۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

فمنیست های ایرانی


درست یادم نمی آید ولی شاید در یکی از پست های قدیمی در مورد وضعیت زنان در ایران و مقایسه آنها با امریکا چیزهایی نوشته باشم ولی شاید هم ننوشته باشم چون من خیلی عادت ندارم که به امور نسوان وارد شوم. ولی حالا پیش خودم گفتم که ممکن است شما بخواهید بدانید که نظر من در این گونه موارد چیست و دوست داشته باشید که دیدگاه عمومی خودم را در مورد آن بیان کنم. قبل از هر چیز اجازه بدهید تا بگویم که من طرف دار برابری حقوق زن و مرد و دو جنسی و حتی انسان های بی جنس هستم. به این معنی که هر انسان دوپا ضمن رعایت حقوق دیگر جانداران این کره خاکی باید بدون این که جنسیت او در نظر گرفته شود از حقوق انسانی برابری برخوردار باشد. متاسفانه در فرهنگ و قانون فعلی حاکم در ایران جنسیت انسان نقش به سزایی در تعیین حقوق انسانی او دارد در حالی که در کشوری مثل امریکا با این که ممکن است رگه هایی از تبعیض جنسی در فرهنگ عوام باقی مانده باشد ولی قانون حاکم بر کشور جنسیت انسان را در موازین خود لحاظ نمی کند. هم سنگی جنسی و نژادی شالوده قانون اساسی در کشوری مثل امریکا است به گونه ای که شما حتی در بسیاری از موارد اجازه ندارید که در مورد جنسیت, نژاد و یا مذهب افراد سوال کنید چه برسد به این که بخواهید آنها را بر طبق آن گزینش کنید و یا حقوق انسانی آنها را نسبت به آن دسته بندی کنید. فمنسیت ها طلایه دار برایری حقوق جنسی در امریکا و دیگر کشورهای غربی هستند.

ولی از آنجایی که ما استاد الگوبرداری ناقص و کج و کوله از دنیای غرب هستیم جنبش فمنیستی ایران هم یک چیزی در مایه های شتر گاو پلنگ است و نسخه ایرانی شده آن به گونه ای است که نه تنها برابری جنسی در تعاریف من درآوردی آن به چشم نمی خورد بلکه به یک چیزی شبیه به زن گرایی و یا مرد ستیزی تبدیل شده است. البته به خاطر ظلمی که در طول سالیان دراز به جنس زن و هم چنس گرایان در کشورهایی شبیه به ایران شده است به وجود آمدن چنین جنبش هایی طبیعی است ولی باید آگاه بود که باورهای آنها با مفاهیم فمنیستی در دنیای غرب فاصله بسیار زیادی دارند. آنها سعی می کنند با متمایز کردن هر چه بیشتر زنان از متن جامعه از آنها محافظت کنند و از آسیب هایی که به آنها از جانب مردان وارد می شود جلوگیری کنند. علت اصلی انحراف جنبش فمنیستی در ایران هم نبودن ساختار قانونی و فرهنگی برای پیاده سازی آن است که در این مورد می شود آن را با دموکراسی مقایسه کرد که همواره در کشوری مثل ایران ناخواسته به سمت دیکتاتوری می رود. باید اعتراف کنم که فرهنگ ایرانی چه اصیل و چه معرب آن حاوی موارد بسیاری است که با اعمال تساوی جنسی و مذهبی و نژادی انسان ها مشکل اساسی دارد و بدون اصلاحات ساختاری در آن هر جنبش تساوی خواهانه ای به بیراهه کشیده می شود و دموکراسی را هم سراب می کند.

حالا این بحث کلی را ول کنید چون من می خواهم در مورد آزار جنسی زنان در ایران صحبت کنم. یکی از اشتباهات بزرگی که فمنیست های ایرانی می کنند این است که چالش آزار و سوء استفاده جنسی زنان و کودکان را در جامعه ایران به مبحث تبعیض جنسی ربط می دهند و آن را نتیجه سالهای دراز سلطه جویی جنس مرد می دانند در حالی که این ارتباط کاملا اشتباه و بی ربط است. جنسیت گرایی یک نظام باوری و عقیدتی است که موافقان و مخالفان خودش را دارد و در دنیای شرق و مخصوصا جوامع مذهبی رواج بیشتری دارد در حالی که سوء استفاده جنسی یک آسیب اجتماعی و روانی است که متاسفانه در فرهنگ ایرانی می تواند منشا تربیتی و باوری داشته باشد. اصولا سوء استفاده کردن یکی از مشکلاتی است که سال های درازی است که جامعه ایران را آزار می دهد. سوء استفاده مالی, سوء استفاده مقامی و سوء استفاده جنسی در ذات خود یکسان هستند و نتیجه و آثار مخرب یکسانی از خود به جای می گذارند.به عنوان مثال اختلاس مالی از یک اداره, استفاده از مقام و قدرت برای راهبرد مقاصد شخصی, گران فروشی و ماهی گرفتن از آب گل آلود و سوء استفاده از جهل و نادانی دیگران برای منافع شخصی دقیقا همان انگیزه هایی هستند که به سوء استفاده های جنسی نیز منتهی می گردند. آن انسانی که می خواهد از دوران مدیریت خودش بیشترین سود و منفعت شخصی را ببرد و به عاقبت کار و تاثیر منفی آن بر دیگران اهمیت نمی دهد وقتی که در تاکسی در کنار یک دختر نشسته است فقط می خواهد خودش نهایت لذت را ببرد و اصلا برایش اهمیت ندارد که آن دختر در کنار او زجر می کشد. البته همان دختر هم در موارد دیگر ممکن است از دیگران سوء استفاده کند بنابراین نباید برای فرهنگ مخرب سوء استفاده کردن در جامعه جنسیت خاصی را لحاظ کرد. سوء استفاده کردن از دیگران نتیجه ترکیبی از خودخواهی, زیاده خواهی و بی توجهی به حقوق انسان های دیگر است که متاسفانه در جامعه کنونی ایران رواج زیادی دارد. کسی که آشغال را از پنجره ماشین خود به بیرون پرت می کند و یا در رانندگی به هر شیوه ای فقط می خواهد راه خودش را باز کند همان کسی است که اگر بتواند و زورش برسد از اندام یک انسان دیگر هم در جهت لذت خودش و بدون خواست او استفاده می کند. کسی که پول کلانی را اختلاس می کند و به عاقبت انسان هایی که پشت سر خود می گذارد کوچک ترین توجهی نمی کند همان کسی است که در مواجهه جنسی با دیگران هم فقط تمایلات و لذت های شخصی خودش را در نظر می گیرد. 

البته به خاطر نوع غریزه و تمایلات جنسی که وجود دارد آزارهای جنسی بیشتر از جانب مردها صورت می گیرد ولی این مسئله نباید آدم را به اشتباه وادارد زیرا سرچشمه سوء استفاده جنسی چیزی نیست که به جنسیت خاصی مربوط باشد و درمان آن هم باید در فرهنگ و باورهای جامعه صورت پذیرد. سوء استفاده جنسی از نوع همان سوء استفاده ای است که مثلا ممکن است یک مدیر زن از کارمندان زیر دست خودش بکند. اگر کسی که آشغال در رودخانه می ریزد و یا در روز سیزده بدر طبیعت را به زباله دان تبدیل می کند پیش خودش نگوید که گور پدر نفر بعدی که با وجود این زباله به مشکل بر می خورد مطمئن باشید که یک مردی که در تاکسی و یا اتوبوس در کنار یک خانم ایستاده است نمی گوید گور پدر این زن که چه احساسی دارد و من تا می توانم باید از این شرایط خاصی که پیش آمده است و مثلا یک جای آن زن در تنگاتنگ جمعیت به من چسبیده است نهایت استفاده را ببرم. مطمئن باشید که هر مردی از نظر جنسی از این که هر زنی به او بچسبد بدش نمی آید ولی یک مرد شریف که مشکل روانی ندارد و نمی خواهد از کسی سوء استفاده کند موازین اخلاقی و تربیتی خودش را به خاطر لذت نادیده نمی گیرد. همان طوری که اگر گرسنه باشد به غذای بغل دستی خودش دست درازی نمی کند و اگر پول بغل دستی به زمین بیفتد آن را یواشکی بر نمی دارد و در جیبش نمی گذارد.

متاسفانه فمنیست های ایرانی اصلا دقت نمی کنند که به همان اندازه که مردان احمق و بی مسئولیت و خودخواه در ایران وجود دارند که موجب آزار جنسی زنان می شوند  زنان احمق و بی مسئولیت و خودخواه هم وجود دارد ولی اقتضای تمایلات شخصی آنها به گونه ای است که این سوء استفاده ها به جای آزار جنسی در جاهای دیگری جلوه می کند.


۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

دست روزگار


داشتم پیش خودم فکر می کردم که زبان فارسی هم برای خودش ریزه کاری های عجیبی دارد. بعضی از کلمات ترکیبی که به ظاهر بسیار مودبانه است می تواند معنی های متضادی داشته باشد که حتی فرد دریافت کننده آن عبارت هم متوجه نمی شود. مثلا یکی از این عبارت ها دوست عزیز است که معمولا برای آدم نفهم یا بی شعور بکار می رود. مثلا وقتی می گویید که دوست عزیز لطفا مزاحم نشوید و یا دوست عزیز لطفا نوبت را رعایت کنید به قول علما بر همگان مبرهن و آشکار است که آن طرف حتی دوست شما نیست چه برسد به این که دوست عزیز هم باشد. ولی معنی نهفته دوست عزیز در  این جمله بیشتر به بی شعور, نفهم, الاغ و چیزهایی از این قبیل می خورد. یکی دیگر از این عبارت ها آقای محترم است که یک درجه از دوست عزیز شدیدتر است و بیشتر معنی عوضی و الدنگ می دهد. مثلا وقتی بگویید آقای محترم لطفا نوبت را رعایت کنید یعنی آدم عوضی بی شخصیت الدنگ برو توی صف. عبارت دیگری که در محاورات روزمره به کار می رود  مرد یا زن حسابی است که یک درجه شدیدتر از آقا و یا خانم محترم است و معنی آن یک چیزی در مایه های جاکش است. مثلا وقتی که بگویید آخر مرد حسابی این چه حرفی بود که زدی در این عبارت مرد حسابی همان معادل واژه جاکش است. خلاصه این زبان فارسی هم پیچیدگی های خاص خودش را دارد که آدم در کار آن می ماند.

دیروز داشتم پیش خودم فکر می کردم که این دست روزگار هم عجب حکایتی برای خودش دارد. اصلا بدون این که بفهمی چنان تو را به دور سرش می چرخاند که متوجه نمی شوی چه شد که این طور شد. تا همین چند وقت پیش فکر می کردم که در امریکا عاریه هستم و سیتیزن که شدم بر می گردم ولی الآن که حتی یک سال هم از این واقعه می گذرد نه تنها پیش بینی من به حقیقت نگرایید بلکه با اختیار کردن زن و زندگی انگار که نشیمن گاه من را هم با میخ به خاک امریکا کوبیده اند. سال ها قبل زمانی که در ایران بودم و مثل بقیه جوان ها در کف امریکا و یا کانادا به سر می بردم هرگز باورم نمی شد که یک روز سر از این جور جاها در بیاورم و هرچه دو دو تا چهارتا می کردم بیشتر در می یافتم که با شرایط من فوقش بتوانم یک سفر زیارتی و سیاحتی به شاه عبدالظیم داشته باشم. البته فک و فامیل در خارج زیاد داشتم ولی بعید می دانستم که هیچ بخاری از آنها متصاعد شود. با این حال من هم مثل تلاشم را می کردم که لااقل اسم و قیافه ام از یاد آنها نرود و اگر یک زمانی خواستند یک نفر را به خارج ببرند من هم در لیست آنها باشم. این طور بود که وقتی زن و بچه های یکی از عموهای من که در کانادا است برای اولین بار پس از سالها به ایران آمدند من هم مثل بقیه فامیل سعی می کردم که همواره در چشم باشم و خودی نشان بدهم. یادش به خیر هر شب خانه یکی مهمانی بود و همه سعی می کردند گوی سبقت را از دیگری بربایند و در مهمانی خود سنگ تمام می گذاشتند. تمام گله آدم هایی که امشب در مهمانی بودیم فردا شب هم در مهمانی یک نفر دیگر حضور به هم می رساندیم و روز به روز هم بر جمعیت حاضر در مهمانی ها افزوده می شد. 

