم این بود که بابا جان گربه ها جادوگرند,مستقلند,در حین ولو شدن و لمیدگی اگر ضرورتی ببینند در یک آن به سریعترین حال ممکن واکنش مناسب نشان می دهند ,در کل فوق العاده باهوشند .
    اصلآ فرمانروایی اند در نوع خود بی نظیر که این از اقتدار بالاشون نشآت می گیره.در عین انعطاف و نرمی بدن تیزند,در حال چرت زدن هم هوشیارند,
    در زمان لازم سریع و چالاکند,در عین دلبری از صاحب خود,با بی رحمی جذابی حق خودشون رو می گیرند و و و ..
    البته بحث این نبود که سگ ها نازنین نیستند برای صاحبینشون ,سگ خیلی وابسته است به صاحبش و حال های دیگه ای میتونه ایجاد کنه در ارتباط با انسان.خلاصه ملت هاج و واج به سخنرانی بنده گوش فرا دادند و ایمان آوردند ..هاها
    اصلآ گفتم :لطفآ دقت کنید از گربه ها یاد بگیرید که اگه این خصوصیاتی که در بالا ذکر کردم در شمای انسان تقویت بشه چه شود!
    به مناسبت همزمانی امروز را روز گربه ها نامگذاری می کنم و ببو جان را از دور می بوسم و تشکر می کنم بابت ببو گرافی .

    پ.ن:این اسامی انتخابی شما شاهکارند ,از اقدامات مقتضی گرامی تا ببوی دلبر باهوش.

    نگار

    پاسخحذف
  5. سلام   

    زنده باد ببو گلابی عزیز.

    معرکه بود, ممنون .

    :)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. آی حالم از این لوس بازیها و خودشیرینیات بهم میخوره. اما کلا عاشق خودشیرینی و لوس بازیای زنها برای شوهرانشونم. کاش همسر آینده من هم لوس و ننر باشه مثل تو سارای کوچولو. اما از این لوس بازیای تو توی این وبلاگ حالم بهم میخوره. اه اه ... از همون اول وبلاگ امضای مزخرفت پائین همه پستها هست.

      حذف
  6. آرش جان لطفا از اسم غذاهایی که اونجا بیشتر میخوری و هزینه ماهینه را چطور کنترل میکنی منظورم اینه چه چیزهایی را نمی خری چه چیزهایی را انجام میدی کلا یکم برگرد به حال و هوای راهنمایی مهاجرتی به جناب ببوی اعظم هم سلام ما را برسان و لطفا یک فیلم ازش بگیر یک حرکتی صدایی چیزی از ایشون ببینیم اگر با نمکشم بکنی خیلی عالی میشه در ضمن در مورد جاهای دیدنی سانفرانسیسکو هم بنویس کلاپ یا شهربازی باغ وحش توریستی خیلی حرف میتونی برامون بزنی و از تجربیات زیبات بنویسی و هم خودت هم ما لذت ببریم مرسی انشاالله بچهات افزون گردد بابا ببو هم دل داره بگو آمین

    پاسخحذف
  7. ببوی شما یه آقا داوود میطلبه (همون گربه هه که توی نان و عشق و موتور 1000 بود...)! شک نکن

    پاسخحذف

  8. خیلی پست باحالی بود ارش.

    حال کردم با پستت :D

    پاسخحذف
  9. ابتکار جالبی بود.

    پاسخحذف
  10. آرش جان
    همین که دیدم نوشتی ببوگرافی یاد اون عکسش که توی وبلاگ گذاشتی و مثل پنگوئن نشسته بود افتادم و کلی خندیدم. انصافا عجب گربه چاق و گنده ای داری. راستی حالا که تصمیم گرفتی حال و هوای وبلاگت رو عوض کنی یه اشاره ای هم به آشنایی با خانمت منظورم همون اقدامات مقتضی بکن. فکر کنم همه بخواهند بدونند که این خانم چطوری یهو اومد توی زندگی تو و وبلاگت. البته منظورم زندگی خصوصیت نیست بلکه کلیت مسئله است. مثلا کجا دیدیش چی شد که دیدیش و از همه مهمتر با اون همه شرطی که برای خودت گذاشته بودی که همسرت چطور زنی باشد چطوری فهمیدی که مرادت رو یافتی؟ لطفا پشت گوش نندازیها! مرسی منتظریم.....

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.