امروز معلم گیتارم و کشیش محله مان, مهمان من بودند. آنها را بردم توی دریاچه با قایق گرداندم و ماهیگیری کردیم که البته هیچی هم نگرفتیم. چون من دیروز کلید گیت لاک را انداختم توی آب امروز نتوانستیم از دریاچه بیرون برویم ولی در مجموع روز خوبی بود. بعد هم چند ساعتی نشستیم توی حیاط و با خانم کشیش بحث فلسفی کردیم. فکر کنم کامل که نه ولی یک کم کافر شد! من این تخصصم را مدیون جلسات خداشناسی مولوی هستم که به زور دوستانم در آن شرکت میکردم. بگذریم!
مطلبی که میخواهم برایتان بنویسم در مورد خشونت است.
خلاصه بگویم که در امریکا خشونت دو نوع است. خشونت فیزیکی که جرم است و خشونت غیر فیزیکی که جرم نیست ولی بسیار ناپسند است.
متاسفانه بیشتر ما در محیطی رشد کرده ایم که خشونت در آن بسیار عادی است. ما در بچگی خود, دعوای فیزیکی کرده ایم و در بزرگی بارها دعوای حرفی. در واقع ما مجبور بوده ایم از خشونت بعنوان یک وسیله دفاعی استفاده کنیم. مثلا اگر در بچگی کسی ما را اذیت کرده است با مشت و لگد افتاده ایم به جانش. اگر کسی پای ما را لگد کرده است درد آن را با گفتن این جمله تسکین داده ایم که هی یارو مگه کوری؟ جلوی پاتو نگاه کن. اگر احساس کرده ایم که کسی حق ما را خورده است به محل کارش رفته ایم و با داد و بیداد و فحاشی حق خود را پس گرفته ایم. اگر در مقابل منطق کم آوردیم هوار کشیدیم که چی میخواین از جون من؟ انشاالله که سقط شم از دست شماها راحت شم. اگر کار بدی کرده ایم و پشیمان هستیم سر خودمان را محکم کوبیدیم به دیوار. اگر پدر و مادرمان با نصیحت آزارمان دادند چنان مشتی به در اطاق کوبیدیم که بعدها برای پوشاندن سوراخش مجبور شدیم از پوستر منظره استفاده کنیم.
حال وقتی به امریکا میایید با مردمی مواجه میشوید که هیچکدام از این مراحل را تجربه نکرده اند. اصولا خشونت در میان مردم امریکا بعنوان یک نوع بیماری روانی تلقی میشود و اگر کسی کنترل خودش را از دست بدهد و صدایش را بالا ببرد حتی اگر حق با او باشد باید از خشونت خودش معذرت خواهی کند. دیگران هم به او توصیه میکنند که با یک روانشناس ملاقات داشته باشد.
حال تلاقی این دو جامعه متفاوت کجا خودش را نشان میدهد؟
وقتی من سه سال پیش به امریکا آمدم طبق روال روزمره خود منتظر بودم که کسی اشتباهی بکند و بعد من پاچه او را بگیرم. مثلا اگر اشتباهی در بانک رخ میداد عصبانی میشدم. البته صدایم را بلند نمیکردم ولی غر میزدم و مثلا میگفتم اگه من میدونستم که سرویس شما اینطوریه اصلا میرفتم یه بانک دیگه. خلاصه اینکه تا حد امکان آن اشتباه را پیش میکشیدم و طرف را بیچاره میکردم. بعدها که رفتم سر کار متوجه شدم که وقتی من اشتباه میکنم دیگران چنین برخوردی با من ندارند و شاید حتی به روی من هم نیاورند. مثلا وقتی من در اوایل ورودم کار تکنسینی میکردم, یک بار هارد دیسکی برای تعمیر به من دادند و به اشتباه گفتند که اطلاعات بدردبخوری ندارد و فقط باید فرمت شود. وقتی مشتری آمد و فهمید که تمام اطلاعاتش پاک شده است من گفتم الان زمین و زمان را روی سر من خراب میکند. با ترس و لرز گفتم به من گفتند که اطلاعات بدردبخوری ندارد و من فرمتش کردم. مشتری خیلی ناراحت شد ولی حتی یک کلمه حرف نزد. بهش گفتم چه اطلاعاتی توش داشتید؟ گفت تمام عکسهای خانوادگی و ایملهای کاریم توش بود و اصلا این هارد دیسک را آوردم که اطلاعاتش رو بازیابی کنید. صدایش بسیار آرام و مانند کسی بود که اتفاق بدی برایش افتاده باشد. من گفتم اجازه بدهید بروم ببینم که چرا این اشتباه رخ داده است. بعد معلوم شد آن خانمی که دوست دختر مدیر عامل و مسئول پذیرش بود فرم کار را اشتباه پر کرده بود و بجای گزینه بازیابی اطلاعات گزینه فرمت دیسک را علامت زده بود.
