۱۳۹۱ مرداد ۱۲, پنجشنبه

ثانیه شمار



دلمان خوش بود که مرتقع شدیم نگو که فقط حمالی به کارم اضافه شده است و پول مولی در کار نیست. رئیسم گفت وضعمان که بهتر شود حتما اضافه حقوق هم برایت اعمال می کنیم. گفتم ای بابا الآن پنج سال آزگار است که همه همین وعده را به من داده اند و آخر هم یا اخراج شدند و یا این که با پای خودشان از این اداره رفتند. این وسط هم تمام وعده و عیدهایشان مالیده شد و رفت در پی کارش. دیروز برای اولین بار سعی کردم حرفم را به رئیسم بزنم و رودربایستی نکنم ولی با این حال باز هم به او اطمینان خاطر دادم که در هر صورت کار لنگ نمی ماند و من آن را انجام می دهم حتی اگر حقوقم را اضافه نکنید. نمی دانم طرف دلش سوخت یا چه شد که گفت باشد حالا گریه نکن لااقل بگذار یک یا دو ماه بگذرد و من حتما در این مورد تجدید نظر می کنم. در واقع به او حالی کردم که من را به آخرت حواله ندهد و تا دو ماه دیگر تصمیم خودش را در مورد اضافه حقوق من اعلام کند. البته یک بودجه کلانی هم در اختیار من است که باید آن را در راه اهداف عالیه خرج کنم. حیف که ایران نیست اگرنه اختلاس می کردم و لااقل نصف آن پول کلان را هاپولی می کردم بدون این که حتی کسی متوجه شود. آخر ما ایرانی ها وقتی به خارج می آییم خیلی مقید به تمام موازین اخلاقی و ارزشی می شویم ولی به محض این که پایمان را در خاک ایران می گذاریم به همان حالت اولیه ریست می شویم. نمی دانم شاید علت این باشد که برای ما ایرانی ها خیلی مهم است که خارجی ها چگونه در مورد ما قضاوت کنند. مثلا الآن اگر من اختلاس کنم آنها تا ابد الدهر یادشان نمی رود که یک ایرانی کلاه آنها را برداشته است و به نوعی آبروی چند هزار و چند صد ساله ما بر باد می رود. شاید هم علت دیگر این باشد که ما ایرانی ها هم نژادی های خودمان را خودمانی می دانیم و می گوییم پول من و پول تو ندارد و پول ایرانی ها مال همه ایرانی ها است و خوب اگر من این پول را نخورم بغل دستی می خورد. خلاصه نمی دانم چطور است که آدم فقط وقتی در ایران است هوس اختلاس می کند و جای دیگری این کار حال نمی دهد. خوب در ایران یک حس رقابت و چشم و هم چشمی هم در مورد اختلاس وجود دارد و همه سعی می کنند رقم های اختلاس خودشان را از دیگری بالاتر ببرند و همیشه هم دست بالای دست بسیار است.

