۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

خانم شهسواری



یکی از کسانی که چند سال است وبلاگ من را می خواند قرار شده است که بیاید و به عنوان وردست من مشغول به کار شود.  پارسال همین طوری یک ایمیل برایم فرستاده بود که آیا کاری سراغ دارم یا نه و امسال به او جواب دادم که بله یک کاری سراغ دارم. به قول معروف حالا خدا را شکر که اگر این وبلاگ برای من آب نشد لااقل برای او نان شد. خودم در یکی از پست ها نوشته بودم که اگر برای مصاحبه کاری به جایی می روید حتما لباس رسمی بپوشید. با این که تلفنی به او گفته بودم فقط یک پیراهن ساده کافی است ولی او یک کت و شلوار و کراوات پوشیده بود که مدیر کارگزینی ما که یک خانم بلوند است زبانش بند آمده بود. خوب امریکایی ها خیلی دوست دارند که فردی را که برای اولین بار می بینند خوش تیپ و خوش لباس باشد. بنده خدا از یک سال و نیم پیش که به امریکا آمده است تا حالا سختی زیاد کشیده است و در جاهای مختلف کارهای نامربوط و کارهای یدی زیادی کرده است. حالا لااقل در اینجا کارش مربوط به حرفه خودش می شود و سابقه کار خوبی هم برایش به جا می ماند. البته چس مثقال بیشتر حقوق نمی گیرد ولی خوب برای شروع خیلی خوب است و خودش هم ظاهرا خوشحال و راضی است. راستش من تمام تلاشم را می کنم که از طریق دنیای مجازی با هیچ آدم غیر مجازی مواجه نشوم ولی جایی که به زندگی و منافع آدم ها بستگی داشته باشد کوتاه می آیم. علت هم این است که خواننده های این وبلاگ حتی از سوراخ فلان شورت و پاره بودن خشتک فلان تنبان من هم خبر دارند. حالا باید دانه به دانه بنشینم و بگویم ببین آنجا که فلان چیز را گفتم خالی بستم و یا شوخی کردم. حالا این بنده خدا که کارمند است و یک جورهایی چون ریشش در گروی من است زیاد گیر نمی دهد ولی زن را بگو که لابد می خواهد هر روز به آرشیو وبلاگ مراجعه کند و یک مورد مشکوک گیر بیاورد و در مورد آن سوال و جواب کند. حالا هر موقع که بگویم جلسه دارم فکر می کند برندا و دبورا و شنن و منن دور من جمع شده اند و دارند لنگ و پاچه و پستان های خودشان را به سر و صورت من می مالند. دیگر نمی داند که بیشتر این چیزهایی که در مورد دخترها نوشتم فقط خیالات یک پسر مجرد کف کرده است که خوب نگاه می کند و بعد دلش می خواهد و شروع می کند به تخیل کردن و بعد هم که تخیلاتش با حال از آب در می آید آن را برای بقیه هم می نویسد که بخوانند و حالش را ببرند. شما تا در امریکا کار نکرده باشید ممکن است این حرف من را باور نکنید ولی بیشتر محیط های کاری در ایران بمال بمال است و همه با هم لاس می زنند در حالی که در اداره های امریکا حتی از کوچک ترین برخورد فیزیکی و یا شوخی لفظی که به نوعی مشکوک به تمایلات دیپلماتیک باشد نمی گذرند و اخراج بر روی شاخش است. خوب اعتقاد دارند که محیط کار باید بسیار امن و راحت و بدون حاشیه باشد و به نظر من هم درست و منطقی است.

