ممکن است که بسیاری از شما به جن اعتفاد داشته باشید و ممکن است که بسیاری از شما نیز به آن بی اعتقاد باشید. برخی از شما نیز با اینکه به ماوراء الطبیعه معتقد هستید ولی جن را ساخته ذهن بشر می دانید. من امروز به یاد یک خاطره واقعی در مورد جن افتادم که می خواهم به عنوان زنگ تفریح برای شما تعریف کنم.
من سالها پیش دوستی داشتم به نام بهرام که الآن حدود ده سال است که از او بی خبر هستم. ما در دانشگاه و سالهای پس از آن همیشه با هم بودیم و وقتی که او ازدواج کرد نیز این دوستی ما ادامه پیدا کرد. من یک ماشین جیپ ارتشی غراضه داشتم که همیشه با آن می رفتیم بیرون. خانواده همسر بهرام در شهریار زندگی می کردند و یک خانه در آنجا داشتند که حیاط بسیار بزرگی داشت و من نیز هم همیشه با آنها به شهریار می رفتم.
من در آن سالها به فال گرفتن معروف بودم و در هر جمعی که تشکیل می شد برای سرگرمی و تفریح فال می گرفتم. البته هر چه می گفتم که این فال فقط جنبه سرگرمی دارد کسی قبول نمی کرد و بعضی ها این قضیه را خیلی جدی گرفته بودند. ظاهرا از مجموع چیزهایی که من می گفتم چند چیز آن به واقعیت پیوسته بود که از نظر آمار هم این یک امر عادی است. ولی دیگران دوست داشتند که باور کنند من می توانم آینده واقعی آنها را ببینم. یکی از شگردهای من که به جذاب شدن کارم کمک می کرد این بود که فالهایی که من می گرفتم غیر معمول بودند. مثلا فال انار, فال آتش, فال سرب داغ و فال چایی. البته به اندازه کافی هم مطالعه داشتم که بتوانم چهار تا لغت قلمبه و سلمبه به همدیگر ببافم و آنها با مباحث روانشناسی مخلوط کنم.
داستان ما از آنجا شروع می شود که یک روز خواهر بزرگ همسر بهرام از یکی از دانشگاههای امریکا بورسیه گرفت و می خواست به امریکا برود. بنابراین یک روز قبل از رفتن او, آنها یک مهمانی خداحافظی در خانه شهریار خود گرفتند که من هم طبق معمول با بهرام و همسر او و توسط آن جیپ غراضه به شهریار رفتم. برادر همسر بهرام خیلی شوخ بود و همیشه در حال جوک گفتن و خنداندن دیگران بود. او به محض این که من را می دید به همه می گفت که من فال می گیرم و کار من در می آمد.
آن شب وقتی به شهریار رفتیم طبق معمول همه از من می خواستند که فال بگیرم بنابراین من را به یک اطاق بردند که دانه به دانه بیایند به درون آن اطاق و من برای آنها فال کف دست بگیرم. من هم دیگر استاد این کار شده بودم و چنان یک سری چرت و پرت به هم می بافتم و می گفتم که دهن مخاطب باز می ماند. معمولا خانم ها بیشتر مشتری فال گیری هستند و آقایان فقط از روی خنده و سرگرمی ممکن است این کار را انجام دهند. آن شب من به خودم فحش می دادم که مگر مرض داری که هم خودت و هم دیگران را سرکار گذاشته ای. نگاه کن الآن آن بیرون توی حیاط همه دارند کباب درست می کنند و تو باید کف دست مردم را نگاه کنی.
در همین زمان, شوهر یکی از خانمهایی که فال او را گرفته بودم و ذوق زده شده بود که من همه چیز را درست گفته ام, به پیش من آمد و گفت که شما از جن هم چیزی میدونی؟
من هم طبق معمول که کم نمی آورم گفتم به! اختیار داری آقا! من خودم توی خونه ام جن پرورش میدم! چطور مگه؟
گفت من یه مشکلی برام پیش اومده که فکر کنم شما بتونی بهم کمک کنی.
گفتم چه مشکلی؟
گفت من پیمانکاری یه معدن شن و ماسه رو گرفته ام که باید تا آخر این ماه یه مقدار مشخصی شن و ماسه تحویل بدم برای همین مجبور شدیم شبانه روزی کار کنیم. ولی الآن حدود دو هفته است که اونجا جن پیدا شده و کارگرها دیگه حاضر نیستند شب بیان اونجا.
گفتم خوب مگه اون جن چیکار میکنه؟
گفت هیچی دیگه! همه رو میترسونه, سنگ پرت میکنه که شیشه یه تراکتور همین چند روز پیش شکست. تازه چند نفر هم اون رو دیدن که میگن یک ابای بلند سفید داره و مثل برق حرکت میکنه.
من گفتم باشه حالا دیدنش که ضرری نداره. یه روز میام اونجا نگاه میکنم.
