۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

هالوین به سبک ایرانی


فکرش را بکنید آدم لباس دراکولا بپوشد و بعد مرغ سحر ناله سر کن بخواند. این حکایت مهمانی های هالوین ایرانی در امریکا است. آدم تکلیف خودش را نمی داند که باید جلف و سبک و دلقک باشد و یا این که سنگین و رنگین و عصا قورت داده. همه ملغمه ای از همه چیز هستند و خودشان هم نمی دادند تکلیفشان چیست. یکی لباس مرلین مونرو می پوشند و رفتارش مثل مریم مقدس است و دیگری صورتش را مثل دلقک های سیرک درآورده است و دارد در مورد سیاست های خارجی کلان نظریه پردازی می کند. صد نوع غذا و میوه به جلوی مهمان می ریزند که صدایشان خفه شود و بعد از مهمانی نگویند غذا کم بود. طوری که اگر تا چند ماه بعد از مهمانی خودشان و سگ هایشان غذاهای پس مانده از مهمانی را بخورند باز هم تمام نمی شود. بعد هم دیمبل و دیمبول راه می اندازند و نظریه پرداز سیاست های خارجی کلان یک مرتبه تبدیل می شود به ماهرترین رقاص های کاباره ای و باباکرم می رقصد. مرلین مونرو هم یک مرتبه جو گیر می شود و طوری آن وسط قر می دهد که یک نفر باید برود و دستش را بگیرد جلوی اعضا و جوارح او که به سمع و نظر بینندگان چشم ورقلمبیده نرسد. زن ها هم همه به شوهرهایشان چشم قره می روند و آنها هم هوا را نگاه می کنند و سوت می زنند که یعنی اصلا حواسشان به پر و پاچه رقصنده های وسط صحنه نیست. دیگر آن موقع الکل هایی که به بدن زده اند هم اثر کرده است و کم کم همه با هم گرم می شوند و احساس پسر خاله بودن می کنند. بعد تازه می فهمی که بیشتر آنها به شغل شریف عملگی که اسم با کلاس آن کانستراکشن است مشغول هستند. از آنجا مشخص می شود که طرف می گوید اگر آنها این دیوار وسط را بر می داشتند و آشپزخانه را از آن طرف به این طرف می آوردند قیمت خانه آنها یک هو از فلان قدر می شود بسان قدر. بعد هم اضافه می کنند که اگر این کار را به من بدهند ده روزه برایشان درست می کنم. خیلی ها هم در کار به خر بفروش از ماشین گرفته تا بیمه های درمانی و مرگ و زندگی و خانه و این چیزها هستند و در نهایت می خواهند بفهمند که از شما که در کنار آنها نشسته ای هیچ خیری به آنها می رسد یا خیر.

