خوب تا آنجا گفتم که من وارد تونل شده بودم و از آنجایی که درون تونل خیلی تاریک بود, در یک گوشه نشستم که آنها فکر کنند من داخل تونل شده ام. وقتی که صدای جیغ بلند را شنیدم با کمی مکث از تونل بیرون آمدم و در حالی که آنها را می دیدم که در آن پایین می خندند گفتم چه شد؟ گفتند چیزی نیست سگ نگهبانی که همراه سرباز بود خودش را در تاریکی به یکی از خانمها چسبانده بود و او از ترس جیغ کشید.
من که از این موقعیت خوشحال شده بودم گفتم من یک چیزی اون تو دیده بودم و داشتم می گرفتمش ولی تا صدای جیغ را شنید از دستم فرار کرد! حالا سر و صدا نکنید شاید دوباره بتونم پیداش کنم. من این را گفتم و وارد تونل بعدی شدم و دوباره در یک نقطه تاریک در دهانه تونل نشستم. در حالیکه سعی می کردم با دستانم صدای جغد را ایجاد کنم به این فکر می کردم که چکار باید بکنم. تا اینکه بالاخره توانستم صدای جغد را ایجاد کنم.
من صدای آنها را می شنیدم که با هم پچ پج می کردند. بالاخره یکی از آنها گفت هیس! گوش کنید یک صدایی از اونجا میاد. من به تقلید صدای جغد ادامه دادم. بهرام که نگران من شده بود با صدای بلند اسم من را صدا کرد. من سکوت کردم و به دمیدن در بین دو دستانم ادامه دادم و هربار بهتر از قبل می توانستم صدایی شبیه به جغد تولید کنم. بهرام پس از اینکه دید خبری از من نیست نگران شد و گفت من میروم بالا تا ببینم آرش کجا است. همه به او گفتند که نه نرو چون خودش گفته که هیچکس نباید بیاد بالا. بهرام گفت این مزخرفات چیه بابا. مامانش این بچه رو دست من سپرده.
بهرام حدود ده سال از من بزرگ تر بود و زمانی که به دانشگاه آمده بود, در بیمارستان هم کار می کرد. او عاشق پزشکی بود و اطلاعات دارویی بسیار خوبی داشت ولی در رشته کامپیوتر استعدادی نداشت. دوستی ما از رد و بدل کردن جزوات درسی و کار کردن بر روی پروژه ها شروع شد و بعد از دانشگاه هم ادامه یافت. هیکل او تقریبا دو برابر من بود و مچ بسیار قوی داشت. او در مسابقات مچ خواباندن دانشگاه شرکت می کرد و در بیشتر زمانها هم برنده می شد.
من از درون تاریکی دیدم که بهرام به سمت نردبان رفت و می خواهد از آن بالا بیاید. برای همین دوباره از تونل آمدم بیرون و گفتم من نتونستم اون جن رو دوباره پیدا کنم فکر کنم از اینجا رفت. سپس همه جمعیت طبق انتظار من سوال کردند که آیا من آن صدای عجیب را شنیده ام یا نه. من گفتم صدا؟ چه صدایی؟! بهرام گفت چرا هرچی صدات کردم جواب ندادی؟ من گفتم من هیچ صدایی نشنیدم چون اون تو بودم! بعد هر کس شروع کرد به توصیف کردن آن صدای جغد که من درآورده بودم. من از کارم تقریبا راضی بودم چون توانسته بودم که برای آنها هیجان ایجاد کنم. من گفتم خوب این صدایی که شما وصف می کنید شبیه علامتهایی است که جن ها می دهند. پس با این حساب اون جن باید همین نزدیک ها باشه. من دوباره میرم تو شاید این دفعه گیرش بیارم.
