الآن چهارشنبه شبه و پیش خودم گفتم یه نیم ساعتی وفت بگذارم و یک مقداری در مورد کار پیدا کردنم براتون بنویسم. آخه یه سر رفته بودم بخش گرین کارت دو هزار و ده و داشتم سر کت و شلوار پوشیدن موقع مصاحبه با ملت چانه میزدم. امروز سرم خیلی شلوغ بود چون داریم یه سیستم جدید نصب میکنیم و من خیلی وقت نمیکنم که مطلب بنویسم. شبها هم تا دو تا سریال نگاه کنم زوارم در میره و خوابم میبره. امشب هم این همخونه من مست و پاتیل با دوست پسر اولش اومد خونه. بعد هم صدای آهنگ رو توی هال تا آخر زیاد کرده بود و گیر داده بود که باید بیای برقصیم! دوست پسرش اینقدر آبجو میخوره که خودش هم شکل بشکه آبجو شده. راستی یادم رفت بگم که شام هم برام خریدند و آوردند. خدا خیرشون بده داشتم از گرسنگی تلف میشدم! خیلی بامزه است, من اطاقم به سمت حیاط پنجره داره و وقتی اینها میان خونه, چون هوا تاریکه و حوصله ندارند که قفل در رو باز کنند از پنجره اطاق من میان توی خونه! خلاصه بساطی داریم اینجا!
و اما ماجرای کار پیدا کردن من.
میدونید چیه؟ واقعیتش اینه که من اصلا دوست ندارم از ماههای اولی که وارد امریکا شدم و در بین جمع ایرانیها بودم صحبت کنم و دلم نمیخواد ماجراهاش رو برای خودم زنده کنم. چون اینقدر لجم میگیره که میخوام دونه دونه دگمه های کیبورد رو در بیارم. ولی چون ممکنه خاطرات کار پیدا کردنم برای کسانی که به سلامتی عازم هستند بدرد بخوره, یک بخشهایی از اون رو براتون تعریف میکنم.
من اولش که وارد امریکا شدم, احساس عجیبی داشتم. فکر میکردم که دارم توی فیلم سینمایی راه میرم. یه حس عجیبی بود. میترسیدم با مردم ارتباط برقرار کنم. همش فکر میکردم که ممکنه یک کلمه رو اشتباه بگم. و برای همین کاملا هول میشدم و هر چی زبان انگلیسی بلد بودم هم یادم میرفت. اصلا نمیفهمیدم چی میگن و اعصابم بهم میریخت. یعنی هنوز به نفهمی عادت نکرده بودم! خلاصه یکی دو ماهی طول کشید که من گرین کارت و سوشیال سکوریتی رو گرفتم و آماده شدم که برم سر کار.
حالا من فکر میکردم که الآن همه منتظر ورود من هستند و به محض اینکه رزومه ام رو توی اینترنت آپلود کنم همه شرکتها بر سر استخدام من دعوا میکنند! روزها مینشستم و رزومه ام رو که از قبل آماده کرده بودم میفرستادم. ده صفحه رزومه داشتم که بطور تخصصی هم آماده کرده بودم. آقا یک هفته گذشت, دو هفته گذشت و خبری نشد. بدبختی اینجا بود که اگر هم بهم زنگ میزدند اصلا میترسیدم باهاشون صحبت کنم و هر چی میگفتند من فقط تشکر میکردم! برای همین هیچکدام از تلفنها به وقت مصاحبه نمیرسید. آخه موضوع اینجا بود که من برای پستهای بالا و مدیریت اقدام میکردم و طرف وقتی با من حرف میزد احتمالا توی دلش بهم میخندید!
دیگه کم کم داشت اعصابم بهم میریخت. البته مشکلات خانوادگی و حرف و حدیثهای اطرافیانمون باعث شده بود که تحمل من خیلی کم بشه اگر نه من اینقدرها هم کم تحمل نیستم. به بیکاری اصلا عادت نداشتم و پارتیهای شبانه و دیمبل و دمبولهای به سبک ایرانی هم دیگه داشت روی اعصابم لزگی میرقصید. من به اندازه کل عمرم در آن چند ماه آهنگ حالا حالا حالا همه دستها به بالا و باز منو کاشتی رفتی شنیدم.
