وقتی پاسپورت امریکایی خودم را گرفتم آن را به همه نشان دادم و گفتم این نشان حاکم بزرگ است تعظیم کنید! ولی راستش گرفتن این پاسپورت آن طوری که انتظار داشتم حال نداد. شب آن را از روی کمد برداشتم تا آن را درون گنجه در کنار پاسپورت ایرانی و شناسنامه ام جای دهم. به آن نگاه کردم و متوجه شدم که آن را خیلی دوست ندارم. اول این که صفحات آن مثل دفتر نقاشی بچه ها می ماند و در هر صفحه آن یک نقاشی شده است که عکس گاو و گوسفند و کشاورزی و مجسمه و این قبیل چیزها است. بعد هم این که وقتی لای آن را باز می کنید دیگر بسته نمی شود و اگر ولش کنید همین طوری باز باقی می ماند. هر چقدر هم که آن را زیر کونم گذاشتم تا بسته باقی بماند نشد که نشد. ولی پاسپورت ایرانی و حتی شناسنامه ام طوری است که وقتی آن را می بندم دیگر باز نمی شود. من همیشه از کتاب هایی که این طوری بوده اند بدم می آمده است و مثل این است که دل و روده یک نفر را از شکمش به بیرون کشیده باشند. دیگر این که هر کاری کردم دیدم نمی توانم با آن ارتباط برقرار کنم و احساس کردم که پاسپورت ایرانی خودم را بیشتر دوست دارم. خوب شاید علت آن این است که خاطرات بیشتری را با پاسپورت ایرانی خودم دارم و هر مهر دخول و خروجی که توسط فرودگاه دوبی بر روی آن خورده است یادآور دورانی از زندگی من است. حتی عکسی هم که بر روی پاسپورت ایرانی من است مال زمانی است که پانزده سال جوان تر بوده ام. شناسنامه ام را از گنجه بیرون آوردم و دوباره به آن نگاه کردم. عکس شناسنامه ام مال زمان دبیرستان است و ریش و سبیلم تازه در آمده بود. آن را خیلی دوست داشتم. وقتی بچه بودم همیشه به صفحه ازدواج و طلاق و صفحه مرگ شناسنامه ام نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم که چه زمانی این صفحه ها پر خواهند شد. برای همین شناسنامه هم برایم بسیار آشنا بود و پیوند محکمی بین ما برقرار بود. پاسپورت ایرانی و امریکایی را در کنار هم گذاشتم و دوباره به هر دوی آنها نگاه کردم. دیگر حتی از آرم روی پاسپورت ایرانی خودم هم مثل همیشه متنفر نبودم. پاسپورت ایرانی خودم را دوباره ورق زدم و چشمم به صفحه ویزای امریکا افتاد. برای خودش ابهتی داشت و یادآور خاطرات تلخ و شیرین آن زمانی بود که این ویزا در پاسپورت من ثبت شده بود. حتی آن ویزای امریکا را هم از پاسپورت امریکایی خودم بیشتر دوست داشتم. حالا اصلا نمی دانم که این پاسپورت امریکایی الآن به چه درد من می خورد چون من که قرار نیست فعلا به کشور دیگری بروم. ولی یک جورهایی انگار که ماموریت من در مورد گرفتن پاسپورت امریکایی به پایان رسیده است.