در طول دو هفته ای که زن عموی من و دو تا از دخترهایش در ایران بودند حدود چهارده مهمانی برگزار شد که نه تنها برای دختر سیزده ساله بلکه حتی برای دختر هفت ساله او هم ده تا خواستگار ریز و درشت پیدا شد. بقیه بزرگ ترها و من هم که برای زن عمو خود شیرینی می کردیم و تمام و کمال در خدمت آنها بودیم. بعد از شام مراسم رقص و پایکوبی برقرار بود و همه بدون استثنا می بایست شیرین کاری های خودشان را به نمایش می گذاشتند. حتی خدا بیامرز آقا جون فامیل ما هم که در آن سال یک پیرمرد هشتاد و پنج ساله بود یک حوله به کمرش بست و برای جمع عربی رقصید. قطار رقص درست می کردند و همه به دنبال هم از پیر و جوان راه می افتادند. حتی من هم که هرگز نمی رقصیدم در این قطارها شرکت می کردم چون به قول عمه ام انگار که هر کسی که بیشتر برقصد زودتر از بقیه به کانادا می رود. خلاصه در آن مدت نه تنها به زن عمو و بچه هایش بلکه به همه ما هم خیلی خوش گذشت و من تا به عمرم این همه مهمانی پشت سر هم نرفته بودم.  بعد از این که مراسم مهمانی تمام می شد تازه می نشستیم و تا نصف شب فیلم هایی را که در همان مهمانی گرفته بودیم تماشا می کردیم و صحنه ها را تفسیر می کردیم. زن عمویم هم یک فیلم از کانادا با خودش آورده بود که در آن عمویم برای همه پیام فرستاده بود و از خانه و ماشین و خیابان های اطراف خانه شان فیلم گرفته بودند. دیدن خانه هایی که اطراف آن چمن و درخت باشد و خیابان های تمیز و خلوتی که در آن فیلم دیده می شد برای من یک چیزی ماورای رویا بود. بیچاره زن عموی من خیلی با معرفت بود و پس از این که از ایران رفتند با همه تماس می گرفت و ایمیل های من را هم جواب می داد و حتی رزومه کاری من را هم به مدیرش نشان داد تا بلکه بتواند برای من ویزای کاری بگیرد ولی خوب رزومه من فقط به درد خودم می خورد. ولی من وقتی که سالها بعد پایم به امریکا رسید چون خرم از پل گذشته بود دیگر هیچ کدام از فامیل های خارج نشینم را تحویل نگرفتم. خیلی زور زده باشم فوقش چند تا عید نوروز را به آنها تبریک گفته باشم که آن هم بیچاره ها خودشان زنگ زده اند. اگر آن زمان خبر می رسید که مثلا یک خار به دست یکی از خارج نشینان رفته است یقه می درانیدیم که ای وای چه خاکی به سرمان شد ولی الآن حتی اگر از اتفاقی در مورد آنها خبردار شوم می گویم به من چه و یا چشمش کور می خواست مواظب باشد. آخر من هم الآن برای خودم یک پا خارج نشین شده ام!

اقدامات مقتضی هنوز چند سال از مراحلی که من پشت سر گذاشته ام عقب تر است و هنوز در مرحله مخابرات به سر می برد. در این مرحله از مهاجرت آدم انگار که در اداره مخابرات کار می کند و به طور پیوسته با همه از طریق تلفن و اینترنت متصل است. من هم تا سالها در مرحله مخابرات بودم و سرگرمی روزهای آخر هفته من فقط صحبت کردن با ایران و یا مخابره کردن شرایط جدیدم به دیگران بود. ولی کم کم گذر روزگار میان من و ایران نشینان فاصله عمیقی انداخت و حتی وقتی که به آنها زنگ می زنم احساس می کنم که حرف مشترک زیادی برای گفتن نداریم. معمولا چند ماه یک بار به دختر عمه ام زنگ می زنم و خبرها را می گیرم چون او بسیار رک است و خوب هم غیبت می کند به طوری که آدم کاملا متوجه اوضاع و احوال دیگران می شود. مثلا چه کسی با چه کسی دعوا کرد چه کسی طلاق گرفت چه کسی ازدواج کرد چه کسی بچه دار شد چه کسی مرد و از این قبیل اخبار. بعد هم اخبار مربوط به خودش را  از عمه ام می گیرم. ولی چند سال پیش اگر یک هفته با ایران تماس نمی گرفتم اصلا اموراتم نمی گذشت و احساس می کردم که از قافله عقب مانده ام. الآن دیگر اخبار داغ ما این است که مثلا امروز صبح یک گله بوقلمون داشتند در جلوی خانه مان چرا می کردند و یا این که اخبارمان مربوط به امورات عملگی من است. البته هنوز عادت دارم که هر روز صبح که به اداره می آیم اهم اخبار ایران را می خوانم و گاهی هم به شبکه های اجتماعی می روم به صورت نامحسوس عکس های فک و فامیلمان را نگاه می کنم. خلاصه کلام این که دست روزگار چنان آدم را به جایی که می خواهد می برد که حتی برج مراقبت خدا هم در کارش وا می ماند.

ببخشید که زیاد حرف زدم و وقت شما را هم ضایع کردم. تا نوشته ای دیگر بدرود.



۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه

هر چه فکر کردم عنوانی به ذهنم نیامد


اقدامات مقتضی در محله امیریه بزرگ شده است و دیشب داشت عکس هایی از محله های آن را که در اینترنت به وفور یافت می شود به من نشان می داد. کوچه های باریک و قدیمی و خانه هایی که هنوز به سبک ایران باستان نگه داشته شده بودند. مغازه های جالبی که آدم می توانست ساعت ها به ویترین آن نگاه کند و دیوارهای کاهگلی که کوچه باغ های قدیمی را به یاد آدم می آورد. من هم خواستم پز بدهم و در گوگل عکس های محله نظام آباد را بیاورم ولی چشمتان روز بد نبیند چون تا آن را زدم همین طور عکس های اشرار و قاچاقچی ها بود که در جلوی چشممان ردیف می شد. حتی برای نمونه هم که شده یک عکس درست و حسابی از محله ما وجود نداشت که بگویم مثلا من وقتی بچه بودم از این خیابان و یا کوچه رد شده ام. خدا می داند چند نفر از آن ارازل و اوباشی که عکسشان در آنجا بود از همکلاسی های دوران دبستان من بوده اند. مادربزرگم تا سالها در آن خانه قدیمی مان زندگی می کرد ولی بالاخره او را هم از آنجا بلند کردند و آن خانه را برای ساختن بنایی نو ویران کردند. ما هم که خیلی سعی می کردیم ادای تازه به دوران رسیده ها را در بیاوریم همین طور خودمان را به سمت شمال شهر هول می دادیم و از باغ صبا شروع کردیم و تهرانپارس و حتی سر از قیطریه و گوهر دشت کرج هم درآوردیم ولی من هیچ وقت احساس نکردم که هیچ کدام از آنها محله من است و من همچنان خودم را بچه نظام آباد می دانم و حتی در خواب هایم هم هنوز خودم را در خانه قدیمی مان در آن محله می بینم. البته در آن زمان ما گمان می کردیم که محله ما خیلی خوب است و محله مولوی را بد می دانستیم چون همیشه یک جورهایی بین بچه های محله نظام آباد و مولوی جنگ بود و همیشه دعواهای بدی بین آنها در می گرفت. سر کوچه ما یک پست برق بود که یک سکو داشت و ما هر زمانی که فوتبال بازی نمی کردیم  بر روی آن سکو می نشستیم و به رهگذران نگاه می کردیم. در واقع با تعریف جدید ما هم یک جورهایی لات بودیم ولی در آن زمان فکر می کردیم که لات ها فقط مال محله چاله میدان هستند. خوشبختانه بیشتر بچه های همبازی ما در آن کوچه عاقبت بخیر شدند و برای خودشان کسی شدند و حتی شنیدم که عباس دماغو هم هنرپیشه شده است.

اگر بخواهیم آدم ها را دسته بندی کنیم من از آن دسته از آدم هایی هستم که شروع کننده خیلی خوبی هستم ولی تمام کننده خیلی خوبی نیستم. مثلا اگر انجام دادن یک کاری را مسابقه دو در نظر بگیریم من خیلی سریع شروع می کنم و تا نزدیکی های خط پایان از همه جلوتر هستم ولی چند قدم مانده به خط پایان کم می آورم و حتی بعضی موقع ها هم می ایستم و تمام کسانی که از من عقب بودند می آیند و جلو می زنند و به خط پایان می رسند. حالا حکایت این کارهای عملگی من شده است که تقریبا همه کارهای اصلی را تمام کرده ام ولی در انجام دادن ریزه کاری های پایانی کم آورده ام و  یک جورهایی انجام دادن آنها برایم خیلی سخت شده است. متاسفانه همیشه همین ریزه کاری های پایانی است که به کار جلوه می دهد و به قول معروف کار آن کرد که تمام کرد. حالا دارم خودم را از نظر روحی آماده می کنم که این آخر هفته هر طوری که شده است کارهایم را تمام کنم و بساط بنایی را از حیاط جمع کنم و آشغالها را هم بدهم تا ببرند. بدبختی اینجا است که از روز دوشنبه باران می آید و تمام کاسه و کوزه های من که در وسط حیاط ولو است خیس می شوند. مجبور هستم که اگر تا دوشنبه کارم تمام نشد یک روکش بزرگ بگیرم و روی آنها را بپوشانم. الآن تازه می فهمم که چرا می گفتند آوردن عمله و بنا در خانه با خودت است ولی بیرون کردن آنها از خانه با خدا است. راستش تاکنون هیچ وقت چنین درک عمیقی از عملگی نداشتم.

راستش من امروز زیاد فرصت نوشتن ندارم پس به همین مینیمال بسنده می کنم و تا فرصتی دیگر همگی شما را به خدای منان می سپارم. شب و روز بر شما خوش باد.

۱۳۹۲ آبان ۷, سه‌شنبه

باز هم روزنوشتی دیگر


نصب کردن دوش کمی سخت تر از آن چیزی بود که به نظر می رسید ولی بالاخره بر آن فایق آمدم و تمامی منفذهای آن را هم مسدود کردم به طوری که حتی نم هم به بیرون از اطاقک آن سرایت نمی کند. جاگوزی آن یک مقداری برای من کوچک است و برای این که تمام بدنم در آن جا بگیرد مجبور هستم که مثل جنین به پهلو مچاله شوم. ولی سونای بخار آن خیلی خوب است و دیشب یک مقداری هم روغن گیاهی به درون محفظه آن ریختم و حدود یک ساعت درون آن نشستم. تا حالا سونای بخار نگرفته بودم و نمی دانستم که چگونه است. یک جعبه ای هم دارد که روی آن دو ماله خشخاشی چرخان با زایده های فراوان وجود دارد و از میان آن آب به بیرون می آید و مثلا برای ماساژ کف پا است ولی من از آن زیاد خوشم نیامد و به نظرم فقط پا را غلغلک می دهد. رادیوی آن هم خوب است و باعث می شود که آدم حوصله اش در آن اطاقک تنگ سر نرود. یک مشکلی که این وان دارد این است که سوراخ فاضلاب آن در پایین ترین قسمت قرار نگرفته است و بنابراین وقتی که راه فاضلاب آن را باز می کنید تا خالی شود مقداری آب در اطراف وان باقی می ماند که باید با دستمال و حوله پاک شود. یک دگمه ای هم دارد که پس از از هر بار استعمال آن را فشار می دهید و از خودش گاز اوزون ساطع می کند و تمام محوطه را ضد عفونی می کند و مانع رشد قارچ های موذی می شود. خلاصه بد نیست و تا الآن از آن راضی هستم و اقدامات مقتضی هم خیلی از آن خوشش آمده است. البته من این دوش را در حمام وصل نکرده ام بلکه در اطاقکی نصب کردم که به اطاق خواب چسبیده است و ادامه کمد دیواری است. در آن قسمت قبلا یک سینک دستشویی نصب بود که تقریبا هیچ کاربردی نداشت و من توانستم از لوله کشی آب و فاضلاب آن برای نصب این دوش استفاده کنم. هواکش آن را هم به لوله ای وصل کردم که به سقف ساختمان می رود. حالا مشکلی که دارم این است که لامپ آنجا در پشت دیواره دوش قرار گرفته است و بنابراین آن اطاقک تاریک شده است. باید سیم کشی کنم و چراغ را به جلوی اطاقک منتقل کنم و بعد هم همه آنجا را کاغذ دیواری بکشم. در واقع این دوش را اینجا نصب کردم تا ما دو تا حمام در خانه داشته باشیم و من سر فرصت بتوانم حمام اصلی را درست کنم. یک مستراح هم در طبقه پایین هست و بنابراین اگر حمام را خراب کنم لنگ مستراح و حمام نمی مانیم.

