امروز بالاخره من هم رئیس دار شدم. البته هنوز رئیسم را ندیده ام و ساعت دو بعدازظهر قرار است که یک جلسه معارفه داشته باشیم و در مورد کارهایمان با او صحبت کنم. یک مرد میان سال است که خیلی از او تعریف می کنند و می گویند که برای خودش مخی است. هر چه باشد از بلاتکلیفی خیلی بهتر است و من هم می توانم مشکلات غیر فنی را به یک نفر که بالاتر است ارجاع دهم. من هنوز آنقدر اعتماد به نفس ندارم که بتوانم کارهای مدیریتی انجام دهم. با اینکه حدود چهار سال از آمدن من به امریکا می گذرد ولی هنوز احساس می کنم که زبان انگلیسی من در اندازه ای نیست که بتوانم در مناظرات و بحث های مدیریتی شرکت کنم. ولی اگر یک مدیر امریکایی داشته باشم می توانم او را از نظر فنی و اطلاعاتی حمایت کنم و او هم از پس دیگران بر بیاید. موضوع اینجا است که وقتی همه مدیران در یک جلسه جمع هستند همه با هم حرف می زنند و بحث می کنند و دیگر کسی منتظر نمی ماند که آیا من مطلب را درست فهمیده ام یا خیر و زمانی هم که بخواهم حرف بزنم اگر کوچکترین مکثی بکنم فرصت صحبت کردن را از من می ربایند. خلاصه در حال حاضر شغل مدیریت اصلا به درد من نمی خورد و در قد و قواره من هم نیست. شاید چندین سال دیگر بتوانم این ضعف خود را بپوشانم و بر علم کلام انگلیسی تسلط پیدا کنم. البته سرپرستی تیم فنی کار دشواری نیست چون صحبت ها در رابطه با کار است ولی وقتی که شما در یک جلسه عمومی مدیریت شرکت می کنید صحبت فنی نمی شود و اغلب سیاست های کلی مورد بحث قرار می گیرد و من هم چیز زیادی از آن سر در نمی آورم. با آمدن مدیر جدید بخش آیتی هم سر و سامان پیدا می کند. الآن دو هفته است که یکی از کامپیوترهای من را برده اند که ویندوز نصب کنند و همین امروز که مدیر پیدا کرده ایم به من زنگ زدند که آن را خواهند آورد.
ممکن است با آمدن مدیر جدید تا مدتی در اداره فرصت نوشتن یادداشت جدیدی را پیدا نکنم ولی اگر هم چنین شود قول می دهم که در آخر هفته ها یک مطلب جدید برای شما دوستان عزیز بنویسم. راستی دیروز یک آقای ریش قرمزاطاق دیگر خانه مان را اجاره کرد که اهل سوریه است. آن خانم مسنی که قبلا آنجا را اجاره کرده بود با همخانه ام حرفش شد و از آنجا رفت. این آقا اسمش ابراهیم است و اطاق را فقط به مدت یک ماه اجاره کرده است چون در این نزدیکی ها یک کار تعمیرات ساختمان دارد و نمی خواهد که شب ها تا خانه اش که حدود هفتاد مایلی اینجا است رانندگی کند. دیروز وقتی با او عربی دست و پا شکسته صحبت کردم تقریبا شوکه شد ولی بعد که به او گفتم ایرانی هستم تعجبش دو چندان شد و فکر کرد که با او شوخی می کنم. البته تقصیری هم ندارد چون ایرانی هایی که آنها در سوریه و یا در تلویزیون می بینند از برادران مهرورز هستند که هیچ وجه تشابهی با من و یا بسیاری از مردم ایران ندارند. نامش ابراهیم است و حدود بیست سال پیش به امریکا آمده است. با اینکه خیلی سعی می کند که دیگران متوجه نشوند ولی من فهمیدم که هم نماز می خواند و هم روزه می گیرد. دیروز روزه بود و همخانه من هم مثل همیشه لخت و پتی بود و سگ همسایه مان هم از سر و کولش بالا می رفت ولی او با احترام داشت به حرف های او گوش می داد. تا جایی که من دیدم زمان افطار فرا رسیده است و همخانه من هم بلاانقطاع حرف می زند و او هم رویش نمی شود که بگوید گرسنه و تشنه است برای همین من وارد عمل شدم و او را از دست همخانه ام نجات دادم. ابراهیم به اطاقش رفت و در را بست و من فهمیدم که نماز می خواند و بعد برای خودش چای درست کرد و با نان و پنیر خورد.