این آقا پسری که قرار بود بیاید و به عنوان وردست پیش من کار کند آمد و مشغول به کار شد. طبق معمول همه جوان های ایرانی بسیار باهوش و کاربلد است و یک جورهایی آدم افتخار می کند که چنین هم وطن هایی دارد. دیروز سرم به کاری گرم بود و وقتی آمد به اطاقم گفت آقا آرش راحت باش اگر می خواهی وبلاگ بنویسی! بنده خدا نمی داند که من به غیر از وبلاگ نویسی کارهای دیگری هم دارم مثلا گاهی یک سری تانک از بالا به سمت پایین می آیند و من مجبورم در مسیر آنها تیربار و سلاح های مختلف قرار بدهم تا نابود شوند اگرنه به خانه می رسند و آن را نابود می کنند. تازه اقدامات مقتضی هم گله می کند که چرا وبلاگم را به روز نمی کنم. می ترسم اگر یک زمانی دیگر نخواهم وبلاگ بنویسم من را طلاق بدهد و بگوید که من با یک وبلاگ نویس ازدواج کرده ام نه با یک وبلاگ ننویس! خلاصه این وسط گرفتار شده ام و از یک طرف کارهای شرکت و از آن طرف هم که آن تانک ها به طور مداوم به سمت پایین می آیند و من باید با آنها مقابله کنم و از یک طرف هم این آقا پسر که هی موی دماغ من می شود و یک لحظه غفلت هم کافی است تا تانک ها خودشان را به خانه برسانند و همه چیز را نابود کنند. مگر یک نفر چند تا دست دارد که هم زمان همه این کارها را با هم انجام بدهد. بعد می گویند امریکا سختی ندارد و همه فکر می کنند که ما صبح که از خواب پا می شویم می رویم دیسکو و شب بر می گردیم خانه. ولی خوب آقا پسر با این سرعتی که دارد پیش می رود اگر یاتاقان نسوزاند خیلی زود می تواند بر تمامی امور مسلط شود و من هم با خیال راحت می توانم به کار ترکاندن تانک و نوشتن وبلاگ بپردازم. البته الآن که نه ولی وقتی با اقدامات مقتضی رفتیم به خانه بخت عصرها خسته از کار طاقت فرسای روزانه به خانه بر می گردم و اول نیم ساعت بر روی صندلی ماساژ می نشینم و بعد هم یک شام مفصل می خوریم و هی قربان و صدقه یکدیگر می رویم و دوباره صبح می روم سر کار تا تانک بترکانم و وبلاگ بنویسم. آخرش هم یک روز کامپیوترم را می گذارند زیر بغلم و من را با اردنگی از پنجره شرکت به بیرون پرت می کنند. بعد من هم به خانه می روم و به اقدامات مقتضی می گویم که چه نشسته ای که بدبخت شدیم! می گوید چه شده است مرد؟ می گویم که من را از کار برکنار کرده اند و حال دیگر باید کاسه چه کنم چه کنم به دست بگیریم و آواره کوی و برزن شویم و گرسنگی بکشیم. می گوید غصه نخور من اندکی نان و پنیر برای روز مبادا ذخیره کرده ام. سپس بر سر سفره می نشینیم و نان و پنیر می خوریم. بعد بچه می گوید پدر من کیف و کفش مدرسه می خواهم. من می گویم پسرم ما فقیر هستیم و من نمی توانم آن را برای تو تهیه کنم. پسر عر می زند و دختر هم گریه می کند. من و اقدامات مقتضی به هم نگاه می کنیم و من کاسه آب را در زیر چکه سقف می گذارم تا گلیم کهنه مان خیس نشود.
دلم برای ماهیگیری تنگ شده است. باید دوباره به دریاچه بروم و به بهانه ماهیگیری خودم را به دست طبیعت بسپارم. بودن نخ ماهیگیری در آب بهانه خوبی است تا آدم مدت ها در کنار آب بنشیند و به نغمه پرندگان گوش دهد. ببو هم عاشق آواز پرندگان است و به آن گوش می سپارد تا بتواند جهت آنها را پیدا کند. سپس چمباتمه می زند و چنان بی حرکت می ایستد که پرندگان متوجه حضور او در پشت پنجره ای غبار گرفته نشوند. سپس با یک خیز خودش را به پنجره می کوبد و در خیال خودش به سمت شکار حمله می کند. پرندگان باز هم متوجه حضور او نمی شوند و او هم ناامید به سمت ظرف غذای خودش می رود و قرص های مکعب شکلی که به نام غذا در آن ریخته شده است را می خورد. او هم درگیر زندگی ماشینی شده است و دیگر حتی خودش هم جرات نمی کند که پایش را از خانه به بیرون بگذارد. گربه