امروز می خواهم حال و هوای این وبلاگ را تغییر دهم و شما را ببرم به یک باغ دیگر تا یک مقداری از فکر امریکا بیایید بیرون. میخواهم خاطره ای را برای شما تعریف کنم که مربوط می شود به چندین سال پیش زمانی که برای اولین بار می خواستم بروم به خواستگاری.
قبل از اینکه ماجرای خواستگاری ام را برای شما تعریف کنم باید بگویم که همسر سابق من که یک نیمه امریکایی است, و همچنین اولین دوست دختر واقعی من که بهترین دوران دیپلماتیک خودم را با او گذراندم, خواننده وبلاگ من هستند. در فاصله ای که ارتباط من با دوست دخترم قطع شد تا زمانی که ازدواج کردم وقایع جالبی برایم اتفاق افتاد که به مرور برای شما می نویسم.
من در مجموع چند بار در زندگی خود عاشق شدم که بیشتر آنها در زمان نوجوانی و جوانی اتفاق افتاده است . معشوقه های من در آن زمان یا من را آدم حساب نمی کردند و من را گوگولی مگولی می نامیدند و یا اینکه من اصلا نتوانستم به آنها عشق خودم را ابراز کنم و برای همیشه آن را در دل خود دفن کردم. وقتی با اولین دوست دخترم دوست شدم زمانی بود که در وضعیت روحی بسیار نامناسبی بسر می بردم و از برقراری ارتباط دیپلماتیک با دخترها به کلی ناامید شده بودم. وضعیت دانشگاه هم در آن زمان طوری نبود که دخترها و پسرها حتی جرات تبادل جزوه های درسی را داشتند باشند چه برسد به دوستی و آشناییهای دیگر.
دوست دختر اولم به من بسیار کمک کرد که دوباره خودم را پیدا کنم و روحیه بگیرم. در ضمن ما در اجرای نقش دیپلماتیک هم سنگ تمام می گذاشتیم. با اینکه اوقات بسیار خوبی را با یکدیگر داشتیم ولی من هیچوقت نتوانستم عاشق او شوم. برای همین وقتی که بعد از چند سال زمزمه های ازدواج را شنیدم, بنای ناسازگاری گذاشتم و سعی کردم که خود را از زندگی او بکشم بیرون. راستش نمی دانم که کار درستی کردم یا خیر چون این سوالی است که حتی اکنون هم جواب آن را به درستی نمی دانم. آیا ما نسبت به احساس فرد دیگری نسبت به خودمان, مسئول هستیم؟
همین وضعیت به طور معکوس در رابطه با همسر سابق من رخ داد و او حتی بعد از هفت سال زندگی نتوانسته بود که به من علاقه مند شود. شاید به همین خاطر روابط دیپلماتیک ما همیشه سرد و مصنوعی بود. البته عشق من هم مانند عشق دوران جوانی نبود و یک احساس دوست داشتن بود. در واقع ما بیشتر با هم دوست بودیم تا زن و شوهر و دیپلماسی ما هم فقط در حد رفع نیاز بود. بهرحال او هم بعد از آمدن به امریکا ترجیح داد که از من جدا شود. من بعد از این واقعه همیشه به خودم می گفتم که آن چیزی که گله دارد عوض ندارد. اگر کاغذ و محضر و امضاء و قرارداد را کنار بگذاریم, او هم با من همان کاری را کرد که من با دوست دختر اولم کردم و باز هم همان سوال همیشگی که آیا او نسبت به احساسی که من به او داشتم مسئول بود؟
خدا را شکر که هر دوی این عزیزان الآن سر و سامان گرفته اند. اولی که صاحب شوهر و یک دختر است و آخری هم که دوست پسر دارد و رفته است پی زندگی خودش. از دوتای وسطی هم راستش بی خبر هستم ولی امیدوارم که آنها هم عاقبت به خیر شده باشند.