شب هنگام زمانی که در حیاط نشسته بودم بیرون آمد و کلی با یکدیگر حرف زدیم. من به خاطر احترام به عقاید او گفتم که من از قوم یهود هستم و خواستم بدانی که اگر فکر می کنی من نجس هستم و یا اینکه نباید با من حرف بزنی و دست بدهی در عباداتت خللی ایجاد نشود. او خندید و گفت که چه کسی این مزخرفات را در مورد عقاید مسلمانان به تو گفته است؟ گفتم خوب در کشور ما بعضی از کسانی که خیلی مذهبی هستند اعتقاد دارند که بنا بر احتیاط نباید با من مراوده داشته باشند و حتی یهودیانی که مذهبی افراطی هستند نیز من را کافر می دانند چون من اصلا به هیچ دینی اعتقاد ندارم. خلاصه او مسلسل وار آیات قرآن را ردیف می کرد که بگوید من نجس نیستم! بعد از آن هم کم کم بحث ما فلسفی شد و رسید به کائنات و انگیزه و هدف آفرینش و وحدت در عین کثرت و از این چیزهایی که من در کلاسهای خداشناسی مولوی که توسط دکتر سروش در منزل آقای جلایی پور تدریس می شد شنیده بودم. هم برای او جالب بود که من به علوم اسلامی آشنایی دارم و هم برای من جالب بود که او پیرو مکتب ملاصدرا است. خلاصه از گفتگو با او بسیار لذت بردم و متوجه شدم که آدم باسوادی است. در ضمن تازه فهمیدم که مردم ایران و سوریه از نظر فرهنگی و اعتقادی بسیار شبیه به هم هستند. حالا قرار شده است که هر زمانی که خانه ام را گرفتم برای نصب دوشی که قرار است بخرم به من کمک کند. البته ناگفته هم نماند که امروز صبح خیلی زود بعد از سحری نمی دانم در حیاط چکار می کرد که سر و صدا کرد و من را از خواب پراند!
داشتم پیش خودم فکر می کردم که چرا مردم در امریکا با هر مذهب و عقیده و نژادی که دارند به خوبی و خوشی در کنار یکدیگر زندگی می کنند و بدون هیچ مشکلی در مورد اعتقاداتشان صحبت می کنند. به نظر من این هیچ چیزی نمی تواند باشد جز آموزش و فرهنگ سازی. اگر مراسم شروع مسابقات فوتبال جام جهانی را در ایران سانسور نکرده باشند حتما دیده اید که شعار ضد نژاد پرستی در همه جا به چشم می خورد. در امریکا هم به طور مداوم شعارهای ضد تبعیض نژادی به گوش و چشم شما می خورد و به ناخودآگاه شما فرو می رود. نمی گویم که در امریکا تبعیض نژادی اصلا وجود ندارد چون به هرحال ریشه این ماجرا بسیار عمیق است ولی به روشنی می شود تاثیرات روشن گری ها و آموزش مردم را در این رابطه حس کرد. متاسفانه بیشتر مردم ایران نژاد پرست هستند ولی نه به خاطر این که ایرانی هستند بلکه به این علت که در کشور ایران هیچ زمانی به مردم آموزش داده نشده است که باید به عقیده و نژاد و یا جنسیت دیگران احترام بگذارند. این چیزی نیست که به نژاد ایرانی ربطی داشته باشد زیرا ایرانی هایی که در امریکا هستند نیز مثل بقیه مردمی که از دیگر نقاط جهان آمده اند یاد می گیرند که مسخره کردن و یا پیش داوری کردن در مورد انسان ها به خاطر نژاد, جنسیت و مذهب آنها کار پسندیده ای نیست. در حالی که به ما در ایران یاد داده اند که بجای گفتگو کردن همدیگر را بزنیم و یا اینکه فحش را به جان یکدیگر بکشیم. این را کسی به ما نگفته است بلکه ما این روش ها را از زمان کودکی از والدین و جامعه خود فرا گرفته ایم. مثلا هر زمانی که دو ماشین با هم تصادف کرده اند دیده ایم که قبل از هر چیزی دو راننده به یکدیگر فحش می دهند و گلاویز می شوند. یاد گرفته ایم که بگوییم پسرها شیرند مثل شمشیرند دخترها موشند مثل خرگوشند! یاد گرفته ایم که بگوییم سگ سنی و یا اینکه بگوییم ترک خر و لر نفهم و رشتی بی غیرت. این ها کتب درسی کلاس درس و دانشگاه ما بوده است و ما هیچ چیز دیگری به غیر از آن یاد نگرفته ایم.
