این متنی که من نوشتم هیچ چیز بدرد بخور نداره و فقط خاطره است. پس اگه دنبال مطلب بدرد بخور مبگردید تاپیک های دیگر را مطالعه کنید.
امروز روز خیلی سخت و شلوغ پلوغی بود. اینجا همه عاشق روز جمعه هستند چون بعدش دو روز تعطیله ولی من از این روز خوشم نمیاد چون از صبح تا عصر همش میتینگ داریم و من هم مجبورم توی همه اونها حاضر باشم. تا شش ماه پیش رئیسم که اگزکیوتیو منیجر کمپانی بود میرفت ولی از وقتی اخراج شده من مجبورم تو همه جلسه های عمومی روز جمعه بجای اون شرکت کنم. جلسه های یکی دوساعته با چهل پنجاه نفر آدم که با همدیگه بحث میکنند و اغلب هم چرت و پرت میگویند. من که وسطش همش میومدم تو وبلاگ ببینم چه خبره! خلاصه تا ساعت پنج آدم مخش تاب ور میداره. بعدش هم اومدم خونه و یه فیلم ایرانی چرت و پرت نگاه کردم. من یه ویدیو پروژکتور دارم که به کامپیوترم وصله و میتونم در حالی که توی تختم دراز کشیدم فیلم رو روی دیوار روبروی اطاقم ببینم. البته من از فیلم ایرانی فقط آدمها و خیابانها و خانه ها را نگاه میکنم و اصلا کاری با موضوع فیلم ندارم. بعدش هم دختر همخونم که سیزده سالشه اومد تو اطاقم و آهنگهایی رو که تازه با پیانو یاد گرفته بود برام اجرا کرد. خلاصه الان دکش کردم بیرون و گفتم بیام اینجا براتون از سفرم به لس آنجلس بنویسم. راستی یادم رفت بگم که پریروز یک باران خیلی شدیدی اومد و من یادم رفته بود کاور روی قایقم بکشم. صبح زود که پاشدم دیدم قایقم پر آب شده. خلاصه یکی دو ساعت داشتم با سطل از توی قایقم آب میریختم بیرون. گرفتاری که یکی دو تا نیست!
بعله. پارسال که نه, پیارسال من هنوز توی ریچموند و در یک محله فقیر نشین زندگی میکردم. یک اطاق در طبقه بالای خونه از یه خانواده سیاهپوست اجاره کرده بودم از قرار ماهی 500 دلار. حالا ماجرای آنجا هم برای خودش شنیدنی است که بعدا براتون تعریف میکنم. پدر من ویزای توریستی گرفته بود و برای دیدن خواهرها و برادرهای متعدد خودش راهی لس آنجلس بود و من هم قرار بود برم اونجا که هم پدرم رو ببینم و هم با عمه و عموها و متعلقاتشون آشنا بشم.
خلاصه روز جمعه مرخصی ساعتی گرفتم و زودتر راه افتادم به سمت لس آنجلس و بعد از هفت ساعت رانندگی رسیدم خانه عمو جان که همه اونجا جمع بودند. این عموی ما یک کارخانه ساخت کارت شبکه دارد که البته من به چشم خودم ندیدم. قبل از اینکه گرین کارت بگیرم داشت خودش رو تیکه پاره میکرد که من یه جوری برم امریکا و توی کمپانیش کار کنم ولی وقتی اومدنم جدی شد تو رو خدا بیا پیشم کار کن تبدیل شد به بیا حالا یکاریش میکنیم. من هم اصلا نرفتم اونجا!
