بهرام را بالاخره پیدا کردم و با او تلفنی حرف زدم. خیلی دلم برایش تنگ شده بود و اصلا هم از او خبر نداشتم. خانم او از طریق اووووو من را پیدا کرد و بعد هم سر و کله خودش پیدا شد. هنوز هم خاطرات جن گیری را تعریف می کنیم و می خندیم. اوقاتی با هم داشتیم اوقاتستان. یک دانه پسر و یک دانه دختر دارد. من و بهرام دوستان دانشگاهی بودیم و همیشه همدیگر را می دیدم. صبح ها شیرکاکائو و کیک می خرید و به خانه من می آمد. تقریبا بیکار بود ولی چون می خواست صبح زود از خانه فرار کند اول پیش من می آمد و از آنجا کارهایش را هماهنگ می کرد. ظرف ها را می شست و آشپزخانه را تمیز می کرد و بعد شیرکاکائو را در لیوان می ریخت و با کیک می آورد بالای سر من و می گفت آرش پاشو. یک چشمم را باز می کردم و صدای نامفهومی از خودم خارج می کردم که سلام بود. آخر نمی خواستم عضله های فک و دهانم را تکان بدهم که خوابم بپرد. دود سیگار می رفت توی دماغم و می گفتم اه باز صبح زود این بی صاحب شده را روشن کردی؟ برای غر زدن همیشه فکم می جنبید و این ترفند خوبی بود برای این که بیدار شوم. بهرام می گفتم پاشو شیرکاکائو بخور. او می دانست که صبحانه مورد علاقه من شیر کاکائو و کیک است. البته بسیاری از مواقع مخصوصا در روزهای تعطیل برای نهار و شام هم شیرکاکائو با کیک می خوردم چون چیز دیگری گیرم نمی آمد. از آنجا به بعد هر چیزی که بهرام می گفت مربوط می شد به روابط شب گذشته او با همسرش. اگر با او دعوا کرده بود می گفت اه آرش زن نگیری ها. به خدا راحتی الآن. زن بگیری بدبخت می شوی. اگر با زنش خوب بود می گفت بابا آرش یک زنی چیزی بگیر از این وضعیت در بیای و سر و سامان بگیری. وقتی او ازدواج کرد ما همچنان دوستان نزدیک بودیم و همیشه پیش آنها بودم ولی وقتی من ازدواج کردم ریده شد بر روابط ما. آخر زن سابق من آن زمان خیلی کلاسش بالا بود و هیچکسی را قبول نداشت. خوب جوان بود و جاهل ولی به هر حال من بهرام را از همان زمان ها گم کردم. البته خودش هم گرفتار بود و در مجموع شرایط طوری شد که دیگر همدیگر را ندیدیم.
حالا من دوباره برای تجدید فراش دارم اقدامات مقتضی را به عمل می آورم. از اقدامات مقتضی پرسیدم که آیا تو از آن دسته زن هایی نیستی که روزگار من را سیاه کنی؟ آخر شنیده بودم که اگر زن بد باشد روزگار آدم سیاه می شود. خودش هم نمی دانست چه جوابی بدهد. آخر سوالم نامفهوم بود و هیچ جوابی نداشت. در عوض سرش را گذاشت بر روی شانه ام و خوابید آخر شب قبلش مهمانی داشتند و نخوابیده بود. حالا اقدامات مقتضی دلش توله می خواهد و من هم باید برایش توله بیافرینم. من هم توله دوست دارم و یک جورهایی آدم احساس می کند که نسل تخمی او دیگر منقرض نمی شود. وقتی اورانگوتان نسل خودش را حفظ می کند برای چه من این کار را نکنم. فقط نمی دانم که آیا بچه ام می شود یا نه. می ترسم اسپرهایم خشک شده باشد و دیگر بچه ام نشود. البته حق هم دارند چون بیست و پنج سال آزگار با هزار تا شور و شوق به سمت دروازه حریف دویده اند ولی هر بار سرشان به سنگ خورده است. الآن گمان کنم با عصا و سلانه سلانه راه می روند و شاید هم اصلا دنده عقب شنا کنند و بروند سر جای اولشان تا ادامه چرتشان را بزنند. حتی