امروز صبح وقتی که از حمام آمدم بیرون داشتم جلوی آینه ریشم را با ماشین چمن زنی می تراشیدم که ناگهان چشمم افتاد به موهای سفید اطراف و جلوی سرم. قبلا که عینکی بودم چشمم بدون عینک این چیزها را نمی دید و خیالم راحت بود که هنوز خیلی جوان هستم ولی امروز صبح یک مرتبه زنگ ها به صدا در آمدند و به خودم گفتم که ای داد بیداد دیدی چه شد؟ آب عمرت را کشیدند و ولو شد. تا همین دیروز داشتم دعا می کردم که ای خدا یعنی می شود یک روزی برسد که من دیگر مجبور نباشم مشق بنویسم. آخر چه زمانی این درس و مدرسه من تمام می شود تا بتوانم شب ها راحت تلویزیون تماشا کنم و نگران امتحان و این چیزها نباشم. تا آنجایی که از درس فارغ شدم حساب و کتاب زمان دستم بود و هر ثانیه و دقیقه را وزن می کردم و پشت سرم می گذاشتم ولی بعدش نمی دانم چه شد که یک مرتبه افسار از دستم رها شد و ثانیه ها و روزها و سالها همین طور از جلوی چشمانم گذشتند. لامذهب چنان سراشیبی تیزی است که دیگر ترمز هم کار نمی کند و دنده سنگین هم صدای دستگاه آب هویج گیری از خودش در می آورد و جا نمی رود. مثل این که هر چقدر سن آدم بالاتر می رود سرعت گذشت زمان هم بیشتر می شود. یادم می آید که وقتی بچه بودم سه ماه تابستان خیلی طولانی بود و هر روز و هر دقیقه برای خودش وزنی داشت و هر ماجرایی که در آن اتفاق می افتاد یک خاطره را برای ما رقم می زد. از یک ساعت بعدازظهر گرم تابستانی که مجبور بودم بخوابم و خوابم نمی برد و با سنجاق قفلی های مادربزرگم بر روی راه های فرش کهنه بازی می کردم بیشتر از پنج سال گذشته خاطره در ذهنم باقی مانده است. چشمانم به ثانیه شمار ساعت قدیمی چوبی بود تا ببینم چه زمانی می تواند کوچکترین عقربه را به سمت عدد چهار ببرد و من به کوچه بروم تا بازی کنم. ولی ثانیه شمار خیلی تنبل بود و تازه هر ذره ای هم که به جلو می رفت یک مقداری به عقب بر می گشت تا جایش را در موقعیت فعلی خودش تثبیت کند. بعد تا دوباره تصمیم بگیرد یک قدم به جلو برود نفس آدم را در می آورد. ساعت برای من خیلی اسرار آمیز بود و همیشه ترکیب چرخ دنده ها با یکدیگر و حرکت متوازن آنها من را افسون می کرد. عباس دماغو هم در خانه اش همین وضعیت را داشت و می بایست سنگینی ثانیه های گرم آن بعدازظهر تابستانی را تا رسیدن به ساعت مقدس چهار تحمل کند. 

اصلا نمی فهمیدم که بزرگ ترها برای چه بعدازظهرها می خوابند. سردرد را هم درک نمی کردم و نمی دانستم چرا وقتی من سر و صدا می کنم دیگران سردرد می گیرند. خنده ام می گرفت و پیش خودم می گفتم که مگر سرشان به جایی خورده است که درد بگیرد. من هم وقتی سرم به در و دیوار می خورد درد می گرفت ولی آن را می مالیدم و زود خوب می شد ولی بزرگ ترها وقتی سردرد می گرفتند قیافه شان مچاله می شد و اخم می کردند و بداخلاق می شدند. فکر می کردم مسخره بازی در می آوردند و می خواهند ژست بگیرند و بزرگتر بودن خودشان را به رخ من بکشند. بابا این همه امکانات و پول دارید بروید پارک بروید شمال برای خودتان عشق و حال کنید آخر این خواب بعدازظهر چه لذتی دارد که من نمی فهمم!  در همین فکرها بودم که مادربزرگم غرولند کنان یک چشمش را باز می کرد و می گفت اگر گذاشتی من پنج دقیقه بخوابم اه تازه چشمانم گرم شده بود. تازه فهمیدم که داشتم با انگشت پایم با قلمبه ورآمده در کمد قدیمی که فلزی هم بود بازی می کردم. وقتی فشارش می دادی می گفت بومب و می رفت تو و وقتی ولش می کردی می گفت بامب و می آمد بیرون. بعد دوباره به ساعت نگاه کردم و پیش خودم گفتم که ای بابا الآن بیش از نیم ساعت است که خوابیده ای نه پنج دقیقه. حوصله ام سر می رفت و دوباره به سنجاق قفلی پناه می بردم و فرض می کردم که یک موتورسیکلت پر سرعت است و با آن در راه های پر پیچ و خم فرش نخ نما ویراژ می دادم و گاهی هم به شدت ترمز می کردم که صدای ساییده شدن لاستیک آن بر سطح خیابان از سقف گلوی من خارج می شد. وقتی یک مرتبه گاز می دادم جلوی سنجاق قفلی می رفت بالا و تک چرخ می زدم. یاد ماشین کورسی کوچکی افتادم که از خانه یکی از بستگان پولدارمان دزدیده بودم و آن را در زیر پله آشپزخانه قایم کرده بودم. یک لحظه وسوسه می شدم که بروم و آن را بیاورم و بازی کنم ولی همیشه ترس بر من غلبه می کرد که مبادا کسی متوجه شود و آبروی من برود. شب های زیادی کابوس دیده بودم که همه دارند با انگشت من را نشان می دهند و می گویند آرش یک دزد پست فطرت است. وقتی از خواب می پریدم از اینکه آن ماشین در زیر انبوه خرت و پرت های زیر پله دفن شده است احساس راحتی و خوشحالی می کردم. هیچ وقت نتوانستم با آن ماشین بازی کنم و فقط عذاب وجدان آن برایم باقی ماند. کولر آبی با سر و صدای زیاد سعی می کرد اطاق را خنک نگه دارد. یک قمری هم در بالای کانال آن لانه ساخته بود و وقتی که راه می رفت صدای کشیده شدن ناخن پایش بر روی سطح فلزی کانال شنیده می شد. بغبغو هم می کرد. اصولا بغبغوی قمری ها  همیشه موزیک متن بعدازظهرهای گرم تابستانی ما بود. هوا آن قدر گرم می شد که حتی گنجشک ها هم نمی خواندند. قبلا بعدازظهرها هم بیرون می رفتم ولی از زمانی که در زیر نور خورشید خون دماغ شدم دیگر مادربزرگم اجازه نمی داد بیرون بروم. لااقل در حیاط کلی سرگرمی وجود داشت و می توانستم با مورچه ها ور بروم و یا به عنکبوت های ریزی که در فاصله میان آجرهای دیوار تار تنیده بودند سرکشی کنم. اگر خوش شانس بودم شاید هم یک مارمولکی سر و کله اش پیدا می شد و من می توانستم به دنبال او بدوم و وقتی که او از ترسش دمش را رها می کند با آن بازی کنم. این ساعت لعنتی هم اصلا راه نمی رفت شاید به خاطر این بود که خیلی قدیمی شده بود و احتمالا اگر یک ساعت نو می خریدند تندتر راه می رفت.