تصمیم گرفتم که کار تکنسینی انجام بدم برای همین رزومه خودم رو عوض کردم و تمام سوابق درخشانم رو پاک کردم و جایش نوشتم پانزده سال سابقه نصب ویندوز و بازیابی اطلاعات و تعمیر کامپیوتر دارم. از شانس من یک شرکتی هم که تازه تاسیس شده بود دنبال یک تکنسینی میگشت که براشون آچار فرانسه باشه. خلاصه چند روز بعد بهم زنگ زدن و من آخرین توانم رو بکار بردم که خیلی مسلط باشم و هول نشم. و قرار شد فردای آن روز برای مصاحبه برم. مشکل اینجا بود که من میبایست برای مصاحبه به سن حوزه برم در صورتی که آدرسی که من از محل کار توی ایمیل داشتم توی سنفرانسیسکو بود. اگر بدونید با چه بدبختی و آبروریزی آدرس رو یادداشت کردم چون هرچی میگفت من یه چیز دیگه مینوشتم و درست نمیفهمیدم چی میگه. بیچاره مجبور شد ده بار آدرس رو برام تکرار کنه.
فردای آن روز من میخواستم کت و شلوار و کراوات بپوشم و برم برای مصاحبه ولی همه بهم گفتند اینجوری نرو. چون تو میخواهی تکنسین بشی نه مدیر کل! دیدم یه جورایی حق دارند برای همین یک پیراهن و شلوار پوشبدم و راهی شدم. از توی گوگل آدرس رو گیر آورده بودم و میدونستم چه جوری با اتوبوس و قطار خودم رو از اوکلند به سن حوزه برسونم. ولی از ترسم سه ساعت زودتر راه افتادم و یک ساعت و نیم مجبور شدم توی خیابون نزدیک محل ملاقات پرسه بزنم. محل مصاحبه یک مغازه ای بود که فروشگاه تلفن و خرت و پرتهای الکترونیکی بود. وقتی وارد شدم و خودم رو معرفی کردم یک خانم جوانی که بعدا فهمیدم دوست دختر مدیر عامل بود من رو به اطاق پشتی معازه راهنمایی کرد و من با آقای مدیر عامل جوان ملاقات کردم.
آقای مدیر عامل یک آقا پسر بیست و پنج ساله بود که با همکاری دوست دخترش و خواهرش شرکتی در سنفرانسیسکو راه انداخته بود که سرویس خدمات کامپیوتری را در منزل مردم ارائه بده. خلاصه من یک نیم ساعتی باهاش صحبت کردم و بهش گفتم خیالت راحت باشه من از عهده این کار بر میام. خوشبختانه در گفتگوی حضوری و مخصوصا درباره کار, زبانم خیلی بد نبود و تونستم نظر آقای مدیر عامل رو جلب کنم. از من سوال کرد که برای چی میخوای کار تکنسینی بکنی. من هم گفتم بخاطر اینکه میخوام با مردم و فرهنگ امریکا آشنا بشم. در مورد حقوق گفت که من باهات قرارداد ثابت میبندم و سالیانه بهت چهل و پنج هزار دلار حقوق میدم. من که حاضر بودم با نصف این حقوق هم کار کنم از خوشحالی داشتم بال در میاوردم.
بعدا فهمیدم که وقتی مالیات و بیمه و بازنشستگی رو از اون حقوق کم میکنند فقط ماهی دو هزار و سیصد دلار دستم رو میگیره. ولی همین مقدار هم برای من از خوب هم خوبتر بود. در ضمن چون از همسرم هم جدا شده بودم و او هم برای خودش کار پیدا کرده بود و رفته بود پی زندگی خودش, این مبلغ برای من مجرد کافی بود. روز اول پیاده تا ایستگاه مترو رفتم و سوار مترو شدم. البته همه این مسیر رو روز قبلش برای امتحان رفته بودم. محل شرکت نبش خیابان مارکت و مانتگامری و در طبقه سیزدهم یک ساختمان بود. آنجا شلوغترین خیابان شهر سنفرانسیسکو و مرکز خرید و تجمع مردم است.