آن آقای امریکایی خیلی آرام گفت چون اشتباه از شرکت شما بوده من شما را سو میکنم. ما هم معذرت خواهی کردیم و او هم رفت و شرکت را سو کرد و مبلغی را که دادگاه مشخص کرد بابت خسارتش گرفت.
من پیش خودم فکر میکردم که اگر این اتفاق در ایران میفتاد و یا اینکه من جای او بودم چه میکردم؟ در اینجور موارد در ایران طرف بعد از یک داد و بیداد حسابی و درگیری احتمالی میگوید که من این مغازه را روی سرتان خراب میکنم و بعد در را محکم میکوبد و میرود. علت هم این است که در ایران دادگاهی وجود ندارد که آن فرد بدون شش ماه دویدن بتواند به حق خود برسد بنابراین از خشونت خود بعنوان حداقل وسیله دفاعی استفاده میکند.
متاسفانه بسیاری از ایرانیهایی که در امریکا زندگی میکنند, بعلت اینکه نمیتوانند این تفاوت ها را موشکافی کنند به روال سابق خودشان ادامه میدهند و هرجایی که کارشان خارج از انتظار بود به خشونت کلامی روی می آورند. بعد هم با افتخار تعریف میکنند که آقا رفتیم اونجا داد و بیداد کردیم همه اومدن کار منو انجام دادن. دیگر خبر ندارند که امریکاییها فقط بخاطر اینکه از شر آن آدم روانی خلاص شوند کار او را زود راه انداخته اند که زودتر برود. البته دفعه بعد انزجار خودشان را از آن فرد نشان میدهند و آن فرد پیش خودش فکر میکند که امریکاییها آدمهای نژادپرستی هستند چون به او بی اعتنایی کردند.
ما اگر بخواهیم در یک کشور جهان اولی زندگی کنیم قبل از مهاجرتمان باید بسیاری از صفات و ویژگیهای اخلاقی خودمان را فراموش کرده و یا اصلاح کنیم. یکی از این صفت ها خشونت است.
امیدوارم که این مطلب بدردتان خورده باشد
مطلبی که میخواهم برایتان بنویسم در مورد خشونت است.
خلاصه بگویم که در امریکا خشونت دو نوع است. خشونت فیزیکی که جرم است و خشونت غیر فیزیکی که جرم نیست ولی بسیار ناپسند است.
متاسفانه بیشتر ما در محیطی رشد کرده ایم که خشونت در آن بسیار عادی است. ما در بچگی خود, دعوای فیزیکی کرده ایم و در بزرگی بارها دعوای حرفی. در واقع ما مجبور بوده ایم از خشونت بعنوان یک وسیله دفاعی استفاده کنیم. مثلا اگر در بچگی کسی ما را اذیت کرده است با مشت و لگد افتاده ایم به جانش. اگر کسی پای ما را لگد کرده است درد آن را با گفتن این جمله تسکین داده ایم که هی یارو مگه کوری؟ جلوی پاتو نگاه کن. اگر احساس کرده ایم که کسی حق ما را خورده است به محل کارش رفته ایم و با داد و بیداد و فحاشی حق خود را پس گرفته ایم. اگر در مقابل منطق کم آوردیم هوار کشیدیم که چی میخواین از جون من؟ انشاالله که سقط شم از دست شماها راحت شم. اگر کار بدی کرده ایم و پشیمان هستیم سر خودمان را محکم کوبیدیم به دیوار. اگر پدر و مادرمان با نصیحت آزارمان دادند چنان مشتی به در اطاق کوبیدیم که بعدها برای پوشاندن سوراخش مجبور شدیم از پوستر منظره استفاده کنیم.