هنوز ریزه کاری های کاشی کشی در طبقه پایین و کمی هم از آشپزخانه مانده است ولی گمان کنم که یک مقداری خسته شده ام و خیلی زورم می آید که آن کارها را تمام کنم. اوایل کار تخته گاز و چهار نعل کار کردم و احتمالا الآن دیگر یاتاقان سوزانده ام و زپرتم غمسول شده است. اقدامات مقتضی هم من را به استراحت بیشتر تشویق می کند و نگران سلامتی من است. البته من خودم وقتی که کار می کنم از نظر بدنی سر حال تر هستم و احساس بهتری دارم ولی شاید باید چند صباحی دست نگه دارم تا تجدید قوا کنم و درد مزمنی که در شانه ام دارم هم اگر خدا بخواهد و فرجی حاصل شود شفا پیدا کند. تازه دیشب متوجه شدم که یک مقداری از درد شانه ام مربوط به برجستگی بالشتی است که زیر سرم می گذارم. این بالشت که مثلا فضایی است یک ورقلمبیدگی در زیر گردن و شانه دارد که مثلا آنها را بالا نگه دارد ولی ظاهرا شانه های من به افتادگی بر روی تشک بیشتر عادت دارد. دیشب نزدیک های صبح آن را دمرو کردم و از آن طرف آن که آدمیزادی است استفاده کردم و دیدم که شانه هایم دیگر درد نمی گیرد. احتمالا این مرض من یک نوع آرتروز است که از مهره گردن شروع می شود و درد آن به شانه و دستم می رسد. الآن حدود یک سال است که قرار است من و اقدامات مقتضی به دکتر برویم و آزمایش عمومی بدهیم ولی از آنجا که هر دوی ما از دوا و دکتر خوشمان نمی آید هی این ماجرا را پشت گوش می اندازیم و سعی می کنیم که خودمان را با انواع داروهای گیاهی ماقبل تاریخ درمان کنیم. یک بسته از انواع روغن های گیاهی خریده ام که هر کدام از آن برای یک درد و مرضی خوب است و شبها نسبت به نوع مرضی که داریم کمی از آن روغن ها را در بخور می چکانیم و تا صبح استنشاق می کنیم. هم بوی خوش فضا را می پوشاند و هم عصاره آن روغن وارد سیستم تنفسی ما می شود تا بلکه اگر مقدر بود و خدا خواست درد ما را شفا دهد. آن طوری که دکترهای علفی ادعا می کنند این روغن ها هر دردی را شفا می دهند و گمان کنم تنها دردی که این روغن ها از پس شفای آن بر نمی آیند همان درد بی پولی معروف است که خدا نصیب گرگ بیابان نکند.

هر چه که از زندگی ما در امریکا می گذرد بیشتر به این مسئله پی می بریم که دیگر زندگی در ایران برای ما ساده نیست و هر چقدر که می گذرد فاصله خودمان را از گذشته ای نه چندان دور, دورتر و دورتر می بینیم. رفاه و آسایش چیزی است که انسان چنان به آن عادت می کند که انگاری از بدو زایش در آن بوده است. هم من و هم اقدامات مقتضی ماجراهای مختلفی را در زندگی خود پشت سر گذاشته ایم و دست روزگار از پیچ وخم های بسیاری ما را به این نقطه به هم رسانده است. حالا یکی از تفریح های ما این شده است که می نشینیم و چای می نوشیم و از سختی هایی که در زندگی بر ما گذشته است تعریف می کنیم و بعد هم می گوییم بیچاره آن بنده خداهایی که همچنان در آن مصایب دست و پا می زنند. هر دوی ما دلمان در ایران گیر است و برای همین می نشینیم و سریال و فیلم های آبدوغ خیاری ایرانی را نگاه می کنیم و بعدش هم به خودمان بد و بیراه می گوییم که چرا مرتکب چنین حماقتی شده ایم. من هر هنرپیشه کلنگی جدیدی را می بینم به اقدامات مقتضی می گویم که گمان می کنی این یارو چقدر پول داده است تا این پلان را بازی کند. بیست میلیون؟ چهل میلیون؟ بعد سعی می کنیم حال کسانی را درک کنیم که در ایران پول داده اند و بلیط خریده اند و در سینما چنین فیلمی را دیده اند و الآن با قیافه های عبوس دارند به کارگردان و عوامل دست اندر کار  فحش می دهند و از سینما خارج می شوند. بعد یک فیلم خارجی می گذاریم و حض می کنیم و هی هم غر می زنیم که بیا اینها فیلم می سازند آن وقت ما هم فیلم می سازیم!  آجیل و پاستیل و شکلات هم پای ثابت میز گرد کنار مبلمان ما است و ظرف آن در حین همین غر زدن ها دست به دست می شود. اقدامات مقتضی از طریق گوش و کمی هم از نگاه زیر چشمی در حالی که در آینه دستی چهره خودش را وارسی می کند فیلم ها را هم می بیند و با این حال از من بیشتر می فهمد که چه به چه و که به که است. من بعضی وقت ها تعجب می کنم که او چگونه با نگاه نکردن به صفحه تلویزیون پی به ماجراها و ریزه کاری های فیلم می برد در حالی که من که تمام قد به تلویزیون خیره شده ام حالیم نشده است. شاید این هم یکی از تفاوت های جنس زن و مرد باشد.

شاید پس از این که کارهای عملگی من تمام شد به یک مسافرت هاوایی برویم و کمی تفریح کنیم. هم تور کشتی تفریحی وجود دارد و هم می شود با هواپیما به آنجا رفت. خیلی گران نمی شود و حتی می شود قیمت های ویژه ای را هم پیدا کرد. شنیده ام که سواحل جزایر هاوایی خیلی جالب است و می شود حسابی در آن شنا کرد. بدی سواحل سنفرانسیسکو این است که آب دریای آن از قطب شمال می آید و خیلی سرد است و حتی در فصل تابستان هم نمی شود در آن شنا کرد. هر زمانی هم که باد از سمت دریا به خشکی می آید آدم از سرما به خودش می لرزد حتی اگر در اوج گرمای تابستان باشد. برای همین سرمای زیاد آب بود که زندانیان آلکاتراس نمی توانستند شنا کنند و خودشان را به سنفرانسیسکو و یا اطراف آن برسانند. در ضمن آب سرد این خلیج پر از کوسه است که البته مطمئن نیستم خیلی خطرناک باشند. ولی دلفین در این منطقه خیلی زیاد است و معمولا وقتی در کنار ساحل می ایستید می توانید یک گله از آنها را ببینید که در کنار کشتی ها شنا می کنند و بالا و به پایین می پرند. اصولا زندگی کردن در جایی که به آب نزدیک باشد بسیار زیبا و دل انگیز است و هر دفعه که آدم به کنار آب می رود با یک منظره جدیدی روبرو می شود. خوب دیگر من گرسنه ام شده است و باید بقچه ام را باز کنم و نان و پنیری که از خانه با خودم به سر کار آورده ام را بخورم. الآن به آبدار خانه می روم و یک چای شیرین برای خودم درست می کنم. صبح یک تکه کیک را که از تولد یکی از کارمندان در روز قبل در آنجا به جای مانده بود خوردم و پشیمان شدم چون مزه گه می داد. اقدامات مقتضی یک کیک هایی درست می کند که آدم انگشتان دست که هیچ انگشتان پایش را هم می خورد. برای همین بد عادت شده ام و دیگر مزه هیچ کیک دیگری را قبول ندارم. اگر می بینید نان و پنیر با خودم به سر کار می آورم و می خورم هم به این خاطر است که چاق نشوم اگرنه وقتی که عصر به خانه می روم جای شما خالی نباشد یک غذای مفصل بسیار خوشمزه برایم آماده شده است. من همیشه در زندگی حسرت یک خانه گرم را داشتم که در آن اجاقی روشن باشد و بوی غذا به مشام برسد. ولی همیشه مجبور بودم که غذای بیرون را بخورم و معده من آنقدر در مقابل غذاهای کثیف مقاوم شده بود که یک بار که با دوستانمان به یک رستوران رفتیم و یک غذای مسموم را خوردیم همه راهی بیمارستان شدند ولی من فقط کمی سرم درد گرفت و یک مقداری هم دچار تترتر شدم و دیگر هیچ. ولی الآن چنان سیستم هاضمه ام به غذای خوب عادت کرده است که دیگر نمی تواند هیچ ناملایمتی را تحمل کند و خیلی زود از خودش واکنش آن هم از نوع پنجم نشان می دهد. خلاصه این که الآن قدر خانه گرم و غذای خانگی خوشمزه و یک عدد همسر مهربان آن هم از نوع اقدامات مقتضی را خوب می دانم.

تا نوشتاری دوباره بدرود .



۱۳۹۲ مهر ۲۵, پنجشنبه

روزگاری که بر من می گذرد

درود بر شما که هنوز هم به من سر می زنید و ترشحات مغزی من را می خوانید. عملگی در خانه همچنان ادامه دارد و من کاشی کشی را هم تقریبا تمام کردم. الآن فقط بعضی از کاشی هایی مانده است که باید به اشکال قناس بریده شوند تا بتوانند در جای خود قرار بگیرند و این هم با ابزار ابتدایی من کار چندان ساده ای نیست. ولی امید به خدا که بر آن فایق آیم و این را هم پشت سر بگذارم. کم کم دارم به یک عمله تمام عیار تبدیل می شوم و دستهایم پینه بسته است و سیاهی ملاط بر پشت و روی ناخنهایم رگه های تیره ای از خود به جای گذاشته است. چنان ماله می کشم که انگاری برای چنین کاری زاده شده ام. ببو سرگردان و حیران است و مدام غر می زند که آخر چرا خانه و زندگی من را به هم ریخته اید. ولی اقدامات مقتضی خوشحال است و مدام به شوهرش می نازد و از این همه استعداد عملگی نهفته در من به شگفتی می آید. به من شیر موز و غذاهای خوشمزه می دهد تا جان بگیرم و از کت و کول نیفتم. داشتن خانواده خیلی خوب است مخصوصا وقتی که همسر آدم آدم باشد. البته منظورم حضرت آدم نیست بلکه آدم نوعی است. وقتی به خانه می روم انگار که زندگی در آن جریان دارد و بوی غذا و روحی گرم آنجا را پوشانده است و من هم ناخودآگاه نیشم تا بناگوش باز می شود. یادتان می آید که وقتی از سردی و یکنواختی زندگی می نالیدم به من می گفتید زن بگیر؟ من هم به حرف شما گوش کردم و الآن دیگر از آن ملال خبری نیست و زندگی من هم رنگ و لعابی شیرین به خود گرفته است.

حالا می خواهم به سراغ حمام طبقه بالا بروم و یک طرحی را پیاده کنم که مثل باقلوا با لب و دهن آدم بازی کند. یک دوش  آماده خریده ام که می خواهم آن را به جای وان غراضه و چرک قدیمی بگذارم و یک مستراح فرنگی تخم مرغی و یک دستشویی اولترا مدرن هم در آنجا بکارم. عکس آن دوش و مستراح را هم در اینجا می گذارم تا ببینید و محظوظ شوید. تازه در زیر دوش یک وان وجود دارد که درون آن هم جنگولک بازی دارد و آب را با فشار از سوراخک های آن به نقطه های مختلف بدن می کوباند. یک چیزی در مایه های جاگوزی خودمان. از در و دیوار دوش هم آب به سمت شما می پاچد و خلاصه وقتی به آنجا بروید و در را ببندید انگاری که روز قیامت است و از زمین و زمان آب می بارد. چراغ و رادیو و تلفن و این چیزها را هم دارد که شما بتوانید در حین دوش گرفتن با صدای موزیک از خودتان حرکات موزون در کنید و یا به تلفن جواب دهید. سونای بخار هم دارد که هنوز نمی دانم به چه کار ما می آید چون هر دوی ما به قدر کفایت لاغر هستیم. یادش بخیر آن حمام زمان کودکی که  بر روی چهارپایه می نشستیم و با کاسه از درون تشت بر روی سر خود آب می ریختیم. البته در حمام دوش هم داشتیم ولی چون نفت کم بود نمی توانستیم از آن استفاده کنیم و به هر کسی فقط یک تشت آب گرم می رسید. زمستان ها هم که به گرمابه محل می رفتیم چون حمام خانه ما آنقدر سرد بود که حتی با لباس هم نمی شد وارد آن شد. خلاصه این که ببینید ما از کجا به کجا رسیده ایم!



داشتم با خودم فکر می کردم که یک کتاب بنویسم با عنوان اسرار عملگی و یا چگونه یک عمله موفق باشیم و آن را چاپ کنم تا اگر یک روزی بیکار شدم در مقابل پرسش دیگران به جای این که بگویم بیکارم بگویم نویسنده هستم و یک نسخه از آن کتاب را هم برای گواه این ادعا به نوک دماغشان بچسبانم. والله! مگر من چه چیزم از بقیه نویسنده های بیکار و یا بیکاران نویسنده کمتر است؟ تازه کلاس هم دارد و می توانم در بیوگرافی کتاب هم از خودم تعریف کنم و بنویسم نویسنده کتاب در سال هزار و سیصد و فلان شمسی معادل با فلان میلادی در دلغوزآباد کتول به دنیا آمد و سپس به شهر سنفرانسیسکوی امریکا مهاجرت کرد و در آنجا توانست اولین کتاب خود را به نام اسرار عملگی به چاپ برساند. وی که انسانی نکته بین, خردمند, روشنفکر, دست و دلباز, انسان دوست و اصولا از همه جهت خوب بود مورد استقبال جمع کثیری از هنرمندان, سیاستمداران, ورزشکاران و در نهایت عملگان امریکا قرار گرفت و در سال دو هزار و سیزده میلادی کاندید جایزه لواشک زردآلو شد. وی که همچنان در امریکا به سر می برد و جهت سوختن دماغ بعضی ها سیتیزن امریکا هم هست مردم خود را فراموش نکرده است و همچنان برای مبارزه در راه آزادی آنها جانفشانی کرده و به خاطر دفاع از حقوق آنها کتاب می نویسد. این مبارز فداکار و انسان نمونه هرگز حاضر نشده است که حتی یک کلمه از خودش تعریف کند و مبادا فکر کنید که این کسی که این تعاریف را در پشت جلد کتاب نوشته است خودش است. بعد آدم چند جلد از این کتاب ها را در خانه و کیفش نگه می دارد و به هر کسی که می رسد یک دانه از آن را هدیه می دهد تا چشمانش ور بقلمبد. بله! این هم نقشه من برای آینده ام است.