کم کم همه به بهانه گرم بودن هوا لباس های هالوین خودشان را در می آورند و مهمانی یک مرتبه به یک مهمانی کلاسیک ایرانی تبدیل می شود و اگر یک بدبختی لباس عادی خودش را به همراه نیاورده باشد یک مرتبه خودش را مثل یک دلقک انگشت نما شده در میان جمعی از متشخصان و شخصیت های برجسته سیاسی و اجتماعی و اقتصادی احساس می کند. نمی دانم در امریکا چند تا شبکه ایرانی های موفق وجود دارد ولی تا حالا افراد زیادی را دیده ام که ادعا می کنند مسئول شبکه ایرانی های موفق در امریکا هستند. لابد هر کسی که چهار نفر ایرانی پولدار را می شناسد زود یک شبکه راه می اندازد و خودش هم می شود مسئول آن شبکه ای که خودش راه انداخته است. خلاصه در این مهمانی های هالوین حتما یکی از آنها با لباس قورباغه و یا پری دریایی به پست شما می خورد و اگر در مورد وضعیت خودتان خوب خالی بسته باشید می خواهد شما را وارد شبکه خودش بکند. اگر شما در جایی کار می کنید و حقوق خوبی می گیرید اولین چیزی که بیشتر آنها به شما می گویند این است که ای بابا شما برای چه عمرتان را تلف می کنید و برای مردم کار می کنید. بیایید و یک بیزینس برای خودتان بزنید و پول پارو کنید. شما در حالی که سرتان را تکان می دهید و می گویید بله کاملا حق با شما است باید در دلتان بگویید که ای ریدم به آن هیکل و نظریاتت جمیعا همه با هم. همین طوری یک حرفی از گاز معده آنها شکل می گیرد و آن را به اطراف می پراکنند و بقیه هم باید بگویند به به عجب رایحه خوش خدمتی. بعد وقتی از دست شبکه های موفق خودتان را خلاص می کنید و به گوشه دیگری از مهمانی می روید تازه به دام تخلیه کنندگان ماهر اطلاعاتی می افتید که قربانی خودشان را چنان در چنبره خود می گیرند و می چلانند که تا آخرین قطره اطلاعات خصوصی شما هم به بیرون بچکد و سپس تفاله شما را رها می کنند و به سراغ قربانی بعدی می روند. بعد تازه شما با خودتان فکر می کنید که ای بابا من برای چه این حرف ها را به کسی گفتم که اصلا او را نمی شناسم و برای اولین بار او را دیده ام. سپس می بینید که او پیش یک نفر دیگر نشسته است و با انگشت یواشکی دارد شما را نشان می دهد و در گوش او پچ پچ می کند.

خلاصه از من به شما نصیحت که اگر می خواهید به مهمانی هالوین در امریکا بروید به یک مهمانی کاملا امریکایی بروید که همه لباس های عجیب و غریب پوشیده باشند و شما هم هر چیزی که دوست دارید بپوشید. مهمانی ایرانی هم به موقع خودش بروید و مرغ سحر بخوانید و بشنوید. ولی ترکیب این دو تا مثل این است که باقلاقاتوق را با پیتزا قاطی کنید و با مارگاریتا بخورید.


۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

ببوگرافی


اگر فرصت مناسب پیدا کنم می خواهم زندگی روزانه ببو را بنویسم و نام آن را هم بگذارم ببوگرافی. البته در این سری بخشی از زندگی من و وقایع روزانه ای که در خانه رخ می دهد را از نگاه ببو خواهم نوشت. امروز می خواهم بخشی از شروع آن را برایتان بنویسم ولی احتمالا ادامه آن را در جای دیگری خواهم گذاشت.

بار اولی که او را دیدم از پشت پنجره اقامتگاه شیشه ای بود. او به همراه یک نفر دیگر آمده بود و وقتی نگاهش به من افتاد در جایش متوقف شد. یک نفر دیگر با او بود که می خواست به راهش ادامه بدهد ولی او به سمت پنجره اطاق من نزدیک شد و همان جا ایستاد. موهای جوگندمی داشت و به نظر می آمد یک یک مرد میان سال باشد. آن زمان او عینک به چشم می زد و نمی دانم چه شد که بعدها دیگر این عادت خود را ترک کرد. من به او خیره شدم و پیش خودم فکر کردم که این ممکن است همان فردی باشد که قرار است من را به پیش خودش ببرد. نگاهش مهربان بود و من نمی توانستم چشم از او بردارم. از آن فردی که به همراهش بود خوشم نیامد چون او چیزهایی می گفت که به نظر می آمد برای منصرف کردن او از گرفتن من باشد. بله من کمی چاق بودم و خودم هم این را می دانستم. الآن هم چاق هستم ولی به نظر من اصلا گربه باید یک کمی چاق و تپل باشد تا بتواند از صاحب خودش دلبری کند. ولی خیلی ها چنین عقیده ای ندارند و گمان می کنند چون من چاق هستم غذای زیادی می خورم و برای همین بسیاری از آدم هایی که در این چند ماه من را دیدند از گرفتن من منصرف شدند. خوب من فقط یک کمی استخوان بندیم درشت است و به نظر چاق می آیم اگرنه گربه های چاق تر از من هم زیاد هستند. تازه من در آن چند ماه آنقدر غصه خورده بودم که کلی هم لاغر شده بودم. هیچوقت نفهمیدم چرا صاحب قبلیم دیگر من را دوست نداشت و من را به آنجا برده بود. آخر من که گربه خوب و مهربانی بودم و فقط تنها مشکل من این بود که از آن گربه پتیاره که به همراه صاحب پتیاره تر از خودش تازه به خانه ما آمده بودند متنفر بودم. از همان اول که آمد می دانستم که می خواهد جای من را در دل صاحبم بگیرد و همه چیز من را صاحب شود. من طاقت نمی آوردم و به او حمله می کردم و وقتی که صاحبم می آمد او خودش را به موش مردگی می زد و چنان مظلوم نمایی می کرد که صاحبم من را دعوا می کرد و او را بغل و نوازش می کرد. آخر هم یک روز من را در یک جعبه انداختند و بدون اینکه متوجه شوم فهمیدم که در میان صدها گربه بی صاحب دیگر هستم. آنقدر عصبی بودم که با تمام گربه های آنجا هم دعوا کردم چون از همه گربه ها بدم می آمد و نتیجه اش این شد که آنها هم من را در یک اطاقک انفرادی انداختند. پس از چند ماه دیگر حتی راه رفتن را هم فراموش کرده بودم و فقط می خوردم و می خوابیدم. ولی آن روز با دیدن او بارقه امیدی در دلم شکل گرفته بود و آرزو کردم که ای کاش او صاحب من باشد.

