۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

گناه های کودکی

امروز به گمانم پنجشنبه باشد. البته هنوز شک دارم چون به تقویم نگاه نکرده ام و نمی دانم که چندم ماه است. این هفته برایم خیلی زود گذشت و باورم نمی شود که ده روز دیگر دوباره تنها می شوم. امروز ظهر قرار است که با برندا به مرکز خدمات انسانی شهرمان برویم و من یک بچه گربه را به فرزندی قبول کنم. شاید این بچه گربه باعث شود که من تنهایی را پس از رفتن مادرم زیاد احساس نکنم. حتی اسم و فامیل هم برای گربه ام انتخاب کرده ام. اسمش ببو است و فامیلیش هم گلابی است. احتمالا اگر امروز آن را انتخاب کنم باید به فروشگاه حیوانات بروم و برایش ضرف غذاخوری و محل خواب و کمی غذا بخرم. البته بچه گربه باید به دل آدم بنشیند ولی آن چیزی که من از ببو در ذهنم وجود دارد یک بچه گربه خاکستری با کله بزرگ, بدن کوچک و چشمانی درشت است. از گربه زرزرو هم زیاد خوشم نمی آید بنابراین باید بچه ای را انتخاب کنم که ریغو باشد و کمتر صدایش در بیاید. اسباب بازی هم احتمالا باید بخرم که حوصله اش در خانه سر نرود و برای خودش بازی کند. برندا خودش یک گربه خیلی زیبا داشت ولی در خانه جدیدش نمی توانست حیوان نگه دارد و مجبور شد آن را به برادرش بدهد که در یک شهر دیگر زندگی می کند. فردا روز بازنگری کاری است و من و رئیسم باید با هم بنشینیم و یک فرم هایی را پر کنیم که نشانگر کارآیی من و در نهایت میزان رضایت آنها از من است. معمولا در بازنگری ها یک مقداری به حقوق اضافه می شود و اگر هم راضی نباشند ممکن است انسان را با اردنگی روانه درب خروجی شرکت کنند و به انسان مرخصی دائم بدون حقوق بدهند. من که دخیل بسته ام تا پاسپورت امریکایی خودم را نگرفته ام اخراج نشوم و تا الآن هم نذر من مقبول افتاده است. خلاصه اینکه اگر خداوند با من خرده حسابی داشته باشد فردا بهترین فرصت برای تلافی است و می تواند من را به سزای اعمال خبیثانه خودم برساند و کاری کند که از ناکرده های خودم هم توبه کنم. شاید هم حسابم آنقدر سنگین شده باشد که آن را بگذارد برای آن دنیا که همه را یک جا حساب کند. البته من تقریبا حساب و کتاب خودم را می دانم و فقط بین تعداد بشکه های قیر مذاب شک دارم که دو تا در روز می شود یا سه تا.