حال وقتی به امریکا میایید با مردمی مواجه میشوید که هیچکدام از این مراحل را تجربه نکرده اند. اصولا خشونت در میان مردم امریکا بعنوان یک نوع بیماری روانی تلقی میشود و اگر کسی کنترل خودش را از دست بدهد و صدایش را بالا ببرد حتی اگر حق با او باشد باید از خشونت خودش معذرت خواهی کند. دیگران هم به او توصیه میکنند که با یک روانشناس ملاقات داشته باشد.
حال تلاقی این دو جامعه متفاوت کجا خودش را نشان میدهد؟
وقتی من سه سال پیش به امریکا آمدم طبق روال روزمره خود منتظر بودم که کسی اشتباهی بکند و بعد من پاچه او را بگیرم. مثلا اگر اشتباهی در بانک رخ میداد عصبانی میشدم. البته صدایم را بلند نمیکردم ولی غر میزدم و مثلا میگفتم اگه من میدونستم که سرویس شما اینطوریه اصلا میرفتم یه بانک دیگه. خلاصه اینکه تا حد امکان آن اشتباه را پیش میکشیدم و طرف را بیچاره میکردم. بعدها که رفتم سر کار متوجه شدم که وقتی من اشتباه میکنم دیگران چنین برخوردی با من ندارند و شاید حتی به روی من هم نیاورند. مثلا وقتی من در اوایل ورودم کار تکنسینی میکردم, یک بار هارد دیسکی برای تعمیر به من دادند و به اشتباه گفتند که اطلاعات بدردبخوری ندارد و فقط باید فرمت شود. وقتی مشتری آمد و فهمید که تمام اطلاعاتش پاک شده است من گفتم الان زمین و زمان را روی سر من خراب میکند. با ترس و لرز گفتم به من گفتند که اطلاعات بدردبخوری ندارد و من فرمتش کردم. مشتری خیلی ناراحت شد ولی حتی یک کلمه حرف نزد. بهش گفتم چه اطلاعاتی توش داشتید؟ گفت تمام عکسهای خانوادگی و ایملهای کاریم توش بود و اصلا این هارد دیسک را آوردم که اطلاعاتش رو بازیابی کنید. صدایش بسیار آرام و مانند کسی بود که اتفاق بدی برایش افتاده باشد. من گفتم اجازه بدهید بروم ببینم که چرا این اشتباه رخ داده است. بعد معلوم شد آن خانمی که دوست دختر مدیر عامل و مسئول پذیرش بود فرم کار را اشتباه پر کرده بود و بجای گزینه بازیابی اطلاعات گزینه فرمت دیسک را علامت زده بود.
آن آقای امریکایی خیلی آرام گفت چون اشتباه از شرکت شما بوده من شما را سو میکنم. ما هم معذرت خواهی کردیم و او هم رفت و شرکت را سو کرد و مبلغی را که دادگاه مشخص کرد بابت خسارتش گرفت.
من پیش خودم فکر میکردم که اگر این اتفاق در ایران میفتاد و یا اینکه من جای او بودم چه میکردم؟ در اینجور موارد در ایران طرف بعد از یک داد و بیداد حسابی و درگیری احتمالی میگوید که من این مغازه را روی سرتان خراب میکنم و بعد در را محکم میکوبد و میرود. علت هم این است که در ایران دادگاهی وجود ندارد که آن فرد بدون شش ماه دویدن بتواند به حق خود برسد بنابراین از خشونت خود بعنوان حداقل وسیله دفاعی استفاده میکند.