من از پشت شیشه سعی کردم خودم را لوس کنم و کمی غمزه بیایم تا دل او را بربایم و خوشبختانه این عملیات دلبری خیلی خوب جواب داد. این شگرد را از همان گربه پتیاره و صاحبش یاد گرفته بودم و فهمیدم که برای یک گربه مهم ترین چیز این است که بتواند به خوبی دلبری کند و اصولا با دلبری کردن هر کاری را می شود کرد. آنها رفتند و پس از مدتی با یک خانم مستخدمی که هر روز برای من غذا می آورد و مستراح من را تمیز می کرد برگشتند. در شیشه ای اطاق من باز شد و آنها داخل شدند. من چشم از او بر نداشتم و وقتی که او دستش را بر سرم گذاشت و من را ناز کرد حس خیلی خوبی به من دست داد. آن فردی که همراه او بود هم می خواست من را ناز کند که من یک چشم غره به او رفتم و او زود دستش را کشید. او دوباره من را ناز کرد و زیر چانه ام را خاراند و من هم به خودم کش و غوس دادم و خرکیف شدم. آرزو داشتم که او من را با خودش از این مکان لعنتی ببرد تا دیگر مجبور نباشم نگاه های تحقیر آمیز گربه های همسایه را تحمل کنم. پس از مدتی خداوند آرزوی من را برآورده کرد و دیدم که خانم مستخدم با یک جعبه بزرگ آمد و من را درون جعبه گذاشت. آخرین باری که من را به درون جعبه انداخته بودند زندگی من عوض شده بود و امیدوار بودم که این بار هم زندگی من عوض شود. درون جعبه تاریک بود و فقط سوراخ هایی بود که نور کمی به درون می تابید و من سعی می کردم که از میان آن روزنه های کوچک بیرون را ببینم. جعبه تکان خورد و فهمیدم که یک نفر من را بلند کرده است. از درون جعبه بودن اصلا خوشم نمی آمد و دلم می خواست که هر چه زودتر من را به بیرون بیاورند و برای همین سر و صدا می کردم و خواهش می کردم که من را بیرون بیاورند. دست خودم نبود چون از قرار گرفتن در یک محیط تنگ و تاریک خیلی می ترسیدم. بالاخره پس از تکان های زیاد در جعبه باز شد و نور به شدت به درون تابید. سرم را بلند کردم و دیدم که او بالای سر من است و خیلی خوشحال شدم. او من را ناز کرد و می خواست که به من آرامش بدهد. با احتیاط از جعبه خارج شدم و به اطراف نگاه کردم. یک اطاق نسبتا بزرگ بود که می توانستم در آن راه بروم. راه رفتن به من حس خیلی خوبی می داد چون مدت ها بود که در یک جای تنگ بودم و نتوانسته بودم بیش از چند قدم راه بروم. با احتیاط از اطاق بیرون آمدم و به اطراف نگاه کردم. می دانستم که اینجا خانه من خواهد بود و من باید با همه جای آن آشنا می شدم. وقتی پله ها را دیدم که به سمت پایین می رفت فهمیدم که ما در طبقه بالا هستیم و خواستم از پله ها پایین بروم که تعادلم را از دست دادم و تا پایین پله ها قل خوردم. خیلی خجالت کشیدم و سعی کردم که خودم را جمع و جور کنم. پیش خودم گفتم که الآن او می گوید که عجب گربه دست و پا چلفتی است و ممکن است من را دوباره به آن دخمه برگرداند.