احتمالا خداوند هم قبل از این که جهان را بیافریند نویسنده بوده است و از سر بیکاری داشته سناریوی آفرینش دنیا را می نوشته است. پس از خلق جهان هم از سر عادت چند کتابی نوشت و به زمین فرستاد ولی  آن قدر سرش به حساب و کتاب اعمال بندگانش شلوغ شد که دیگر مجالی برای نویسندگی باقی نماند. آخرین کتابش هم که یکی از پر فروش ترین کتاب های جهان شد و هر مسلمانی لااقل یک نسخه از آن را در خانه خود دارد. حالا اگر به خاطر گندیدن منابع زیستی نسل بشر از صحنه روزگار ساقط شود خداوند از سر بیکاری دوباره باید کتاب بنویسد و بندگانی را اختراع کند که بتوانند کتاب های بعدی  او را بخوانند. خداوکیلی شغل خداوندی هم کار دشوار و خسته کننده ای است و اگر یک روز این شغل را به من پیشنهاد کنند محال است که بپذیرم.

بدرود بر شما

۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

کمی از سیاست

من اصلا آدم سیاسی نیستم یعنی اصولا سیاست با خمیرمایه من سازگاری ندارد. آدم سیاسی در درجه اول باید دگم و یک دنده باشد و بر روی عقاید خودش تکیه کند در حالی که من در جواب هر کسی که یک نظریه سیاسی را از خودش در کند می گویم که بله البته شما هم درست می فرمایید. راستش اصلا نمی توانم به خودم بقبولانم که هیچ قطعیتی در سیاست وجود داشته باشد و برای همین هم پافشاری و تکیه بر یک عقیده برایم بسیار دشوار است. ولی بسیاری از آدم ها به راحتی فراموش می کنند که عقاید سیاسی گذشته آنها آبکی از آب درآمده است و دوباره خودشان را از تک و تا نمی اندازند. اصولا آدم سیاسی باید چنین وجهه ای داشته باشد تا نگذارد سستی و دو دلی در عقایدش رخنه کند و در نتیجه بتواند عقاید خود را به دیگران هم بتپاند. یک آدم سیاسی اگر صد درصد از تحلیل های خود مطمئن نباشد نمی تواند در کار خود استوار بماند و با سخنرانی های پر شور خود دیگران را هم به پیروی از خود وا بدارد.

در ضمن آدم های سیاسی معمولا از عقاید خودشان با سوار شدن بر روی موج های اجتماعی محافظت می کنند. کاری که متاسفانه من اصلا استعداد آن را ندارم. هر شعاری که مد روز است را به طریقی به عقاید سیاسی خودشان می چسبانند و آن را دوباره به خورد خلق الله می دهند. یک مرتبه می بینید که طیف های مختلف سیاسی که صد و هشتاد درجه با هم مخالف هستند دارند یک حرکت اجتماعی و یا یک رویداد مد روز را در جهت عقاید خودشان تفسیر می کنند و حتی آن را همسو با خط سیاسی خود می دانند. اگر هم یک رویداد ناگوار اتفاق بیفتد می گویند که اتفاقا من این را از قبل پیش بینی کرده بودم و حتی در مورد آن هشدار هم داده بودم. یک مشت حرف چرت و پرت که در بهترین حالت آن هیچ تاثیری در سرنوشت مردم ندارد و در بدترین حالت آن هم مردم را بدبخت و ذلیل می کند. اگر این همه وقت و انرژی را که مردم ما در مورد سیاست بازی صرف کرده بودند در جهت یادگیری علم صرف می کردند الآن کشور ما سرآمد تکنولوژی در جهان شده بود. متاسفانه سیاست در میان مردم کشور ما چنان فراگیر شده است که کمتر ایرانی را پیدا می کنید که برای خالی نبودن عریضه هم که شده از خودش یک نظریه سیاسی در ندهد.

بعضی ها اعتقاد دارند که سیاسی شدن مردم ما به این خاطر است که سرنوشت آنها به سیاست گره خورده است ولی  من فکر می کنم که اتفاقا همین سیاست بازی ها سرنوشت مردم را به خودش گره زده است. اگر مردم ایران به جای پیروی و حمایت از گروه های مختلف سیاسی و اجتماعی و مذهبی در طول تاریخ کمی بر روی سواد و دانش و احیانا شعور خود کار می کردند و به جای پیروی کردن از این و آن اندیشیدن را فرا می گرفتند دیگر کسی نمی توانست به سادگی آنها را با خود به سمت منافع شخصی و گروهی خود بکشاند. البته در تمام کشورهای جهان چنین افرادی وجود دارند که کورکورانه تبعیت می کنند ولی متاسفانه تعداد چنین افرادی در کشور ما نه تنها در قشر کم سواد بلکه در قشر تحصیلکرده و به اصطلاح روشنفکر هم کم نیست. نتیجه اش چنین می شود که مردم برای تصمیم گیری به جای این که منافع شخصی و رفاه و اوضاع عمومی خودشان را در نظر بگیرند منافع تلقین شده از طرف سیاستمدارانی را می پذیرند که هیچ سنخیتی با منافع شخصی و اجتماعی آنها نداردو در نتیجه برآیند تصمیم های مردمی هم چیزی نیست که آنها واقعا می خواهند بلکه تبلور سیاستهای تحمیلی از طرف گروه های مختلف سیاسی است.

حالا اگر نظر من را به طور ساده در مورد تحولات اخیر بخواهید چنین می گویم که اصولا من با خوشحالی مردم خوشحال می شوم و از درد و رنج آنها ناراحت می شوم. اگر یک خری از راه می رسد و کمی فشار را بر روی مردم کم می کند می گویم که خدا عمرت بدهد و اگر فشار را بر روی مردم زیاد کند می گویم خدا عذابت دهد. وضعیت ما دیگر از دورنما و دراز مدت گذشته است و باید زمان حال را بچسبیم زیرا با ادامه این تحریم ها و ادامه روند تخریب منابع زیست محیطی و ادامه سیاست های فشار اجتماعی و اقتصادی و ادامه بحران بیکاری همه چیز از درون خواهد پکید و دیگر کشوری به نام ایران نخواهد ماند که ما بخواهیم غصه آینده آن را بخوریم. بنابراین اگر حتی به جای آقای کلید به دست خود رئیسش هم بیاید و به طور نرم یا سخت قهرمانانه کند و کمی فشار را از روی مردم کم کند من باز هم خوشحال می شوم و از این کار او خوشم می آید. از این که تیم فوتبال ایران و امریکا با هم بازی کنند خوشحال می شوم. از این که مردم راحت تر بتوانند ویزای کشورهای خارجی را بگیرند خوشحال می شوم و دوست ندارم که ببینم به بهانه های مختلف پسران و دختران جوان را در سطح شهر آزار بدهند.

در زمان انقلاب در کشور ما همه از پیر گرفته تا جوان سیاسی بودند. پیرها که مردند و خدایشان رحمت کنند. جوان ها که در آن زمان دانشچو و کارگر و کارمند بودند الآن بزرگسال هستند و در داخل و در خارج از ایران هنوز هم دارند تاپاله ای را که در آن زمان ساخته اند هم می زنند و هنوز هم همچنان بر عقاید سیاسی خود راسخ هستند. بچه ها هم که چیزی حالیشان نبود و مثل من تا به خودشان بیایند سیاستمداران متعالی گند خودشان را تثبیت کرده بودند. بقیه هم که بعد از انقلاب به دنیا آمدند و ول معطل بودند و خودشان هم نفهمیدند که چه بلایی به سرشان آمده است و فکر می کردند که وضعیت آنها آنچنان است که باید باشد و دنیا همین است.

اصلا از این موضوع بگذریم بهتر است.  خدا به همراهتان


۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

نقد ادبی بر سریال های ایرانی

شرمنده از تاخیری که در به روز رسانی وبلاگم رخ داد. عملگی در خانه و کار در محل کار مجالی برای آدم باقی نمی گذارد که یک مقداری هم به کار فرهنگی بپردازم. توالت و آشپزخانه تمام شده است و الآن دارم کف اطاق نشیمن را کاشی می کنم. تازه بدنم دارد به عملگی عادت می کند و کمتر کوفته می شود. یک آشپزخانه و توالتی درست کرده ام که مثل باقلوا با لب و دهن آدم بازی می کند. البته هنوز کمی ریزه کاری دارد که پس از تمام کردن کاشی کشی به آن می پردازم.

امروز همین جوری و یک مرتبه ویرم گرفت که یک مقداری به صنعت سریال سازی در ایران بپردازم. بعضی از سریال ها مثل پایتخت و یا چک برگشتی و حتی دزد و پلیس استثنا هستند و به خاطر نویسنده و بعضی بازیگرهای خوب دیدنی هستند ولی امان از بقیه سریال هایی که می سازند. یعنی اگر من نویسنده آن سریال ها را پیدا کنم یقه اش را می گیرم و به دیوار می چسبانم و به خاطر اهانتی که به شعور و فهم من کرده است یک دل سیر او را مورد نوازش قرار می دهم. مثلا در همین سریال اولین انتخاب نویسنده فکر می کند که یک مشت قاطر پای تلویزیون نشسته اند و سریال او را نگاه می کنند. من نمی دانم او فک و فامیل کدام خری است که با زور پارتی و رشوه نویسنده سریال شده است. آن وقت نویسنده های واقعی دارند در سطح شهر مسافر کشی می کنند تا بتوانند امورات روزانه شان را بگذرانند.

از آنجایی که من شب ها پس از عملگی سریال ایرانی نگاه می کنم توانسته ام که آنها را مورد بررسی قرار بدهم و نکات مشترکی را در آنها پیدا کنم که در ذیل برخی از آنها را می بینید.

1- بیشتر سریال ها فرض می کنند و یا حتی یقین می دانند که بیننده های آنها یک مشت حمایل بی فهم و شعور هستند.

2- در آخر سریال ها حتما باید مشخص شود که چه کسی در پیش چه کسی می خوابد و تمام سعی و تلاش نویسنده و کارگردان و دیگر عوامل صحنه در این جهت است که آدمها را به زور هم که شده به هم بچسبانند تا مبادا هیچ زنی در آخر سریال مورد عنایت مردی قرار نگیرد.

3- گرچه تهران و بیشتر شهرهای تهران کم آب است و به ندرت باران می آید ولی شما کمتر سریال و یا فیلمی پیدا می کنید که رگبار باران و رعد و برق در آن نباشد و اگر کسی تهران را نشناسد گمان می کند که یک جایی شبیه به لندن است و بیشتر روزهای سال باران می بارد.

4- فراموشی و کلاهبرداری پای ثابت همه سریال ها است و انگار که همه نویسنده های سریال قالب کلی را از روی هم کپی می کنند و فقط بعضی چیزهای آن را تغییر می دهند.

5- کاریکلماتور یکی از اجزای جدانشدنی سریال های ایرانی است که فقط مختص چند بازیگر است و آنقدر هم تکراری شده است که آدم می تواند شخصیت و حرف های یک نفر را از قبل حدس بزند.

6- هر چه اسم اصیل ایرانی است را بر روی آدم های کلاهبردار و کج و کوله و خل و چل می گذارند و اسم های عربی را بر روی آدم های مثلا درست و حسابی می گذارند.

7- لودگی و بی شخصیتی از بعضی از هنرپیشه ها می بارد و مثلا با دهان پر حرف می زنند و یا کارهایی می کنند که آدم حالش به هم می خورد. مثلا قبلا فکر می کردم که مهران غفوریان نقش آدم بی شخصیت را بازی می کند ولی بعد که او را در شام ایرانی دیدم فهمیدم که نه تنها اصلا نقش بازی نمی کنند بلکه آنچه که در سریال ها می بینید دقیقا شخصیت اصلی خودش است.

 این خلاصه ای بود از نقد ادبی و بی ادبی من در مورد سریال های آبدوغ خیاری ایرانی ولی واقعا چرا این طوری است؟ آیا ما نویسنده ها و کارگردان ها و هنرپیشه های خوب نداریم؟ چرا داریم ولی الآن خدمتتان عرض می کنم که چه اتفاقی می افتد.

اول از نویسندگی سریال شروع می کنم. آقای تهیه کننده پس از کلی چک و چانه حدود ده میلیون تومان را برای نویسنده سریال در نظر می گیرد. بعد دست اندرکاران می روند سراغ پیدا کردن نویسنده و پس از کلی زحمت برای کشف کردن استعدادهای پنهان یک نفر را پیدا می کنند که با یک میلیون تومان یک سریال بنویسد و بقیه نه میلیون تومان را می گذارند در جیبشان. کلی هم از او تعریف و تمجید می کنند و هیچ کسی هم جرات ندارد از متن سریال ایراد بگیرد.

بعد این عوامل دست اندر کار و یا همان دلال ها می روند سراغ هنرپیشه های سرشناس و شروع می کنند به چک و چانه زدن با آنها و با گرفتن درصد قابل ملاحظه ای به هنرپیشه قول می دهند که نقش اول را به او بدهند. در واقع هر کسی که درصد بیشتری به دلال بدهد موفق می شود که نقش بهتری بگیرد و اصلا مهم نیست که آیا آن نقش به او می خورد یا نه. مگر بعضی ها که سرقفلی یک نقش را دارند و مثلا همیشه به جای پسر خانواده, داماد, برادر خواهر و یا حتی طلب کار و پلیس بازی می کنند. مثلا نقش آدم کلاهبردار را همیشه چند هنرپیشه خاص بازی می کنند و بقیه شانسی برای آن ندارند.