همسایه بزرگ ترین دشمن او در زندگی است و هر زمانی که او به داخل حیاط ما می آید ببو آرام و قرار ندارد و از پشت شیشه برای او خط و نشان می کشد و جیغ و داد می کند. گربه همسایه هم بدون اعتنا به ببو خودش را کش و غوس می دهد و در آفتاب ولو می شود و خیالش راحت است که ببو دستش به او نمی رسد. ببو هم بیشتر لجش می گیرد و جیغ و داد راه می اندازد. گربه همسایه لات است و همیشه در کوچه و خیابان ولو است. من را هم خیلی دوست دارد ولی من به خاطر ببو زیاد تحویلش نمی گیرم که به حیاط خانه ما نیاید و ببو عصبانی نشود. تازگی ها او را با یک ماله هایی که کاغذ چسب دار دارد تمیز می کنم و هر بار که موها به آن می چسبد یک لایه از کاغذ را از آن جدا می کنم. این ماله برای تمیز کردن کت و شلوار و لباس است ولی برای ببو هم خوب جواب می دهد. همیشه صبح ها که من در بوتیک اطاقم مشغول به ریش تراشیدن و یا مسواک زدن دندان هستم ببو هم به آنجا می آید و من را تماشا می کند. بوتیک یک جایی در اطاق من است که در کنار کمد لباس قرار دارد و یک سینک ظرفشویی دارد و سرتاسر آن آینه است. من تمام وسایل بهداشتی و آرایشی خودم را بر روی سکویی که در کنار دستشویی آن است قرار داده ام. وسایل بهداشتی و آرایش من شامل یک دستگاه ریش تراش برقی است با چندین عدد ظرف محلول تمیز کننده آن که مصرف شده است و هنوز آنها را به سطل آشغال نریخته ام. چهار عدد کلاه که بر روی هم تل انبار شده است. یک مسواک برقی با دو عدد خمیر دندان. دو جعبه پول خرد که یکی برای پنی و دیگری برای پول خردهای دیگر است. یک مقداری زیادی کاغذ آشغالی که مجموعه ای است از صورت حساب های قدیمی. شیشه ادکلن و تعداد زیادی شیشه های ادکلن خالی. چند عدد بوگیر زیر بغل و در نهایت تعدادی ناخن گیر و مداد و خودکار که در اطراف بوتیک به صورت یکنواخت پخش شده اند.
این آقا پسری که قرار بود بیاید و به عنوان وردست پیش من کار کند آمد و مشغول به کار شد. طبق معمول همه جوان های ایرانی بسیار باهوش و کاربلد است و یک جورهایی آدم افتخار می کند که چنین هم وطن هایی دارد. دیروز سرم به کاری گرم بود و وقتی آمد به اطاقم گفت آقا آرش راحت باش اگر می خواهی وبلاگ بنویسی! بنده خدا نمی داند که من به غیر از وبلاگ نویسی کارهای دیگری هم دارم مثلا گاهی یک سری تانک از بالا به سمت پایین می آیند و من مجبورم در مسیر آنها تیربار و سلاح های مختلف قرار بدهم تا نابود شوند اگرنه به خانه می رسند و آن را نابود می کنند. تازه اقدامات مقتضی هم گله می کند که چرا وبلاگم را به روز نمی کنم. می ترسم اگر یک زمانی دیگر نخواهم وبلاگ بنویسم من را طلاق بدهد و بگوید که من با یک وبلاگ نویس ازدواج کرده ام نه با یک وبلاگ ننویس! خلاصه این وسط گرفتار شده ام و از یک طرف کارهای شرکت و از آن طرف هم که آن تانک ها به طور مداوم به سمت پایین می آیند و من باید با آنها مقابله کنم و از یک طرف هم این آقا پسر که هی موی دماغ من می شود و یک لحظه غفلت هم کافی است تا تانک ها خودشان را به خانه برسانند و همه چیز را نابود کنند. مگر یک نفر چند تا دست دارد که هم زمان همه این کارها را با هم انجام بدهد. بعد می گویند امریکا سختی ندارد و همه فکر می کنند که ما صبح که از خواب پا می شویم می رویم دیسکو و شب بر می گردیم خانه. ولی خوب آقا پسر با این سرعتی که دارد پیش می رود اگر یاتاقان نسوزاند خیلی زود می تواند بر تمامی امور مسلط شود و من هم با خیال راحت می توانم به کار ترکاندن تانک و نوشتن وبلاگ بپردازم. البته الآن که نه ولی وقتی با اقدامات مقتضی رفتیم به خانه بخت عصرها خسته از کار طاقت فرسای روزانه به خانه بر می گردم و اول نیم ساعت بر روی صندلی ماساژ می نشینم و بعد هم یک شام مفصل می خوریم و هی قربان و صدقه یکدیگر می رویم و دوباره صبح می روم سر کار تا تانک بترکانم و وبلاگ بنویسم. آخرش هم یک روز کامپیوترم را می گذارند زیر بغلم و من را با اردنگی از پنجره شرکت به بیرون پرت می کنند. بعد من هم به خانه می روم و به اقدامات مقتضی می گویم که چه نشسته ای که بدبخت شدیم! می گوید چه شده است مرد؟ می گویم که من را از کار برکنار کرده اند و حال دیگر باید کاسه چه کنم چه کنم به دست بگیریم و آواره کوی و برزن شویم و گرسنگی بکشیم. می گوید غصه نخور من اندکی نان و پنیر برای روز مبادا ذخیره کرده ام. سپس بر سر سفره می نشینیم و نان و پنیر می خوریم. بعد بچه می گوید پدر من کیف و کفش مدرسه می خواهم. من می گویم پسرم ما فقیر هستیم و من نمی توانم آن را برای تو تهیه کنم. پسر عر می زند و دختر هم گریه می کند. من و اقدامات مقتضی به هم نگاه می کنیم و من کاسه آب را در زیر چکه سقف می گذارم تا گلیم کهنه مان خیس نشود.
دلم برای ماهیگیری تنگ شده است. باید دوباره به دریاچه بروم و به بهانه ماهیگیری خودم را به دست طبیعت بسپارم. بودن نخ ماهیگیری در آب بهانه خوبی است تا آدم مدت ها در کنار آب بنشیند و به نغمه پرندگان گوش دهد. ببو هم عاشق آواز پرندگان است و به آن گوش می سپارد تا بتواند جهت آنها را پیدا کند. سپس چمباتمه می زند و چنان بی حرکت می ایستد که پرندگان متوجه حضور او در پشت پنجره ای غبار گرفته نشوند. سپس با یک خیز خودش را به پنجره می کوبد و در خیال خودش به سمت شکار حمله می کند. پرندگان باز هم متوجه حضور او نمی شوند و او هم ناامید به سمت ظرف غذای خودش می رود و قرص های مکعب شکلی که به نام غذا در آن ریخته شده است را می خورد. او هم درگیر زندگی ماشینی شده است و دیگر حتی خودش هم جرات نمی کند که پایش را از خانه به بیرون بگذارد. گربه همسایه بزرگ ترین دشمن او در زندگی است و هر زمانی که او به داخل حیاط ما می آید ببو آرام و قرار ندارد و از پشت شیشه برای او خط و نشان می کشد و جیغ و داد می کند. گربه همسایه هم بدون اعتنا به ببو خودش را کش و غوس می دهد و در آفتاب ولو می شود و خیالش راحت است که ببو دستش به او نمی رسد. ببو هم بیشتر لجش می گیرد و جیغ و داد راه می اندازد. گربه همسایه لات است و همیشه در کوچه و خیابان ولو است. من را هم خیلی دوست دارد ولی من به خاطر ببو زیاد تحویلش نمی گیرم که به حیاط خانه ما نیاید و ببو عصبانی نشود. تازگی ها او را با یک ماله هایی که کاغذ چسب دار دارد تمیز می کنم و هر بار که موها به آن می چسبد یک لایه از کاغذ را از آن جدا می کنم. این ماله برای تمیز کردن کت و شلوار و لباس است ولی برای ببو هم خوب جواب می دهد. همیشه صبح ها که من در بوتیک اطاقم مشغول به ریش تراشیدن و یا مسواک زدن دندان هستم ببو هم به آنجا می آید و من را تماشا می کند. بوتیک یک جایی در اطاق من است که در کنار کمد لباس قرار دارد و یک سینک ظرفشویی دارد و سرتاسر آن آینه است. من تمام وسایل بهداشتی و آرایشی خودم را بر روی سکویی که در کنار دستشویی آن است قرار داده ام. وسایل بهداشتی و آرایش من شامل یک دستگاه ریش تراش برقی است با چندین عدد ظرف محلول تمیز کننده آن که مصرف شده است و هنوز آنها را به سطل آشغال نریخته ام. چهار عدد کلاه که بر روی هم تل انبار شده است. یک مسواک برقی با دو عدد خمیر دندان. دو جعبه پول خرد که یکی برای پنی و دیگری برای پول خردهای دیگر است. یک مقداری زیادی کاغذ آشغالی که مجموعه ای است از صورت حساب های قدیمی. شیشه ادکلن و تعداد زیادی شیشه های ادکلن خالی. چند عدد بوگیر زیر بغل و در نهایت تعدادی ناخن گیر و مداد و خودکار که در اطراف بوتیک به صورت یکنواخت پخش شده اند.
