
امروز جمعه است و همه توی شرکت ما نیش هایشان تا بناگوش باز است و از اینکه دو روز تعطیلی آخر هفته نزدیک است بسیار خوشحال هستند. در هفته گذشته من چندین چهره جدید در شرکتمان دیدم و این خبر خوشی است زیرا نشان می دهد که وضعیت اقتصادی رو به بهبود است و شرکت ما هم نفرات جدیدی را استخدام کرده است.
من دو سال پیش که در این شرکت استخدام شدم برای بیمه بازنشستگی اقدام نکردم چون فکر می کردم که قرار است برگردم. ولی ماه پیش تصمیم گرفتم که این کار را بکنم و امروز یک پاکت به دستم رسید که حساب پس اندازم را مشخص می کند و می گوید که پانزده سال دیگر در مجموع سه هزار و هشتصد دلار ماهیانه دریافت خواهم کرد که این مبلغ جمع بیمه بازنشستگی و سوشیال سکیوریتی است. خوبی این پس انداز این است که از مالیات معاف است و تاثیر چندانی بر خالص دریافتی من در حال حاضر ندارد. به این بیمه بازنشستگی می گویند 401k که در واقع همان ذخیره آخرت است!
من از سه سال گذشته تا به حال چهار همخانه مختلف داشتم که می خواهم برای شما توضیح دهم. واقعیت این است که اگر شما تصمیم بگیرید که برای زندگی خود یک اطاق اجاره کنید, زندگی شما به طور ناخواسته با همخانه شما قاطی می شود و شما نیاز دارید که چیزهای زیادی را رعایت نمایید تا دچار مشکل نشوید. اگر اطاقی که می گیرید در یک خانواده باشد عملا شما بعد از یک مدت کوتاه عضو آن خانواده می شوید در حالی که شما حریم خصوصی خودتان را هم در اطاقتان خواهید داشت.
وقتی که من بعد از چند ماه از جمع ایرانیان فرار کردم, یک اطاق در یک جایی پیدا کردم که هیچ کس جرات زندگی کردن در آن منطقه را نداشت. البته آن اطاق خیلی ارزان بود ولی بلوار کاتینگ واقع در شهر ریچموند یکی از خطرناک ترین محله های کالیفرنیای شمالی است و بعضی موقع ها من را به یاد محله مولوی خودمان در زمان قدیم می انداخت که همه بچه ها یک تیزی در دستشان بود.
در آنجا یک خانواده سیاه پوست زندگی می کردند که پدر خانواده بیکار بود و مادر آنها هم در یک موسسه خیریه بصورت نیمه وقت کار می کرد. پسر بیست و چهار ساله آنها همیشه سر کوچه بود و دخترشان هم که حدود بیست سال داشت در یک فروشگاه کار می کرد. در واقع مادر خانواده از همه آنها درست و حسابی تر بود و تمام امورات خانه را اداره می کرد و حواسش هم به بچه ها بود ولی پدر خانواده از صبح تا شب روی صندلی راحتی لم می داد و پیپ می کشید و بعضی وقتها هم با دوستانش می رفت بیرون. اصولا فکر می کنم که پدر خانواده کمی از لحاظ فکری عقب افتاده بود چون بیشتر اوقات توی خودش بود.
من شب ها گهگاهی پیش آنها می نشستم و حرف می زدم. البته فهمیدن زبان آنها برای من خیلی دشوار بود ولی شش ماهی که در آنجا بودم باعث شد که زبانم خیلی بهتر شود. دختر آنها از همه بیشتر با من حرف می زد و همیشه توی حیاط سیگار می کشید. قد او حدود بیست سانت از من بلند تر بود و رنگ پوستش کاملا سیاه بود طوری که من در تاریکی شب خطوط چهره اش را نمی توانستم ببینم. دوست پسرش هم مکانیک بود و همیشه با دستها و لباس روغنی می آمد آنجا. پسر آنها هم کار خاصی نداشت ولی من فکر می کنم که فروشنده مواد مخدر بود چون با اینکه همیشه توی خیابان بود ولی پول هم داشت.
لات های آنجا من را می شناختند و کاری به من نداشتند. من هم در عوض هر زمانی که از پیاده رو می گذشتم به آنها سیگار مجانی می دادم. شب ها شنیدن صدای آژیر پلیس و تیراندازی بسیار عادی بود و هر چند وقت یک بار می گفتند که چند نفر در آن خیابان مرده اند. بیشتر این اتفاقات مربوط می شد به دعوای گروه های مختلف مواد مخدر و مثلا اگر یک نفر به یک مشتری در محدوده کاری یک گروه دیگر جنسی می فروخت, آن دو گروه به جان همدیگر می افتادند و به سمت هم تیراندازی می کردند.
وقتی که محل کارم را عوض کردم به آنها گفتم که من باید از آنجا بروم. البته آنها خیلی ناراحت شدند چون من همخانه خوبی برایشان بودم و در ضمن به پول اجاره اطاق من هم که حدود چهارصد دلار بود احتیاج داشتند. من یک اطاق در خانه ای در شهر ساسالیتو پیدا کردم که منظره آن واقعا رویایی بود. اجاره آنجا هزار دلار در ماه بود و محله ای بسیار امن و زیبا بود. همخانه من یک دختر سی و چند ساله بود که در یک شرکت بیمه در همان شهر کار می کرد.