دیشب زن می گفت که به خاطر زلزله آذربایجان خیلی ناراحت است چون عکس ها را دیده بود و منقلب شده بود. راستش شاید من اولین نفری بوده باشم که از زلزله باخبر شدم چون هر زلزله ای که در ایران بیاید یک ایمیل به صورت اتوماتیک به تلفن همراه من فرستاده می شود و موقعیت و شدت آن را می گوید. مثلا زاهدان و جنوب شرقی ایران تقریبا هر روز زلزله می آید ولی شدت آن حدود چهار است و اهمیتی ندارد. چند روز قبل از زلزله بزرگ هم در شمال و در حوالی تبریز چند زلزله خفیف ثبت شد تا جایی که دیدم در موبایلم زلزله شش و خورده ای ریشتر در حوالی تبریز ثبت شد. از آنجایی که این ایمیل ها را تقریبا پس از اتمام زلزله دریافت می کنم همان جا در ذهنم مجسم کردم که الآن لااقل هزاران نفر در زیر آوار جان باخته اند. بعد هم که زلزله شدید دوم آمد گفتم این دفعه دیگر هر کسی هم که در زلزله اول زنده مانده حتما این دفعه بلایی سرش آمده است. هر چه به اخبار سر می زدم هیچ خبری از زلزله نبود ولی بالاخره وقتی شنیدم حدود سیصد نفر جان باخته اند با این که خیلی ناراحت شدم ولی باز هم خوشحال شدم که فاجعه آن طوری نبوده است که من در ذهنم مجسم کرده بودم. خوب من خیلی وقت است که دیگر انتظار شنیدن هیچ خبر خوبی را از ایران ندارم و ذهن خودم را برای شنیدن خبرهای بد و بدتر آماده کرده ام. بعضی وقت ها حتی مردم ایران را مجسم می کنم که بمب بر روی خانه هایشان فرو ریخته شده است و خونین و مالین دارند در میان خرابه ها غلط می زنند و هم زمان برادران مهرورز هم دارند با باطوم و لگد آنها را کتک می زنند تا نیمه باقی مانده جانشان را بگیرند. خوب این مسیری که کشور ما دارد می رود به همان جا ختم می شود و مثل کسی است که بر بالای یک شاخه درخت نشسته باشد و بن آن را اره کند و  بالاخره شاخه درخت بریده می شود و او با مغز به زمین برخورد خواهد کرد. در چنین حالتی خیلی سخت است که آدم تجسم کند شاخه درخت بریده می شود و آن فرد مثل دیوید کاپرفیلد بر روی هوا معلق می ماند و به زمین نمی افتد.در مورد این زلزله هم تمام فکر و ذکر مسئولین این است که مبادا مثلا یک مردی که در طبقه بالا بوده است بر اثر زلزله بر روی یک زن نامحرمی که در طبقه پایین بوده است افتاده باشد و یا این که مبادا اجساد زنها و مردهای نامحرم را در کنار یک دیگر و بدون حائل خاک کنند. حالا اگر به جای سیصد نفر سیصد هزار نفر مرده بودند و امریکا و اسراییل هم هم زمان همه جا را بمباران می کردند باز هم قضیه همین بود و برای مسئولین ما هیچ فرقی نمی کرد. خوب برای همین آقا دستور داده است که جمعیت زیاد شود تا اگر یک مشت جمعیت یکهویی مردند کم نیاوریم و پیش خودش می گوید اشکال ندارد چند صد نفر مردند فدای سرمان در عوض دستور دادیم چند صد هزار نفر به دنیا بیایند. به هرحال من که دیگر مثل یک آدمی شده ام که از زور درد بدنش کرخت شده است و دیگر این خبرها من را تکان نمی دهد و فقط منتظرم تا ببینم خبرهای بد بعدی که در لیست انتظار قرار دارند چه خواهند بود.

هفته پیش زن غذایی که پخته بود را در زیر بغلم تپاند تا با خودم به خانه ببرم. حتما می دانست که قلب و احساس مردها یک جورهایی به شکمشان وصل است. دست پختش خیلی خوب است و احتمالا اگر به خانه بخت برویم پس از مدت کوتاهی من هم مثل ببو خپل می شوم. خدا خدا می کردم که از این معجون های عشق که از تاپاله گوساله نابالغ درست شده است را در غذایم نریخته باشد. چه می دانم والله شاید هم ریخته باشد در هر صورت هر چه که بود مزه اش خیلی خوب بود. ببو دیگر من را زیاد تحویل نمی گیرد چون مادرم بیشتر به او می رسد. فقط من را برای این می خواهد که خوراکی خوشمزه در حلقش بتپانم و هر زمانی که می خواهم نازش کنم زود می دود و در جایی قرار می گیرد که همیشه به او خوراکی می دهم. ولی مادرم هر روز او را شانه می کند و نازش می کند و برای همین ببو هم دوست دارد در کنار او باشد. در ضمن مادرم ببو را آبلمبو نمی کند و شکمش را بالا و پایین نمی کند بلکه خیلی آرام با او رفتار می کند. با این حال ببو هنوز هم از بیدار کردن من در نصف شب و یا صبح زود غافل نمی شود و آنقدر دستانش را به در اطاق من می کشد تا در را برایش باز کنم و خانم تشریف بیاورد تو. در ضمن وقتی می آید تو غر هم می زند که چرا اینقدر دیر در را برایش باز کرده ام. دیروز یک آدم جدیدی که قرار بود رئیس کل اداره شود آمد و کلی هم سخنرانی کرد که من آن هستم که رستم بود پهلوان. حالا معلوم نیست که زپرت این یکی چه زمانی غمسول می شود. این یکی خیلی احساس خاکی بودن می کند و به جای اطاق مجلل رئیس قبلی ترجیح داده است که در یکی از کیوبیک هایی که برای کارمندان معمولی است بنشیند. البته فیلمش است و پس از مدت کوتاهی نه تنها به جای مدیر قبلی می رود بلکه ممکن است حتی بگوید برایش دکوراسیون مخصوص هم بچینند. فعلا وقتی صحبت می کند چنان دستش را جلوی گوشی می چپاند که کسی صدایش را نشنود و پس از مدتی متوجه خریت محض خودش به خاطر نشستن در میان کارمندان خواهد شد و به اطاق رئیس منتقل می شود. ما خودمان اینکاره ایم و این چند تا شوید موی سفید را در آسیاب سفید نکرده ایم. البته به هر حال همه ما داریم به جای جدید منتقل می شویم و در آنجا اطاق خیلی کمی وجود دارد و بیشتر کیوبیک است و ممکن است تمام این ادا و اصول ها هم به خاطر این است که کسی در ساختمان جدید اعتراض نکند که چرا اطاق به او نداده اند.