گفتم گناه یاد خودم افتادم که چه گناه هایی تا به حال کرده ام. البته از زمانی که بزرگ شده ام خدا می داند که چه دل هایی را شکسته ام و چه کسانی را از خودم ناراحت کرده ام چون آدم دیگر آنقدر درگیر زندگی روزانه می شود که  خودش را فراموش می کند و نمی تواند حساب و کتاب تمام سوت های بلبلی زندگی خود را نگه دارد. ولی وقتی که انسان هنوز دوران کودکی خود را سپری می کند نسبت به گناه کردن احساس غریبی دارد و آنها را در ذهن خود ثبت می کند. مثلا من یک بار یک ماشین اسباب بازی کوچک را از یکی از بچه های پولدار فامیلمان دزدیدم و آن را با خودم به خانه آوردم. آن ماشین یک کورسی سبز بسیار زیبا بود که من به محض دیدن عاشق آن شدم و وقتی که خانه آنها را ترک می کردیم به اطاق او رفتم و یواشکی آن را در جیبم انداختنم. ظاهرا قیافه ام طوری بود که همه فهمیده بودند که من یک کاری را کرده ام و از آنها مخفی می کنم ولی نتوانستند آن را حدس بزنند. وقتی که به خانه رسیدیم یواشکی به زیر پله آشپزخانه رفتم و آن ماشین را به پشت خرت و پرتهایی که مادربزرگم در آنجا انبار کرده بود پرت کردم. آن شب را خیلی خوب به خاطر دارم چون تا صبح کابوس می دیدم که همه فهمیده اند  من چکار کرده ام و من را دزد خطاب می کنند. من دیگر هیچ وقت آن ماشین را از پشت آن خرت و پرت ها پیدا نکردم و حتی جرات نمی کردم که به آن سمت بروم و آن را پیدا کنم. پیش خود می گفتم که سال های سال صبر می کنم تا آب ها از آسیاب بیفتد و صاحب ماشین هم آن را فراموش کند و بعد آن را پیدا می کنم و یواشکی به آن نگاه می کنم. هدف اصلی من از دزدیدن آن ماشین این بود که آن را در جلوی چشم عباس دماغو بگیرم و به او پز بدهم. آخر همیشه بچه های کوچه جمع می شدیم و بر روی جاده هایی که با کچ بر آسفالت کوچه کشیده بودیم ماشین بازی می کردیم. هر نفر می توانست در هر نوبت سه ضربه به پشت ماشین بزند بدون اینکه از جاده خارج شود و یا به ماشین دیگری برخورد کند. اگر این اتفاق می افتاد می بایست از اول جاده شروع می کردیم و اگر هم به آخر جاده می رسیدیم برنده می شدیم. بازی من بسیار خوب بود ولی یک ماشین پلاستیکی غراضه داشتم که چرخ های جلوی آن هم کنده شده بود و درست راه نمی رفت. رویاهای زیادی می دیدم که دارم با ماشین کورسی فلزی جدیدم مسابقه می دهم و دهان همه از دیدن آن باز مانده است ولی معمولا این رویاها به این صورت ختم می شد که یک نفر مچ دست من را می گرفت و می گفت ای دزد کثیف بالاخره پیدایت کردم!

شاید بتوانم بگویم که آن خاطره بدی که از دزدی داشتم باعث شد که دیگر هیچ وقت دزدی نکنم. اگر همان روز اول لو می رفتم و یا اینکه دیگران می فهمیدند که من چکار کرده ام آن کار به صورت یک راز بزرگ در وجود من باقی نمی ماند و ترس من از این کار فرو می ریخت. ولی یکی از گناهان دیگری که تقریبا همه هم می دانستند که من به آن مبادرت می ورزم دروغ گفتن بود. دقیقا نمی دانم که اولین بار در چه زمانی دروغ گفتم ولی احتمالا این کار قبل از آن زمانی بوده است که حافظه در من شکل بگیرد. دروغ گفتن من کمی غیر عادی بود چون تقریبا همیشه دروغ می گفتم و راست گفتن برایم خیلی سخت تر از دروغ گفتن بود حتی اگر به نفعم باشد. وقتی که کمی بزرگ تر شدم صنعت خالی بندی را در حد کمال خود می دانستم و طوری خالی می بستم که طرف حتما باور کند. البته زیاد کتاب می خواندم و تخیل بسیار قوی داشتم و این دو عامل باعث می شد که من به سادگی بتوانم مخاطب خودم را سر کار بگذارم. نوع زندگی من هم طوری بود که دیگران چیز زیادی در مورد خانواده من نمی دانستند و من هر کسی را که می دیدم یک داستان جداگانه برای او تعریف می کردم و جالب اینجا بود که دقیقا به خاطر می سپردم که چه چیزی را برای چه کسی تعریف کرده ام تا بعدا دچار تناقض گویی نشوم. یک بار در سن سیزده سالگی یک نامه عاشقانه برای خودم نوشتم و آن را در یک گوشه در زیر فرش قایم کردم و یک داستان عاشقانه هم آماده کردم که برای هر کسی که آن نامه را پیدا می کند تعریف کنم. حدود یک سال بعد یکی از خاله های من آن نامه را پیدا کرد و من هم خالی های خودم را در مورد آن نامه به او گفتم و او هم باورش شد! در مجموع من تمام دوران کودکی خودم را با دروغ گویی سپری کردم مخصوصا در مدرسه و در مواجهه با معلم های خودم که دیگر نمی دانستند با این موجود عجیب و غریب چکار کنند. من حدود دو سال قبل از ورود به مدرسه خواندن و نوشتن را کامل می دانستم و کتاب می خواندم برای همین رفتن به مدرسه برایم خیلی مسخره بود و هیچوقت نه مشق می نوشتم و نه به درس گوش می دادم. هیچکس به خودش نمی گفت که من که هرگز درس نمی خوانم چگونه معدلم بیست می شود و تمام فکر همه معلم های عقب مانده من فقط این بود که من را با تهدید و تنبیه وادار به مشق نوشتن کنند و هرگز هم موفق به این کار نشدند. در دوران راهنمایی درس من به شدت افت کرد زیرا من اصلا به درس خواندم عادت نکرده بودم و گمان می کردم که همه چیز را ناخوانده بلد هستم.