آنشب من رسیدم و پدرم بود و یک چیزی حدود هفتاد هشتاد نفر آدم که آخرش هم نفهمیدم کی به کیه. خلاصه چپ و چوپ و قربونت برم و فدات شم و از این چیزها. وقتی وارد خانه شدم انگار خودم رو درون فیلم دائی جان ناپلئون میدیدم. تمام چهره هاو شخصیتهای آنجا مرا به یاد پوری فشفشو و جناب سرهنگ و دوستعلی خره و عزت السنطنه و قمر می انداخت. پدرم هم همین احساس رو داشت و با اینکه از دیدن فک و فامیلش بعد از چهل سال خوشحال بود ولی احساس راحتی نمیکرد. نمیدونم چطوری تعریف کنم مثلا وقتی نشسته بودم صحبتهایی میشنیدم که برای من خیلی غیرعادی بود. صدای موزیک از نوع دیمبلو دمبو هم بیش از حد بلند بود طوری که همه در گوش هم داد میزدند. صحبتهای آقایون هم که گوشه و کنار نشسته بودند در مورد ارزش ملک و سهام و بالا و پایین رفتن آن بود. بیچاره پدر من که تو تمام عمرش با هزار سختی فقط تونسته بود یه خونه فکستنی بخره فقط لبخند میزد و سرش رو تکون میداد. شام رو توی حیاط و در کنار استخر خوردیم.
دیگه نوع آرایش مو, جلینگ جلینگ النگوها و تق و توق پاشنه کفشها هم که توی این محافل خودتون میدونید چجوریه. در ضمن یادم رفت بگم که در تمام مدت آقای شب خیز هم در یک ال سیدی بزرگی که به دیوار وصل بود داشت صحبت میکرد. بعدا فهمیدم که شب خیز در زندگی آنها نقش موثری دارد چون منبع تمام اطلاعات علمی سیاسی و اجتماعی آنها آقای شب خیز است. بچه هاشون هم خیلی لوس و غیر قابل تحمل بودند و با اینکه فقط انگلیسی حرف میزدند ولی ادا و اطوارهای و لحن حرف زدن مسخره خود را حفظ کرده بودند. حرف زدن بزرگترها هم با بچه هایشان وقتی صدایشان را بچه گانه میکردند واقعا چندش آور بود.
بعد از شام بحث کلی به سمت من و زندگی من سوق پیدا کرد و هر چه بود ریختند رو دایره. من هم که افتاده بودم روی مود ضد حال تا جاییکه میتونستم جوابهایی میدادم که میدانستم خوششان نمیاید. اول گفتند چرا نمیایی اینجا پیش ما زندگی کنی؟ گفتم خوب اونجایی که هستم خیلی خوبه چون اصلا ایرانی نیست. گفتند وا! حالا کجا زندگی میکنی؟ جات خوبه؟ گفتم آره خیلی خوبه یه اطاق گرفتم با یه خونواده سیاهپوست زندگی میکنم. یه ذره به همدیگه نگاه نگاه کردند و بعد یکی دیگه پرسید اونوقت وسایلت تو اطاق جا میشه؟ گفتم وسایلی ندارم یه تخت دارم با یه چراغ مطالعه و گیتارم با یه رادیو. یکی دیگه گفت یعنی تلویزیون نداری؟ گفتم نه من تلویزیون نگاه نمیکنم. یکی دیگه گفت وا پس تو اطاقت چیکار میکنی؟ گفتم کتاب میخونم گیتار میزنم و یا رادیو گوش میکنم. یکی دیگه گفت این خانواده سیاهپوست چه جوریند؟ گفتم آدمهای بدی نیستند فکر کنم دراگ دیلر باشند! خلاصه هر چی گفتند من هی ضد حال زدم. مثلا عموم داشت از محله خودشون تعریف میکرد که آره اینجا محله پولدارا است و خیلی خوبه نه سیاهپوست داره نه مکزیکی. من گفتم آره ولی اگه ایرانی هم نداشت دیگه چی میشد!