وقتی وارد واحدی که مربوط به شرکت ما بود شدم همان دختر خانم مرا به خواهر مدیر عامل و یک پسر همجنسگرا که مدیر مارکتینگ شرکت بود معرفی کرد. آقا من برای اولین بار با یک Gay برخورد کردم و رفتارش برایم خیلی عجیب بود چون همه حرکاتش کاملا زنانه بود. خلاصه من با همه صحبت کردم و فرمهای مربوط به استخدام را پر کردم. بهم گفتند که باید با ماشین شرکت به آدرسهایی که میدهیم بروی و کامپیوترها را تعمیر کنی. خوشبختانه من فردای آن روز امتحان رانندگی داشتم و به آنها گفتم که من امتحان کتبی را قبول شدم و فردا هم گواهینامه ام را میگیرم. قرار شد که از دوشنبه هفته آینده کارم را شروع کنم.
فردا آقا خسرو که یک آقای هفتاد ساله بود و خیلی هم به من کمک کرد, من رو به دی ام وی برد تا با ماشینش امتحان رانندگی بدم. من قبلا یک بار بخاطر عدم دقت در عوض کردن لین در امتحان رد شده بودم و این دفعه یقین داشتم که قبول میشم. ولی متاسفانه یک عابر خدانشناس موقعی که من داشتم رانندگی میکردم هوس کرد که از عرض خیابان رد شود و من هم توقف کامل نکردم و دوباره رد شدم. وقتی آفیسر بهم گفت که تو رد شدی زمین و زمان برایم تیره شد. آخه برای من موضوع مرگ و زندگی بود و کارم رو از دست میدادم.
چاره ای نداشتم. میبایست تصمیم نهایی خودم رو میگرفتم. یا باید بر میگشتم ایران و چون موقعیت سفر سالانه به امریکا را هم نداشتم, خواه ناخواه گرین کارتم هم باطل میشد. یا اینکه مجبور بودم دروغ بگم و کاری رو بکنم که مغز هر آدم عاقلی سوت میکشه. بدبختی این بود که برای امتحان بعدی بهم یک ماه دیگه وقت داده بودند و محال بود که بتوانم تا آن موقع کارم را حفظ کنم. چون یکی از شروط اساسی کارم, داشتن گواهینامه رانندگی بود.
تصمیم خودم رو گرفتم. فردای آن روز با چهره ای خندان وارد شرکت شدم و گفتم که من قبول شدم و گواهینامه ام را بعدا برایم پست میکنند. آنها هم کلید ماشین را به من دادند و چند تا آدرس که میبایست میرفتم. من که تا بحال در ایران هم بدون گواهینامه رانندگی نکرده بودم حدود یک ماه مجبور شدم بدون گواهینامه رانندگی کنم. آنهم تمام وقت و در ساعتهای شلوغی شهر و این کار یعنی خریت محض. ولی اگه شما جای من بودید چکار میکردید؟ خوشبختانه اتفاقی در این یک ماه نیفتاد و این یکی از شانسهای دیگر زندگی من بود. و دفعه سوم بالاخره قبول شدم!
ماشینم یک مینی کوپر بود که دور تا دورش رو با تبلیغات شرکت پوشانده بودند. اولین جایی که رفتم یک خانم روس بود که زمینه کامپیوترش هم یک داس و چکش سرخ بود. کامپیوترش مشکل حافظه داشت و من آن را عوض کردم و ویندوزش رو هم براش مرتب کردم. شرکت ما ساعتی 100 دلار از مشتری میگرفت و من روم نمیشد مثلا بخاطر دو ساعت کار دویست دلار پول بگیرم و اکثر اوقات از خودم تخفیف میدادم و میگفتم مثلا دو ساعت و نیم شده ولی شما برای دو ساعت پول بدبد! باا مشتریهایمان خیلی خوش برخورد بودم و همه آنها از من راضی بودند.