چند وقتی است که یکی از آشناهایمان که مسن است کمرش را عمل کرده است و برای این که حالش خوب شود به مدت سه هفته باید در یک جایی باشد که شبیه به خانه سالمندان است تا بتوانند او را فیزیوتراپی کنند و در ضمن تحت مراقبت پزشکی باشد. من هم همیشه برای نهار به پیش او می روم و عصرها هم به او سر می زنم چون دلم نمی خواهد در آن مرکز که شبیه خانه سالمندان است احساس تنهایی کند. البته آنجا خیلی زیبا است و نهار و شام عالی می دهند و پرستارها هم بسیار مهربان هستند. البته من باید برای گرفتن غذا پنج دلار پول بدهم چون بازدید کننده هستم ولی برای او که سالخورده است همه چیز مجانی است. من افراد سالخورده را خیلی دوست دارم و از زمان بچگی همیشه هم صحبت خوبی برای پیرزن ها و پیرمردهای کهنسال بودم. خوب می دانستم که آنها فقط یک نفر را می خواهند که حرف های آنها بشنود و سرش را تکان دهد زیرا معمولا گوشهایشان هم خوب کار نمی کند و اگر شما حرفی بزنید خوب نمی شنوند و در ضمن رشته افکارشان هم به هم می ریزد. یکی از علت هایی که آدم های پیر برایم قابل احترام بودند این بود که می دانستم آنها به مرگ خیلی نزدیک هستند و برای همین دوست داشتم احساس آنها را از رویارویی با مرگ بدانم. خوب من بچه شیطانی بودم و همیشه هم در حال دویدن و توپ بازی بودم ولی اگر یک پیرمرد و یا پیرزنی را می دیدم که دارد من را نگاه می کند ناخودآگاه تمام انرژی من فروکش می کرد و از حرکت می ایستادم و به نگاه او خیره می شدم. چروک های روی پوست آنها همیشه برایم اسرار آمیز و جالب بود و گاهی از آنها اجازه می گرفتم که به پوست تا خورده آنها دست بزنم و ببینم که چطور جدا از گوشت و استخوان برای خودش بالا و پایین می رود. یادم می آید که پیرزن بسیار سالخورده ای در کوچه ما زندگی می کرد که همه او را به نام شهسواری می شناختند. خیلی فرتوت بود و وقتی که با عصا راه می رفت قدش از من هم کوتاه تر بود. اصلا با هیچ کسی حرف نمی زد و گوشش هم نمی شنید و تقریبا هیچ کس اصلا او را نمی دید. ولی من هر بار که او می خواست از کوچه رد شود بچه ها را از بازی متوقف می کردم تا او رد شود و اگر کسی به او بی احترامی می کرد خیلی ناراحت می شدم. همه می گفتند که او همین روزها می میرد و من خیلی دوست داشتم که به نوعی خودم را به او نزدیک کنم و بفهمم که مردن چگونه است. یک بار که توپ ما به حیاط خانه شان افتاده بود پسرش که آدم میانسالی بود در را باز کرد و گفت برو و توپت را بردار. پسرش با زن و بچه هایش در خانه اصلی زندگی می کردند و مادر پیر او در یک اطاقک کاهگلی نمور در کنار در ورودی زندگی می کرد. پسر شهسواری دم در اطاق مادرش با صدای بلند می گفت مادر قرصت را خوردی؟ می خواهی ببرمت آمپول بزنم؟ کاری با من نداری؟ صدای مادر در نمی آمد ولی از گوشه در دیدم که با بی حوصلگی و با حرکت سرش جواب منفی می دهد. او اصلا دلش نمی خواست کسی مزاحمش شود. من در حالی که توپ پلاستیکی را در بغلم گرفته بودم منتظر شدم تا پسرش به درون خانه برود.