متاسفانه بسیاری از ایرانیهایی که در امریکا زندگی میکنند, بعلت اینکه نمیتوانند این تفاوت ها را موشکافی کنند به روال سابق خودشان ادامه میدهند و هرجایی که کارشان خارج از انتظار بود به خشونت کلامی روی می آورند. بعد هم با افتخار تعریف میکنند که آقا رفتیم اونجا داد و بیداد کردیم همه اومدن کار منو انجام دادن. دیگر خبر ندارند که امریکاییها فقط بخاطر اینکه از شر آن آدم روانی خلاص شوند کار او را زود راه انداخته اند که زودتر برود. البته دفعه بعد انزجار خودشان را از آن فرد نشان میدهند و آن فرد پیش خودش فکر میکند که امریکاییها آدمهای نژادپرستی هستند چون به او بی اعتنایی کردند.
ما اگر بخواهیم در یک کشور جهان اولی زندگی کنیم قبل از مهاجرتمان باید بسیاری از صفات و ویژگیهای اخلاقی خودمان را فراموش کرده و یا اصلاح کنیم. یکی از این صفت ها خشونت است.
امیدوارم که این مطلب بدردتان خورده باشد
agha alie ali bod. dastet dard nakone.
پاسخحذفخيلي قشنگ تحليل ميكنيد مرسيييييي
پاسخحذفبسیار خوش ذوق و سریع الذهن هستید
پاسخحذفبه عنوان کسی که در ایران هستم و اگر خا بخواد دارم میام اونجا خیلی حال میکنم با قلمتون
آموزنده هست
مدتها بو که دنبال همچین وبلاگ پرباری بودم
ممنون از اینکه تجربیات و نظراتتون را در اختیار ما میگذارید
Aali bood. Mamnoon
پاسخحذفمن كم كم در حرف هاي شما دارم تناقض هايي رو پيدا مي كنم و فكر ميكنم شما براي هدفي اين خاص اين مطالب رو مي نويسيد من حاضر هستم با شما كمي بحث كنم اگر خواستيد مي تونيد به من خبر دهيد
پاسخحذفbahador_vn@yahoo.com
استفاده كرديم. مرسي
پاسخحذفنوسنده گرامی این وبلاگ در پست پس از ورود به آمریکا می نویسد: " ولی امریکاییان در همان لحظه که احساسی دارند آن را بیان میکنند و اگر عصبانی هستند جیغ میکشند " و سپس از این حرکت آمریکائیها دفاع می کند!و در این پست می نویسد: " اصولا خشونت در میان مردم امریکا بعنوان یک نوع بیماری روانی تلقی میشود و اگر کسی کنترل خودش را از دست بدهد و صدایش را بالا ببرد حتی اگر حق با او باشد باید از خشونت خودش معذرت خواهی کند. دیگران هم به او توصیه میکنند که با یک روانشناس ملاقات داشته باشد. " والبته در آخر هم مثل همیشه این ایرانیان هستند که توسط نویسنده محترم محکوم می شوند!
پاسخحذفمن هم موافق شما هستم .در آمریکا هم خشونت کم نیست .. حالا از خوش شانسی آرش چند تا آدم آروم و بی آزار به پست ایشون خوردن دلیل بر این نمیشه که همه آمریکاییها آرام هستند ... کم نمیبینیم و کم نمیشنویم از خشونت آمریکا که سریع طرف اسلحه میکشه یا با چاقو عصبانیت خودشو خالی میکنه ... یا حتی خودشو میکشه که نشون دهنده سطح بالای بیماریهای روانی در آمریکاست ...
حذفمطالب زير تحت عنوان جنايت و خشونت در خيابانهاي آمريكا از شماره 31 نيوزويك استخراج شده است:
پاسخحذفخشونت درست مانند بيماري فلج اطفال در چهل سال پيش دارد اين نسل را نابود مي كند. جانت رنو دادستان كل ميگويد: جنايات جوانان بزرگترين مشكل جنائي امروز آمريكاست.