وقتی گواهینامه ام رو گرفتم و اولین حقوقم را هم گرفتم تازه یه مقدار نفس کشیدم و خیالم راحت شد. سپس شروع کردم به دنبال خونه گشتن و بالاخره توی ریچموند یه اطاق با حمام و دستشویی مستقل اجاره کردم از قرار ماهی 500 دلار. خوبی این خونه این بود که تا ایستگاه مترو فقط پنچ دقیقه فاصله داشت و من روزها خیلی راحت میرفتم سر کار. بعد هم ماشین شرکت رو از پارکینگ در میاوردم و میرفتم دنبال سرویسهای روزانه ام. بعد از چند ماه به من پیشنهاد نوشتن یک برنامه را دادند و یک تکنسین دیگه استخدام کردند که کار من رو انجام بده. من حدود هفت ماه دیگه هم توی اون شرکت کار کردم و دیگه حسابی به همه امور وارد شدم. برای همین شروع کردم به فرستادن رزومه های تخصصی خودم و بالاخره تونستم توی تخصص و موقعیت خودم کار پیدا کنم.
من تا قبل از اینکه کار پیدا کنم تقریبا مصمم بودم که به ایران برگردم. چون بدون پیدا کردن کار و پول کمی که داشتم اصلا امکان موندنم وجود نداشت. ولی دست سرنوشت اینطوری رقم زد و من الآن از پشت کامپیوترم در خدمتتون هستم.
امیدوارم که از خواندن این خاطرات خوشتان آمده باشد.
و اما ماجرای کار پیدا کردن من.
میدونید چیه؟ واقعیتش اینه که من اصلا دوست ندارم از ماههای اولی که وارد امریکا شدم و در بین جمع ایرانیها بودم صحبت کنم و دلم نمیخواد ماجراهاش رو برای خودم زنده کنم. چون اینقدر لجم میگیره که میخوام دونه دونه دگمه های کیبورد رو در بیارم. ولی چون ممکنه خاطرات کار پیدا کردنم برای کسانی که به سلامتی عازم هستند بدرد بخوره, یک بخشهایی از اون رو براتون تعریف میکنم.
من اولش که وارد امریکا شدم, احساس عجیبی داشتم. فکر میکردم که دارم توی فیلم سینمایی راه میرم. یه حس عجیبی بود. میترسیدم با مردم ارتباط برقرار کنم. همش فکر میکردم که ممکنه یک کلمه رو اشتباه بگم. و برای همین کاملا هول میشدم و هر چی زبان انگلیسی بلد بودم هم یادم میرفت. اصلا نمیفهمیدم چی میگن و اعصابم بهم میریخت. یعنی هنوز به نفهمی عادت نکرده بودم! خلاصه یکی دو ماهی طول کشید که من گرین کارت و سوشیال سکوریتی رو گرفتم و آماده شدم که برم سر کار.
حالا من فکر میکردم که الآن همه منتظر ورود من هستند و به محض اینکه رزومه ام رو توی اینترنت آپلود کنم همه شرکتها بر سر استخدام من دعوا میکنند! روزها مینشستم و رزومه ام رو که از قبل آماده کرده بودم میفرستادم. ده صفحه رزومه داشتم که بطور تخصصی هم آماده کرده بودم. آقا یک هفته گذشت, دو هفته گذشت و خبری نشد. بدبختی اینجا بود که اگر هم بهم زنگ میزدند اصلا میترسیدم باهاشون صحبت کنم و هر چی میگفتند من فقط تشکر میکردم! برای همین هیچکدام از تلفنها به وقت مصاحبه نمیرسید. آخه موضوع اینجا بود که من برای پستهای بالا و مدیریت اقدام میکردم و طرف وقتی با من حرف میزد احتمالا توی دلش بهم میخندید!
دیگه کم کم داشت اعصابم بهم میریخت. البته مشکلات خانوادگی و حرف و حدیثهای اطرافیانمون باعث شده بود که تحمل من خیلی کم بشه اگر نه من اینقدرها هم کم تحمل نیستم. به بیکاری اصلا عادت نداشتم و پارتیهای شبانه و دیمبل و دمبولهای به سبک ایرانی هم دیگه داشت روی اعصابم لزگی میرقصید. من به اندازه کل عمرم در آن چند ماه آهنگ حالا حالا حالا همه دستها به بالا و باز منو کاشتی رفتی شنیدم.