یواش به در اطاق او نزدیک شدم و دیدم که او هم دارد به من زل می زند. یک کرسی کوچک داشت که در کنار آن متکایی چیده بود که رنگ آن زرشکی بود و روکش سفید داشت. من که خیلی سعی می کردم مودب باشم سلام کردم و او با بی حالی و در حالی که دهان بی دندانش را به هم می مالید سرش را برایم تکان داد. سپس دستش را که می لرزید به آهستگی به سمت جیب ژاکت بافتنی خود برد و با سرش اشاره کرد که جلو بروم. من هم از او می ترسیدم و هم اینکه خیلی دوست داشتم او را بیشتر بشناسم. مدت ها بود که همه می گفتند خانم شهسواری شب های آخر عمرش را می گذراند و ممکن است حتی تا فردا صبح هم دوام نیاورد. دمپایی خودم را بیرون در آوردم و با احتیاط به او نزدیک شدم. او یک مشت نخود و کشمش از جیبش در آورد و به سمت من دراز کرد. من به رسم ادب تعارف کردم و گفتم نمی خورم ولی او با سرش اشاره کرد که بگیرم. وقتی دستم را به سمت دستش دراز کردم متوجه شدم که دست او فقط یک قطعه استخوان نازک است که رگ های آن از زیر پوست آویزانش معلوم بود. لکه های مختلفی هم بر روی دستش بود. من نخود و کشمش را از او گرفتم و تشکر کردم و همین طور ایستادم تا ببینم که او می خواهد من بروم و یا این که می خواهد پیشش بنشینم. خیلی دلم برایش می سوخت که تنها است و در دلم به پسرش لعنت می فرستادم که چرا مادرش را به اطاق دم در فرستاده است. آن زمان اصلا درک نمی کردم که یک مرد گرفتار که زن و بچه دارد و در گذران روزگار خودش مشکل دارد همین قدر هم که مادرش را در خانه خود نگه داشته بود و به او می رسید نشان دهنده خوبی او بوده است. ولی بچه ها قضاوت هایشان احساسی است و من هم در آن زمان از دست پسر او عصبانی بودم. در کنار او نشستم و بر نگاهش خیره شدم. می دانستم که همان قدر که من در کنار او نشسته ام خوشحال و راضی است ولی او نمی توانست حرف بزند. احتمالا حنجره او مدت ها پیش از کار افتاده بود و گوشهایش هم دیگر نمی شنید. کم کم صورت چروکیده او حالتی به خود گرفت و من لبخند را در چهره اش تشخیص دادم و لثه هایش هم معلوم شدند. موهایش را حنا بسته بود و یک چارقد گلدار هم بر روی آن بسته بود. قیافه اش خیلی زیبا و معصوم شده بود و مثل کارتون پیرزن و کدو قل قلی بود که سوار کدو شده بود و می خواست به خانه نوه اش برود و در راه حیوانات مختلف می خواستند او را بخورند. او در جواب حیوانات می گفت که من پوست و استخوان هستم و اجازه بدهید که به خانه نوه ام بروم و پلو و چلو بخورم و وقتی که چاق و چله شدم بر می گردم تا تو من را بخوری. پیش خودم فکر کردم خوب لابد خانم شهسواری هم که پوست و استخوان است اگر پلو و چلو بخورد چاق می شود و شاید به او غذا نمی دهند که اینطوری لاغر شده است. طبق معمول پس از مدتی که آنجا نشستم حوصله ام سر رفت و شروع کردم به نگاه کردن وسایل اطاقش و بعد هم اجازه رفتن گرفتم و با توپ پلاستیکی به بیرون دویدم تا بازی کنم.