آن دختر حدود هشت سال پیش از ایتالیا و از طریق ازدواج به امریکا آمده بود و از شوهرش هم جدا شده بود. من به خاطر بی تجربگی در مورد همخانگی بیش از حد به او نزدیک شدم و مخصوصا شبها که در سالن خانه فیلم تماشا می کردیم او خودش را به من نزدیک می کرد. شرایط روحی و اقتصادی من در آن زمان طوری نبود که بخواهم دوست دختر داشته باشم در ضمن تنها نتقطه تفاهم و درک متقابل ما نیز زبان دیپلماتیک بود و غیر از آن ما یکدیگر را نمی فهمیدیم. او پس از دو ماه کار خود را از دست داد و من درگیر ماجراهای جدیدی شدم که هزینه زیادی را برای من به دنبال داشت و مجبور بودم که اجاره کل آن خانه را پرداخت کنم.
بهرحال او پس از چند ماه در یک شهر دیگر کار پیدا کرد و از آنجا رفت و من هم در نزدیکی محل کارم یک اطاق اجاره کردم. این بار همخانه من یک خانم بود که یک دختر سه ساله داشت. بعد از یک مدت متوجه شدم که آن خانم معتاد به کوکائین است و شبها تا صبح در دفتر کارش و پشت میزش می خوابید. من کم کم شدم مراقب دختر بچه سه ساله او و سعی می کردم که تا جایی که می توانم از او مراقبت کنم. همیشه شیر و مواد غذایی مورد نیاز بچه را می خریدم تا دچار سوء تغذیه نشود. بسیاری از شبها هم او را که بر روی زمین خوابش می برد به اطاقش می بردم و در تخت خوابش می گذاشتم. آن بچه از مادرش متنفر بود و عاشق پدرش بود ولی پدر او هم فقط هفته ای یک بار می آمد و چند ساعت با او بازی می کرد و می رفت.
یک روز حدود هشت تا پلیس به خانه ما ریختند و آنجا را محاصره کردند. خوشبختانه آن روز بچه در خانه نبود و رفته بود خانه مادربزرگش. آن پلیس ها به من و آن دختره گفتند که بر روی مبل وسط هال بنشینیم و تکان نخوریم. سپس آنها همه خانه را به غیر از اطاق من گشتند و بعد از اینکه فهمیدند من آن اطاق را اجاره کرده ام به من گفتند که می توانم به اطاقم بروم و یا اینکه بروم بیرون. آنها تمام اطاق خواب و اطاق کار آن دختره را زیر و رو کردند و چندین چپق و کمی هم کوکایین پیدا کردند.
من از آن روز تصمیم گرفتم که خانه ام را عوض کنم و در همان زمان ها هم مادرم قصد داشت که به پیش من بیاید. بنابراین صبر کردم که بعد از آمدن او به دنبال یک خانه جدید بگردم. بعد از اینکه مادرم آمد ما به این خانه ای که الآن در آن هستم اسباب کشی کردیم. اسباب کشی در امریکا خیلی راحت است و شما می توانید یک کامیون از یوهال اجاره کنید و خودتان آن را برانید و وسایلتان را به جای جدید ببرید. این خانه جدید در کنار آب است و در پشت حیاط آن همانطوری که در وبکم می بینید یک اسکله وجود دارد و من اینجا را برای این انتخاب کرده بودم که بتوانم یک قایق موتوری بخرم.
همخانه جدید من یک دختر چهارده ساله دارد که برخی از روزها خانه پدرش است و برخی از روزها را هم در خانه ما زندگی می کند. من با تجربه هایی که از قبل دارم یاد گرفتم که روابط خودم را با همخانه ام فقط در حد یک همخانه و یا دوست معمولی نگه دارم تا مشکلی برایم بوجود نیاید. همخانه جدیدم یک فروشگاه لباس های زنانه دارد و در ضمن لباس های عجیب و غریب را هم می فروشد که در روز هالوین و یا کریسمس و یا مراسم بالمشکه استفاده می شود. من بعضی موقع ها که در روزهای آخر هفته بیکار هستم به مغازه او می روم تا به او کمک کنم. هم فال است و هم تماشا! او در مغازه اش به من یاد داد که همیشه باید از زیبایی زنان تعریف کنم و وقتی که مثلا یک کلاه را به سرشان می گذارند بگویم که شما با این کلاه واقعا زیبا شده اید و یا این دامن واقعا شما را دیپلماتیک کرده است!
دختر همخانه من خیلی باهوش است و شاگرد اول مدرسه شان است. او سردسته همه بچه های محله است و بسیار شیطان و در ضمن دوست داشتنی است. او وقتی که به خانه ما می آید اول از همه به اطاق من می پرد و ماجراهای هیجان انگیزی را که داشته است تعریف می کند و بعد می دود توی کوچه و به سراغ دوستانش می رود. من واقعا تعجب می کنم که چگونه در زمان های قدیم می توانستند دختر بچه های معصوم را در این سن و سال به خانه شوهر بفرستند. بعضی شب ها که حوصله دارم با او بازی می کنم. از فوتبال و یا بسکتبال گرفته تا بازی گیتار هیرو که آن را در پلی استیشن دارد. هفته پیش هم به همه پچه های محله بازی بیخ دیواری را یاد دادم و آنها خیلی از این بازی خوششان آمد. دیروز هم دیدم که جمع شده اند توی کوچه و دارند بیخ دیواری بازی می کنند!
خوب این هم از ماجراهای همخانه های من.