طبقه پایین خیلی بزرگ بود و من احساس ناامنی می کردم. به زیر مبل رفتم و کمی در آنجا نشستم. لااقل آنجا احساس امنیت بیشتری می کردم. او هم بر روی مبل نشست. پس از مدتی به خودم گفتم که خجالت بکش. حالا که چنین شانسی به تو روی آورده است نباید آن را از دست بدهی. خیلی آهسته از زیر مبل بیرون آمدم و با زحمت به روی مبل پریدم و در کنار او نشستم تا او من را ناز کند. راستش هنوز خیلی به او عادت نداشتم و چندان هم خوشم نمی آمد که من را ناز کند ولی می دانستم که این وظیفه یک گربه است که اجازه دهد صاحبش او را ناز کند و اگر این کار را نمی کردم ممکن بود که او حواسش از من پرت شود. پس از مدتی از کنار او بلند شدم تا به جاهای مختلف خانه سرک بکشم. او هم در کنارم راه می آمد تا احساس ترس و تنهایی نکنم. یک ظرف پیدا کردم که بوی بسیار آشنایی داشت. فهمیدم که آنجا مستراح من است و برای همین به آنجا رفتم و خودم را راحت کردم. برای هر کاری به او نگاه می کردم تا از حالت چهره او بفهمم که آیا دارم کار درستی انجام میدهم یا خیر. از راه رفتن خسته شدم و در یک گوشه ای نشستم تا همه چیز را به خوبی نگاه کنم. همه چیز خیلی خوب بود و به نظر می آمد که من از آن زندگی نکبت قبلی نجات پیدا کرده ام. او برای من آب و غذا آورد و من یک مقداری خوردم. سعی کردم خیلی کم غذا بخورم که او فکر نکند چون من چاق هستم زیاد غذا می خورم. خانه جدید من پنجره های زیادی داشت که می توانستم از آنها بیرون را ببینم و این برای من بسیار عالی بود. از آن روز حدود یک سال گذشته است و اتفاقات زیادی در این مدت افتاده است که سعی می کنم آنها را به مرور برایتان بنویسم.


۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

هذیان گویی در یک روز بارانی



گویی هزار سال است که هیچ ننگاشته ام و انگشتانم از جولان بر روی صفحه کلید سرپیچی می کنند. گفتم گویی یاد رایحه خوش تاپاله گاو افتادم. آخر مردم اهل شمال به تاپاله گاو می گویند گویی. وقتی با عمویم می خواستیم به ماهیگیری برویم می بایست اول به شکار کرم های چاق و قلمبه می رفتیم تا برای تطمیع ماهی ها طعمه لذیذی فراهم کنیم. بهترین مکان برای یافتن کرم های مرغوب کپه هایی بود که از جمع آوری تاپاله های گاو توسط روستاییان ایجاد شده بود. جای شما خالی آستین هایمان را تا آرنج بالا می زدیم و دستمان را در انبوه تاپاله گاو فرو می کردیم و مشتی از آن را بیرون می آوردیم و سپس کرم های تپل و سرخ و سفیدی را که قصد فرار از میان انگشتان تاپاله ای ما را داشتند دستگیر می کردیم و درون یک ظرف می ریختیم. قدری هم تاپاله به عنوان غذا در ظرف آنها می ریختیم که از گرسنگی تلف نشوند. سپس به کنار رودخانه می رفتیم و بساط ماهیگیری خودمان را پهن می کردیم. به سیخ کشیدن کرم ها در قلاب ماهیگیری هم برای خودش حکایتی داشت. آنها مقاومت می کردند و سعی می کردند با پیچش و کشش از دست ما فرار کنند. زیرا می دانستند که عذابی الیم در انتظار آنان است. ما می بایست نوک قلاب ماهیگیری را در کون آنها فرو کنیم و سپس آن را به درون بدن کرم فشار دهیم تا در امتداد بدن آنها فرو برود. کرم ها در این حالت خودشان را تا حد ممکن لاغر و باریک می کردند تا ما نتوانیم نوک قلاب را در کون آنها فرو کنیم. ولی پس از آن دیگر مقاومت فایده ای نداشت و قلاب در مسیر دستگاه گوارش آنها فرو می رفت. بیشتر کرم ها بسیار بزرگ تر از قلاب بودند و برای همین نصف بیشتر بدن آنها از نوک قلاب بیرون می ماند و شروع می کردند به عربی رقصیدن. آنها تلاش می کردن که بدن خودشان را از قلاب بیرون بکشند ولی خار نوک قلاب مانع از بیرون آمدن بدن آنها می شد. سپس قلاب را به درون آب پرتاب می کردیم و امیدوار بودیم که رقص عربی کرم های چاق و چله بتواند یک ماهی کودن را تحریک و یا وسوسه کند. بعضی از ماهی ها زرنگ تر از آن چیزی بودند که ما فکر می کردیم و سر کرم را می گرفتند و آن را از قلاب بیرون می کشیدند و می خوردند. بعضی ها هم از کناره های قلاب کرم را می خوردند و هرگز کل آن را نمی بلعیدند تا گیر بیفتند. پس از مدتی قلاب را از آب به بیرون می کشیدیم و می دیدم که ماهی های شرور کرم بخت برگشته ما را خورده اند و به ریش ما هم خندیده اند. راستش الآن کمی دلم به حال آن کرم های بیچاره می سوزد چون خودم اصلا دوست ندارم که به جای آنها باشم. فکرش را بکنید یک نفر برای شکار کوسه یک سیخ را در کون آدم فرو کند و او را در آب دریا فرو کند و به او بگوید که باید عربی برقصی تا کوسه ها تحریک شوند. بعد هم کوسه بی معرفت به جای این که درسته ما را قورت بدهد از کناره ها ما را گاز بگیرد و اعضا و جوارح ما را در بیاورد و بخورد و آخر هم گیر نیفتد. باز اگر درسته بخورد و گیر بیفتد آدم می گوید لااقل خورده شدنش یک منفعتی برای یک نفر دیگر داشته است. البته من هرگز طعمه خوبی نمی شوم چون بلد نیستم عربی برقصم. کرم ها هم اگر عربی نمی رقصیدند شاید هیچ کسی از آنها برای تحریک کردن ماهی ها استفاده نمی کرد. نتیجه اخلاقی این که رقص عربی در کل تحریک کننده است!