گفت آخه روز که فایده ای نداره فقط شبها میاد اونجا. میشه همین امشب بریم اونجا؟ فقط پنج کیلومتر تا اینجا فاصله داره.
من هم گفتم باشه میتونیم بریم و زود برگردیم.
اول قرار شد که فقط سه یا چهار نفر با یک ماشین برویم ولی خانمها هم که موضوع را فهمیده بودند گفتند که ما هم می خواهیم بیاییم و یکهو چشم باز کردم و دیدم که چهار تا ماشین پر از جمعیت داریم به سمت معدن شن و ماسه آن آقا راه می افتیم. خوب من هیچوقت به جن اعتقادی نداشتم و هیچوقت هم با چیزی که بتوانم آن را جن بنامم برخورد نکرده بودم و فقط اطلاعاتم در حد چند کتاب مزخرفی بود که خوانده بودم. در راه همواره با خودم فکر می کردم که حالا چطور سر این همه آدمی که داشتند با من به آنجا می آمدند را گرم کنم. در واقع من می دانستم که هیچ کدام از آنها هم انتظار ندارند که جن را ببینند و یا شاید هم اعتقادی به آن ندارند ولی آنچه که مسلم بود این بود که همه آنها می خواستند که در آن شب لحظات هیجان انگیز و منحصر به فردی داشته باشند.
برای همین من تصمیم گرفتم که با طرح و اجرای یک نقشه, کمی برای آنها هیجان ایجاد کنم تا سرشان گرم شود. شوهر آن خانم گفته بود که در بدنه های معدن, تونلهایی وجود دارند که جن در آن تونلها دیده شده است. من پیش خودم گفتم که من وارد آن تونل ها میشوم و بعد دو دستم را به هم میچسبانم و صدای جغد از آن در می آورم. این کار را در زمان بچگی آموخته بودم و آنجا خیلی به دردم می خورد.
بالاخره به معدن رسیدیم و ماشینها را در کنار اطاقک نگهبانی پارک کردیم . نگهبان ها و سربازی که در آنجا نگهبانی می داد با تعجب به سمت ما آمدند و وقتی که شوهر آن خانم برایشان توضیح داد که من برای گرفتن آن جن آمده ام آنها هم شروع کردند به توضیح دادن در مورد آن جن. من کم کم باورم شد که یک چیزهایی در آنجا وجود دارد چون هیچ راننده ای حاضر نمی شد که شب را در آنجا کار کند و هر کسی هم یک خاطره ای از آن جن داشت. حتی آن سرباز التماس می کرد که کاری به کار آن جن نداشته باشیم چون آن جن عصبانی می شود و ما را که هرشب در اینجا هستیم اذیت می کند.
من با شنیدن این داستانها بیش از پیش مصمم شدم که آن جن را ملاقات کنم. البته نقشه خودم را تغییر ندادم و پیش خود گفتم که اگر چیزی بود که هیچ و اگر چیزی نبود هم کمی هیجان ایجاد می کنم و بعد هم می گویم که من آن جن را فراری داده ام. ولی همچنان در ته قلبم هیچ اعتقادی به جن نداشتم و گمان می گردم که تمام این داستان ها زاییده وهم و خیالات آنها است. من مثل فرماندهان جنگ که یک لشکر را فرماندهی می کند گفتم که پروژکتورها را روشن کنید. بعد گفتم که چند نفر از ما با یک ماشین از راه مارپیچ به درون معدن که به اندازه یک زمین فوتبال بود می رویم تا آنجا را بررسی کنیم. ولی دیگران مخالفت کردند و گفتند که ما هم می آییم.
دوباره همه ما با چند ماشین به راه افتادیم و از راه سرازیری مارپیچ به داخل معدن رفتیم. سپس ماشین هایمان را در انتهای فضای معدن که در پایین اطاقک نگهبانی بود پارک کردیم. یک نردبان بسیار بلند در آنجا بود که به میانه های دیواره معدن می رفت و از آنجا می شد از طریق یک راه باریک وارد دهانه تونل ها شد. تونل های معدن طوری ساخته شده بودند که اگر یک نفر می خواست وارد آنها شود می بایست خم شود.
من دستور دادم که پروژکتورها را خاموش کنند. سپس به همه گفتم که در همان محل بمانند و هیچ سر و صدایی هم نکنند. چون سر و صدا باعث می شود که جن بترسد و از دست من فرار کند. پروژکتورها و نور ماشین ها خاموش شد و تنها چیزی که آنجا را روشن می کرد نور مهتاب بود. بهرام به من گفت که می خواهی من هم با تو بیایم؟ من گفتم نه. من باید تنها باشم تا بتوانم تمرکز کنم.
من از آن نردبان بلند بالا رفتم و از راه باریکی که وجود داشت به دهنه اولین تونل رسیدم. سپس وارد تونل شدم و در یک نقطه تاریک نشستم. طوری که بر خلاف آنها من می توانستم همه آنها را ببینم. سپس انگشتان شصت دو دستم را به هم چسباندم و سعی کردم با فوت کردن در میان آنها صدای جغد را دربیاورم. سالیان درازی بود که من این کار را نکرده بودم برای همین موفق نشدم آن سوت مخصوص را به صدا در بیاورم. تا اینکه یک صدای جیغ بسیار بلند شنیدم و با کمی تاخیر از دهانه تونل بیرون آمدم طوری که گمان کنند من مسافتی را در درون تونل دویده ام.