خوب اگر ناراحت نمی شوید و بر من خرده نمی گیرید من گرسنه ام است و مجبور هستم برای ارتزاق از اطاق خودم خارج شده و خودم را به اولین مکان سوخت گیری برسانم. خلاصه این پست هم ظاهر و باطن همان چیزی بود که توانم به آن افاقه می کرد و به قول معروف برگ سبزی آشی است تحفه درویش. حالا شما با خواندن این نوشته ها چه چیزی دستگیرتان می شود را دیگر من نمی دانم و گناهش به گردن خودتان. وقتتان خوش.
یکم
پاسخحذفسلام .
پاسخحذفاز نوشته هایت واقعا لذت می برم !
امیدوارم بیشتر بنویسی !
آرش یه مطلب توی نت دیدم گفتم شاید برات جالب که نه ولی مهم باشه. خلاصه آقا آرش اگه بچه می خواهی زود دست بجنبان (از سایت فارسی بی بی سی و عنوان مطلب هم هست ارتباط سن پدر با اختلالات ژنتیک)
پاسخحذفhttp://www.bbc.co.uk/persian/science/2012/08/120823_l06_science_older_dads_genetic_disorder.shtml
من می گویم پسرم ما فقیر هستیم و من نمی توانم آن را برای تو تهیه کنم.
پاسخحذف:))))))))))
ببو چه رنگیه ؟ وقتی راجع به کمین کردنش برای پرندگان نوشتی انگار داشتی راجع به گربه من مینوشتی . لذت بردم .
پاسخحذفعکسش تو چند پست قبل بود
حذفسلام
پاسخحذفتا حالا به دندونای ببو توجه کردین...
اون قرص های مکعب شکل بشدت دندوناشو خراب می کنن.
ممنون
سلام بر آرش عزیز
پاسخحذفامیدوارم حال شما ، اقدامات مقتضی ، وردست گرامی و ببوی عزیز خوب باشد ...
روزگار اینست که هر چیز ارزشمندی بعد از مدتی برای انسان عادی میشود مثل همین پاسپورت ...
امیدوارم شرایطی را برای اقدامات مقتضی فراهم کنی که او نیز مثل شما در وبلاگ پست های مفیدی مهیا دارد ... اینجوری مشکل شما نیز حل خواهد شد ...
موفق و سربلند در تمامی مراحل زندگی
ممنونم آرش جان
پاسخحذفبد نبود.
پاسخحذفخدا رو شکر اون پسره (اسم نداره ارش جان؟ ) و اقدامات مقتضی هستن که حق ما رو ازت بگیرن.
پاسخحذفما که هر چی میگیم وبلاگ رو اپدیت کن که اپ نمیکنی.
حداقل اونا رو خدا فرستاد پیشت که همش بهت بگن تا تو هم کمی به فکر ما باشی :D
اینا رو ول کن جشمات در جه حاله یه توضیحی میدادی ممنوم میشم:)
پاسخحذفآرش جان نمی دونم چرا باورم نمیشه اقدام مقتضی وجود خارجی داشته باشه!
پاسخحذفمجبوری من بعد بیشتر دروغ ببافی چون ظاهر قضیه بوداره !