یا مثلا بحث داغ شده بود که کارمندها و کارگرها دزدی میکنند. یکی میگفت آره من توی فروشگاهم مچ یکی از کارگرام رو گرفتم که داشت یه دستکش رو قایم میکرد ببره. اون یکی میگفت آره من کارمندهام همیشه دزدی میکنند و خلاصه هر کی داشت به این بهانه تعداد کارگرها و کارمندهای خودشون رو به رخ همدیگه میکشیدند. من هم گفتم البته دزدی که خیلی بده ولی دزدی که کارفرماها از کارگرای بدبخت میکنند اصلا قابل مقایسه با اون چیزی نیست که اونها میدزدند. معمولا یه کارگر 10 ساعت در ماه اضافه تر از حقوقش کار میکنه که میشه حدود ماهی 150 دلار ولی دستش به هیچ جایی بند نیست که پولش رو بگیره ولی اگه همون کارگر یه دستکش 5 دلاری رو بذاره توی کیفش ببره ده نفر میریزند سرش و دمار از روزگارش در میارند.
خلاصه اینکه هی گفتند و من هی ضد حال زدم. خدا نکنه که من بیفتم تو مود ضد حال!
بالاخره مهمونی تمام شد و آن شب یک اطاق به من و پدرم اختصاص دادند و ما تا دیروقت با هم گپ زدیم. شنبه هم آنجا بودم و یکشنبه صبح برگشتم به خانه ام. البته توی یک ماهی که پدرم آنجا بود دو آخر هفته دیگه هم رفتم ولی دفعه آخر خیلی خوشحال بودم که دیگه مجبور نیستم برم لس آنجلس.
خوب دیگه من الان باید بخوابم که فردا صبح زود پاشم برم ماهیگیری. دیگه اگه متنم طولانی بود و خسته شدید به خوبی خودتون ببخشید.
عجب! راستی این "شب خیز" چرا انقده مهمه و بعضی ها تحویلش می گیرن؟ هر چی فکر میکنم نمی تونم یه دلیل منطقی براش پیدا کنم.
پاسخحذفاولين ها هميشه معروف ترند ...شبخيز ها از اونهاست كه از اولش بوده !
پاسخحذفدادش غیر از اسباب باز دیگه چی داره کوس بازی چی
پاسخحذفباز هم آرش عزیز تمام ایرانیان را همانند بستگان و اقوام خودشان تصور کرده اند. ضمنا به نظر می رسد گاهاآلزایمر ایشان عود می کند و فراموش می کنند که کودکان ، کودک هستند و طبیعتا کودکانه رفتار می کنند و همانند ایشان کبر سن ندارند!
پاسخحذفارش خان سلام
پاسخحذفمن امروز با وبلاگت اشنا شدم و یکسره همه اش رو خوندم و حال کردم. موفق باشی
1390/01/09
جان من تمام عقاید و رفتارهات مثل خودمه... دمت گرم
پاسخحذفخیلی هم با حال مینویسی...
سلام
پاسخحذفبا وجود اینکه 3 سال بعد دارم می خونم مطالبتو ولی خیلی باحال و بدرد بخوره مخصوصا همین یکی که می گی چیزی نداره.
واقعا این فکر مهاجرت وقتی مثل کرم می افته تو مغز آدم دیگه نمی شه کاریش کرد منم قصد مخاجرت دارم با خانوتده، کاراشم کردم ، با هایاز(احتمالا می دونی چیه) اینجا تهران کار و شرکت خودمو دارم نسبتا هم بد نیست با زن و یه پسر کوچولو ، ما که 10 -20 تا رفیق و فامیل درجه 1 اونجا داریم که تو همین 6-7 ساله مهاجرت کردن از هر کی می پرسیم می گن ای نمی دونیم، کلا فکر نکنم آش دهن سوزی باشه فقط امیدوارم فاجعه نباشه
اگه بپرسی که پس چرا میری منم باید بگم که این ایده یه هسته کوچولو بوده که تو حداقل 6 سال شده یه درخت تنوبر که کل زندگیت و گرفته
عین اینکه با یه زن بیوه 45 ساله 10 سال دوست باشی بعد تا چشتو باز کنی ببینی باهاش پای سفره عقد نشستی