دیگر تجدید آوردن برایم عادی شده بود و در حالی به دبیرستان رفتم که همچنان دروغ می گفتم و هیچ علاقه ای هم به درس خواندن نداشتم. در آن دوران بسیار گوشه گیر و ساکت شده بودم و به طور افراطی کتاب می خواندم. تقریبا در آن دوران تمام کتاب های رمانی که در بازار و کتابخانه ها وجود داشت را خواندم و درسم هم همچنان افتضاح بود و دروغ هم می گفتم. در سال سوم دبیرستان عاشق نوشتن شدم و داستان های درازی در آن دوران نوشتم که بسیاری از آنها از بین رفت و یا اینکه پیش افراد مختلفی است که من اصلا از آنها خبر ندارم. آن سال هم طبق معمول تجدید آوردم و تابستان آن سال به طور اتفاقی شروع کردم به خواندن کتاب های روانشناسی و متوجه شدم که رفتار من غیر عادی است و روان من نیاز به بازنگری دارد. پس از خواندن چند کتاب تحول عجیبی در من ایجاد شد و شاید بگویم که کمتر از یک هفته و با خواندن یک کتاب یک انقلاب درونی در من ایجاد شد. آن سال نمره های امتحانی که برای تجدیدی خود دادم موجب تعجب همه معلم ها شد و می گفتند مگر می شود یک نفر در عرض دو ماه و در درس ریاضیات نمره خود را از پنج به نوزده برساند. از آن سال به بعد دیگر دروغ گفتن را ترک کردم و اینبار طوری شده بودم که دروغ نگفتن من باعث دردسر دیگران می شد. به من می گفتند که نخود در دهانم خیس نمی خورد چون اگر اتفاقی می افتاد و کسی می پرسید محال بود که دروغ بگویم و این در آن دوران بسیار خطرناک بود. البته الآن دیگر بعد از این همه مدت, کمی به تعادل رسیده ام و در بازگویی وقایع روزانه کمی هم چاشنی خالی بندی را به عنوان نمک قضیه اضافه می کنم. خودم به آن می گویم بزرگنمایی و یک صنعتی است مثل کاریکاتور. چون اگر آدم واقعه روزانه خودش را خیلی عادی تعریف کند اصلا جذاب و جالب نیست و همه هم از خواندنش خمیازه می کشند در حالی که با یک خالی بندی کوچک می شود بخش هایی از آن را تغییر داد تا ماجراها هیجان انگیز تر شوند.

ای پدر سمینار بسوزد. من باید بروم.

۲۶ نظر:

  1. آرش من هم مثل خودت هستم و مثل دوران نوجوانی تو هر کسی مرا به گونه ای دیگر می شناسد مثلا یکی فکر می کند که من از NY هستم دیگری فکر می کنه از تهران!
    واقعا دلیلش چیه که آدم در این سن (منظورم دور و بر 16 است)این قدر دروغ می گوید؟

    پاسخحذف
  2. ای آرش خالی بند پس تا حالا ما سرکار بودیم؟!
    ولی خداییش در طنز نویسی استعداد خوبی دارید، کلی به این پست و اعترافاتتون خندیدم!

