
شنبه صبح با همخانه ام تریسا رفتیم خرید که مثلا او آشپزی کند. در این شهر همه او را می شناسند و هر جایی که می رویم او با همه احوالپرسی می کند و مشغول حرف زدن با آنها می شود. اگر هم کسی را نشناسد خودش را معرفی می کند و باز هم حرف می زند. جالب اینجا است که حافظه خوبی هم دارد و می گوید که مثلا من شما را در فلان روز و در فلان بار یا فروشگاه دیدم. وقتی داشتیم از خرید برمی گشتیم دیدیم که در چند خیابان بالاتر از ما وسایل یک خانه را داارند به بیرون از آن منتقل می کنند. تاریسا گفت که صاحب خانه مرده است و دارند وسایلش را می فروشند. وقتی ما به آنجا رسیدیم دیگر فروش تمام شده بود و همه چیز را رایگان گذاشته بودند که مردم ببرند. من اولش از اینکه وسایل یک مرده را بردارم احساس خوبی نداشتم و به یاد مرده خواری و غارت و این حرف ها می افتادم ولی بعد دیدم دخترش اصرار می کند که هر چیزی را که لازم دارم بردارم چون اگر در پیاده رو بماند شهرداری آنها را جریمه خواهد کرد. تریسا طبق معمول زندگینامه من را برای آنها تعریف کرده بود و گفته بود که خانه من خالی است و من احتیاج به وسایل دارم. من چون هنوز خانه را تحویل نگرفتم نتوانستم مبل و میز و صندلی را بردارم ولی تقریبا تمام وسایل آشپزخانه ام تکمیل شد. از قاشق و چنگال و بشقاب گرفته تا لیوان های مختلف. نزدیک چهار جعبه پر از وسایل را به خانه آوردم و وسط اطاقم گذاشته ام.

یک خبر جدید دارم که نمی دانم خوب است با بد. جمعه با مدیرعامل شرکتمان جلسه داشتم. آنها بخش طراحی را با بخش ما ادغام کردند و من را هم به عنوان مسئول آن بخش منصوب کردند. با اینکه حقوق من را ده درصد افزایش می دهند ولی از جمعه تا به حال کمی حالم گرفته است و نگران هستم. اول به خاطر اینکه مطمئن نیستم که بتوانم به عنوان یک مدیر کار کنم زیرا من هنوز به اندازه کافی به زبان انگلیسی تسلط ندارم. البته بچه های طراحی جوان هستند و خوشبختانه همه آنها را خوب می شناسم و با هم زیاد کار کرده ایم. بنابراین به لهجه من عادت دارند و می توانیم همدیگر را بفهمیم. علت دوم این است که برندا هم در آن قسمت کار می کند و با این تغییرات من رئیس برندا می شوم که بسیار بد است. زیرا از نظر امریکاییها رابطه مدیر و کارمند حرام اندر حرام است و کوچک ترین چشمپوشی در این رابطه نخواهند کرد. اتفاقا قبل از جلسه او را دیدم و به او گفتم که یک کادو برای تولدش گرفتم و تقریبا ذوق مرگ شد.امریکاییها نمی توانند خوشحالی و یا ناراحتی خودشان را به خوبی ما از نگاه دیگران پنهان کنند. او حدود ده سال از من کوچک تر است و نمی دانم چرا همه می گویند که او از من بزرگ تر است. بهرحال علف باید به دهن بزی شیرین باشد! دو سال پیش که به این شرکت آمدم برندا خیلی به من کمک می کرد و من تقریبا تمام سوالات فنی خودم را از او می پرسیدم. او دکترای فیزیک دارد و بسیار پر حوصله و مهربان است.