ولی واقعا اعتقاد دارم که برای یادگیری هیچ زمانی دیر نیست. شاید وقت آن رسیده باشد که ما هم مثل دیگر کشورها لااقل برای آموزش صحیح برخی از چیزهایی که با حقوق بشر منافات دارد کمی انرژی و سرمایه بگذاریم. دوستان عزیز سنگسار شدن یک زن به خاطر عمل دیپلماتیک یک حرکت مقطعی از جانب یک حکومت خارجی نیست بلکه این یک فرهنگ تبعیض جنسی و یا زن ستیزی است که ریشه عمیقی در فرهنگ ایرانی پیدا کرده است. قبول دارم که در ایران باستان چنین نبوده است ولی ترشی هزار ساله هم چیزی نیست که یک شبه شیرین شود. آیا این یک دوران مقطعی حکومت است که کردها و بلوچ ها نمی توانند به حقوق شهروندی یکسان دسترسی داشته باشند و یا اینکه این یک تفکر بسیار عمیق تبعیض نژادی و مذهبی در بین مردم ما است؟ چرا اگر یک نفر در جلوی ما آذری صحبت کند یواشکی به بغل دستی خود لبخند می زنیم؟ برای چه اقلیت های مذهبی در کشور ایران شهروندان درجه دو و سه به حساب می آیند؟ آیا این یک توطئه دولتی است و یا اینکه این باور در ذهن مردم ما نهادینه شده است که نژاد, جنسیت و مذهب خود را برترین بدانند. چرا ما نباید بلد باشیم با یکدیگر گفتگو کنیم؟ در جامعه ای که پدر و پسر نمی توانند بدون بالابردن صدا و داد و بیداد با یکدیگر صحبت کنند چگونه می شود انتظار داشت که رئیس جمهور هم آداب گفتگوی دیپلماتیک ممه ای نداشته باشد. من از زمانی که وارد امریکا شدم خیلی چیزها در مورد گفتگو کردن و عدم تبعیض نژادی و جنسی و مذهبی یاد گرفتم و سعی دارم چیزهایی را که فرا گرفته ام را در همین محیط خیلی کوچک چند نفره به دیگران منتقل کنم.
حتما تا حالا همه شما می دانید که من نه نویسنده هستم و نه در هیچ زمینه ای به غیر از کار خودم تخصص دارم. اینجا یک محیط دوستانه است که چند نفر دور هم جمع شده ایم و من هم یک چیزهایی برای خودم می نویسم که برخی از آنها سرگرمی است و برخی هم حرفهای الکی خودم. شاید باورتان نشود اگر بگویم که من پنج سال پیش یک آدم مستبد حال به هم زنی بودم که به همه به صورت عاقل اندر سفیه نگاه می کردم و از کوچکترین گناه کسی هم نمی گذشتم. ولی اکنون یاد گرفته ام که چگونه آدم بهتری باشم و از اینکه شما می توانید در کامنت ها به من بد و براه بگویید و من تحمل شنیدن و پاک نکردن آن را دارم خوشحالم. قبلا رگ گردنم بالا می آمد و می گفتم یعنی تو کارت به جایی رسیده است که به من که دارای فلان و فلان افتخارات هستم می گویی چکار بکنم و چکار نکنم؟ الآن تازه می فهمم که من چقدر احمق و نادان بودم که خودم را برتر از اطرافیانم می دانستم. تقصیری هم نداشتم چون هیچ کسی به من آموزش نداده بود که همه ما انسانها در یک جامعه همچون حلقه های زنجیر به یکدیگر متصل هستیم و هیچ کسی از دیگری برتری ندارد. کسی که الآن در راس قدرت قرار دارد و فرمانروایی می کند و کوچکترین سرپیچی را از اوامرش بر نمی تابد از کره مریخ نیامده است بلکه او همان آرش پنج سال پیش است که چهار نفر هم دورش را گرفته اند و از او تعریف و تمجید می کنند و او هم به خودش می گوید که به به! من چقدر خوب هستم و بهترین و داناترین هستم. باور کنید که اگر او هم ده سال پیش برای زندگی به امریکا آمده بود تا کنون چیزهایی را یاد گرفته بود که حتی تصور کردنش هم مشکل است.