    پاسخحذف
  3. این بهترین چیزی بود که تا الان نوشتی ! از نظر من البته

    پاسخحذف
  4. به نظر من هم این جزء بهترین نوشته هاتون بود.واقعا با نوشته ها سر خوردم و تا آخر خوندم. (اعتراف می کنم همیشه نوشته ها رو اگه از چهار خط بیشتر باشه رج میزنم و بعد آخرشو می خونم که بالاخره چی!)
    ببو گلابی رو از الان عاشقشییییم ما:) منم می خوام یه سری به شلتر حیوانات اینجا بزنم ببینم دلم میره برای یکیشون بیارمش خونه. بچه ها خیلی دوست دارند پت داشته باشند دیگه به ماهی هم تازگیا راضی شدند!
    اون قسمت در مورد ماشین اسباب بازی رو خیلی قشنگ گفتین. ما هم احتمالا در همون زمانها تو کوچه های خاکی یه جای دیگه از شهر چشممون به دستهای چرک و خاکی پسرهایی بود که با سه ضربه به ماشین کوچیکاشون تو جاده هایی که تو کوچه کشیده بودند بازی می کردند و ما هم می خواستیم ببینیم کدوم برنده میشن(ببین دیگه دخترها چقدر بدبخت بودند) الان ماشین جمع نمی کنید؟ من هنوز ماشین دوست دارم و جمع می کنم.

    پاسخحذف
  5. از همه قشنگتر عكس نقاشي دزده است كه داره مي جهه عوض دويدن

    بنظر من هنوزم خيلي مخفي مي كني همه چي رو

    خانواده ات بايد خدارو شكر كنن معتاد نشدي والا هيچكي نمي تونست نجاتت بده حالا خوبه خلافت در حد خالي بندي بوده فقط

    حالا واسه ماها كه اينجا همش افسرده هستيم و يه چيزي كهه مي نوييسي كه خالي بندي و خنده دار بشه مي تركيم از خنده مث همون پست قبليت كه اند حال بود

    قربونننننننتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

    پاسخحذف
  6. اعترافاتت منو یاد موریس مترلینگ و کتاب اعترافاتش انداخت :-)

    راستی‌ من قبلاً گربه داشتم و الان سگ دارم، سگ از نظر احساسی‌ و احساس رفاقت به تعارض محسوسی بهتره، ولی‌ گربه کم دردسر تره،تو چرا گربه رو انتخاب کردی؟

    پاسخحذف
  7. سلام

    آوردن ببوگلابی یکی ازبهترین تصمیم های زندگیتونه, مطمئن باشین۰ البته خیلی سخته که بتونین فقط یکی رو به خونه بیارین۰
    درضمن اینقدر طرفدارپروپاقرص دارین که ازسراسر دنیا براتون انرژی مثبت بفرستن تا" بازنگری کاری "ختم به خیر بشه ...

    :)))

    پاسخحذف
  8. کاش ببو گلابی سگ بود نه گربه:(
    منم خاطرۀ ماشین دزدیت رو دوست داشتم یاد موضوع فیلمهای ایرانی افتادم که تو جشنواره های خارجی جایزه می برند:)

    پاسخحذف
  9. الان هم داری دروغ میگی امان از این ذهن خلاق تو
    اون کتابی که خوندی متحول شدی روبگو منم بخونم


    یا بده ایرانیا بخونن مخصوصا رئیس جمهور که دروغ واسش عین اب خوردنه

    پس کتاب رو معرفی کن

    یادت نره

    محمد

    پاسخحذف
  10. من گربه دوست ندارم. سگ خيلي باحالتره به نظرم.
    ولي اسمش خيلي باحاله، ببو گلابي ((: بعد از اين نوشته‌ات در مورد دروغ باورم نميشه واقعا اسمشو گذاشتي ببو گلابي. از شناسنامه‌اش يه عكس برامون بذار ببينيم ببو گلابي چه شكليه.

    راستي چرا اين پست و پست قبلي rating نداره؟

    پاسخحذف
  11. آرش فوق العاده بود
    ولی انصافا" عکس های خیلی قشنگی رو برای نوشته هات انتخاب میکنی :-)

    علیرضا
    rue

    پاسخحذف
  12. lorecance
    این ماشین دزدی زو ی بار نگفته بود؟ گفته بودی.

    پاسخحذف
  13. http://www.kheirkhah.ir/HTML/Fog.html

    FAGHAT BE KHATER TO

    پاسخحذف
  14. آرش چقدر ساده و کودکانه میای و از خودت مینویسی و از چیزایی که شاید کم وبیش همه مون باهاشون درگیر بودیم میگی و اعتراف میکنی.

    میدونی نظر من اینه که خیلی ادم ساده و بی غل و غش و مود اعتمادی هستی. با خودت خوب کنار اومدی.