شرمنده از گل روی شما که فرصت چندانی برای مصرف ندارم و گزیری نیست جز ملال دوری از شما. داریم جول و پلاسمان را جمع می کنیم و به یک ساختمان جدید می رویم و چون من خیر سرم مسئول آی تی هستم باید کارهای زیادی را به انجام برسانم. البته وجود گل پسر هم در نوع خودش نعمتی است بس غنیم. همواره چون جن بوداده در جلوی اطاق من ظاهر می شود و می گوید مسئلتن. می گویم الآن وقت مکفی ندارم و برو و فردا بیا. فردا می آید و باز هم می گویم فردا بیا. می گوید همی وعده کنی امروز و فردا ندانم ما که فردای تو کی بید. می گویم اشتغال کاری مجالی نمی دهد که اختلاط کنیم. اگر اختلاس بود می کردیم چون لااقل نفعی در آن نهفته بود ولی اختلاط شیره ای در بر ندارد. غرض این که وقت ضیق است و نوشتن دریغ است. گاه اگر می بودی حرفی برای نوشتن نمی بودی ولی آه که گاهی در بساط نیست تا به این کار افاقه کند. به امید پروردگار که به زودی به مکان دیگری عظیمت کنیم و دوباره روال اسبق را پیشه کنم و هر روز وجنات و احوالات خود را بنگارم. اقدامات مقتضی نیز گلایه از من دارد که از برای چه دیگر چیزی را نمی نگارم. هر روز صبح همچون روستاییانی که برای دوشیدن شیر گاو به طویله می روند به وبلاگ من سر می زند تا بلکه چیزی برای دوشیدن از پستان این وبلاگ بیرون بیاید ولی آه که شیر این پستان خشکیده است و فقط گهگاهی اگر آن را خوب بچلانید قطره ای از آن می چکد که البته عطش را فرو نمی نشاند. القصه ما برفتیم دامن کشان و شما همچنان رنج تنهایی چشان پس دیگر از من نپرسید نشان که از دل نشانم می رود. تا نوشتاری دیگر بدرود.  در ضمن لفظ قلم بنده را داشته اید؟ بنده هم آن را نداشته ام و آن را کاشته ام و سپس برداشته ام.

۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

مدیر کل خزانه داری خانواده چه کسی خواهد بود؟



البته من زیاد پر حرف نیستم ولی این چانه که گرم می شوم لامذهب رگبار کلمات است که از آن خارج می شود و یک جورهایی مثل دوش آب داغ و یا لحاف گرم در صبح سرد زمستانی می ماند که آدم اصلا دلش نمی خواهد از زیر آن بیرون بیاید. بیچاره اقدامات مقتضی که باید به پر حرفی های من عادت کند. بر عکس گل پسر که باید به کم حرفی و مختصر گویی من عادت کند چون من معمولا در محیط کار عادت ندارم بیش از چند کلمه با کسی صحبت کنم و آن هم مستقیم در مورد اصل مطلب است و دیگر نه قصه حسین کرد شبستری تعریف می کنم و نه آن را می شنوم. بعضی وقت ها که گل پسر به اطاق من می آید و می خواهد سر درد دل را باز کند قیافه ام چنان نافرم می شود که خودش عطایم را به لقایم می بخشد و می رود. ولی هر چقدر که در محیط کار کم حرف هستم در خانه آن را جبران می کنم. یک بار که داشتم برای اقدامات مقتضی از پای تلفن سخنرانی می کردم گفت گوشی دستت و بعد سه بار بالا آورد. البته حالش خوب نبود و احتمالا مسموم شده بود ولی خوب به ضرس قاطع فهوای کلام من هم در بالا آوردن او چندان بی تاثیر نبود. بعضی وقت ها که دارم در پیت سخنرانی می کنم حسابی جوگیر می شوم و حساب زمان از دستم خارج می شود. حالا اگر طرف هر چقدر بیشتر نجابت به خرج بدهد و چیزی نگوید من هم که صاحب سخن هستم بیشتر بر سر شوق می آیم و مخش را با گوشکوب بیشتر تیلیت می کنم. نوشتن من هم در همین مایه های سخنرانی است با این تفاوت که خواننده آزاد است که در بین نوشته ها اندکی نفس بکشد و یا به دستشویی برود و دوباره برگردد در حالی که مستمع حضوری چنین شانسی را پیدا نخواهد کرد. در ضمن در نوشته هایم چیزی را تکرار نمی کنم چون فرض محال من بر این است که اگر خواننده متوجه عبارتی نشد آن قدر فرصت مفت و حوصله اضافه دارد که آن عبارت را دوباره بخواند در حالی که وقتی سخنرانی می کنم اگر ترکیب خطوط چهره مخاطب طوری باشد که نشان از عدم توجه و یا تفهیم کامل باشد مجبور خواهد شد که همان عبارت را دو و یا چند باره بشنود. در ضمن خواننده همیشه این شانس را دارد که با کلیک کردن بر روی علامت ضربدر از شر من خلاص شود ولی شنونده کمتر چنین شانسی را پیدا می کند و مجبور است که تا انعقاد کامل کلام عبارات من را به گوش جان بشنود. خلاصه این دراز نویسی من هم برای خودش حکایتی دارد کبلعلی.