و اما ماجرای اولین خواستگاری من. راستش من تا آن زمان به خواستگاری هیچ دختری نرفته بودم و وقتی سنم از سی سال گذشت کم کم همه به این فکر افتادند که برای من آستین هایشان را بالا بزنند و زن بگیرند. من در آن زمان آدم سر به هوایی بودم و با اینکه کارم را جدی دنبال می کردم ولی نمی خواستم که زیر بار یک مسئولیت خانوادگی بروم. تنها سرمایه من هم یک ماشین 518 غراضه بود که آن را هم قسطی خریده بودم. با این حال به همه اعلام کردم که اگر موردی را مشاهده کردند حاضرم به خواستگاری بروم چون پیش خودم فکر می کردم که فوقش یک چایی و شیرینی می خوریم و بر میگردیم.
تا اینکه یکی از عمه هایم که در یکی از شهرهای شمال زندگی می کند به عمه دیگری که در تهران زندگی می کند گفت که دختر بسیار مناسبی برای من پیدا کرده است و جمعه قرار خواستگاری گذاشته است. خلاصه پنجشنبه غروب رفتم خانه عمه ام و به همراه شوهر عمه ام و دختر و پسرش و یکی دو نفر دیگر از پسرعمه ها و یا دخترعمه ها که یادم نمی آید که بودند, از جاده هراز به سمت شمال حرکت کردیم. فقط یادم می آید که حدود هفت نفر بودیم و ماشین من هم سربالایی های جاده هراز را به زور می کشید.
در راه شمال, آهنگ های عروسی و آی آقای داماد گذاشته بودند و می رقصیدند طوری که ماشین من که پت پت کنان حرکت می کرد, از حرکت آنها این ور و آن ور می شد. یک جا هم پلیس ما را متوقف کرد و من را بخاطر انحراف به چپ جریمه کرد. البته من فقط به خاطر چاله به سمت چپ منحرف شده بودم اگرنه شرایطی نداشتیم که بتوانیم از ماشین دیگری سبقت بگیریم.
ساعت هشت شب رسیدیم به خانه عمه مان و بعد از کمی استراحت و خوردن شامی سوراخ دار, شروع کردیم به بررسی زوایای پنهان مسئله داغ روز که همان خواستگاری من بود. تمام پسر عمه ها و دختر عمه های من که در آن زمان نوجوان بودند و من هم خیلی آنها را دوست دارم, جمع شده بودند تا به من کمک کنند تا برای مراسم خواستگاری آماده شوم. دقیقا یادم نمی آید که کت و شلوار با خودم برده بودم و یا اینکه از شوهر عمه ام کت و شلوار و کراوات گرفتم. کفشم را هم واکس زدند و همه چیز برای اجرای یک خواستگاری آماده بود.
فردا که از خواب بیدار شدیم, من و پسر عمه ام به کارواش رفتیم تا ماشین را بشوریم. عمه هایم هم گل و شیرینی گرفتند. در واقع چون شب قبل از آن تا دیروقت بیدار بودیم و صحبت می کردیم, تقریبا ظهر از خواب پا شدیم و زمان زیادی تا خواستگاری نداشتیم. بالاخره کت و شلوار و کراوات را تن من کردند و بعد از اینکه خودم را در آینه دیدم فکر کردم که فرد دیگری است و به خودم سلام کردم. فقط موهایم را کوتاه نکرده بودم و طبق معمول مثل پسر جنگل بودم. بهرحال همه آماده رفتن به خواستگاری شدیم و در دو ماشین تا خرخره پر به سمت خانه عروس خانم به راه افتادیم.
ادامه این داستان را در قسمت بعد بخوانید.
ببخشید دیگه! وقتی مطلبی ندارم مجبورم سر شما را با این ماجراها گرم کنم تا اینکه دوباره مطلب مفیدی به ذهنم برسد.
انفاقا این قشنگ بود! راستی از شرکتتون هم عکس بگیر ببینیم چه شکلی شده. از همکارات هم عکس بزار(نه از خودت!). میشه یه بار حرفه منو گوش بدی؟؟ :((
پاسخحذفشو چله،شومی (هندوانه) کرسی و نوستالزی
پاسخحذفببخشيد روابط ديپلماتيك دقيقا منظورتون چيه؟!؟!
پاسخحذفبه فرض مثال آيا بوسه هم جزئی از همين روابط هست؟!!