چند روز بعد با عباس دماغو و نوشین و سمبل و فرشاد و فرزاد و فرانک داشتیم در کوچه بازی می کردیم و متوجه شدیم که جمعیت زیادی در خانه شهسواری رفت و آمد می کنند. بچه ها داشتند پچ پچ می کردند که خانم شهسواری دارد می میرد و همه بالای سر او جمع شده اند. خوب چون برای بچه ها بازی کردن بر هر چیز دیگر مقدم است ما هم کم کم سرمان به بازی گرم و شد و حتی شروع کردیم به داد و هوار که آی تو جرزنی کردی و من قبول ندارم و از این حرف ها که ناگهان پسر شهسواری با یک قیافه نگران و تقریبا اشک آلود در مقابل در ظاهر شد و ما با دیدن قیافه او بدون این که چیزی بگوید در جا خشکمان زد. او خیلی آرام گفت بچه ها مادرم دارد می میرد. لطفا کمی آهسته تر بازی کنید و اجازه بدهید مادرم بمیرد بعد که مرد هر چقدر که دوست دارید سر و صدا کنید. من که صدایم از همه بلندتر بود خیلی خجالت کشیدم و یک لحظه به خودم گفتم که او دارد می میرد و ما داریم بازی می کنیم. ای کاش که پسر شهسواری هم مثل بقیه بزرگترها بر سر ما داد کشیده بود و من این قدر خجالت نمی کشیدم. بقیه بچه ها و عباس دماغو را نمی دانم ولی سنبل هم این لحظه ها را به خوبی به یاد دارد. او الآن در لندن یک رستوران بزرگ دارد و به زودی خودش دارد مادربزرگ می شود. او را خیلی زود و زمانی شوهر دادند که من حتی نمی دانستم بوبول به غیر از شاش کردن کاربرد دیگری هم دارد. چند وقت پیش که من و سنبل داشتیم خاطرات زمان کودکی را از پای تلفن برای هم تعریف می کردیم او هم این صحنه ها را به خوبی به یاد می آورد. خلاصه آن روز من گفتم که دیگر بازی نمی کنم و توپ را رها کردم و رفتم و در کنار جمعیتی ایستادم که در کنار اطاق خانم شهسواری جمع شده بودند تا لحظه مردن او را ببینند. یکی دو نفر به من گیر دادند که داخل اطاق نشوم ولی من بالاخره از زیر دست و پا خودم را به درون اطاق پیرزن رساندم و دیدم که کرسی او را جمع کرده اند و او را بر روی زمین به سمت قبله خوابانیده اند و یک ملافه سفید هم بر روی او کشیده بودند که وقتی مرد آن را بر سرش بکشند. صورتش مثل اسکلت شده بود و به سختی نفس می کشید و هر نفسی که می کشید همه فکر می کردند که این یکی دیگر نفس آخر او است. پلکهایش نیمه بسته بود و حتی نای آن را نداشت که تخم چشمانش را تکان دهد. یک لحظه همان طور که در زیر دست و پا سعی می کردم موقعیت بهتری برای دیدن او پیدا کنم به خودم آمدم و متوجه شدم که او دارد به من نگاه می کند. نفسم در سینه حبس شد و بدنم یخ کرد. او به من خیره شده بود و شاید فکر می کرد در آن جمع تنها کسی هستم که می توانم او را درک کنم و می دانم او دارد می میرد. قبلا شنیده بودم که انسان ها وقتی پیر می شوند دوباره به دنیای کودکی باز می گردند و کودکان و پیران درک بهتری از یکدیگر دارند. من و آن پیرزن به مدت چند دقیقه به هم خیره شدیم تا او مرد. شاید می خواست در آخرین لحظه باز هم برای من لبخند بزند ولی نتوانست این کار را بکند چون جمع و جور کردن پوست های چروکیده روی صورت برای لبخند زدن به نیرویی نیاز داشت که از توان او در آن دقایق آخر عمر بسیار فراتر بود. او همان طوری که به من خیره شده بود نفس آخرش را هم کشید. پسرش که گریه می کرد با دست پلک های نیمه باز او را بست و ملافه ای را که در زیر چانه او تا خورده بود باز کرد و بر روی سرش کشید. زن ها شروع کردند به شیون و زاری کردن و مردها هم صلوات می فرستادند ولی من همچنان داشتم آخرین نگاه های او را در ذهن خودم مرور می کردم. در آن دوران انسانی که در آستانه مرگ بود برایم خیلی قابل احترام بود و هنوز هم این احساس نسبت به سالخوردگان در من وجود دارد و نسبت به آنها حساس هستم.

من خیلی کار دارم و باید بروم در پی کارم.