اگر یکی از آنها هم شبیه من باشد بقیه را تشویق می کند که از جایشان تکان نخورند و می گوید بی خودی وقت خودتان را تلف نکنید و جایی نروید این بار هم خالی بندی است! خدا را شکر برای این چیزها هزار تا دوا و درمان وجود دارد و لابد دکتر هم یک رژیم غذایی به من می دهد که اسپرم ساز باشد. یادش بخیر معجون هایی که از آبمیوه گیری توچال در شریعتی می خریدیم مثل بمب ساعتی عمل می کرد. البته الآن اگر آن معجون را بخورم احتمالا گریپاچ می کنم و یاتاقان می سوزانم. نگاه کن تو را به خدا ببین چه چیزهایی می نویسم. الآن اقدامات مقتضی هم این چیزها را می خواند و فکر می کند من علیل هستم. آخر اقدامات مقتنضی هم وبلاگ من را می خواند. هم خوبی دارد و هم بدی. خوبی آن این است که مثلا می نویسم آخ که چقدر هوس آبگوشت کردم و وقتی شب می روم خانه می بینم قابلمه آبگوشت بر روی اجاق دارد قل قل می کند. یا چه می دانم مثلا می توانم خودم را لوس کنم و بنویسم که من چقدر غمگین هستم و احتیاج به محبت مضاعف دارم و شب که می روم خانه اقدامات مقتضی می گوید آخی طفلکی بیا بهت محبت مضاعف کنم. بدی آن هم این است که چه می دانم آدم شاید بخواهد در وبلاگش بگوزد و کسی صدای آن را نشنود!
دیروز عصر در اتاق کارم در اداره داشتم برای خودم اتلاف زمان می کردم که یکهو دیدم یک احضاریه برایم آمد که هر چه زودتر خودت را به دفتر مدیر کل برسان. وقتی آنجا رفتم دیدم رئیس من و رئیس کل در پشت درهای بسته دارند با هم حرف می زنند و من پیش خودم گفتم که اخراج دیگر روی شاخش است. در واقع شرایط طوری بود که حتی اخراج هم در آن زمان برای من خبر خوبی بود چون قیافه آنها و جلسه مربوطه طوری ترسناک بود که می ترسیدم من را با شاتگان بزنند و در جا نفله کنند. وقتی وارد شدم همه نگاه ها بر روی من خیره ماند و من هم داشتم هر چه ورد و دعا بلد بودم زیر لب می خواندم. مدیر من یک پرونده آبی رنگ را از کنارش برداشت و آن را باز کرد و یک برگه هایی را از درون آن زیر و رو نمود. بعد گفت که ما داشتیم رزومه تو را بررسی می کردیم. با خودم گفتم ای داد و بیداد. حالا ما پنج سال پیش برای پیدا کردن کار هزار تا خالی توی رزومه بستیم الآن اینها پس از پنج سال یکهو به یاد رزومه من افتادند. نکند من را به جرم نشر اکاذیب و اسناد جعلی به دست سازمان سیا بسپرند و بفرستند زندان ابوقریب. البته بعد تازه یادم آمد که من خودم مامور مخفی و جاسوس سیا هستم که جوانان ایران را اغفال کنم و کمی از این بابت خیالم راحت شد. خلاصه مدیرم شروع به زر زدن کرد و گفت ما رزومه تو را بررسی کردیم و متوجه شدیم که تو قابلیت های خوبی داری و واجد شرایط ترین فرد هستی برای یک کاری که نمی توانم الآن بگویم. این نمی توانم الآن بگویم را من خودم گفتم چون به من گفتند این مسئله خیلی محرمانه است و اگر بگویم ممکن است من را با اردنگی اخراج کنند. خلاصه یک ترفیع مقام را به احتمال زیاد زدم در گوشش. ولی خوب کارم زیاد خواهد شد و ممکن است دیگر نتوانم زیاد بنویسم. البته الآن اقدامات مقتضی هم خودش حافظ منافع خوانندگان است و زیاد نمی توانم زیر سیبیلی در کنم. با این حال پول مول که در کار باشد همه مشکلات با چاشنی خواست خدا حل می شود.