من باید بروم و خودم را برای جلسه آماده کنم شما خودتان آن را ادامه بدهید.. بدرود!
ممکن است با آمدن مدیر جدید تا مدتی در اداره فرصت نوشتن یادداشت جدیدی را پیدا نکنم ولی اگر هم چنین شود قول می دهم که در آخر هفته ها یک مطلب جدید برای شما دوستان عزیز بنویسم. راستی دیروز یک آقای ریش قرمزاطاق دیگر خانه مان را اجاره کرد که اهل سوریه است. آن خانم مسنی که قبلا آنجا را اجاره کرده بود با همخانه ام حرفش شد و از آنجا رفت. این آقا اسمش ابراهیم است و اطاق را فقط به مدت یک ماه اجاره کرده است چون در این نزدیکی ها یک کار تعمیرات ساختمان دارد و نمی خواهد که شب ها تا خانه اش که حدود هفتاد مایلی اینجا است رانندگی کند. دیروز وقتی با او عربی دست و پا شکسته صحبت کردم تقریبا شوکه شد ولی بعد که به او گفتم ایرانی هستم تعجبش دو چندان شد و فکر کرد که با او شوخی می کنم. البته تقصیری هم ندارد چون ایرانی هایی که آنها در سوریه و یا در تلویزیون می بینند از برادران مهرورز هستند که هیچ وجه تشابهی با من و یا بسیاری از مردم ایران ندارند. نامش ابراهیم است و حدود بیست سال پیش به امریکا آمده است. با اینکه خیلی سعی می کند که دیگران متوجه نشوند ولی من فهمیدم که هم نماز می خواند و هم روزه می گیرد. دیروز روزه بود و همخانه من هم مثل همیشه لخت و پتی بود و سگ همسایه مان هم از سر و کولش بالا می رفت ولی او با احترام داشت به حرف های او گوش می داد. تا جایی که من دیدم زمان افطار فرا رسیده است و همخانه من هم بلاانقطاع حرف می زند و او هم رویش نمی شود که بگوید گرسنه و تشنه است برای همین من وارد عمل شدم و او را از دست همخانه ام نجات دادم. ابراهیم به اطاقش رفت و در را بست و من فهمیدم که نماز می خواند و بعد برای خودش چای درست کرد و با نان و پنیر خورد.