الآن وقتی به عقربه های ساعت نگاه می کنم انگار که فنرشان در رفته است و همین طور به دور صفحه ساعت می چرخند. حتی روزها و ماه ها هم برای خودشان می روند بدون این که اثری از خود به جای بگذارند. لابد سیستم آدمیزاد همین طوری طراحی شده است که وقتی پا به سن می گذارد ساعت هم برایش سریع تر بگذرد. به نظر من که واحد زمان یکسان نیست و متناسب است با سن گذراننده آن. من که باور نمی کنم یک ثانیه الآن من با یک ثانیه سی سال پیش یکی باشد. خلاصه ریشم را تراشیدم و لباسم را پوشیدم. همه این فکرها در همان زمان ریش تراشیدن در ذهن من گذشت. البته می گویند موی جو گندمی مد است. خوب این حرف ها را برای دلخوشی آدم می زنند و لابد فردا هم می گویند موی سفید مد است و بعد هم پای چلاق و عصا و دندان مصنوعی مد می شود. من خودم وقتی بچه بودم به یک آدم چهل ساله می گفتم پیری و پیش خودم می گفتم ای بابا او دیگر عمر خودش را کرده است و یک پایش لب گور است. الآن خیلی با احتیاط به سن پنجاه و شصت و هفتاد نگاه می کنم چون می دانم با این سرعتی که دارم به پیش می روم در یک چشم به هم زدن خودم را در مقابل همین آینه می بینم که صورتم چروکیده شده است و دستانم بر روی عصا می لرزد و لثه هایم را بر روی هم فشار می دهم و لبانم به سمت جلو جمع می شود و از توی دماغ و گوشهایم یک کپه مو بیرون زده است و کله ام مثل کالباس مارتادلا نقش و نگار دارد و برق می زند و فقط چهار تا شوید موی سفید از لابلای آن بیرون زده است. من از بچگی دوست داشتم در زمان پیری نویسنده بشوم و هنوز هم تنها چیزی که من را برای رسیدن به سنین کهنسالی دلخوش می کند این است که بازنشسته شوم و در یک جای خوش آب و هوا بنشینم و برای خلایق داستان بنویسم. از داستان های شیرین خیلی خوشم می آید از همان هایی که شاهزاده ای سوار بر اسب به راه می افتد و با دیو پلید می جنگد و در آخر هم دختر زیبایی را از چنگال او نجات می دهد و با هم عروسی می کنند. دوست دارم فقط برای بچه ها بنویسم چون هنوز هم زبان آنها را بهتر از زبان بزرگترها می فهمم.