ماجراهای جمعه باعث شد که من به یک مسئله فکر کنم و اکنون می خواهم آن را با شما هم در میان بگذارم. من در ایران که بودم به مرور زمان اخلاقی پیدا کرده بودم که نسبتا گند بود ولی دلایلی داشتم که به نظر خودم در آن زمان موجه می آمد. البته این یک اختلال روانی است و مسائلی که برای من پیش آمد به مرور زمان باعث بروز چنین پیش فرض های مالیخولیایی در من گردید. نتیجه آن بود که اگر کسی از من تعریف می کرد خیلی سریع واکنش منفی نشان می دادم چون یقین داشتم که آن تعریف در مدت زمان کوتاهی تبدیل به مصیبت و یا گرفتاری و یا حداقل بد و بیراه خواهد شد. هیچوقت به کسی که از من تعریف می کرد نظر مثبتی نداشتم و همیشه به او با دیده شک می نگریستم. البته شاید اتفاق روزگار هم این بدگمانی من را تایید می کرد و باعث قوت پیدا کردن آن افکار مالیخولیایی در من می گردید. مثلا اگر در محل کار کسی وارد اطاق من می شد و می گفت که اقای آرش من همیشه همه جا تعریف شما را می کنم خیلی زننده به او می گفتم که این حرف ها را ولش کن و بگو که از من چه می خواهی؟ بعد هم که کارش تمام می شد و می رفت به خودش و دیگران می گفت که اه آدم به این گهی و مزخرفی تا حالا ندیدم! یا اگر کاری می کردم که به طور اتفاقی دیگران می فهمیدند و تعریف و تمجید می کردند بعد از مدت کوتاهی بنا به دلایل مختلف همان آدم ها شروع می کردند به سرکوب و بد و بیراه گفتن. بنابراین اگر کسی از من تعریف می کرد در همان اول گمان می کردم که دارد به من بد و بیراه می گوید چون یقین داشتم که پس از زمان کوتاهی چنین خواهد شد.

گرچه رفتار من زننده بود و یک انسانی با روان سالم چنین عکس العملی از خودش نشان نمی دهد ولی متاسفانه رفتاری در بین ما رواج دارد که چنین پیش فرض هایی را در انسان ها پدید می آورد. این رفتار بد این است که ما آدم ها را بالا می بریم و بعد با مغز آنها را به زمین می کوبیم. به عنوان یک مثال کوچک در همین جمع مجازی خودمان می گویم که مثلا شاهرخ یکی از کسانی است که دوست دارد نظر خودش را بنویسد. این طبیعت او است و کاری که انجام می دهد برای دل خودش است. ما شروع کردیم به تعریف و تمجید از او و از او خواستیم که وبلاگش را معرفی کند و او را به القاب خان و استاد گرامی بودن مزین نمودیم. سپس پس از مدتی در جلوی او یک جفت پا رفتیم که با مغز بخورد زمین و حالش گرفته شود و دیگر ننویسد. یا مثلا از شجریان تعریف و تمجید می کنیم و او را اسطوره صدا و استاد و فلان و فلان می نامیم و سپس همین ما در یک زمان دیگر می گوییم مردیکه کثافت خجالت نکشید با آن سن و سالش رفت یک دختر جوان گرفت! در سیاست هم چنین است و یکی از فامیل های ما در دوره اول خاتمی خودش را کشت که من را به پای صندوق رای ببرد تا به او رای بدهم و در دور دوم هم خودش را کشت که کسی به او رای ندهد. جالب اینجا است که از همان صفاتی که به عنوان صفات نیک نام می برند در یک زمان دیگر به عنوان صفات ناپسند یاد می کنند. مثلا می گویند که خوبی او این است که او انسان مسامحه کاری است و همان ها در زمان دیگر می گویند که او بسیار مزخرف است چون آدم مسامحه کاری است.