۲۵ نظر:

  1. چقدر غم انگیز بود بیچاره خانم شهسواری!!!!
    من و همسرم هم چند وقت پیش در یک فروشگاه یک خانوم و آقای خیلی پیر دیدیم که به سختی راه میرفتند و در انتخاب اجناس خیلی وسواس بودند و ده بار قیمت روی جنس را می خواندند و فارسی هم حرف میزدند ما با آنها سلام علیک کردیم و چون ایرانی بودند خیلی احترام گذاشتیم. پیرمرد می خواست ببیند آیا ما "سیتیزن" هستیم یا نه و گفت که سیتیزنی خیلی کار مهمی است و هر کسی نمی تواند امتحان سختش را پشت سر بگذارد و با دستش شکل پاسپورت امریکایی را به ما نشان داد و گفت که پاسپورت دارد و چشمهایش وقتی اینها را می گفت یه جوری شده بود و گفت که چهار تا پسر دارد که هر چهار تا دکتر متخصص قلب و خلبان و رییس اداره و وکیل هستند و خیلی آدم زیر دستشان کار میکنند و گفت که خودش هم دکترای فیزیک دارد و یک خانه بزرگ دارند و گفت که خیلی پول هم در بانک دارد و بعد گفت آیا شما خانه دارید و ما گفتیم نه و بعد پرسید آیا شما روزه هستید یا نه و ما دوباره گفتیم نه و بعد یکدفعه شروع کرد برایمان آیه خواندن که الصیام والغول الاحواله المتی !!!! و ما به اینجا که رسید از دستش فرار کردیم!

    پاسخحذف
  2. سلام 

    چرا از مرگ می ترسید ؟
    چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
    چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
    مپندارید بوم نا امیدی باز
    به بام خاطر من میکند پرواز
    مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
    مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
    مگر می ، این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
    مگر این می پرستی ها و مستی ها
    برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
    مگر افیون افسونکار
    نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
    مگر دنبال آرامش نمی گردید
    چرا از مرگ می ترسید ؟
    کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
    می و افیون فریبی تیز بال وتند پروازند
    اگر درمان اندوهند
    خماری جانگزا دارند
    نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
    خوش آن مستی که هوشیاری نمیبیند
    چرا از مرگ می ترسید ؟
    چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟
    بهشت جاودان آنجاست
    گر آن خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
    سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
    همه ذرات هستی محو در رویای بیرنگ فراموشی است
    نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی
    نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی
    جهان آرام و جان آرام
    زمان در خواب بی فرجام
    خوش آن خوابی که بیداری نمیبیند !
    سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
    در این دنیا که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
    جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
    که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
    درین غوغا فرو مانند و غوغا ها بر انگیزند
    سر از بالین اندوه گران خویش بردارید !
    همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
    چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟
    چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
    چرا از مرگ می ترسید ؟

    " فریدون مشیری "

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. صد آفرین به فریدون مشیری با این سروده زیبایش

      حذف
  3. درود با تسلیت به بازماندگان بابت این فاجعه دردناک شماره حساب 99999 هلال احمر بانک ملی جهت واریز کمکهای نقدی به هم میهنان اسیب دیده فراموش نشود با سپاس

    پاسخحذف
  4. ajab, kheili narahat konnade bood. delam sookht

    پاسخحذف
  5. حالا خدا اونو بیامرزه ولی این چیزایی که راجع به دبورا و... تو این 2 3 ساله بهمون گفتی همش پشم بود.

    پاسخحذف
  6. هوووووووووووووم خدا شانس بده بعضیارو .منم بودم با کت و شلوار میومدم
    فعلا از حسودی خوابم نمیاد بعدش درباره کهنسالان نظر میدم .
    دیدی چطور کار پیدا کردن مردم!!!!
    هییییییییییییییییی

    پاسخحذف
  7. آرش جان مشکل اینه وقتی که این همه خالی میبندی آدم نمی دونه بقیه ی حرفات هم خالی بندیه یا نه؟

    پاسخحذف
  8. حس ششمم میگه قسمت آخر داستانت رو تخیل زدی .احتمالا دوست داشتی این طوری تموم بشه.
    بعد از عبارت اقدامات مقتضی ،حالا هی میگی "زن"
    آخه این چه طرز اسم بردن ازهمسر محترمه ،اونم بعد از جند سال یالغوز بودن؟