متاسفانه من باید بروم ولی قول می دهم که حتما بقیه این ماجرا را به زودی تعریف کنم.
ah baba kojaye dastan mizari miri akhe, rasty dokhtar blond dar havapeyma yadet nareh
پاسخحذفنامرد! این رسم داستان تعریف کردنه؟ دفعه دیگه لوس بازی درنیاری همه رو تو خماری بذاری!
پاسخحذفهاهاها .. یکی طلبت ..
پاسخحذفسلام مهاجر مدت كوتاهي خواننده مطالبتون هستم شوهرم بر توانايي و استعداد قلمتون اعتراف كردو من در قدرت تخيل و استنباط وحس سرگرم كردن ديگران .عجيبه كه همسرتون ازتون جدا شده !!! ولي خدايش اگه آمريكا نرفته بودين اينهمه غناي فكري رو پيدا مي كردين ...منم چند سال آمريكا بودم وقتي كوچيك بودم و هميشه يادمه اونجا كه بوديم مامانم اينا از محاسن ايران و وقتي ايران بوديم از محاسن آمريكا ميگفتن و غصه ميخوردن ... كاش برعكس بود نه؟
پاسخحذفچه جوری یه آدم حسابی می تونه سالها نقش یک فال گیر رو پیش اطرافیانش بپذیره!!
پاسخحذفهر کای که cool بودن آم رو نمی رسونه.
aza.joon
پاسخحذفin ye tike akharesh ke gozashti rafti az hame bahal tar bood lol =))
خيلي نامردي آرش! در اوج داستان همه رو تو كف مي ذاري.
پاسخحذفبا اين حال خيلي باحال بود موفق باشي.
اين دوربين هم كه همش شب رو نشون ميده. مشكل از دوربين يا سرعت اينترنت ما؟
دوست عزيز، من رو مي بخشي كه اينقدر رك هستم اما تصور مي كنم اين داستان رو براي سركرمي سر هم كردي و اصلا واقعيت نداره به جند دليل:
پاسخحذف١. عناصر داستان راحت كنار هم نمي شينن و اين احساس رو دستكم براي من بوجود مياره كه توليد شدن
٢. فال ديدن يك جيزيه و اين داستان كه اين همه ادم رو سركار كذاشته باشي يكم باور كردني نيست. ظاهرا اين همه ادم از جمله دوست عزيز همكلاسي هم كه شما رو مي شناخته سر كار رفته
٣. البته استثنا وجود داره ولي تاجايي كه من ميدونم معدن شن و ماسه تونل نداره و احتمالا تونل رو براي جذاب شدن ماجرا وارد داستان كردي
ولي به هر حال قلم شيوايي داري و باعث شدي كه من هر شب قبل از خواب مطالبت رو بخونم
شاد باشي
سلام آرش
پاسخحذفخیلی نامردی شدی این این سریالها که درست سر بزنگاه کات میکنن..
زود ادامه بده ببینیم چی شد بقیه ماجرا
محمد
عکس یکی مونده به آخری که زامبیه ...
پاسخحذفعکس آخری هم که آدمو یاد گرگینه ها میندازه تو هری پاتر ! لوپین و دوستاش...
فیلم Paranormal activity رو دیدی ؟؟؟ یاد اون افتادم این پستت رو خوندم ...
آرش جون من همیشه نوشته هاتو میخونم و کاملا به چیره دستیت تو نویسندگی اعتقاد دارم. خیلی از تیزبینیت و نوع نگاهت به زندگی لذت میبرم.
پاسخحذفاما ایندفعه رو اومدی نسازیا! من با این رفیقمون "ناشناس" هم عقیده ام. توی معدن شن و ماسه که تونل به درد نمیخوره. چون شن و ماسه که استحکامی نداره. باید با لودر و گریدر و بیل مکانیکی جمع کنن یا علی بریزن پشت کامیون. اگر معدن زغالسنگ یا فلز بود و اونم توی تپه های سنگی اون وقت تونل میزنن. در ضمن تونلی که آدم باید خم شه بره تو که جای کار نداره. تونل بدون محافظ و سپر اونم توی شن و ماسه که در عرض یه روز میریزه پایین؟
آره، شر و ور گفته، معلومه!!!
پاسخحذفمنو یاد فیلم فرار از زندان انداختی آخه برای هر کاری یه راه حل داره
پاسخحذفمنو یاد فیلم فرار از زندان انداختی آخه برای هر کاری یک راه حل داره
پاسخحذفسلام!جالب بودفقط بایددعاکنی اجنه سایتتو نبینن والا مصیبت داری!!!!!!!!!!!
پاسخحذف