این بار همه خیلی جدی شده بودند و برای همین سکوت کرده بودند تا این که ببینند واقعا درون آن تونل ها چه خبر است. من دوباره خم شدم و وارد آن تونل تنگ و تاریک شدم و چون قصد نداشتم که به درون آن بروم کمی جلوتر از دهنه تونل و در تاریکی نشستم. من در آن تونل تنگ و تاریک داشتم با خودم فکر می کردم که این بار باید چکار کنم. می دانستم که تکرار صدای جغد هیچ فایده ای ندارد و در نهایت تصمیم گرفتم که بعد از چند دقیقه مکث به بیرون بروم و بگویم که آن جن فرار کرده است و دیگر امشب نمی توانم آن را بگیرم. بعد هم بر می گردیم خانه و من هم تا آن زمان می توانم فکر کنم و یک سری داستان های جالب در مورد مواجهه با جن در آن تونل سر هم کنم و بگویم.
در همین فکر ها بودم که دیدم صدای هیاهو از آن بیرون می آید. یواشکی به آن پایین نگاه کردم و
دیدم که همه دارند به یک نقطه ای در دور دست اشاره می کنند و من را صدا می زنند. من که هاج و واج مانده بودم از تونل خارج شدم و پرسیدم چی شده؟ همه با هیجان به سمت لبه یکی از دیواره های معدن اشاره کردند و گفتند که آرش بیا ما دیدیمش رفته اونجا. من گفتم باشه. شما هیچ کاری نکنید و سر و صدا هم نکنید من الآن میام پایین. من از راه باریک گذشتم و به نردبان رسیدم. از اینکه یک موضوعی پیش آمده بود که به ایجاد هیجان کمک می کرد خوشحال بودم ولی از طرف دیگر هم نمی دانستم آن چیزی که آنها می گویند دیده اند چیست. من از نردبان پایین آمدم و وقتی که به جمعیت رسیدم همه با هم شروع کردند به توصیف آن چیزی که دیده بودند.
تنها چیزی که من به آن یقین کامل داشتم این بود که آن چیزی را که آنها دیده بودند جن نبود. من هیچ اعتقادی به جن نداشتم و وقتی هم که به آن معدن آمدم حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم که با واقعه غیر مادی و یا عجیب و غریب مواجه شوم. دقیقا یادم نیست که من چه گفتم چون بیش از اینکه به حرف آنها و یا چرت و پرت هایی که من به آنها می گفتم توجه کنم, در فکر این بودم که چگونه این ماجرا را مدیریت کنم و به سرانجام برسانم. آنها می گفتند که در نور ضعیف ماه دیدند که یک ابای سفید که یک چوب در دستش است دارد در لبه معدن می دود ولی هیچ کله ای نداشت و بنظر می رسید که سر ندارد من کمی پیش خودم فکر کردم و گفتم ولی این با آن جنی که من در تونل دیدم فرق داشت. مطمئنید که اشتباه نکردید؟ همه گفتند نه ما با چشم خودمون دیدم. من گفتم خوب احتمالا از آن مدل جن هایی است که تغییر شکل می دهد!!!
ما در آن پایین و در کنار ماشین ها جمع شده بودیم و صحبت می کردیم که ناگهان دوباره چند نفر گفتند اوناهاش اونجاست. راستش من نتونستم با چشم خودم ببینم ولی بهرام در حالی که داد میزد پروژکتورها را روشن کنند همراه با برادر خانمش به آن سمت دویدند و من هم با دستپاچگی به دنبال آنها دویدم ولی به محض این که کمی دورتر شدیم همه ما را صدا کردند و گفتند اوناهاش. خوب همه به سمت دیگر معدن اشاره می کردند و اینبار من یک سایه ای دیدم که در بالای دیواره معدن بود و بعد هم محو شد. ما از دویدن یاز ایستادیم و به سمت جمعیت برگشتیم.