تصمیم گرفتم که کار تکنسینی انجام بدم برای همین رزومه خودم رو عوض کردم و تمام سوابق درخشانم رو پاک کردم و جایش نوشتم پانزده سال سابقه نصب ویندوز و بازیابی اطلاعات و تعمیر کامپیوتر دارم. از شانس من یک شرکتی هم که تازه تاسیس شده بود دنبال یک تکنسینی میگشت که براشون آچار فرانسه باشه. خلاصه چند روز بعد بهم زنگ زدن و من آخرین توانم رو بکار بردم که خیلی مسلط باشم و هول نشم. و قرار شد فردای آن روز برای مصاحبه برم. مشکل اینجا بود که من میبایست برای مصاحبه به سن حوزه برم در صورتی که آدرسی که من از محل کار توی ایمیل داشتم توی سنفرانسیسکو بود. اگر بدونید با چه بدبختی و آبروریزی آدرس رو یادداشت کردم چون هرچی میگفت من یه چیز دیگه مینوشتم و درست نمیفهمیدم چی میگه. بیچاره مجبور شد ده بار آدرس رو برام تکرار کنه.
فردای آن روز من میخواستم کت و شلوار و کراوات بپوشم و برم برای مصاحبه ولی همه بهم گفتند اینجوری نرو. چون تو میخواهی تکنسین بشی نه مدیر کل! دیدم یه جورایی حق دارند برای همین یک پیراهن و شلوار پوشبدم و راهی شدم. از توی گوگل آدرس رو گیر آورده بودم و میدونستم چه جوری با اتوبوس و قطار خودم رو از اوکلند به سن حوزه برسونم. ولی از ترسم سه ساعت زودتر راه افتادم و یک ساعت و نیم مجبور شدم توی خیابون نزدیک محل ملاقات پرسه بزنم. محل مصاحبه یک مغازه ای بود که فروشگاه تلفن و خرت و پرتهای الکترونیکی بود. وقتی وارد شدم و خودم رو معرفی کردم یک خانم جوانی که بعدا فهمیدم دوست دختر مدیر عامل بود من رو به اطاق پشتی معازه راهنمایی کرد و من با آقای مدیر عامل جوان ملاقات کردم.
آقای مدیر عامل یک آقا پسر بیست و پنج ساله بود که با همکاری دوست دخترش و خواهرش شرکتی در سنفرانسیسکو راه انداخته بود که سرویس خدمات کامپیوتری را در منزل مردم ارائه بده. خلاصه من یک نیم ساعتی باهاش صحبت کردم و بهش گفتم خیالت راحت باشه من از عهده این کار بر میام. خوشبختانه در گفتگوی حضوری و مخصوصا درباره کار, زبانم خیلی بد نبود و تونستم نظر آقای مدیر عامل رو جلب کنم. از من سوال کرد که برای چی میخوای کار تکنسینی بکنی. من هم گفتم بخاطر اینکه میخوام با مردم و فرهنگ امریکا آشنا بشم. در مورد حقوق گفت که من باهات قرارداد ثابت میبندم و سالیانه بهت چهل و پنج هزار دلار حقوق میدم. من که حاضر بودم با نصف این حقوق هم کار کنم از خوشحالی داشتم بال در میاوردم.
بعدا فهمیدم که وقتی مالیات و بیمه و بازنشستگی رو از اون حقوق کم میکنند فقط ماهی دو هزار و سیصد دلار دستم رو میگیره. ولی همین مقدار هم برای من از خوب هم خوبتر بود. در ضمن چون از همسرم هم جدا شده بودم و او هم برای خودش کار پیدا کرده بود و رفته بود پی زندگی خودش, این مبلغ برای من مجرد کافی بود. روز اول پیاده تا ایستگاه مترو رفتم و سوار مترو شدم. البته همه این مسیر رو روز قبلش برای امتحان رفته بودم. محل شرکت نبش خیابان مارکت و مانتگامری و در طبقه سیزدهم یک ساختمان بود. آنجا شلوغترین خیابان شهر سنفرانسیسکو و مرکز خرید و تجمع مردم است.