شب هنگام زمانی که در حیاط نشسته بودم بیرون آمد و کلی با یکدیگر حرف زدیم. من به خاطر احترام به عقاید او گفتم که من از قوم یهود هستم و خواستم بدانی که اگر فکر می کنی من نجس هستم و یا اینکه نباید با من حرف بزنی و دست بدهی در عباداتت خللی ایجاد نشود. او خندید و گفت که چه کسی این مزخرفات را در مورد عقاید مسلمانان به تو گفته است؟ گفتم خوب در کشور ما بعضی از کسانی که خیلی مذهبی هستند اعتقاد دارند که بنا بر احتیاط نباید با من مراوده داشته باشند و حتی یهودیانی که مذهبی افراطی هستند نیز من را کافر می دانند چون من اصلا به هیچ دینی اعتقاد ندارم. خلاصه او مسلسل وار آیات قرآن را ردیف می کرد که بگوید من نجس نیستم! بعد از آن هم کم کم بحث ما فلسفی شد و رسید به کائنات و انگیزه و هدف آفرینش و وحدت در عین کثرت و از این چیزهایی که من در کلاسهای خداشناسی مولوی که توسط دکتر سروش در منزل آقای جلایی پور تدریس می شد شنیده بودم. هم برای او جالب بود که من به علوم اسلامی آشنایی دارم و هم برای من جالب بود که او پیرو مکتب ملاصدرا است. خلاصه از گفتگو با او بسیار لذت بردم و متوجه شدم که آدم باسوادی است. در ضمن تازه فهمیدم که مردم ایران و سوریه از نظر فرهنگی و اعتقادی بسیار شبیه به هم هستند. حالا قرار شده است که هر زمانی که خانه ام را گرفتم برای نصب دوشی که قرار است بخرم به من کمک کند. البته ناگفته هم نماند که امروز صبح خیلی زود بعد از سحری نمی دانم در حیاط چکار می کرد که سر و صدا کرد و من را از خواب پراند!
داشتم پیش خودم فکر می کردم که چرا مردم در امریکا با هر مذهب و عقیده و نژادی که دارند به خوبی و خوشی در کنار یکدیگر زندگی می کنند و بدون هیچ مشکلی در مورد اعتقاداتشان صحبت می کنند. به نظر من این هیچ چیزی نمی تواند باشد جز آموزش و فرهنگ سازی. اگر مراسم شروع مسابقات فوتبال جام جهانی را در ایران سانسور نکرده باشند حتما دیده اید که شعار ضد نژاد پرستی در همه جا به چشم می خورد. در امریکا هم به طور مداوم شعارهای ضد تبعیض نژادی به گوش و چشم شما می خورد و به ناخودآگاه شما فرو می رود. نمی گویم که در امریکا تبعیض نژادی اصلا وجود ندارد چون به هرحال ریشه این ماجرا بسیار عمیق است ولی به روشنی می شود تاثیرات روشن گری ها و آموزش مردم را در این رابطه حس کرد. متاسفانه بیشتر مردم ایران نژاد پرست هستند ولی نه به خاطر این که ایرانی هستند بلکه به این علت که در کشور ایران هیچ زمانی به مردم آموزش داده نشده است که باید به عقیده و نژاد و یا جنسیت دیگران احترام بگذارند. این چیزی نیست که به نژاد ایرانی ربطی داشته باشد زیرا ایرانی هایی که در امریکا هستند نیز مثل بقیه مردمی که از دیگر نقاط جهان آمده اند یاد می گیرند که مسخره کردن و یا پیش داوری کردن در مورد انسان ها به خاطر نژاد, جنسیت و مذهب آنها کار پسندیده ای نیست. در حالی که به ما در ایران یاد داده اند که بجای گفتگو کردن همدیگر را بزنیم و یا اینکه فحش را به جان یکدیگر بکشیم. این را کسی به ما نگفته است بلکه ما این روش ها را از زمان کودکی از والدین و جامعه خود فرا گرفته ایم. مثلا هر زمانی که دو ماشین با هم تصادف کرده اند دیده ایم که قبل از هر چیزی دو راننده به یکدیگر فحش می دهند و گلاویز می شوند. یاد گرفته ایم که بگوییم پسرها شیرند مثل شمشیرند دخترها موشند مثل خرگوشند! یاد گرفته ایم که بگوییم سگ سنی و یا اینکه بگوییم ترک خر و لر نفهم و رشتی بی غیرت. این ها کتب درسی کلاس درس و دانشگاه ما بوده است و ما هیچ چیز دیگری به غیر از آن یاد نگرفته ایم.