این بار مسئله جدیدی مطرح شده بود که همه جمعیت با هم درباره آن حرف می زدند و جن بودن آن سایه مشکوک را تایید می کرند. موضوع اینجا بود که فاصله دو لبه معدن تقریبا به اندازه عرض یک زمین فوتبال بود و امکان نداشت که یک فرد بتواند در عرض چند ثانیه از یک طرف غیب شود و به طرف دیگر برود. کنترل اوضاع از دست من خارج شده بود و هیجان بسیار زیادی بر جمع حاکم شده بود. خانم ها و آقایان با دیدن آن سایه ها به مقدار زیادی جیغ کشیده بودند و الآن در حالی که به هم چسبیده بودند و حرف می زدند به اطرافشان هم نگاه می کردند که مبادا آن جن در آنجا ظاهر شود.
پروژکتورها بخش کوچکی از محوطه را که ما در آن بودیم روشن می کرند و بیشتر فضای معدن در تاریکی فرو رفته بود. فقط با نور ضعیف مهتاب می شد سایه ها را تشخیص داد. محال بود که در آن شب هیچ چیزی بتواند من را متقاعد کند که موجودی به نام جن در آن محوطه وجود دارد و حتی اگر خود جن هم می آمد و به من می گفت سلام من یک جن هستم باور نمی کردم. بنابراین تصمیم گرفتم که به تنهایی به آن سمتی که سایه ها دیده شده بودند بروم و ته و توی این قضیه را در بیاورم. بنابراین به همه گفتم که هیچ کدام از شما جلو نیایید و سکوت را هم مراعات کنید تا من بروم و آن جن را بگیرم!
میدانم که الآن همه شما به من فحش می دهید ولی من واقعا باید بروم. حتما فردا بقیه اش را تعریف می کنم. به حق پنج تن و قمر بنی هاشم قول می دهم!
ای بابا ، آرش چیکار میکنی آخرش ما می کشی با این داستان تعریف کردنت.
پاسخحذفfekr mikonam ta hala kheili khoob toonesti in jamaate dar hale hazero modireiat koni,beezafe koli hayajan.
پاسخحذفDanke schön
چه استعداد داستان تعريف كردني داري!
پاسخحذفaza.joon
پاسخحذفalhagh ke dar etnaab va fazasazi yade toolaii dari arash jan :D
bi sabrane montazere ghesmate ba'dam :D
rasti ino bebin
http://www.youtube.com/watch?v=7vWkBUTZ3FE
سلام ... مونا هستم ... یک جن ...
پاسخحذفالانم باور نکردی ؟؟؟
عرضم به حضور مبارک شما که, آنجا سه یا چهار تا تونل خیلی کوچک بود که تقریبا در زیر اطاقک نگهبانی و تاسیسات بود. مظمئنم که از داخل آنجا شن و ماسه استخراج نمی کردند ولی نمیدانم که آنها برای چه کاری بود در ضمن من کاملا توی آنها نرفتم و نمیدانم که چقدر عمق داشتند ولی فقط یادم می آید که برای رفتن به درون آنها می بایست خم بشوم. چون آن تونل ها خیلی کوچک بود. حالا شاید کسانی که در کار معدن هستند بدانند که آن تونلها در زیر بخش تاسیسات به چه دردی می خوردند. به خدا من بی گناهم!
پاسخحذفسلام متاسفانه موقعي كه شما رفتيد اوين كهريزك وجود نداشت.الان كه دست برادرا بهت نميرسه اميدوارم بري گوانتمالا اخه چه آزاري داريد كه با اعصاب ما بازي ميكنيد خوب زودتر داستان رو تموم كنيد.
پاسخحذفببخشیدا..شما صاحاب اختیاره این چار دیواریی..اما نمی شد..به جای قسمت دوم" من با بقیه فرق دارم"..ماجرای جن گیری 3 و می نوشتی..هیجان و نمی شه که فریز کرد گذاشت واسه فردا.D:...
پاسخحذفنکنه سایه های خودتون بوده ....
تازه من فردا نیستم...میره تا شنبه..
پاسخحذفآقا من عقبم!دارم میخونم بهت برسم!
پاسخحذف