    ضعف هاتو بدون تعصب پذیرفتی و احساس من اینه که در حال حاضر خیلی سبک بالتر از ماها هستی و زندگی میکنی. به نظرم این قدرت بالایی میخواد.

    امثال تو خیلی بهتر و راحت تر تو زندگی رشد میکنن. زندگی راحتی دارن و شاید بشه گفت کمتر مریض میشن.

    نمیدونم شاید من اشتباه میکنم ولی بعید میدونم اینطور نباشه.

    ممنون از نوشته هات که من گاهی شدیدن به تفکر وا میداره و امیدوارم همیشه سلامت و شاد و موفق باشی

    پاسخحذف
  15. جليله عزيز،
    ارش خيلي راحت و ظاهرا صادقانه مي نويسه چون داره با نام مستعار مي نويسه و كسي اونو حقيقتا نمي شناسه. در واقع اين اعترافات آرش مثل اين مي مونه كه داره توي دل خودش حرف مي زنه.

    به هر حال، من دوستش دارم و مطالبش رو هميشه با لذت مي خونم.

    پاسخحذف
  16. سلام

    قبلا داستان دزدی ماشین اسباب بازی و اینکه تا مدت ها منتظر بودید دیگران به جرم دزدی شما رو بگیرند رو تعریف کرده بودید.
    ولی این پست جالب بود.

    پاسخحذف
  17. منم یه بار تقلب کردم وقتی کلاس چهارم بودم و نقاشی دوستمو بجای کار خودم نشون دادم. و معلممون فهمید و من همچنان از اینکه چرا اینقدر شجاعت نداشتم که در جواب سوالش بگم که تقلب کردم ناراحتم. بعد از اون ماجرا تنها واسه دوری ازاحساس بزدلی مسولیت همه کارهای خودمو به عهده میگیرم.

    پاسخحذف
  18. سلام

    مثل همیشه عالی بود. من عاشق گربه ها هستم. لطفا وقتی ببو گلابی جان تشریف فرما شدند حتما عکسش رو بگذارید.

    پاسخحذف
  19. سلام ارش خان،

    امکانش هست یک کپی ازین فرمهای ارزشیابی رو تو وبلاگ بزاری یا برای من ایمیل کنی ؟ خیلی تمایل دارم بدونم چه سوالاتی میپرسند و چه مواردی برای یک سیستم مدیریت در آمریکا مهم هست و کارکنانش رو بر چه مبنایی میسنجه. من هم در یک همچین سمتی هستم و تمایل دارم که وضعیت زیردستانم رو به شکل صحیح بسنجم.

    مرسی

    پاسخحذف
  20. از قدیم گفتن تخم مرغ دزد شتر دزد میشه

    پاسخحذف
  21. منظورت چه نوع کتاب روانشناسی هست آرش ؟
    چند تا مثال میزنی ؟

    پاسخحذف
  22. اقا ارش واسه پیدا کردن کار کمکمون کن دیگه بابا . جمعه سان فرانسیسکو بودم . امیر

    پاسخحذف
  23. يكي بود يكي نبود.
    يه روز يه ماشين سبز كوچيك داشتم كه يكي از بچه هاي بي پول فاميل كه خيلي دلش مي خواست يه گربه داشته باشه ولي نداشت،‌اومد خونمون و دزديدش!
    فكر مي كنم اون بچه بي پول، اسم خودش رو يا اسم منو، شايد هم اسم گربه‌شو مي خواست بزاره: ببو گلابي!
    تازه اون بچه فاميل ما خيلي هم دروغگو بود!
    سال ها بود دنبالش بودم تا اينكه امروز اين مطلب رو خوندم!

    حالا دارم فكر مي كنم كه آرش داره راست ميگه و همون بچه بي پول و دروغگوي فاميل ما هست يا اينكه هنوز هم داره دروغ ميگه!

    من كه نفهميديم كي به چيه؟

    پاسخحذف
  24. درود بر همگی
    من تازه اومدم امریکا .سن خوزه هستم .واسه پیدا کردن کار و یادگیری زبان به کمک و راهنمایی احتیاج دارم کسی هست ؟ همین جا کامنت بزارید اگر کسی هست ممنون امیر

    پاسخحذف
  25. tof be agha va mozdooran sandis khoresh

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.