سپس دلال ها به سراغ کسب درآمد واقعی می روند و آن هم چیزی نیست جز کشف بازیگرهای جدید که با دریافت مبالغ هنگفت صورت می گیرد. هر کسی که پول بیشتری بدهد برای گرفتن یک نقش شایسته تر و بهتر است بنابراین شما معمولا در سریال ها افرادی را برای اولین بار می بینید که توسط این دلالها کشف شده اند و از دست روزگار آقازاده و یا فرزند افرادی هستند که با اختلاس و دزدی پولهای کلانی به جیب زده اند. طبیعی است که هیچ کسی نمی تواند به این افراد بگوید که بالای چشمتان ابرو است چون در واقع پول تهیه سریال و یا فیلم سینمایی را آنها می دهند و همه باید طبق سلیقه آنها عمل کنند. هر چه پول بیشتری بدهید زمان بیشتری را می توانید بازی کند و بسته به سکانس و زمان بازی و دایلوگی که به شما می دهند مبلغ متفاوت است.

با این حساب پول تهیه سریال و یا فیلم سینمایی از قبل درآمده است و اصلا مهم نیست که آیا بیننده از آن خوشش بیاید و یا آیا کسی برای دیدن فیلم به سینما برود یا نرود. چون پول سریال و یا فیلم را بیننده نمی دهد بنابراین آنها را همچون حمایل فرض می کنند و پیش خودشان می گویند که این سریال از سر آنها هم زیاد است و اگر هم خوششان نمی آید اصلا نگاه نکنند.

بله این داستان تهیه سریال و حتی فیلم سینمایی در ایران است. من هم می روم به کارم برسم. 

۱۳۹۲ مرداد ۱۴, دوشنبه

عملگی در امریکا


خدا را شکر من هم بالاخره عمله شدم. تازه فهمیدم که چقدر عملگی به من می سازد چون وقتی که پتک به دست گرفتم و به جان کاشی های قدیمی مستراح طبقه پایین افتادم چنان شور و شعفی به من دست داد که انگار تازه پی به استعداد نهفته خودم برده باشم. گمان کنم عملگی در خون ما ایرانی ها باشد چون بیشتر کسانی را که من در امریکا دیدم یا عمله بودند و یا لااقل در یک دوره ای از زندگی خودشان عملگی کرده اند. همه استاد کاشی کاری, لوله کشی, برق کشی, فاضلاب کشی , نجاری و یا جابجایی دیوار و در و پنجره هستند. البته آقایان را عرض می کنم اگرنه خانم ها در همان زمینه حمالی و رفت و روب حرفی را برای گفتن باقی نگذاشته اند. خلاصه کاسه توالت فرنگی را هم بغل کردم و آن را کشان کشان و با تلاش فراوان به خارج از خانه بردم و  همین طور هم رد عن و گوه آن بر روی زمین به جای می ماند. لامذهب ها یک کمد و کاسه دستشویی برای مستراح ساخته بودند که انگار قرار بوده صد سال کار کند و بسیار سنگین و مستحکم بود. ولی سرانجام آنها را هم از جای خود کندم و با خود به خارج از خانه کشاندم. حالا امشب می خواهم دیوار آن را کاغذ کادو کنم و بعد هم احتمالا فردا کاسه توالت جدید بخرم و نصب کنم. کف مستراح را هم می خواهم از همین کاشی های مصنوعی بکنم که زیرش چسب دارد و راحت می چسبد. فقط باید حسابی زیر آن را تمیز کنم و مراقب نصب آن باشم تا به مرور زمان ور نقلمبد. یک دستشویی و آینه شیک هم از آیکیا ابتیاع کرده ام که اگر خوب نصب کنم چشم هر بیننده را از کاسه خارج می کند و آدم دلش می خواهد همان جا در دستشویی اطراق کند. خوشبختانه ما یک موال دیگر هم در طبقه بالا داریم و در این ایامی که مستراح خراب است مشکلی از بابت رفع حاجت پیش نمی آید ولی وقتی که کار تخریب من به آشپزخانه برسد دیگر هیچ جایگزینی برای آن نداریم و باید با غذاهای از قبل طبخ شده ارتزاق کنیم تا کار نوسازی آن به آخر برسد.

برنامه ام این چنین است که پس از درست کردن مستراح, آشپزخانه را خراب کنم و سپس کف اطاق شام خوری و آشپزخانه را پارکت کنم و بعد از آن هم آشپزخانه جدید را که اگر قسمت باشد و پولمان جور شود از آیکیا بخریم و نصب کنم. حدود سه هفته است که دارم توی سر خودم می زنم تا ببینم چگونه می شود بهترین استفاده را از فضای فسقلی آشپزخانه نمود. آن بابایی که سی سال پیش خانه ما را طراحی کرده است هیچ ارادت و توجه خاصی به آشپزخانه نداشته است و احتمالا گمان می کرده است که آشپزخانه فقط جایی است برای گرم کردن غذاهای آماده ای که از بیرون خریداری می شود. البته ناگفته نماند که خودم هم تا قبل از آشنایی با اقدامات مقتضی تا اندازه ای همین فکر را می کردم! برای همین عدم زیرساختار مناسب هر طرحی که من می کشیدم از یک گوشه ای جا کم می آوردم و اندازه ها و ابعاد آن هم اصلا مطابق استانداردهای آشپزخانه ای نبود. ولی سرانجام توانستم با استفاده از بخشی از فضای شام خوری یک طرحی را بکشم که تا اندازه ای قابل پذیرش باشد. همین مستراحی را هم که دارم درست می کنم درش به درون آشپزخانه باز می شود و احتمالا سازنده این خانه پیش خودش فکر کرده است که خوب لابد آدم یک چیزی از بیرون می خرد و به آشپزخانه می رود و آن را گرم می کند و می خورد و بعد هم از همان جا یک راست به مستراح می رود و آن را می ریند. برای همین چنان مستراح را در قلب آشپزخانه ساخته است که مبادا کسی برای رساندن خود به آن دچار زحمت شود. طرحی از آشپزخانه خیالی که قرار است درست کنم را برایتان می گذارم که ببینید. در عکس دوم موقعیت درب مستراح مشخص است و عکس سوم مربوط به گوشه شام خوری است که من از آن برای ادامه آشپزخانه استفاده کرده ام.



+

خوشبختانه در امریکا ابزار عملگی به وفور یافت می شود و چیزهایی وجود دارد که کار آدم را خیلی راحت می کند. این اولین تجربه من در این قبیل امور اجرایی است و البته خود من هم همیشه مخالف سرسخت دخالت آدم غیر متخصص در کارهای تعمیراتی بودم ولی وقتی که پای شش هزار دلار دستمزد کارگر به میان بیاید آدم ناخودآگاه آستین هایش را بالا می زند و چنان کار می کند که انگار هفت پشتش عمله بوده اند. خدا پدر یوتیوب را بیامرزد که هر چیزی را به آدم آموزش می دهد و فقط کافی است که با دقت به کار آنها نگاه کنید و همان کارها را انجام دهید. البته همین الان به یاد این افتادم که من چنین خیالی را در مورد نقاشی هم می کردم و فکر کردم اگر بوم نقاشی بخرم و همان کار استادان را تقلید کنم نقاش می شوم که البته نه تنها چنین نشد بلکه اصلا به کل از نقاشی زده شدم و دریافتم که استعدادی در این زمینه ندارم. ولی خدا را شکر تا به اینجا استعداد من در زمینه عملگی بد نیست و تازه وقتی که دیروز کارم تمام شد احساس شادابی می کردم و انگار که تازه بدنم قوام آمده بود. حالا گزارش عملکرد خودم را برای شما هم می نویسم تا ببینیم که آخر این داستان به کجا خواهد انجامید.

روز و شب بر شما خوش

۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

داستان آخر هفته من




این آخر هفته اتفاقی افتاد که می خواهم برایتان بنویسم. همه چیز از یک فکر ساده شروع شد. یک سوراخ در پنجره برای عبور کردن ببو و رفتن او به حیاط. قبلا یک دریچه خریده بودم که مخصوص این کار بود و فقط می بایست شیشه را سوراخ کنم تا بتوانم این دریچه را درون آن نصب کنم. به نظرم آمد که آسان ترین راه این است که گوشه ای از درب شیشه ای حیاط را ببرم و دریچه را به آن وصل کنم. برای همین به مغازه رفتم و یک شیشه بر خریدم که جنس نوک آن از الماس است. تا حالا شیشه نبریده بودم ولی به نظرم می آمد که ساده ترین کار ممکن باشد. وقتی که شیشه بر را خریدم و به خانه آمدم تازه متوجه شدم که شیشه درب کشویی حیاط خانه ما دو جداره است. به خودم گفتم اشکالی ندارد اول یک سمت آن را می برم و سپس سمت دیگرش را می برم و دریچه را در آن نصب می کنم. اول خیلی شیک تمام وسایل مورد نیاز خودم را آوردم و آن را در جلوی خودم چیدم. شیشه بر, حوله, مایع مخصوص شیشه بر, یک مداد رنگی برای علامت زدن و یک عدد خط کش برای اینکه بتوانم شیشه را در یک خط صاف ببرم. همه چیز خیلی تمیز و عالی پیش رفت و من طبق اندازه های دریچه با مداد علامت گذاری کردم و با الماس  بر روی شیشه خط انداختم. یک مقداری با پشت الماس به آن تقه زدم تا خراش های ایجاد شده جا بیفتد. سپس با حوله آن را تمیز کردم و به حیاط رفتم و با همان ابعاد پشت شیشه را هم با الماس خط انداختم. حالا فقط کافی بود که مثل فیلم ها یک فشار کوچک به آن وارد می کردم تا شیشه از جایی که خط افتاده است به صورت قالبی در بیاید. غافل از این که چه اتفاقی قرار است رخ بدهد.

ببو هم طبق معمول آمده بود تا فضولی کند و ببیند که من دارم چکار می کنم.  حوله را بر روی شیشه خراش داده شده گذاشتم و با چکش به صورت خیلی نرم به آن ضربه زدم.  هر کاری که در یک طرف شیشه می کردم به آن طرف می رفتم و همان کار را تکرار می کردم تا هر دو طرف شیشه با شرایط یکسان بریده شود. حدود نیم ساعت به آن محوطه کوچک که می خواستم کنده شود ضربه زدم ولی آن شیشه از جای خودش در نیامد. پیش خودم گفتم حتما یک جایی از کار من اشکال دارد بنابراین به سراغ اینترنت رفتم و در یکی از ویدیوها دیدم که برای بریدن یک قطعه در وسط شیشه قطعات کوچک تری را در وسط آن خراش می دهد. من هم آمدم و درون بخشی که در گوشه شیشه خراشیده بودم به صورت مورب و یا عمودی و افقی با الماس خط انداختم و دوباره شروع کردم به ضربه زدن تا شاید لااقل یکی از آن قطعات کوچک کنده شود و از آنجا بتوانم بقیه را هم در بیاورم. ولی هر چه ضربه می زدم هیچ تغییری در حالت شیشه های خراش داده شده ایجاد نمی شد. پس از یک ساعت تلاش کم کم ضربه های نرم من تبدیل شده بود به ضربه های بسیار محکم با چکش که اگر هر کدام از این ضربه ها را به دیوار زده بودم آن را سوراخ می کرد. پیش خودم فکر کردم که پس جیمزباند چطور با الماس یک خط بر روی شیشه می کشد و سپس با یک ضربه آن را در می آورد؟! دیگر حتی با نوک تیز چکش هم با تمام قدرت دیوانه وار به شیشه می کوبیدم ولی حتی دریغ از یک ترک کوچک که دلم به آن خوش شود. از آنجایی که آن گوشه شیشه با الماس خط خطی شده بود دیگر می بایست هر طوری که شده آن را درست می کردم چون ظاهر بسیار زشتی پیدا کرده بود. با الماس چندین و چند بار بر روی شیشه کشیدم تا بلکه خراش های آن عمیق تر شود و با ضربه کنده شود ولی چنین اتفاقی نیفتاد. ای کاش که همانجا از ادامه کار منصرف شده بودم!