در ادارات دولتی و یا حتی خصوصی هم رسم بر این است که اگر می خواهند از شر کسی راحت شوند به او مقام و ترفیع می دهند و از او تعریف و تمجید بسیار می کنند. خبرگان به خوبی می دانند که این عمل او را بزودی توسط مردم و یا اطرافیانش کله پا می کند و نیازی نیست که آنها خودشان را به طور مستقیم درگیر کنند. به کله پا کردن هم زیرآب زنی می گویند و هر چقدر که طرف والاتر و بالاتر باشد زیرآب زنی هم بهتر کار می کند. متاسفانه قربانیان این عمل در زمان بالا رفتن سرشار از شعف و شادی و سرمست از غرور می شوند و نمی توانند فکر کنند که آنها قرار است او را بالا ببرند و بعد محکم او را با مخ به زمین بکوبند به طوری که نه تنها خودش بلکه هفت پشتش هم نتوانند از زمین بلند شوند. مثال در این باب آنقدر زیاد است که نیازی به گفتن نیست و خود شما می توانید نمونه های زیادی در رابطه با خود و یا اطرافیان خود پیدا کنید. برای همین پیشینه روانی است که اگر مثلا کسی به من بگوید که شما عجب تحلیلگر خوبی هستید از درون مضطرب می شوم یا مثلا در جلسه روز جمعه وقتی مدیرعاملمان از من تعریف می کرد پیش خود فکر می کردم که نکند می خواهد من را اخراج کند و یا از شر من راحت شود! خوشبختانه در امریکا خیلی راحت می توانند یک نفر را بیرون کنند و نیازی به این قبیل مسائل نیست و اصولا زیرآب زنی و یا تعریف و تمجید الکی هم در جامعه رایج نیست.
وقتی دو سال و نیم پیش وارد شرکت شدم پس از یک ماه به خاطر نوع کارم به من یک اطاق جداگانه دادند در صورتی که بیشتر کارمندان در میزهایی که توسط پارتیشن جدا شده است کار می کنند. یک روز یکی از کارمندان زن به اطاق من آمد و پس از سلام و احوالپرسی گفت که من خیلی ناراحت شدم که این اطاق را به تو دادند چون من یک سال است که تقاضای اطاق کردم و تا الآن به من ندادند در صورتی که تو فقط یک ماه است که اینجا کار می کنی. من برای او توضیح دادم که من خودم تقاضای اطاق نکردم و فقط به من گفتند که تو باید بیایی اینجا. با اینکه ممکن است فکر کنید که این نوع برخورد بسیار بد بوده است ولی من عاشق این برخورد او و دیگر امریکاییان در این زمینه شدم. آن فرد همان اول ناراحتی و احساس واقعی خودش را به خود من گفت و من هم برای او توضیحاتم را دادم در صورتی که چنین مسئله ای در ایران می توانست سالها طول بکشد و داستان و حرف و حدیث های خاص خودش را به همراه داشته باشد.

بهرحال من هم باید سعی کنم که بر روی خودم کار کنم تا اختلالات روانی که موجب بدبینی و اضطراب می شود را از خودم دور کنم. حالا ممکن است که بقول یکی از دوستان اسکیزوفرنی حاد نداشته باشم ولی بهرحال آنقدر مشکلات روانی دیگر در من و شاید افراد دیگری که در شرایط من زندگی کردند وجود دارد که اهمیت آنها کمتر از اسکیزوفرنی نیست. این حالت های روانی طوری است که من همیشه در سایه و تاریکی احساس امنیت می کنم و از شناخته شدن و در معرض دید بودن هراس دارم. بسیاری از کارهای فوق العاده ای را که در شرکت انجام دادم به گردن دیگر کارمندان انداختم و گفتم که من فقط کمی به آنها کمک کرده ام. علت ساده آن هم این است که می ترسم از من تعریف کنند و دوست دارم که همیشه در حاشیه باشم. قرار است که در شرکت ما یک خانم روانشناس را استخدام کنند که ماهی یک بار با پرسنل صحبت کند و مشکلات روانی آنها را برطرف کند. اگر چنین اتفاقی بیفتد عالی است زیرا که من سعی می کنم بیشترین استفاده را از او ببرم. فقط می ترسم که اگر ماجرای زندگی و شرایطی را که پشت سر گذاشته ام را برای او تعریف کنم درجا دستور بستری شدن در تیمارستان را برای من صادر کند زیرا او هرگز باور نخواهد کرد که یک نفر که این مشکلات را پشت سر گذاشته است از نظر روانی سالم باشد. واقعیت این است که بیشتر ما که در ایران زندگی کرده ایم از بسیاری از اختلالات روانی رنج می بریم و تا زمانی که در آن محیط هستیم نیز به سختی می توانیم از وجود آنها آگاه شویم و یا آنها را رفع نماییم. اگر مهاجرت کنیم هم غوز بالا غوز می شود و مشکلات روانی دیگری نیز به آن اضافه می گردد و نتیجه اش می شود یک چیزی مثل من!
من یک قوری هستم در بالای سماور. فقط کمی لوله ام کوتاه تر است و دسته هم ندارم!