طبق گزارش وزارت دادگستري آمريكا بين سالهاي 1987 تا 1991 شمار نوجواناني كه به اتهام قتل در كشور بازداشت شدند با افزايش چشمگير 85 درصدي همراه بوده است در سال 1991 افراد 10 تا 17 ساله, 17% بازداشتهاي جنائي را به خود اختصاص داده اند. مقامهاي مجري قانون معتقدند كه اين رقم در حال حاضر حتي از اين بالاتر است. نوجوانان تنها مجرم نيستند بلكه قرباني نيز مي باشند. به گفته پليس فدرال آمريكا بيش از 2200 قرباني قتل در سال 1991 زير هيجده سال بودند. بطور متوسط هر روز 6 نوجوان به قتل رسيده اند. طبق برآورد وزارت دادگستري هر سال نزديك به يك ميليون جوان بين 12 تا 19 سال اغلب به وسيله هم سن و سالهاي خود مورد دستبرد يا حمله قرار مي گيرند. بيمارستان بوستون سيتي مي گويد: پزشكان در برابر هر يك نوجواني كه مي ميرد هفت تا هشت نوجوان زخمي را مداوا مي كنند.
دارت ماوث در حومه نيوبدفورد واقع شده و از نوع مكان هائي است كه ساكنان شهرها به آنجا مي گريزند تا مفري از جنايات شهري بيابند. واكنش در برابر خشونت در محله هاي مركزي شهر كه بسياري از جوانان در آنجا با صداي آژير پليس و شليك گلوله در شب و ديدن پياده روهاي خون آلوده در صبح روز بعد بزرگ شده اند بسيار حاد است.
در اين جو پر از خشونت رفتار عادي خريدار ندارد. با سقوط حمايت هاي اجتماعي سنتي در خانه, مدرسه, جامعه الگوهاي رفتاري جديدي جاي انها را گرفته اند. مدي پت دادستان ايندياناپوليس ميگويد:
براي پرورش يك كودك تمامي دهكده تلاش مي كنند اما ديگر در آنجا دهكده اي براي كودكان وجود ندارد. تنها تعليماتي كه اين كودكان دريافت مي دارند از هم سن و سالهاي خود در خيابانها و فروشندگان مواد مخدر وساير الگوهائي است كه در اقدام هاي جنايتكارانه شركت دارند.
كتي با كلند دادستان لوس آنجلس كه داوطلبانه در مدارس شهر كار مي كند مي گويد: اين بچه ها كه در كلاس پنجم هستند بچه هاي كودني نيستند. آنها بچه هاي با هوش و زرنگي هستند. آنها بچه هاي بلند پروازي هستند كه سعي دارند از نردبان ترقي بالا روند و تنها نردبان ترقي كه مي بينند با گروه ها و فروشندگان مواد مخدر سرو كار دارد.
در رابطه با مواد مخدر كه راهي است براي بدست اوردن پول آسان, زندان نهاد حاكم است كه فرهنگ كنوني را شكل مي دهد و جانشين كليسا و مدرسه مي شود. در چند سال گذشته تعداد جوانان سياه پوستي كه به زندان رفته اند بيش از جوانان سياه پوستي بوده كه به كالج رفته اند.
و اما خشونت حاكم بر جامعه آمريكا اختصاص به پسران ندارد. به نوشته نيوزويك دختران نيز در حمل سلاح و ارتكاب جنايت پابه پاي مردان در حركت هستند. در سن آنتونيو واقع در تگزاس يك دختر 13 ساله دختر ديگري را مورد حمله قرار داد و به گفته پليس او را نگهداشت تا چند پسر جوان به وي تجاوز كنند.
پاسخحذفدر نيواورلئان يك دختر مدرسه 16 ساله يك چاقوي آشپزخانه شش اينچي از كيفش در آورد و آنرا به پشت همكلاسي خود فرو كرد.