خسته و ناامید و دمق بر روی کاناپه ولو شدم و اقدامات مقتضی هم که من را زیر نظر داشت به من دلداری می داد که هیچ اشکالی ندارد و خودت را ناراحت نکن ولی این مسئله برای من یک شکست محسوب می شد و اصلا نمی توانستم آن را به همین حال ول کنم. پیش خودم گفتم که اگر من فقط می توانستم یک سوراخ کوچک هم در آن شیشه ایجاد کنم می توانم پیچ گوشتی را در آن فرو کنم و آن را بیرون بکشم. بعد ناگهان به یاد شیشه هایی افتادم که گلوله فشنگ از درون آنها رد شده است و یک سوراخ درون آن ایجاد می کرد. این صحنه ها را هم در فیلم ها دیده بودم. من هم یک تفنگ ساچمه ای قوی دارم و پس از مشورت با اقدامات مقتضی آن را آوردم تا بلکه بتوانم سوراخ کوچکی در آن محدوده ایجاد کنم. برای احتیاط به اقدامات مقتضی گفتم که فاصله بگیرد و خودم هم در فاصله دو متری آن ایستادم و به سمت محدوده خراش داده شده نشانه گرفتم. راستش همیشه دلم می خواست بدانم که آیا این تفنگ من از شیشه هم رد می شود یا خیر و آن لحظه بهترین فرصتی بود که می توانستم این مسئله را تجربه کنم.  نشانه گیر لیزر تفنگ را هم روشن کردم تا تیرم دقیقا به وسط آن بخش چهارگوش شیشه اصابت کند. ضامن تفنگ را آزاد کردم و سپس ماشه را کشیدم و آن اتفاق رخ داد. در یک لحظه بسیار کوتاه پس از کشیدن ماشه کل شیشه از پایین تا به بالا به صورت تکه های به هم چسبیده بک پازل در آمد و ترک های ریز و یک اندازه سرتاسر شیشه را پوشاند. گلوله ساچمه ای از شیشه اول رد شده بود و در فضای بین دو لایه گیر افتاده بود. شیشه صدای عجیب و غریبی می داد  که مثل صدای ترک خوردن های بیشمار بود. ما که دهانمان از تعجب باز مانده بود از جلوی آن فرار کردیم چون مثل این بود که هر لحظه شیشه می خواهد منفجر می شود و تمام تکه های آن مثل نارنجک به اطراف پخش شود. این صحنه ها را هم در فیلم دیده بودم ولی این اتفاق رخ نداد و شیشه به همان صورت در جای خودش قرار گرفت. خلاصه با احتیاط به آن نزدیک شدم و اولین کاری که کردم این بود که با نوار چسب پهن کاغذی به صورت ضربدری روی آن را پوشاندم که مبادا خرد شود و فرو بریزد. در آن لحظه به یاد زمان جنگ و بمباران افتادم که تمام پنجره های اطاقمان را به صورت ضربدری با نوارچسب می پوشاندیم. 

این بار دیگر واقعا حالم گرفته شده بود و هربار که چشمم به شیشه می افتاد از حماقت خودم ناراحت می شدم. اقدامات مقتضی سعی می کرد که به من دلداری بدهد و می گفت اتفاقا خیلی هم قشنگ شده است و الآن شیشه های این مدلی مد است! ولی این حرف ها من را آرام نمی کرد و از دست خودم عصبانی بودم. به مغازه وسایل خانه فروشی رفتم تا ببینم چگونه می شود آن را درست کرد.  گفتند که این درهای کشویی کارخانه ای است و بهترین کار این است که به یک شرکت شیشه بری بروی تا بیایند و همان جا برایت شیشه را عوض کنند. در نهایت اگر خیلی خوش بینانه بخواهم به این قضیه نگاه کنم ایجاد کردن این سوراخ کوچک حدود پانصد دلار برایم هزینه خواهد داشت. البته شاید هم بگویم که فقط آن لایه شکسته شده را در بیاورند و با همان یک لایه که البته توسط من خط خطی هم شده است سر کنیم تا بعدا یک فکر اساسی به حال آن بکنم.

این هم داستان آخر هفته و شیرین کاری های من بود.


۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

چرا خارج نشینان ناراضی به ایران بر نمی گردند؟


اصولا یک آدم ناراضی در هر شرایط و موقعیتی که قرار بگیرد ناراضی است. بیشتر ما ایرانی ها ناراضی و غرغرو بار آمده ایم و حتی خودمان هم درست نمی دانیم که چه چیزی در نهایت ما را راضی نگه می دارد. چند وقت پیش من و همسرم به یک جای دیدنی رفتیم و هوس کردیم که بستنی بخریم و چون شلوغ بود مجبور شدیم که در یک صفی قرار بگیریم که حدود بیست نفر در آن ایستاده بودند. هنوز پنج دقیقه هم از ایستادن ما نگذشته بود که نارضایتی و غرغر کردن و این پا و آن پا کردن ما شروع شد و به خودمان می گفتیم که مگر ما دیوانه هستیم که برای بستنی در چنین صفی ایستاده ایم و یا این که حالا مگر بستنی چیز واجبی است که خودمان را این چنین آزار می دهیم. بعد با تعجب نگاه می کردم که مردم با چه صبری در صف ایستاده اند و با هم حرف می زنند و می گویند و می خندند حتی دو سالمند در صف ایستاده بودند که لااقل دو برابر من سن داشتند. تازه هر کسی هم که نوبتش می شد شروع می کرد به تست کردن بستنی های مختلف تا یکی را انتخاب کند. خلاصه ما در آن صف دوام نیاوردیم و از آن خارج شدیم با این حال باز هم ناراضی بودیم و غرغر می کردیم که چرا نتوانستیم بستنی بخوریم!


من هم چون در ایران تربیت شده ام مثل بیشتر آدمهای آنجا ناراضی هستم. ولی وقتی در خودم کنکاش می کنم متوجه می شوم که این نارضایتی من بیشتر ریشه درونی دارد و شرایط خارجی فقط تحریک کننده و آشکار کننده این احساس درونی من است. به عنوان مثال اگر یک نفر در خیابان به من تنه بزند و یا پایم در یک چاله گیر کند می گویم ای گور بابای امریکا و هر چه امریکایی است و من عجب غلطی کردم که به امریکا آمدم و آنجا داشتم برای خودم زندگی می کردم. تا اینجای کار زیاد اشکال ندارد ولی فقط به شرط این که من با این احساس درونی خودم تحمیق نشوم و اولویت های زندگی را از یاد نبرم. به هر حال زندگی در هر کجای جهان چالش های خاص خودش را دارد و آدم باید با آن سر و کله بزند ولی فاکتورهای اولیه و اساسی در زندگی وجود دارد که ما معمولا آن را پیش فرض می دانیم و متاسفانه وقتی که در جایی مثل امریکا زندگی می کنیم پس از مدتی اهمیت آنها را از یاد ببریم.


حالا فرض کنید که من در امریکا زندگی می کنم و کار و درآمد مناسبی ندارم و تنها و دلتنگ ایران هستم و در مجموع از زندگی خود در امریکا ناراضی هستم. اگر شما از من بپرسید که چرا به ایران بر نمی گردی در صورتی که بخواهم صادق باشم و شما را نپیچانم و از جواب دادن طفره نروم مجبور هستم که واقعا فکر کنم برای چه به ایران بر نمی گردم. آن وقت ممکن است چند دلیل به ذهنم خطور کند که چون گمان می کنم خیلی بی اهمیت هستند اصلا رویم نمی شود در مورد آن حرف بزنم چون می ترسم که به نظر مسخره بیایند. در حالی که ناخودآگاه ما به این سادگی ها تحمیق نمی شود و به خوبی می داند که این دلایل بر خلاف ظاهر ساده آنها برای ما بسیار حیاتی و مهم هستند. به عنوان مثال اگر شما همه جا سخنرانی کنید و کنفرانس خبری بدهید که مثلا من از ببر نمی ترسم حتی اگر دیگران باور کنند بدن خود شما تحمیق این حرف ها نمی شود و در صورت دیدن یک ببر وحشی بدون این که خودتان بفهمید با آخرین قدرت ممکن فرار می کند. حالا این دلیلهای به ظاهر ساده ای که مانع از برگشتن به ایران می شوند چه هستند؟ چند تا از آنها را می گویم.


1- آب و هوای آلوده در ایران! بله درست است. یک آدمی که چند سال هوای پاک را تنفس کرده باشد ناخودآگاهش گول حرف های قلمبه سلنبه و فلسفه بافی های رنگارنگ را نمی خورد و تمایل دارد که همچنان هوای پاک و تمیز را تنفس کند. برای همین تمایلی به بازگشت به ایران ندارد.


2- عدم امنیت جانی در خیابان و جاده در ایران. یک فردی که به رانندگی و عبور و مرور ترافیکی امریکا و یا اروپا عادت کرده باشد ناخودآگاه به یاد تصادفات و خطرهای جانی می افتد و به یاد این می افتد که وقتی در ایران از خیابان رد می شود چگونه ماشین ها به قصد کشت به سمت او نزدیک می شوند. خوشبختانه شعور ناخودآگاه انسان در چنین مواردی بهتر عمل می کند و بدون این که حتی آدم بفهمد مانع برگشتن او می شود.


3- شان و مقام آدمیت در ایران در حد لالیگا. حتی اگر من آن قدر خنگ باشم که متوجه تفاوت این امر در دو کشور مذکور نباشم ناخودآگاه من به درستی عمل می کند و با مرور خاطرات واقعی در قبل و بعد از مهاجرت جایگاه واقعی من را  مقایسه می کند. مثلا مقایسه می کند که چگونه در بانک یا سایر مراکز خدماتی با من برخورد می شود و یا این که چگونه قانون به عنوان یک شهروند در مقابل کسانی که پول و قدرت بیشتری دارند از من حمایت می کند. شاید من نتوانم قدرت تحلیل و تجزیه کافی را در مقایسه آن داشته باشم ولی خوشبختانه ناخودآگاه من در این زمینه به درستی عمل می کند.


4- محدودیت ها در ایران. اگر یک نفر مچ دست شما را بگیرد ناخودآگاه سعی می کنید که خودتان را از آن رها کنید. حتی اگر خودتان هم با فلسفه و پند و دلایل گوناگون به این نتیجه برسید که مثلا اینترنت شما باید محدود باشد و یا لباستان و یا مدل مویتان باید فلان جور باشد باز هم بدن شما تمایل دارد که آن چیزی را انجام دهد که بر اساس خواسته خودتان تنظیم شده باشد نه آن چیزی را که دیگران به شما تحمیل می کنند. محدودیت های فامیلی و اجتماعی در لابلای دست و پای شما در ایران پیچیده شده است و حتی بدون این که خودتان بفهمید برایتان کلافه کننده است. ممکن است من پس از چند سال رهایی از این بندها اهمیت آن را به دست فراموشی سپرده باشم ولی ناخودآگاه من تجربه سوزشی که از لمس شعله آتش نصیبش شده است را هرگز فراموش نخواهد کرد.


بنابراین اگر از یک نفر که در امریکا است و ناراضی است سوال کنید که چرا بر نمی گردد و چواب قانع کننده ای نگرفتید از او ناراحت نشوید زیرا خود آن فرد هم به درستی جواب آن را نمی داند و تنها چیزی که می داند این است که دیگر نمی تواند در ایران زندگی کند.

۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

کلاس اجتماعی در ایران


خوب راستش کلاس اجتماعی در ایران یک مفهوم بسیار پیچیده ای است و نمی شود آن را بقچه بندی کرد. مثلا من وقتی که در ایران بودم سعی می کردم که خیر سرم خیلی آدم با کلاسی باشم ولی همیشه محاسباتم به هم می ریخت و یک مرتبه تبدیل به یک آدم بی کلاس و عوضی می شدم. مثلا وقتی که در تنگاتنگ و فشار جمعیت در داخل اتوبوس یک نفر پایم را برای چندمین بار لگد می کرد ممکن بود ناگهان از کوره در بروم و بگویم هش زیر پایت را نگاه کن مردیکه الاغ! یا سعی می کردم که بسیار خوب رانندگی کنم و تمام موازین رانندگی را رعایت کنم ولی اگر به طور متوالی به جلوی من می پیچیدند و عملیات مارپیچ انجام می دادند ممکن بود به یکباره خودم را در سریال کبرا 11 فرض کنم و با لج فرمان را بگیرم و پایم را بر روی پدال گاز فشار دهم تا آن طرف را با ماشینم له کنم. البته خدا را شکر چون ماشین هایم همیشه غراضه بودند نه تنها به آن طرف نمی رسیدم بلکه گاز کنده هم باعث پاره شدن اگزوز ماشینم می شد و صدای تراکتور از آن در می آمد. 


وقتی بچه بودم همیشه به خاطر درس نخواندن و بازیگوشی در خانه و مدرسه به من می گفتند که تو وقتی بزرگ بشوی حتما حمال و عمله و یا فوقش کارگر تخلیه چاه می شوی. برای همین من همیشه به دنبال یک چیزهایی بودم که بتواند کمی موقعیت اجتماعی من را افزایش دهد و به قول معروف چند پله کلاسم را ارتقاء دهد. یک زمانی کلاس اجتماعی برای من داشتن ویدیو بود و اگر می شنیدم که یک نفر در خانه اش ویدیو دارد احترام خاصی به او قائل بودم و شب ها قبل از خواب رویا می دیدم که وضع مالی من خوب شده است و در هر اطاق خانه ام یک ویدیو دارم و به هر کجا هم که می روم به دیگران چند تا ویدیو هدیه می دهم و آنها هم قربان و صدقه من می روند و احترام فراوان می گذارند. بعد خیلی اتفاقی یک روز به خانه یک فردی رفتیم که در حمام خانه اش وان داشت و من برای اولین بار آن را از نزدیک دیدم. وقتی که صاحب خانه اشتیاق و ذوق فراوان من را دید وان را آب کرد و من در آن آبتنی کردم. از فردای آن روز تمام بچه های محل را جمع می کردم و برای آنها توضیح می دادم که وان چیست و آبتنی کردن در آن چه کیفی دارد. دیگر از نظر من آدم حسابی فقط کسی بود که در حمام خانه اش وان داشته باشد و به نظر من داشتن وان و ویدیو با هم کلاس زیادی داشت. ولی بعدها تازه وقتی که یکی از عمه هایم به همراه خانواده از امریکا به ایران آمد متوجه شدم که تمام کسانی که ویدیو و وان دارند در جلوی او لنگ پهن می کنند و فهمیدم که کلاس واقعی این است که آدم در امریکا زندگی کند! ما یک فامیل دور داشتیم که وضع مالی بسیار خوبی داشتند و اگر جواب سلام ما را هم می دادند تا دو هفته ذوق مرگ بودیم ولی وقتی که عمه ام از امریکا آمد دیدم که حتی آنها هم در مقابل او تا زانو خم می شوند و سعی می کنند که یک جوری در مقابل او و دخترش خودشیرینی کنند. البته عمه من و دخترش هیچ پخی نبودند و فقط چون از امریکا آمده بودند انگار که یک واقعه تاریخی بزرگی در کل سلسله فامیل ما رخ داده بود و همه سعی می کردند که نقش برجسته تری در این رویداد بزرگ داشته باشند. 


در همان زمان که دوران نوجوانیم بود گفتم که ای خدا یعنی می شود یک روزی ما هم به خارج برویم و وقتی بر می گردیم همه در جلوی ما دولا و راست شوند؟! پروژه کار کردن بر روی مخ دختر عمه بسیار ناامید کننده بود چون آنقدر پسران قد بلند و خوش تیپ دور او را گرفته بودند که من زپرتی اصلا دیده نمی شدم. البته بقیه هم فقط وقتشان را تلف کرده بودند و در نهایت چاپلوسی هایشان افاقه نکرد. خلاصه تا چندین سال هر زمانی که می خواستم پز بدهم می گفتم که عمه من هم در امریکا است و خیلی راحت می تواند من را به پیش خودش ببرد. از آن زمان ها بود که آدم های گرین کارت دار برای من ارج و قرب خاصی پیدا کردند و به نظرم آمد که آنها بسیار باکلاس هستند و حتی پولدارها و ماشین دارها و وان دارها و ویدیو دارها هم به گردشان نمی رسیدند. پیش خودم فکر کردم که حتی اگر من در بدترین حالت کارگر تخلیه چاه هم بشوم ولی گرین کارت داشته باشم و از امریکا برگردم همین وان دارها و ویدیو دارها و ماشین دارها کلی تحویلم می گیرند و من را در بالای مجلس می نشانند. مدت ها از آن زمان گذشت و من بزرگ شدم ولی هرگز فکر داشتن گرین کارت از خاطرم محو نشد.


خوب من عاشق پز دادن بودم و هستم بنابراین وقتی که گرین کارتم را گرفتم اگر خیلی زور می زدم می توانستم حداکثر پنج دقیقه با یک نفر صحبت کنم و چیزی در مورد گرین کارتم نگویم. تازه حتی قبل از این که پایم به امریکا برسد تنها با داشتن گرین کارت برای اطرافیانم سخنرانی می کردم و مسائل اجتماعی و فرهنگی امریکا را برایشان تشریح می کردم و به آنها قول می دادم که حتما کار آنها را هم درست خواهم کرد تا به امریکا بیایند و دور هم باشیم. راستش هنوز هم گرین کارت و وان حمام و ویدیو و البته ماشین وانت را دوست دارم. بی شرف ها وقتی که سیتیزن می شدم گرین کارتم را از من گرفتند و کلی حالم گرفته شد. نتوانستم با پاسپورت امریکایی کوچک ترین ارتباطی برقرار کنم ولی هنوز ویزای خودم را که در پاسپورت ایرانی خورده است دوست دارم و گاهی آن را نگاه می کنم. وقتی بچه بودم عاشق ماشین وانت بودم و دلم می خواست که پشت آن بنشینم و فشار باد را در صورت و دستانم احساس کنم. به خودم می گفتم که اگر بزرگ شدم و پولدار شدم یک وانت می خرم و یک راننده استخدام می کنم که رانندگی کند و من در پشت آن بنشینم. هنوز هم عاشق نشستن در پشت وانت هستم ولی گمان نمی کنم که دیگر مقدور باشد.

۱۳۹۲ تیر ۲۱, جمعه

در بلاد غربت



بزک نمیر بهار میاد, کمپزه با خیار میاد, احمدی میره حسنی میاد, کلید به دست از راه میاد. السون و ولسون, رفتن تو کار پستون, اون یکی ممه رو برده, این یکی پسش آورده. میگن رنگش بنفشه, میگن خوش آب و نقشه. میگن که نون میاره,  سر سفره مون میزاره.

من و داداشم و بابام و عموم, سگ دو زدیم سی سال تموم. دویدیم و دودیم, جز وعده هیچی ندیدیم. ولی حاجی چی؟ ویلای سفید, پورشه سیاه, پول زیاد, واه واه واه!  می گفت بیا رشوه بگیر, نه نمیام نه نمیام. می خوای بریم اختلاس کنیم؟ نه نمیخوام نه نمیخوام. 

اتل و متل توتوله, حالم الآن چه جوله. دور کلام قرمزی, موهام همه وزوزی. دویدم و دویدم, به امریکا رسیدم.  خونه من چه زیباست, میان دشت و صحراست, چه گلهای قشنگی, مرغابی خوش رنگی, به به چه حالی دارم, شور و صفایی دارم, شب که میرم تو خونه,  دل میگیره بهونه. 

نون و پنیر آوردم, گوشه دل رو بردم. وضعم شده چه عالی, شدم گنده باقالی. ولی دلم تو باغ نیست, خورجین روی الاغ نیست. هیچ چیزی حال نمیده, آخه دل و دماغ نیست. این ور دلم, اون ور دلم, پشت دلم, روی دلم,میره به سوی کشورم. ترسم همش به اینه, برم جام تو اوینه! 


۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

گذرنامه امریکایی من

شرایط زندگی من در ایران طوری بود که اگر می گفتند تو با گذرنامه ایرانی خودت می توانی به هر نقطه ای از دنیا بروی باز هم نمی توانستم حتی تا شاه عبدالعظیم بروم چه برسد به این که بخواهم مسافرت خارجی داشته باشم. شاید باورتان نشود ولی من هنوز جزیره کیش را هم ندیده ام چون هیچ وقت برایم پیش نیامد که زمان و هزینه یک سفر تفریحی به جزیره کیش را داشته باشم. ترکیه هم هنوز نرفتم و اگر به خاطر ماموریت های کاری نبود حتی امارات را هم تاکنون ندیده بودم. با این حال من هم مثل دیگر ایرانیان همیشه از این که کشورهای دیگر به ایرانی ها سخت ویزا می دهند ناراحت و دلخور بودم چنان که انگار اگر مثلا کشور آلمان به من ویزا می داد بلیط رفت و برگشت و هتل و کلیه مخارج سفرم را هم دو دستی تقدیدم حضورم می کرد و در ضمن به محل کارم هم سفارش می کرد که یک ماه مرخصی تشویقی با حقوق به من بدهند تا مبادا  ملالی باشد و با خیال راحت به آن کشور بروم و برگردم.  حالا حکایت آن روزگار همچون حکایت الآن من شده است. حدود یک سال است که پاسپورت امریکایی خودم را در گنجه گذاشته ام و دلم خوش است که به هر کجایی که دلم بخواهد می توانم بروم ولی وقتی به اعداد و ارقام سفرهای خوش آب و رنگ خارجی نگاه می کنم همین طور واجبات معوقه زندگی که به خاطر کم پولی نافرجام مانده اند از جلوی چشمانم رژه می روند و به من نهیب می زنند که الا یا ایها الآرش ادر کاسا و ناولها که سفر آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.  لااقل پاسپورت ایرانی من چهار تا مهر خاطره انگیز دبی به درونش چسبیده است ولی پاسپورت امریکایی من مثل کتاب های دبستان می ماند که روز اول مهر به ما تحویل می دادند و لای برگه هایش بوی نویی می داد البته اگر که تاکنون در گنجه کپک نزده باشد.

ولی من بالاخره این عطش سیری ناپذیر خودم را فرو خواهم نشاند و یک روزی روزگاری به جلوی باجه بازرسی گذرنامه در فرودگاه یکی از همین کشورهای عربی خواهم رفت و پاسپورت امریکایی خودم را در حلق مامور بازرسی فرو خواهم کرد تا به آن مهر بچسباند. بعد در دلم می گویم که ای مردک یادت می آید بیست سال پیش با پاسپورت ایرانی به همین جا آمدم و تو چطور به من همچون عاقل اندر سفیه نگاه می کردی؟ حالا خر من شو تا من بر پشتت سوار شوم و یک دور به دور فرودگاه به من کولی بده تا حالت جا بیاید. بزنم با همین پاسپورت امریکایی به دهانت تا دندانهایت بریزد؟ بعد احتمالا آن آقای بازرس که هیچکدام از حرف های دل من را هم نشنیده است می گوید شما تشریف ببر آن طرف تا بازرسی بدنی شوی. با تعجب می گویم چرا؟ آخر من که خیر سرم یک امریکایی هستم. می گوید فرقی نمی کند همین که محل تولد تو تهران است یعنی این که یک تروریست بالفطره هستی و باید بازرسی بدنی شوی! بله دوستان اگر شانس من است که یک چنین اتفاقی برایم روی خواهد داد و حتی با پاسپورت امریکایی هم به من گیر خواهند داد. البته یک نکته آموزنده هم برای بقیه خواهد داشت که هرگز سعی نکنند با پاسپورت خارجی خودشان به دیگران پز بدهند و فخر بفروشند تا این چنین ضایع نشوند. حالا که داشتم این داستان تخیلی را می گفتم به یاد یک داستان واقعی افتادم که برای یکی از دوستانم که در سنفرانسیسکو زندگی می کند و خانمش امریکایی است افتاده است. چند سال پیش او و خانمش با پاسپورت امریکایی به فرانسه رفتند و زمانی که از گیت عبور می کردند خانم او  که امریکایی سفید است به راحتی عبور کرد ولی به او که قیافه ایرانی نسبتا تیره داشت گیر دادند که پاسپورت امریکایی تو تقلبی است. به او می گفتند که تو الجزایری هستی و داری برای ما فیلم بازی می کنی! خلاصه مجبور می شود با سفارت امریکا در پاریس تماس بگیرد و پس از چندین ساعت معطلی آنها متوجه می شوند که او واقعا امریکایی است و از او معذرت خواهی می کنند و ولش می کنند که برود!

الآن هم من و اقدامات مقتضی داریم بر روی یک مسئله خیلی مهم فکر می کنیم و در شش و بش هستیم که آیا سال دیگر برای سفر به کانادا برویم و یا این که از سفر بی خیال شویم و پول آن را به یک زخمی از گوشه زندگی بزنیم. راستش فامیل هایمان ما را به کانادا دعوت کرده اند ولی هنوز به درستی روشن نکرده اند که آیا پول بلیط و خرج سفرمان را هم خواهند پرداخت یا خیر! ولی به احتمال خیلی قریب به یقین نخواهند پرداخت چون مگر دیوانه اند که چنین کاری را بکنند! بنابراین و با عنایت به این حساب و کتاب ها باید تا چند سال دیگر هم برای استفاده از این پاسپورت امریکایی خودم صبر کنم و دندان بر روی جگر بگذارم. می دانم که الآن همه شما از این که من این همه از پاسپورت امریکایی خودم می گویم حالتان دارد به هم می خورد و پیش خودتان می گویید که این آرش دیگر عجب موجود ندید و بدیدی است که همین طور شانسی یک پاسپورت امریکایی گرفته است و خیال برش داشته است که چه شده است. اشکالی ندارد بگویید. خوب من هم چکار کنم حالا که نمی توانم از پاسپورت امریکایی خودم برای مسافرت استفاده کنم لااقل از این طریق می توانم یک استفاده روحی و روانی از آن برده باشم و کمی پز بدهم تا دلم خنک شود.

راستش امروز زیاد حالم خوب نیست و می خواهم از کار جیم بشوم. احساس می کنم که هر لحظه دارم شکوفه می زنم و سرم هم کمی گیج می زند و چشمانم قیلی ویلی می رود. شاید هم برای همین است که شیرین می زنم و پرت و پلا می نویسم! پس تا نوشته ای دیگر بدورد بر شما باد.




۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

سامان دهی اندیشه در زمان ترک زادگاه

جابجایی در زندگی و رفتن از زادگاه می تواند چالش های زیادی به همراه داشته باشد که هر کدام از آنها  نیز  تا زمان درازی درگیر کننده است. در باره این چالش ها تا کنون زیاد نوشته ام ولی شاید کمتر به شیوه های رودررویی با آنها پرداخته باشم.

یکی از کارآمدترین شیوه های برخورد با چالش های مهاجرتی ساماندهی اندیشه است چرا که هرگاه  شمار جدال های ذهنی زیاد شود کارآیی پردازش آنها بسیار پایین می آید و خرد را در گزینش برتر دچار خدشه می کند. در این گاه است که ساماندهی اندیشه می تواند به شما کمک کند که از گسستن شیرازه کار خود در سختی های زندگی جلوگیری کنید.