اینو بافتی رد گم کنی یا مشتریات دست از سرت بردارن و نمیدونم ولی حسی میگه کل ماجرا بازیه :)
میترا
درود
پاسخحذفارش جان من فکر می کنم این حقیقت که چند نفر از آشناهات وبلاگ تورو می خونن و می دونن که متعلق به تو هستش نوشته هاتو تحت تاثیر قرار میده که امری عادیه . موقع نوشتن به این فکر می کنی که اونا اینو بخونن چه برداشتی می کنن و من اصلا احساس خوبی نسبت به این ندارم . چرا یه وبلاگ دیگه باز نمی کنی تا بازم مثل قدیما از همه چی بگی و همه کس رو نقد کنی ؟
با اجازه بزرگترا
حذفمنم با رحیم موافقم!
چی میگی شما ؟
حذفمن این ارش رو به زور 2.3 سال قبل پیدا کردم. با این وضعیت فیلترینگ من و خیلی های دیگه هر روز سر میزنیم که ارش پست جدید بزنه.
اونوقت میگی بره یه وبلاگ دیگه بزنه و اینجا ننویسه ؟ !!!!!!
تازه ارش به گفته خودش یکی 2 تا وبلاگ دیگه هم داره که ما از اون ها بی خبریم.
همین مونده که اینجا تعطیل بشه !!!!!! وای وای وای وای !!
ارش بیا این صحبت های تعطیلی وبلاگ رو تکذیب و از خودت مبرا کن وگرنا ما اینجا تحصن میکنیم.
تازه شاید انقلاب هم کردیم.
من با نظر دوستان موافق نیستم
پاسخحذفبه نظر من همه ما باید دوستان خودمون رو اون جوری که هستن قبول کنیم و دوستان نزدیک آرش جان که ایشون رو از ملاقات کردند هم این موضوع رو درک می کنند و مطمئنم اگه خانم هم باشه لذت هم باید ببره
راه انداختن وبلاگی که این همه خواننده داشته باشه آن هم فقط برای کمک به دیگران کار کمی نیست!! اتفاقا باید افتخار هم کرد
اقدامات مقتضی خوبه با سارا کوچولو کاری نداره لا اقل
سلام اقدامات مقتضی
پاسخحذفمن پانی هستم
اگر اینجا رو میخونی باید بگم سلام خیلی خوشبختم از آشنایی شما
البته خوشحالتر میشیم اگر حضورا قدم رنجه کرده و خودتون رو معرفی بفرمایید
آخه اقدامات مقتضی هم شد اسم؟ نه جدا میگم!!
اسم اقدامات مقتضی از اون پسره که بهتره !!!
حذفاین اقدامات مقتضی هم با خودش قافیه !! داره :D . هم وزن داره. هم اسم باکلاسیه.
تازه از 2 روز دیگه این فرهنگ جا میوفته که همه به خانم هاشون میگن اقدامات مقتضی. :D
فکر کن چه شود !!
ولی این پسره هیچ کدوم از مزایای اقدامات مقتضی رو نداره. به عنوان ادمین از این پسره خواهش میکنیم به قسمت نظرات وارد شود و یه اسم مناسب برای خودش انتخاب کند !!
قبلا این کارو کرده و تو پست قبلی یا قبلترش خودش رو به اسم مارک معرفی کرده. دنبال اسم Mark توی کامنتها بگرد.ولی من مثل میترا باور نمیکنم که این اقدامات مقتضی وجود خارجی داشته باشه.
حذففکر کنم بعد از چند سالی که همه ی مطالبتو میخونم اولین نظرم باشه.
پاسخحذفواقعا خوب مینویسی
دمت گرم
آرش جان چرا گفته بودی آمریکاییها یهودی هارو انداختن بیرون به سمت فلسطین در حالی که الآن بالای 6 میلیون یهودی در آمریکا زندگی میکنن.
پاسخحذفمردم از خنده. بابا سختی کار بگیر واسه اینهمه مسولیت. در ضمن اجلال نزول اقدامات بر راس سر شما مبارک.
پاسخحذفنگران نباش آًرش. ترس بى مورده. به قول بابا طاهر عًريان : آن را كه حساب پاك است ، از كردن كون چه باك است!!!
پاسخحذف