در خيابانهاي نيويورك و لوس آنجلس بعضي دخترها سلاح هاي كوچك در كيف دستي خود حمل مي كنند و يك تيغ موكت بري با خود دارند تا در صورتي كه مورد حمله قرار گرفتند يا قرباني يافتند از خود حفاظت كنند.
طاعون خشونت نوجوانان به صورت يك بلاي آسماني در آمده است جرائم دختران رو به افزايش است و داستانهاي مختلفي را در گزارش هاي قضائي بيان مي كنند. به طور مثال در ماساچوست 15% جرائمي كه دخترها در سال 1987 به خاطر آن محكوم شدند جرائم خشونت آميز بود. در سال 1991 اين رقم به 38% افزايش يافته است. در كاليفرنيا قضات دختران خشن را به مدرسه بازسازي جوانان مي فرستند ادواردكيو از مقامات اين مدرسه ميگويد: شما نام هر جرمي را ببريد ما در اين جا نمونه آنرا داريم شما به بدترين سناريوها فكر كنيد و مادر اينجا داريم.
دخترها همچنين بتدريج به دنياي گروهها كه بطور سنتي به پسرها تعلق داشتند وارد مي شوند. كنيگر يكي از بزرگترين گروههاي خياباني سن آنتونيو اخيراً قبول عضو از ميان دختران جوان را آغاز كرده است.
گروهها همچنين يك خانواده موقت تشكيل مي دهند. بعضي نوجوانان هر كاري براي پيوستن انجام مي دهند. در يك مراسم عضو گيري جديد ، دخترها بوسيله بيش از ده عضو گروه ضرب و شتم قرار گرفتند.
در بوستون دو گروه دختران در بي رحمي درست همانند پسران هستند. آنها تيراندازي ميكنند چاقو مي كشند و در فروش مواد مخدر شركت دارند.
در شهر نيويورك تنها پسران نيستند كه دختران را در استخرهاي عمومي شنا محاصره كرده آنها را اذيت مي كنند بلكه گروههاي دختران نيز در حمله به هم جنس هاي خود شركت دارند. دكتر بويل مدير بهداشتي ذخني فرانسيس نيويورك ميگويد: من از بيرحمي دختراني كه دختران ديگر را كتك مي زدند شگفت زده شدم. وي اضافه ميكند خشونت متعلق به يك ذهنيت شرير ضد اجتماعي است كه هدفي را مورد حمله قرار ميدهد كه قادر به مقابله نيست .اين ذهنيت ضعف را بو مي كشد و اوضاع به بلبشوئي تبديل ميشود كه در آن هيچ فردي احساس مسئوليت نميكند.
میشه لطفاً جواب این ناشناس رو بدین؟
پاسخحذفواقعاً پارادوکس در مورد صحبت های شما برای من هم پیش اومد! نمیگم به این شدت که ایشون این حرفا رو بزرگ کردن (" دختران را در استخرهاي عمومي شنا محاصره كرده آنها را اذيت مي كنند بلكه گروههاي دختران نيز در حمله به هم جنس هاي خود شركت دارن") اینا دیگه خیلی اغراق هستن، جنگل که نیست! ولی خشونت رو خودشون هم تکذیب نمی کنن.
--------
در ضمن هاردی که فرمت شد برگردوندن اطلاعاتش اگه کار زیاد دیگه ای روش انجام نشده باشه خیلی راحت هست و نیاز به سو مشتری و این حرفا نبود :
http://www.easeus.com/datarecoverywizard/recover-formatted-partition.htm
خواهش میکنم جواب این دوستمون رو بدین تا ما بیشتر از این بدبین نشیم، ممنون
من با حرفه ناشناس موافقم شما خیلی امریکا پرست هستین . به نظره من اگه یه امریکایی دستشو بکنه تو دماغش برای شما دست کردن تو دماغ یه افتخار محسوب میشه وکلا خودتو با ارزشش مشخص نمیسنجی وبرات ارزش همونیه که یه امریکایی میکنه
پاسخحذف