وقتی وارد واحدی که مربوط به شرکت ما بود شدم همان دختر خانم مرا به خواهر مدیر عامل و یک پسر همجنسگرا که مدیر مارکتینگ شرکت بود معرفی کرد. آقا من برای اولین بار با یک Gay برخورد کردم و رفتارش برایم خیلی عجیب بود چون همه حرکاتش کاملا زنانه بود. خلاصه من با همه صحبت کردم و فرمهای مربوط به استخدام را پر کردم. بهم گفتند که باید با ماشین شرکت به آدرسهایی که میدهیم بروی و کامپیوترها را تعمیر کنی. خوشبختانه من فردای آن روز امتحان رانندگی داشتم و به آنها گفتم که من امتحان کتبی را قبول شدم و فردا هم گواهینامه ام را میگیرم. قرار شد که از دوشنبه هفته آینده کارم را شروع کنم.
فردا آقا خسرو که یک آقای هفتاد ساله بود و خیلی هم به من کمک کرد, من رو به دی ام وی برد تا با ماشینش امتحان رانندگی بدم. من قبلا یک بار بخاطر عدم دقت در عوض کردن لین در امتحان رد شده بودم و این دفعه یقین داشتم که قبول میشم. ولی متاسفانه یک عابر خدانشناس موقعی که من داشتم رانندگی میکردم هوس کرد که از عرض خیابان رد شود و من هم توقف کامل نکردم و دوباره رد شدم. وقتی آفیسر بهم گفت که تو رد شدی زمین و زمان برایم تیره شد. آخه برای من موضوع مرگ و زندگی بود و کارم رو از دست میدادم.
چاره ای نداشتم. میبایست تصمیم نهایی خودم رو میگرفتم. یا باید بر میگشتم ایران و چون موقعیت سفر سالانه به امریکا را هم نداشتم, خواه ناخواه گرین کارتم هم باطل میشد. یا اینکه مجبور بودم دروغ بگم و کاری رو بکنم که مغز هر آدم عاقلی سوت میکشه. بدبختی این بود که برای امتحان بعدی بهم یک ماه دیگه وقت داده بودند و محال بود که بتوانم تا آن موقع کارم را حفظ کنم. چون یکی از شروط اساسی کارم, داشتن گواهینامه رانندگی بود.
تصمیم خودم رو گرفتم. فردای آن روز با چهره ای خندان وارد شرکت شدم و گفتم که من قبول شدم و گواهینامه ام را بعدا برایم پست میکنند. آنها هم کلید ماشین را به من دادند و چند تا آدرس که میبایست میرفتم. من که تا بحال در ایران هم بدون گواهینامه رانندگی نکرده بودم حدود یک ماه مجبور شدم بدون گواهینامه رانندگی کنم. آنهم تمام وقت و در ساعتهای شلوغی شهر و این کار یعنی خریت محض. ولی اگه شما جای من بودید چکار میکردید؟ خوشبختانه اتفاقی در این یک ماه نیفتاد و این یکی از شانسهای دیگر زندگی من بود. و دفعه سوم بالاخره قبول شدم!
ماشینم یک مینی کوپر بود که دور تا دورش رو با تبلیغات شرکت پوشانده بودند. اولین جایی که رفتم یک خانم روس بود که زمینه کامپیوترش هم یک داس و چکش سرخ بود. کامپیوترش مشکل حافظه داشت و من آن را عوض کردم و ویندوزش رو هم براش مرتب کردم. شرکت ما ساعتی 100 دلار از مشتری میگرفت و من روم نمیشد مثلا بخاطر دو ساعت کار دویست دلار پول بگیرم و اکثر اوقات از خودم تخفیف میدادم و میگفتم مثلا دو ساعت و نیم شده ولی شما برای دو ساعت پول بدبد! باا مشتریهایمان خیلی خوش برخورد بودم و همه آنها از من راضی بودند.
وقتی گواهینامه ام رو گرفتم و اولین حقوقم را هم گرفتم تازه یه مقدار نفس کشیدم و خیالم راحت شد. سپس شروع کردم به دنبال خونه گشتن و بالاخره توی ریچموند یه اطاق با حمام و دستشویی مستقل اجاره کردم از قرار ماهی 500 دلار. خوبی این خونه این بود که تا ایستگاه مترو فقط پنچ دقیقه فاصله داشت و من روزها خیلی راحت میرفتم سر کار. بعد هم ماشین شرکت رو از پارکینگ در میاوردم و میرفتم دنبال سرویسهای روزانه ام. بعد از چند ماه به من پیشنهاد نوشتن یک برنامه را دادند و یک تکنسین دیگه استخدام کردند که کار من رو انجام بده. من حدود هفت ماه دیگه هم توی اون شرکت کار کردم و دیگه حسابی به همه امور وارد شدم. برای همین شروع کردم به فرستادن رزومه های تخصصی خودم و بالاخره تونستم توی تخصص و موقعیت خودم کار پیدا کنم.