خوب من دیگر احضار شدم و باید بروم. پس بدرود تا نوشته ای دیگر 

۱۴ نظر:

  1. من تازه این وبلاگ را پیدا کردم.
    به نظر من که این نوشته شاهکار ادبی بود. آفرین

    پاسخحذف
  2. آرش جان ای کاش اقدامات مقتضی را زودتر یه عمل می آوردی تا بیشتر می نوشتی .

    پاسخحذف
  3. ولی ثانیه شمار خیلی تنبل بود و تازه هر ذره ای هم که به جلو می رفت یک مقداری به عقب بر می گشت تا جایش را در موقعیت فعلی خودش تثبیت کند.

    این جمله عالی بود.چجوری یادت بود وافعا برگشت به عقب حرص در آورنده ثانیه شمار رو؟

    پاسخحذف
  4. زیبا نوشتی ... ولی یکمی خورد تو ذوقم ... میدونم این تو ذوق خوردنها واکنش غیر ارادی ذهنم برای کنترل من و خروج از یک حس ناراحت کنندس... ولی مگه چیز ناراحت کننده ای تو پستت بود؟!!!

    پاسخحذف
  5. سلام

    چه خوب !
      
    کودک درون شما هم مثل مال من هنوز قبراق و سرحاله و نمیخواد بزرگ بشه ..
     
    :)

    پاسخحذف
  6. آرش ، نوشته هات بی نظیرن .
    تو واقعا فوق العاده ای .
    چقدر قشنگ لحظه های یه بعداز ظهر تابستونیت رو به تصویر کشیدی . انقدر واضح و ملموس . عالی بود . عالی
    You are Great , MAN

    پاسخحذف
  7. باز شما سر پیری متوجه گذشت سن شدید ( شوخی )
    من چی بگم که الان سر جوونی دارم به پیری و مرگ و زینه بالای زندگی و امکانات پائین رفاهی فکر می کنم؟

    بگذریم ، موفق باشی با اضافه حقوق تپل

    پاسخحذف
  8. متشکرم... منتظر آثار ادبی بعدی شما هستیم

    پاسخحذف
  9. از بلاگ خرس پیدات کردم. ایده خرید قایق عالی بود. همسفر خواستی یه ندا بده:ي

    پاسخحذف
  10. این بلای که در پاراگراف اول سر شما اومد سر ما هم خیلی شیک آمد. الان یه چند ماهی‌ از اون ۲-۳ ماهی‌ که گفتن می‌گذره ولی‌ خبری از پول اضافه نیست.

    این روش و نمو موهای سفید رو خوب اومدی. انگاری این عقربه‌ها با هم مسابقه گذاشتن که کی‌ زود تر میرسه به خط پایان.

    پاسخحذف
  11. آره آرش جون هیچ وقت هیچ چیز اونجایی که باید باشد نیست. یک روز از نگذشت عقربه ها نالونی یک روز از دنبالشون دویدن و نرسیدن.
    به قول روباه توی کتاب شازده کوچولو همیشه یک پای قضیه لنگ است.

    پاسخحذف
  12. آرش جان به خاطر اینکه آدم مهم یا عیر مهمی هستی دلیل جوا ندادن به کامنت ها نیست. دلیلش نداشتن وقت و مربوط نبودن خیلی از کامنت ها به پسا مربوطه هست.
    حالا یه سوالی: قبلا گفته بودی که میشه در آمریکا رفت دکتر و مشخصات الکی داد یا اینکه صورتحساب بیمارستان اومد بری بگی من فقیرم ازت پول نمی گیرن. حالا که اینقدر خرج بیمه در آمریکا بالاست چرا کسانی که اونجا زندگی میکنن از این ترفند استفاده نمی کنن؟ حالا مردم خود آمریکا با فرهنگ مهاجرین چرا اینکار انجام نمی دن؟

    پاسخحذف
  13. ماشین چمن زنی ، کالباس مارتادلا
    :)))))))))) :)))))))))))))
    یا خدا مردم از خنده

    پاسخحذف
  14. سلام.خیلی وقته عضو فید وبلاگتونم اما تازه الان مطالبو با دقت خوندم!.. و کلی از نحوه ی نوشتنتون لذت بردم.راستی اسم ناتاشا گادوین جالبه!حتما معنی خاصی داره برای خودتون.

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.