    پاسخحذف
  9. آرش جان، بالاخره همکار شدیم البته به نسبت کارمند و رنیس. همین دو سال پیش بود که توی اتاق خانه یمان در ایران روزی چندین ساعت مشغول خواندن نوشته های هیجان انگیزت بودم ولی هیچ وقت فکرش را نمیکردم یه روزی با هم کار بکنیم و معاشرت داشته باشیم. من واقعا قلمت را تحسن میکنم. همه چیز را با جزئیات و کیفیتی که هستند با شور خاص خودش بیان کردی. در ضمن من اغراقی در نوشته هات ندیدم. چقدر در این مدتی که در آمریکا بودم از اطلاعات مفیدت هم استفاده کردم. از آشنایی با سیستم حاکم بر اینجا و انجام پروسه های مختلف، و تا چطور پیدا کردن شیرمرغ تا جون ادمیزاد در کریکزلیست، و نوشتن رزومه و اینکه چطور مصاحبه برم، و چطور با مردم برخورد کنم، چه تفریحاتی هست و من انجام ندادم، و خرید آنلاین از eBay و غیره و غیره. باید داستانهای منو بشنوی چطور اطلاعاتت منو کمک کرده!
    عجــــب! پس باید ببینم برندا بعدش در مورد من چی گفته! D: منم توی مصاحبه همش لبخند روی لبم یاد نوشته های تو می افتادم. حالا خودشون هم نمیدونند جریان چیه! D:
    مدت زیادی منم میخواستم یه روزی وبلاگی مانند تو داشته باشم. عرضه وبلاگ زدن نداشتیم ولی حداقل الان توی نوشته هات هستم.

    پاسخحذف
  10. آقا این سارا کوچولو چی میشه آخرش؟!

    پاسخحذف
  11. دلم گرفت ، یاد مامان بزرگم افتادم ، خیلی وقته ازش خبر ندارم.. خیلی نوه بدی هستم امیدوارم من رو ببخشه :(

    پاسخحذف

  12. آرش اول یه نکته می گم بعد یه نکته کلی دیگه.
    آقا جان به خدا نوشتنت مثل گاو نُه من شیر می مونه که بعد از اینکه گاو بیچاره نه من شیر از پستان مبارک تولید کرد بعد یک باره یک لگد نثار ظرف شیر می کنه.تو هم که اینقدر زیبا و با احساس نوشتی، چقدر داستان را از دید یک کودک زیبا نوشتی بدون رودربایستی متنت در حد شاهکار بود ولی با این جمله آخرت "من خیلی کار دارم و باید بروم در پی کارم." کل حالی که بدست خواننده داده بودی را پراندی. این برایت عادت شده که اینطوری تمام کنی و شاید ته دلت فکر می کنی جالب است ولی بخدا نیست خیلی هم لوس و بی مزه است. از ما گفتن بود.
    اما در مورد داستانت همان طور که گفتم عالی بود. من خودم وقتی کسی ازَم می پرسد که آیا از مرگ می ترسم در جوابش می گم از زجر کشیدن پیش از مرگ می ترسم.
    ما هم یک پیرمردی در همسایگیمان داشتیم که ملای قران خوانی بود از همان ملا های مکتبی قدیم حتی من خودم حدود 10 سال پیش که هنوز دین و ایمانی(!) داشتم یک ماه رمضان رفتم مسجد برای ختم قرآن این آقا هم مسئول جلسه بود که مثلا اگر کسی غلط خواند تذکر دهد و یا به هر کس می گفت که مثلا تو دیگر نخوان یا حالا نوبت توست دقیقا عین مکتب های قدیم که توی فیلم ها دیده بودم بر خورد می کرد این بنده خدا تا همین چند سال پیش زنده بود و تا روز آخر عمرش با همان کمر کاملا دولا شده اش سوار موتور زوار در رفته اش می شد و می رفت مسجد و بر می گشت. روزی هم که مرد در خانه تنها بود بلند شد و رفت وضو گرفت و موقع برگشت از حیاط خانه برای نماز خواندن توی درگاه در نشست و با همان هیبت آستین های بالا به نشانه وضو داشتن با کمال آرامش در اوج پیری بدون اینکه حتی یک ساعت از مریضی توی رخت خواب باشد مُرد. برای من مرگ این پیر مرد زیباترین نوع مردن بود دقیقا در همان احوالاتی که آرزو داشت بمیرد مرد. مهم این نیست که عقیده او به دین از نظر من کاملا بیهوده است مهم این است که خودش همان طور که خواست مرد. این نوع مرگ است که آرزوی من است.

    پاسخحذف
  13. آرش جان مطلبی خوندم در مورد رفتار زنان ایرانی در هنگام زلزله که پیدا کردن چادر و مانتو و روسری رو به فرار کردن و خارج شدن از خانه ترجیح می دهند. نظر شما چیست؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. نظر من اينه كه اينها مستحق آن هستند كه تيرآهن و آجر تو مغز خاليشون بخوره، وقتى مردن درس عبرتى ميشه واسه اطرافيانشون كه مثل بز از دستورات يك دين نكبتى اطاعت نكنن.