يا نه وقتی قضيه عمق پيدا كنه ديپلماتيك ميشه!؟
با تشكر بسيار!!!
سلام
پاسخحذفنکات جالبی مطرح می کنید. من فکر میکنم تو ارتقا فرهنگ ایرانی نقش خوبی داشته باشین(واقعا زوایای دید جدیدی لا اقل واسه من مطرح میشه).
در مورد ماشین بی ام و تون بگین. چه مدلیه و چند خریدین و کلا بازار ماشین سانفرانسیسکو چجوریاست.
عکسشم بزارین خوب میشه.و خیلی خیلی کنجکاوم عکس هم اتاقیتونو ببینم. کلا محله ، بچه هاش.
و اینکه اصلا فکر نمیکردم سن بالای 40 سال باشین؟
و همین
lol webloget kheili jalebe . harjoor miam mikhoonam . kep it up . marmoolake righoo az canada .
پاسخحذفدیگه قرار نیست مثل سریالهای ایرانی جای حساس بگی بقیه شو بعدا میگم:)
پاسخحذفمن به خاطر دوست دختر اولتون ناراحت شدم راستش:( این هم که می گین خدا رو شکر که رفت سر زندگیش و بچه هم داره اصلا از ناراحتیم کم نکرد! شما رو تو ذهن خودم محکوم کردم! تازه بعد اینهمه وقت که دلش هم شکستی دوست داره ارتباط داشته باشه.این محبتشو میرسونه. چرا آدمها اینجورین؟
aza.joon
پاسخحذفsalam
migam agha arash bazdid konande ha be 1000 dare mirese
be nazaram az google AD bezari bad nist
ham shayad ye kesi ye vakili chizi peyda kone
ham kasbe daramadie
khodam hey miam click mikonam ;)
man vaghean asabani shodam az in matlab
پاسخحذفfekr kon 5:15 sobhe yoho ye poste nesfe o nime bekhooni ke be tarze najavan mardaneyee tamoom mishe yoho,
oon ham dar morede masaleye mohem o ghamez e khastegari.
agar halaa siasat o daneshgah o elm o ashpazi bood ye chizi !
آرش تو هر چی بنویسی ما با دل و جون می خونیم. خیلی گلی.
پاسخحذفدر ضمن من دلم برای اون دختره که پیجوندیش خیلی سوخت. توام کم ایرانی بازی در نیاوردی ها.
من همیشه از گوگل ریدر پیگیر نوشته هات هستم ، صرفا دوست داشتم یه بار بیام و تشکری کرده باشم بابت لحضات خوشی که بابت خوندن مطالبت دارم
پاسخحذفشادیهات مکرر و عمیق
بيا بقيشو بنويس ديگه !!!
پاسخحذفحالا جدی جدی این داستان واقعی بود یا نصفش رو از خودت در آوردی؟
پاسخحذفدر مورد احساسات دیگران و مسولیت ما باید بگم ما مسول تمام احساساتی هستیم که د دیگران ایجاد میکنیم.
مگه اینکه طرف بدون هیچ ابراز احساساتی از جانب ما دچار احساسات شده باشه.
برای همین باید مواظب حرفامون و رفتاامون باشیم و صادق باشیم نسبت به خودمون و دیگران و قلبمون.
فرهنگ غرب همینش خوبه کسی رو الکی دلخوش نمیکنن تا برای روز مبادا داشته باشندش. و این هم یکی از چیزایی است که حتما باید از اینجاییها یاد گرفت.
با احترام هانی
یک توضیح جای آرش جان روابط دیپلماتیک به روابط گفته میشود که اصطلاحا میگیم برخورد از نوع خیلی خیلی نزدیک یعنی از این دیگه نزدیکتر نمیشه شد
پاسخحذفدر مورد آن دوست اولی هم فکر میکنم کار درستی کردی ولی کاش زودتر این کار را میکردی باید سعی کنیم احساسات هیچ وقت جای منطق را نگیرد
این ماشینت منو کشته هر وقت میگی ماشینم احساس میکنم باید بگم بیام پایین حلش بدم