من تا قبل از اینکه کار پیدا کنم تقریبا مصمم بودم که به ایران برگردم. چون بدون پیدا کردن کار و پول کمی که داشتم اصلا امکان موندنم وجود نداشت. ولی دست سرنوشت اینطوری رقم زد و من الآن از پشت کامپیوترم در خدمتتون هستم.
امیدوارم که از خواندن این خاطرات خوشتان آمده باشد.
jaleb bud!gahi vagtha adam majbur mishe to zendegish risk haye bzorgi kone,mohem ineke un tavanaee r dashtebashe ke shoma dashtid!
پاسخحذفdamet garm man! that's it refiq! you've got to have jorat.or else you're soosk! :D
پاسخحذف.Good luck
پاسخحذفand Take care yourself
سلام
پاسخحذفدمت گرم راستش من هم تقريبا موقعيت شما را دارم و ممكن هست حالا تا چند ماه ديگر برم كانادا با 17 - 18 سال سابقه كار در زمينه كامپيوتر در زمينه هاي مختلف از برنامه نويسي تا مديريت بخش خيلي مي ترسيدم (البته هنوزم مي ترسم) كه لنگ بمونم ولي شفافيت گفتارت خيلي منو اميدوار كرد.
فقط خواستم به آقای فرید بگم که به هیچ عنوان نگران نباشه.
پاسخحذفمن دو سال و نیمه که اومدم کانادا،کارم هم کامپیوتره و توی ایران ۳-۴ سال سابقه کار بیشتر نداشتم ولی به سرعت کار پیدا کردم.
من دانشجویی اومدم و اولش اجازه کار نداشتم ولی اونقدر شرکتها لنگ آدم کار بلد بودن که خیلی هاشون حاضر بودن با من غیر قانونی کار کنن و کردن.
خلاصه که اصلاُنگران نباش. توی سایل craigslist خیلی از شرکتهای کوچیک تبلیغ می کنن و همین شرکتها بهترین جا هستن واسه کار کردن.
من کلاُ با کار کردن تو شرکتهای بزرگ مثل آی بی ام ک اریکسون و اینا حال نمی کنم، یه جورایی من رو یاد وزارت خونه های ایران میندازه که هیچ خلاقیتی نمی تونی داشته باشی و همه فقط میان که کارشون رو بکنن و سری جیم بشن برن خونه.
نوشته هات به من اميدواري ميدن
پاسخحذفبابا ایول تو ایران خودمون آدم جرات نمی کنه بدون گواهینامه رانندگی کنه . راستی اگه یه لطفی کنی در مورد تخصصای کامپیوتری که میشه اونجا باهاش کار خوب پیدا کرد صحبت کنی ممنون میشم
پاسخحذفkheili khoshhal shodam inja ro didam. mamnoon sar zade boodi. vaght konam baz ham miam inja.
پاسخحذف.
سلام خیلی خوشحالم موفق شدید من هم مهر ماه دارم میام آمریکا برای بار سوم این دفعه دیگه می خوام هر جور شده بمونم امیدوارم بتونم
پاسخحذفالبته بیشتر gay ها اعم از top/bottom/versatile/soft رفتار و حرکات زنانه ندارند.
پاسخحذفدمت گرم ، خیلی حال کردم ، انشاالله که هیچ وقت اونجا کم نیاری ... دست راستت رو سر ما ... آخه منم دونبال کارای رفتنم ولی خیلی بی تجربم ، اصلا نمیدونم پام به اونجا میرسه یا نه
پاسخحذفبابا دمت گرم....
پاسخحذفخوب جالب بود
پاسخحذفmishe ye zare az rezome neveshtan begi ke che jori bashe khobe va doroste damet garm khoda omret bede khaterateto migi
پاسخحذفایول..
پاسخحذفیادت باشه پول انور ترسه
پاسخحذف