      حذف
    2. همونقدر که بدون فکر اطاعت کردن از چیزی بده.

      نظر دادن بدون فکر هم بده.

      سعی کنید برای انسان ها ارزش قائل باشید. البته اگه ارزشی تو وجود خودتون حس میکنید.

      تنها کسی فکر میکنه که مغز انسان ها خالیست که دقیقا خودش بدون مغز باشه !!

      به نظر من انسان ها هیچوقت مستحق این نیستن که چنین بلایی سرشون بیاد. حتی اگه با دست خودشون چنین بلایی رو سر خودشون اورده باشن .

      موفق باشی.

      حذف
    3. جناب ش بیان شما با بیان ناشناس بالا هیچ فرقی نداشت ... با تاسف

      حذف
  14. ارش جان

    عمق فاجعه بیشتر از این حرف ها بوده و اذربایجانی ها معتقدن به خیلی از دلایل نخواستن این زلزله رو بزرگ کنن و امار رو خیلی پایین اعلام کردن.

    ضمن اینکه به شدت از عملکرد دولت و صدا و سیما ناراضی و شاکی هستن. فکر میکنم خودت خبرها رو دنبال میکنی و از این قضایا با خبری.

    باز دست مردم درد نکنه که به هموطناشون خیلی کمک کردن. امیدوارم همه کمک هایی که میشه به دست مردم زلزله زده برسه.

    ---------------

    خانم شهسواری رو هم خدا بیامرزه.

    پاسخحذف
  15. آرش جان از خونه بیرون نیاییا یه دفعه دیدی این ویروس west nile که از تگزای داره پخش میشه رو گرفتی.

    قبلا در مورد ضیا و نگوزیا گفته بودی حالا اینه داشته باش: فلانی میگه: امروز مفتخرم که ........
    یعنی خر مفتی هستم.

    موفق باشید.

    پاسخحذف
  16. دوستان عزیزم
    بصورت اتفاقی با وبی آشنا شدم که از خط خط نوشته هایش غمی جانکاه زبانه میکشد بنام
    صبای پدربه آدرس
    www.sabayepedar.net
    www.blog.sabayepedar.net
    از شما دوستان مهربانم میخواهم به آدرس این وب مراجعه کنید و خود از نزدیک شاهد درد و رنج کودکی زیبا که متاسفانه چهار سال است دربند تخت و بیمارستان گرفتار شده است باشید. سکوت در زندگی او نقش پر رنگی دارد . و در خانه ی او از صداو جست و خیز کودکانه خبری نیست . او نیازمند دعا ویاری شما مهربانان است . پس دست یاریتان را از او دریغ نکنید. به دیگر عزیزان نیز اطلاع رسانی کنید و مطلبی را به این موضوع اختصاص دهید
    تماس با پدر این کودک: 09178879199
    http://www.mehrnews.com/fa/newsdetail.aspx?NewsID=1376448
    http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=1377154

    پاسخحذف
  17. این اقدامات نقتضی هم همچین انگار ر.زگار برات نذاشته بنویس دیگه

    پاسخحذف
  18. سلام
    نمیدونم این نظر رو میخونید یا نه ولی من خیلی به کمک کسی که در آمریکا هست نیاز دارم

    من 18 سالمه با کلی مدرک از رشته شبکه...
    ممنون میشم اگر ایمیلتون رو بهم بدین آقای آرش
    ali_nazary2010@yahoo.com

    منتظرتون هستم

    پاسخحذف
  19. ای میلش همین بغل هست.
    arash_arash_232@yahoo.com

    پاسخحذف
  20. آرش جان سلام
    دیر نظر دادم ولی نظرو هر وقت تو بلاگ ببینی تازس...
    یه احساسی از این پست بم میگه شاید پست وبلاگ خرس رو ایجاد این پست تاثیر گذاشته درسته؟
    پستت واقعاً قشنگ بود ...
    میخوام دوباره برگردی رو چیزهایی که از خودت تو دوره اومدن به آمریکا کشف کردی ...
    یکم حال و هوای قدیم پست هات عوض شده ولی هیچ فرقی تو زیبایی و کاربردی بودنشون نکرده...
    موفق و پیروز باشی

    پاسخحذف
  21. kheili ghashang neveshte boodi ,chesham pore ashk shod ,yade madar bozorgam oftadam ke akharin lahezatesho faghat man va parastaresh bala saresh boodim... :-(

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.