شناخت اولیه من از امریکا یه جورایی به نجاست, بیسکوییت, تشهد و سرکه ربط پیدا میکنه.
یادمه اولین باری که اسم امریکا رو شنیدم هنوز مدرسه نمیرفتم. یک روز داغ تابستانی بود و من با یکی از بچه های محلمون که هفت هشت سالی از من بزرگتر بود روی پله نشسته بودیم و من در مورد چیزهای مختلف ازش سوال میکردم. اون توی محله ما بچه مثبت بود و همیشه همه بچه ها را جمع میکرد و برایشان ماهی سیاه کوچولو و یا قصه های الدوز را میخواند. چندین سال بعد غیبش زد و دیگه هیچکی ندیدش. میگفتند که کله اش بوی قرمه سبزی گرفته بود و وقتی برای آب خنک درمانی بردنش مننژیت گرفت و مرد.
خلاصه, آن روز داشت برای من توضیح میداد که برای چی امریکاییها بد هستند. من هم قانع نمیشدم و هی میگفتم آخه برای چی آدمهای بدی هستند. تا اینکه گفت بخاطر اینکه اونها نجاست میخورند. من گفتم مگه میشه؟ چطوری نجاست میخورند؟ گفت که باهاش بیسکوییت درست میکنند و میخورند. از آن زمان مغز من درگیر این قضیه شد که چطور ممکن است نجاست تبدیل به بیسکوییت شود.
اتفاق دیگری که رخ داد این بود که یک روز من و یکی از بچه های دیگر محل که یک سال هم از من کوچکتر بود داشتیم بازی میکردیم و تشنه مان شد. رفتیم به حیاط خانه آنها تا از شلنگ آب بخوریم. مادرش داشت توی حیاط رخت میشست. وقتی من آب خوردم و اون میخواست آب بخوره مردد شد و در حالیکه با دستش به من اشاره میکرد از مادرش پرسید. مامان راسته که میگن این نجسه؟ مامانش که یکهو دید من هم دارم گوش میکنم هول شد و گفت نه عزیزم. قبلا نجس بود تشهد خوند پاک شد. الان دیگه نجس نیست.
البته من از این قضیه خیلی ناراحت نشدم چون قبلا هم یه چیزایی میدونستم ولی این دفعه کشف کردم که با تشهد میشه نجاست رو پاک کرد. برای همین پیش خودم گفتم خوب حتما امریکاییها هم با تشهد از نجاست بیسکوییت درست میکنند و تازه کشف کردم که حتما بتول خانم هم با تشهد نجاست را تبدیل به سرکه میکند.
بتول خانم زن خیلی مهربانی بود که من همیشه میرفتم خونشون و او موقع کار کردن برام صحبت میکرد. بتول خانم توی زیرزمین خونه اش خمره های بزرگی داشت که توش پر نجاست بود و حتی اگه دستم به آنها میخورد میگفت که باید با آب بشوری چون نجسه. ولی میگفت که از آنها سرکه درست میکنه و میفروشه.
من یه روز رفتم پیش بتول خانم و ازش پرسیدم. میدونی تشهد چیه؟ میشه بهم یاد بدی؟ بتول خانم خیلی دوق کرد و با دقت بهم تشهد رو یاد داد و منم سعی کردم که تا جایی که میشه درست حفظش کنم. فکر میکردم که با خواندن تشهد میتونم نجاست را تبدیل به بیسکوییت کنم. ولی هر چه خواندم هیچ تاثیری نکرد.
از آنجا بود که اولین بار در دلم امریکاییها را تحسین کردم.که میتوانند چنین کار شگفت انگیزی انجام دهند. یک روز هم که توی زیرزمین بتول خانم داشتم فضولی میکردم دیدم که شوهرش رفت سراغ یکی از خمره ها و لیوانش رو پر از نجاست کرد و با لذت نوشید. البته این قضیه ربطی به موضوع نداره و فقط چون نخود تو دهنم خیس نمیخوره خواستم چغلی شوهرش رو کرده باشم.
شناخت بعدی من از امریکا زمانی بود که حدودا چهارده ساله بودم. ما که سالهای زیادی از بخشی از فامیلمان طرد شده بودیم دوباره روابطمان برقرار شد. البته خانواده ما هیچ تناسبی از نظر مالی با آنها نداشت و من برای اولین بار با دهان باز ویدیوی بتاماکس دیدم و چشمم به جمال مایکل جکسون آشنا شد.
تمام صحبت آنها یا امریکا بود و یا.... تازه فهمیدم که من کلی عمه و عمو و فک و فامیل در امریکا دارم که هیچوفت ندیدمشان. از قضا در تابستان همان سال قرار بود یکی از عمه های ناتنی من با دخترش که دو سال از من بزرگتر بود بیایند ایران. عمه من پدرم را خیلی دوست داشت و قرار بود که آشتی کنان ما با فامیل را جشن بگیرند.خلاصه روز موعود فرا رسید و ما هم به همراه خانواده راه افتادیم به سمت فرودگاه.
من که چند کلمه انگلیسی هم بلد بودم همش در رویا خودم را مجسم میکردم که با دختر عمه ام انگلیسی حرف میزنم و خلاصه با هم دوست میشویم. ولی چشمتان روز بد نبینه نزدیک به دویست نفر آدم اومده بودند فرودگاه که به جرات میتونم بگم نخاله ترینشون من بودم. وقتی اونها از گیت وارد محوطه فرودگاه شدند من فقط تونستم یک لحظه خودم رو به اونها برسونم و سلام کنم ولی اونقدر شلوغ بود که فکر نمیکنم حتی سلامم رو هم شنیده باشند. ماندانا که توسط دخترها و پسرهای شیک و قد بلند احاطه شده بود و همه میخواستند یک جوری خودشون رو به او برسونند تا باهاش حرف بزنند.
در اونجا بود که من متوجه شدم آدم اگه امریکا زندگی کنه از رئیس جمهور هم بیشتر تحویلش میگیرند و با خودم عهد کردم که حتما برم امریکا. البته بعدها متوجه شدم که رئیس جمهور شدن خیلی راحت تر از امریکا رفتنه.
خلاصه این فامیلهای امریکایی من شده بودند فکر و خیال من و هرجایی که میرفتم میگفتم من عمو و عمه ام امریکا هستند تا مثلا پز بدم.
بعد از اینکه پس از سالها اومدم امریکا و رفتم فامیلهای خودم را دیدم به خودم گفتم خاک توی اون سرت که حسرت چه آدمهایی رو میخوردی! ماندانا هم الآن با 95 کیلو وزن سه تا بچه لوس و ننر داره که نیم ساعت هم نمیشه تحملشون کرد.
خلاصه این ماجرای علاقه مند شدن من به امریکا بود.
کلی خندیدم، خیلی با حال بود.
پاسخحذففوق العاده مي نويسي ..مخصوصا اين پستت آخر خنده بود !
پاسخحذفakhareshiiiiiiiiii
پاسخحذف