حالا که اقدامات مقتضی هم دارد این نوشته را می خواند بگذارید که از این تریبون عمومی کمی هم برای مقاصد شخصی خودم سوء استفاده کنم. لپ کلام این که آقا وضع مالی درام است و کف گیر ته دیگ است. حساب بانکی من هم شده است حکایت ذخیره ارزی و منابع آبی کشور. بهره برداری بی رویه و بدون مطالعه و احتمالا سوء مدیریت و بی کفایتی مسئولان. برای حلقه نامزدی می خواستم یک انگشتر طلای هجده بگیرم با یک نگین قلمبه بر سر آن ولی بحران اقتصادی باعث شد که یک طلای چهارده بگیرم با یک نگین زپرتی. البته اقدامات مقتضی بسی فهیم تشریف دارند انشاءالله و مقتضیات زمانه را عمیقا مدروک می فرمایند. مهم آن عشق و علاقه ای است که در چنین مبادلاتی رد و بدل می شود اگرنه اصلا بر سر انگشتر نگین نباشد و پشکل باشد چه اهمیتی دارد. اگر خداوند در کار ما کارشکنی نکند به همین زودی ها یک رسمیتی به موارد خود خواهیم داد و حلقه ای رد و بدل خواهیم کرد. باز هم اگر خداوند با ما چپ نیفتد و روی خوش نشان بدهد می خواهیم توله پس بیندازیم و تولید به مثل کنیم. اقدامات مقتضی می گوید که من نمی خواهم بچه ام بی پدر بزرگ شود و تو باید مثل خرس همیشه بالای سر بچه ات حضوری موثر و پررنگ داشته باشی و مثل دیوار همیشه تکیه گاه ما باشی و سایه ات بالای سر ما باشد. خوشبختانه در این مورد مشکلی نیست چون من به طور مادرزادی مثل دیوار هستم و کمتر از جای خودم تکان می خورم. وقتی که سر و سامان گرفتیم می خواهم کلیه امور اقتصادی خانواده را به اقدامات مقتضی محول کنم. من می شوم مدیر کل امور درآمدی و ایشان می شود مدیر کل امور خزانه داری و دخل و خرج. راستش من در کسب درآمد چندان بدک نیستم ولی در مدیریت مخارج تبحر لازم را مبذول نمی دارم و به همین خاطر خر اقتصادی من همیشه یک پایش لنگ است. در ضمن من معتاد به خرید اینترنتی هستم و اگر قضا و قدر مقدور می کرد حتی غذای روزانه خودم را هم از طریق اینترنت تهیه می کردم. البته یک خوبی هایی هم برای خودش دارد ولی بدترین بدی آن این است که همیشه سهل الوصول است و فقط با فشار دادن یک دگمه لعنتی پول از حساب شما خارج می شود و کالایی که معلوم نیست به چه کار شما بیاید روانه آدرس منزل شما می شود. بعضی وقت ها دست چپ من مچ دست راستم را می گیرد و مانع از فشار دادن دگمه می شود ولی زور دست راستم بیشتر است و در نهایت تق دگمه ثبت سفارش را می زند.

اگر اجازه مرخصی بفرمایید و ملالی نباشد می خواهم از محضر شما عذر حضور طلب کنم و به امورات جاری خود که ممد حیات این جانب است بپردازم. پس تا دیداری دوباره همگی شما را به خداوند روزی رسان می سپارم.