ولی چگونه می توانیم به اندیشه خود سامان دهیم؟ به این گونه:

1- بررسی جایگاه و خواستگاه خود. 
هر از گاهی دست از اندیشه و کار روزانه بشویید و به خود بگویید که من کجا هستم, چه می کنم و می خواهم به کجا بروم. خواستگاه و آهنگ خود را دریابید و به آن رنگ و بویی دوباره ببخشید تا با گذشت روزگار از یادتان پاک نشود. هرگز فراموش نکنید که شمار چالش های گوناگون می توانند به سادگی چرایی کارهایی که می کنید را به باد فراموشی دهند.

2- سنجش چالش ها.
اگز چالش های بی شماری در پیش روی خود دارید نخست باید گرانی هر یک را بسنجید و ببینید که پرداختن به کدام یک از آنها می تواند در گشایش کارهای شما برتری ویژه ای داشته باشد. دست کم سه چالش برتر را برای خود شماره گذاری کنید و به آنها نگاه جداگانه ای داشته باشید و تلاش کنید که بهای کمتری به چالش های دیگر بدهید. اگر دشواری برای شما پیش آمد نخست ببینید که آیا آن رویداد در دامنه سه چالش شماره گذاری شده است یا خیر و اگر نیست تا زمانی که چالش های برتر را از پیش روی بر نداشته اید به سادگی از آن بگذرید.

3- به روز رسانی داده ها
هر از گاهی داده های خود را به روز کنید و اگر نیازی به جابجایی و یا دگرگونی دارند این کار را به آخر برسانید. آن چه اکنون می دانید را با آن چه که پیش از مهاجرت می دانستید جایگزین کنید و دوباره وزن چالش ها را بسنجید و جایگاه خود را بررسی کنید. داده های نادرست می تواند پیش زمینه پردازش نادرست باشد و به همراه آن نیز گمراهی از راه می رسد. 

4- پرهیز از دوباره کاری و  چرخ اندیشی
 فراموش نکنید که اندیشیدن خوب است تا اندازه ای که همچون سنگ آسیاب به چرخش یکسان دچار نشود. هرگاه که در باره کاری می اندیشیم باید دیدگاه تازه ای به آن داشته باشیم که شاید بتوانیم دروازه جدیدی را از درون تودرتوی چالش های خود بگشاییم. چرخ اندیشی ما را خسته می کند و توانمندی ما را کاهش می دهد و سرانجام آن نیز تنها می تواند دوباره کاری باشد. چرخ اندیشی هرگز به خودی خود گشایشی در بر ندارد و نباید گمان کنیم که شمار اندیشه در بازدهی آن کارآمدی دارد.

5- خوش نگری و شادی آفرینی
شاید پیوند خوش نگری و یا خوش بینی به سامان دهی اندیشه چندان آشکار نباشد ولی من گمان می کنم که خوش نگری امید می آورد و امید نیز شادی می آفریند. بهتر است که در اندیشه هایمان خواستگاه خود را دست یافتنی بدانیم و در هر قدم خود را به آن نزدیک تر ببینیم تا توان رویارویی با چالش ها در ما دو چندان شود. ناامیدی همچون چوبی است که در لابه لای چرخ روزگار ما فرو می رود و آن را از رفتن به جلو باز می دارد. شاید هم گاهی بد نباشد که برای خود و پیروزی خود جشن بگیریم و پیکی سر دهیم و چند آنی از نبایدها و نشایدها جدا شویم تا نسیمی خنک به جان ما بدمد و از گرمای آتش درون ما کمی بکاهد.

تا نوشتاری دوباره روزگارتان خوش باد

۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

مژده مژده که دوباره آمدم!


پس از یک استراحت کوتاه می رویم که دوباره نوشته هایی را در این وبلاگ به دور هم داشته باشیم. گمان کنم اگر نویسنده های قدیمی هم چاره داشتند کتاب هایشان را از دست مردم جمع می کردند و پس از اضافه کردن صفحاتی دوباره آن را پخش می کردند ولی چنین چیزی در دنیای کتابت کاغذی آن روزگار شدنی نبود در حالی که در دنیای وبلاگ امروز همچون صحنه های ویژه و تخیلی سینمای هالیوودی هر کاری شدنی است. راستش هر بار که به اینجا می آیم و می بینم که یک وبلاگ گل گرفته شده روزی چند صد نفر بازدید کننده دارد از خودم شرمنده می شوم و به خودم می گویم که خدا را خوش نمی آید که دل این همه آدم که برای خواندن چرندیات من به اینجا می آیند را بشکنم. از آنجایی که اعتیاد به نوشتن به این سادگی قابل معالجه نیست یک وبلاگ دیگر راه انداختم که به نظر خودم خیلی چرند بود چون حتی خودم هم از خواندن آن مزخرفاتی که می نوشتم لذت نمی بردنم چه برسد به آدم های دیگری که به آنجا می آمدند. تازه به این نتیجه رسیدم که آدم وقتی یک نوشته ای را می خواهد بنویسد باید یک جورهایی از درونش سرچشمه بگیرد که به دل خواننده بچسبد اگرنه آن نوشته و یا وبلاگ مثل تاپاله ای می شود که آدم بخواهد با تزئینات مختلف آن را زیبا و دلنشین کند و با اسپری ضد بو و عطر و ادکلن به آن رایحه خوش ببخشد. آدمیزاد مخصوصا اگر چیزی می نویسد نباید هرگز شعور مخاطبان خودش را دست کم بگیرد اگرنه حاصل آن مثل بیشتر فیلمهای ایرانی می شود که عملا بر روی شعور بینندگان خود قضای حاجت می کنند. اگر یک فیلمی به شعور بیننده احترام بگذارد نتیجه اش همچون کار اصغر فرهادی می شود که در حین سادگی و بی آلایشی بر دل بیننده می نشیند.

روزگار من از زمان آخرین نوشته ام تغییر چندانی نکرده است و این خودش می تواند یک خبر باشد. خوب و یا بد بودن این خبر هم از دیدگاه هر کسی متفاوت است. اصولا در جایی مثل ایران که در هر روز صدها حادثه برای آدم اتفاق می افتد بی خبری می تواند خودش خبر خوشی باشد چون در بهترین حالت تعداد خبرهای خوب و خبرهای بد با هم برابر است. در حالی که در کشوری مثل امریکا بی خبری نشان دهنده ملالت و روزمرگی در زندگی است چون اصولا خبر خاصی در زندگی وجود ندارد و همه خبرها شبیه همان خبرهای روز قبل است. خبرهای مهم زندگی در امریکا ممکن است فقط چند بار در سال رخ دهد که مهم ترین آن هم در مورد پیدا کردن کار و یا اخراج شدن از محل کار است و اگر این اتفاق ها رخ ندهد به این معنی است که هیچ اتفاق مهم و قابل ذکری هم در زندگی رخ نداده است. خوشبختانه از زمانی که من با اقدامات مقتضی ازدواج کرده ام زندگی برایم شیرین تر شده است اول به این خاطر که دیگر تنها نیستم و احساس داشتن یک خانواده را دارم و دوم به این خاطر که به چالش های مالی برخورد کرده ام که این خودش می تواند بر طرف کننده ملالت و یکنواختی زندگی باشد. البته اقدامات مقتضی بسیار اقتصادی است و چالش مالی به این معنی نیست که او زیادی خرج می کند بلکه این چالش های اقتصادی به خاطر تفاوت نگرش به زندگی است که بر روی من هم تاثیر مستقیم گذاشته است. مثلا من تا قبل از ازدواج نمی دانستم که کابینت و لوازم آشپزخانه من بسیار قدیمی و مندرس است و یا نمی دانستم که کف پوش خانه مثل جگر زلیخا ورقلمبیده شده است و نیاز به تعویض دارد. اصولا من قبل از ازدواج به آشپزخانه زیاد کاری نداشتم و به کف پوش هم توجهی نمی کردم در حالی که الآن هر دوی این ها بر روی مخ من است و باید آنها را درست کنم.  همین مسئله بی اهمیت هم برای خودش یک انگیزه زندگی است چون ما باید پول جمع کنیم و یا منابع مالی جدیدی پیدا کنیم تا بتوانیم این تعمیرات را انجام دهیم. اگر ایران بود خیلی راحت می شد با یک فقره اختلاس و یا قبول رشوه منبع مالی را تهیه کرد. حتی می توانستم با یک بخر و بفروش به وجه مورد نظر دست پیدا کنم در حالی که در امریکا منابع مالی هم مثل زندگی یکنواخت و ثابت است و باید برای همان برنامه ریزی کرد.

دیروز خودکار و کاغذ و متر برداشتم و به جان خانه افتادم تا بتوانم نقشه آن را تهیه کنم. خوشبختانه در زمینه نقشه کشی بد نیستم و توانستم ابعاد و زوایای پنهان و آشکار طبقه اول خانه و آشپزخانه را با دقت چند سانتی متر به تصویر بکشم. وقتی که سر متر را در یک نقطه می گذاشتم و به نقطه دیگری می رفتم تا اعداد را بنویسم ببو به سراغ سر متر می آمد و با آن بازی می کرد. هی می گفتم ببو نکن ولی گوشش بدهکار نبود و حتما می بایست بلند شوم و بگویم ای بر پدر و مادرت لعنت تا فرار کند ولی چون فکر می کرد دارم بازی می کنم دوباره می آمد و سر متر را شوت می کرد. چند هفته پیش هم نقشه خانه را کشیده بودم که البته آن را گم کردم و احتمالا در زیر انبوه کاغذهایی که به طور روزانه و به صورت نامه دریافت می کنم دفن شده است. در ایران که بودم شاید تعداد کاغذها و اسناد مهمی که می بایست نگه دارم به تعداد انگشتهای یک دست نمی رسید ولی در امریکا اگر آدم کاغذهایش را سر و سامان ندهد به مرور خودش هم در زیر آنها غرق می شود. حالا فقط کافی است که شما بخواهید به دنبال یک برگه بگردید و آن زمان است که عمق فاجعه خودش را نشان می دهد. روزهای اول که به امریکا آمده بودم حتی از دریافت یک نامه تبلیغاتی به اسم خودم خیلی ذوق می کردم و آن را نگه می داشتم و چند بار هم از روی آن می خواندم. مثلا یک نامه از بانک می گرفتم که در آن نوشته شده بود شما برای گرفتن یک اعتبار ده هزار دلاری صلاحیت دارید و من هم تمام فرم های آن را پر می کردم و می فرستادم و پس از یک هفته جواب می گرفتم که شما برای گرفتن اعتبار واجد صلاحیت لازم نیستید. دوباره فردای آن روز یک نامه دیگر دریافت می کردم و دوباره آن را پر می کردم و می فرستادم و دوباره همان جواب را می گرفتم. بعد تعداد این نامه ها به مرور بیشتر و بیشتر می شد چون ظاهرا مشخصات و آدرس من در میان تمام موسسات مالی رد و بدل می شد و آنها هم به طور اتوماتیک برای من نامه می فرستادند. طوری شده بود که هر روز بیست تا نامه از بانک های مختلف دریافت می کردم و اگر می خواستم به همه آنها پاسخ بدهم هشت ساعت در روز وقت من را می گرفت. کم کم اعتبار من فقط برای سیصد دلار ساخته شد و در مدت کمی یک چیزی در حدود ده تا کردیت کارت گرفتم که البته هر کدام از آنها بیشتر از پانصد دلار اعتبار نداشت و در ضمن برایم هم خیلی سخت بود که حواسم به حساب و کتاب همه آنها باشد. بعدها که فهمیدم کارت اعتباری زیاد چیزی جز دردسر نیست همه آنها را بستم و فقط یکی از آنها را نگه داشتم که الآن هم از همان یکی استفاده می کنم.

در فرستادن رزومه هم به همین اندازه سماجت داشتم و تا قبل از این که در امریکا کار پیدا کنم رزومه ام را تقریبا به تمام شرکت های موجود در امریکا فرستادم. اصلا برایم مهم نبود که آیا آن کار به درد من می خورد یا نه و یا این که آیا اصلا آنها به کارمندی مثل من  احتیاج دارند. شاید در روز حدود سیصد رزومه به اطراف می پراکندم و حتی برای بعضی از شغل ها چندین بار رزومه ام را می فرستادم که هر روزی که ایمیلشان را باز می کنند یک نسخه از رزومه من به چشمشان بخورد. احتمالا خیلی از آنها هم من را به لیست اسپم خودشان اضافه کرده بودند که دیگر رزومه ای از من دریافت نکنند. هر روز هم دایره شغل هایی که برای آن اقدام می کردم را گسترش می دادم و مثلا در یک شرکت هم برای تکنسینی اقدام می کردم و هم برای مدیر عاملی و پیش خودم می گفتم که این دیگر بستگی به کرم و تشخیص خودشان دارد که ببینند کدام شغل بیشتر برای من مناسب است!  حالا اگر اخراج شوم دوباره باید موتور جستجوی خودم را به کار بیندازم و رزومه ارسال کنم. البته فعلا جای نگرانی نیست و از این بابت ملالی به خود راه ندهید.

گمان کنم که نوشتن یک جورهایی برای من بهتر از ننوشتن باشد چون ظاهرا وقتی که می نویسم حالم بهتر از زمانی است که نمی نویسم.