ولی واقعا اعتقاد دارم که برای یادگیری هیچ زمانی دیر نیست. شاید وقت آن رسیده باشد که ما هم مثل دیگر کشورها لااقل برای آموزش صحیح برخی از چیزهایی که با حقوق بشر منافات دارد کمی انرژی و سرمایه بگذاریم. دوستان عزیز سنگسار شدن یک زن به خاطر عمل دیپلماتیک یک حرکت مقطعی از جانب یک حکومت خارجی نیست بلکه این یک فرهنگ تبعیض جنسی و یا زن ستیزی است که ریشه عمیقی در فرهنگ ایرانی پیدا کرده است. قبول دارم که در ایران باستان چنین نبوده است ولی ترشی هزار ساله هم چیزی نیست که یک شبه شیرین شود. آیا این یک دوران مقطعی حکومت است که کردها و بلوچ ها نمی توانند به حقوق شهروندی یکسان دسترسی داشته باشند و یا اینکه این یک تفکر بسیار عمیق تبعیض نژادی و مذهبی در بین مردم ما است؟ چرا اگر یک نفر در جلوی ما آذری صحبت کند یواشکی به بغل دستی خود لبخند می زنیم؟ برای چه اقلیت های مذهبی در کشور ایران شهروندان درجه دو و سه به حساب می آیند؟ آیا این یک توطئه دولتی است و یا اینکه این باور در ذهن مردم ما نهادینه شده است که نژاد, جنسیت و مذهب خود را برترین بدانند. چرا ما نباید بلد باشیم با یکدیگر گفتگو کنیم؟ در جامعه ای که پدر و پسر نمی توانند بدون بالابردن صدا و داد و بیداد با یکدیگر صحبت کنند چگونه می شود انتظار داشت که رئیس جمهور هم آداب گفتگوی دیپلماتیک ممه ای نداشته باشد. من از زمانی که وارد امریکا شدم خیلی چیزها در مورد گفتگو کردن و عدم تبعیض نژادی و جنسی و مذهبی یاد گرفتم و سعی دارم چیزهایی را که فرا گرفته ام را در همین محیط خیلی کوچک چند نفره به دیگران منتقل کنم.
حتما تا حالا همه شما می دانید که من نه نویسنده هستم و نه در هیچ زمینه ای به غیر از کار خودم تخصص دارم. اینجا یک محیط دوستانه است که چند نفر دور هم جمع شده ایم و من هم یک چیزهایی برای خودم می نویسم که برخی از آنها سرگرمی است و برخی هم حرفهای الکی خودم. شاید باورتان نشود اگر بگویم که من پنج سال پیش یک آدم مستبد حال به هم زنی بودم که به همه به صورت عاقل اندر سفیه نگاه می کردم و از کوچکترین گناه کسی هم نمی گذشتم. ولی اکنون یاد گرفته ام که چگونه آدم بهتری باشم و از اینکه شما می توانید در کامنت ها به من بد و براه بگویید و من تحمل شنیدن و پاک نکردن آن را دارم خوشحالم. قبلا رگ گردنم بالا می آمد و می گفتم یعنی تو کارت به جایی رسیده است که به من که دارای فلان و فلان افتخارات هستم می گویی چکار بکنم و چکار نکنم؟ الآن تازه می فهمم که من چقدر احمق و نادان بودم که خودم را برتر از اطرافیانم می دانستم. تقصیری هم نداشتم چون هیچ کسی به من آموزش نداده بود که همه ما انسانها در یک جامعه همچون حلقه های زنجیر به یکدیگر متصل هستیم و هیچ کسی از دیگری برتری ندارد. کسی که الآن در راس قدرت قرار دارد و فرمانروایی می کند و کوچکترین سرپیچی را از اوامرش بر نمی تابد از کره مریخ نیامده است بلکه او همان آرش پنج سال پیش است که چهار نفر هم دورش را گرفته اند و از او تعریف و تمجید می کنند و او هم به خودش می گوید که به به! من چقدر خوب هستم و بهترین و داناترین هستم. باور کنید که اگر او هم ده سال پیش برای زندگی به امریکا آمده بود تا کنون چیزهایی را یاد گرفته بود که حتی تصور کردنش هم مشکل است.
من باید بروم و خودم را برای جلسه آماده کنم شما خودتان آن را ادامه بدهید.. بدرود!
لطفا کامنت ها را بذار
پاسخحذفآرش لا مذهب آرش لا مذهب هو هو lol
پاسخحذفراستی اقا عجب دین باستانییی داری می دونم خدا نیست ولی خوب جود بودنم حال می ده ای بدجنس من که می دونم به بهانه همین ...آرهD: