۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

امتیازهای بالا

بالاخره یاد گرفتنم که چطور نوشته هایم را دسته بندی کنم. بعضی از شما به نوشته های مهاجرتی و اطلاعات بیشتر در مورد امریکا علاقه دارید و برخی دیگر به مقایسات و مسائل اجتماعی و برخی دیگر نیز ادیب هستید. البته می دانم که شما لطف دارید و هر چیزی که من بنویسم را می خوانید و مثل غذایی است که مادر خانواده می پزد و دیگران با کمی غرغر و ایراد از نمک و ترشی آن را می خورند. ولی لااقل اگر کسی تازه به جمع ما پیوسته باشد و بخواهد مطالب مهاجرتی را دنبال کند می تواند فقط به موضوع مهاجرت مراجعه کند. خود من وقتی که ایران بودم عاشق هر نوشته ای بودم که رنگ و بوی مهاجرتی داشت. اگر فیلم و یا عکسی از آشنایانمان در خارج از ایران به دستم می رسید بیش از اینکه به آنها نگاه کنم به زمینه عکس نگاه می کردم و جزئیات پشت سر آنها را بررسی می کردم. البته به قول مادربزرگم همه چیز از توی فیلم و عکس قشنگ تر از خودش است و مثلا من الآن نمی توانم متوجه زیبایی دریاچه پشت خانه مان شوم چون هر روز آن را می بینم و پس از دو سال منظره آن برایم عادی شده است. ولی وقتی که یک عکس از آن را نگاه می کنم تازه به یادم می آید که چه منظره زیبایی است. روزها و ماه های اولی که به این خانه آمده بودم همیشه در پشت حیاط و یا در قایقم می نشستم و به آب نگاه می کردم. مخصوصا غروب خورشید بسیار زیبا است و مناظری پدید می آورد که بسیار دیدنی است. ولی اکنون حتی یادم می رود که پشت حیاط ما به آب وصل است و قایق بادی من هم در اسکله پارک شده است. زندگی کردن در کنار آب یکی از آرزوهای دیرینه من بود و همیشه خودم را در خانه ای مجسم می کردم که ایوان آن در بالای یک رودخانه است و من از آن بالا دارم ماهیگیری می کنم. شاید وقت آن رسیده باشد که به خانه جدید بروم و کمی از آب دور باشم تا دوباره قدر آن را بدانم.

تقریبا تا یک ماه دیگر مادرم می آید و امیدوارم که تا آن زمان خانه را تحویل گرفته باشم. وقتی که دو سال پیش به امریکا آمد خیلی به او خوش گذشت و گفت که بهترین سفری بوده است که در طول زندگی اش رفته است. او مثل گزارشگران فیلم های مستند از همه جا و از تمام وقایع فیلم برداری می کرد و این موضوع بعضی وقت ها اعصاب من را خرد می کرد و می گفتم که بابا آن لامذهب را یک دقیقه ولش کن! برای همین فیلم مستند سفر او بسیار جذاب و طبیعی شده است مخصوصا آنجایی که با قایق به دریا رفتیم و در گل گیر کردیم. فکر می کنم اگر یک پلنگ هم ما را دنبال کرده بود مادرم تا آخرین لحظه از او فیلم برداری می کرد! شبی که در فرودگاه سنفرانسیسکو به دنبال او رفتم در آنجا چند دختر و پسر جوان لباس دلقک ها را پوشیده بودند و برای استقبال از کسانی که تازه می رسیدند می رقصیدند. می خواستم در زمانی که مادرم بیرون می آید به میان آنها بروم و با آنها برقصم که او سورپرایز شود ولی او خیلی زودتر از انتظار بیرون آمد و نقشه من به هم ریخت. سپس او را که خیلی خسته بود برای شام به یک پیتزا فروشی بردم و هر کدام از ما یک پیتزا با یک لیوان بزرگ آبجو خوردیم. در واقع قصد داشتم که او را با آبجو ریست کنم که ساعت درونی اش درست شود و جت لگ نگیرد. اتفاقا آن شب در آن پیتزا فروشی یک نفر از دخترانی که کارگر آنجا بود در دانشگاه قبول شده بود و همه به افتخار او جشن گرفته بودند و می رقصیدند. تازه بعد از چند روز مادرم گفت که من قبل از اینکه به اینجا بیایم همش نگران تو بودم و فکر می کردم که تو الآن در سختی زندگی می کنی و از دلتنگی رنج می بری در حالی که زندگی تو از همه ما خیلی بهتر است. روزها من به سر کار می رفتم و او هم برای خودش به فروشگاههای مختلف می رفت و ظهرها و عصرها هم به دنبال من می آمد. با همخانه من هم دوست شده بود و با یکدیگر ساعت ها صحبت می کردند. خوشبختانه همخانه من زبان آلمانی را متوجه می شود چون مادرش آلمانی است و زمانی که او را حامله بوده است به امریکا مهاجرت کرده اند.

امسال که مادرم بازنشسته شده است کلاس زبان انگلیسی فشرده می رود که در اینجا راحت تر بتواند با مردم حرف بزند. هفته پیش که با او صحبت می کردم می گفت که همه دخترهای کلاس زبان که می دانند من پسرم در امریکا است دور من جمع می شوند و خودشان را برای من لوس می کنند. بعد هم گفت که اتفاقا یکی از آن دخترها خیلی دختر خوبی است و اگر خواستی با هم آشنا شوید. گفتم آخر مادر من چه فایده ای دارد که تلفنی با او صحبت کنم؟ به فرض اینکه خیلی هم دختر خوبی بود و یک دل نه صد دل هم عاشق او شدم. اگر من همین الآن بخواهم برای او اقدام کنم که حداقل هفت سال طول می کشد تا او بتواند به اینجا بیاید. مگر دیوانه ام که خودم را به هچل بیندازم. او هم برای اینکه به امریکا بیاید می خواهد با من آشنا شود اگرنه اگر خوش قیافه است حتما یک عالمه جوان رعنا و خوش تیپ دور و بر او ریخته است و دیگر چه نیازی به آشنایی با من دارد. حالا اگر سال دیگر سیتیزن شدم و پاسپورت امریکایی خودم را گرفتم یک سر به ایران می آیم تا شرایط را بررسی کنم. بعد هم اینکه من پارتی بازی نمی کنم و فقط فرصت را در اختیار کسانی که برای تو خودشیرینی می کنند قرار نمی دهم. بلکه یک روز را به عنوان روز مناقصه اعلام می کنم تا هر کسی که می خواهد به امریکا بیاید و با من زندگی کند از قبل ثبت نام کند و از شانس یکسانی نسبت به دیگران برخوردار باشد!  تازه باید سه نوبت هم در روزنامه های کثیرالانتشار آگهی بدهم تا هیچ کس بدون اطلاع نماند!

من خودم وقتی که در ایران مجرد بودم و می شندیدم که قرار است یکی از آشنایانمان که دختر هم دارد به ایران بیاید از قبل نقشه ها می کشیدم که یک جوری خودم را به او برسانم و تا جایی که امکان دارد خودشیرینی کنم. ولی وقتی برای استقبال به فرودگاه می رسیدیم آنقدر جوان های خوش تیپ و قد بلند و پولدار در صف انتظار ایستاده بودند که من حتی به زور می توانستم خودم را به جلوی تازه واردین برسانم و سلام کنم. آنقدر هم هول می شدم که همان چهار کلمه انگلیسی هم از ذهنم می پرید و به پته پته می افتادم. این فرودگاه رفتن و استقبال کردن از مهمان خارجی هم یکی از آیین های خانوادگی ما شده بود و هر کسی که لباس شیک تری می پوشید و بیشتر آرایش می کرد از امتیاز بیشتری برخوردار می شد. برنده اصلی هم کسی بود که موفق می شد چمدان آن خارج نشین را بگیرد و او را به زور با خودش به خانه اش ببرد. در واقع چمدان مهمان خارجی برای ما جعبه اسرار بود و می دانستیم که اگر دیر برسیم چیزی نصیب ما نخواهد شد ولی همیشه ما را دو دره می کردند و می گفتند که مهمانمان خسته است و باید استراحت کند ولی فردا شب شام بیایید خانه ما. این جمله برای ما به این معنی بود که خامه و سرشیر چمدان تا فردا کشیده خواهد شد و فقط آب زیپوی آن برای ما باقی خواهد ماند. اگر هم دختری داشتند که دیگر تا فردا صد تا ماجرای عاشقانه برایش پیش می آمد. البته هیچ زمانی داستانهای عاشقانه در میان آشنایان ما به سرانجامی نرسید که منجر به خارج رفتن کسی شود ولی همچنان تلاش ها در این جهت ادامه داشت. احتمالا اگر من هم به ایران بروم حلقه های گل به گردنم انداخته خواهد شد و بازگشت پیروزمندانه من را به وطن تبریک خواهند گفت! حالا مشکل اینجا است که یک سری از دخترهایی که تا ده یا پانزده سال پیش کوچک بودند بزرگ شده اند و برای خودشان خانمی شده اند. آن زمانها اگر یک پسر از امریکا به ایران می آمد دخترهای فامیلمان چنان برایش عربی می رقصیدند که جمیله می بایست رقصیدن را از آنها یاد بگیرد. حالا قرار شده است که من یک دفترچه درست کنم و اسم همه دخترها را در آن بنویسم و به آنها امتیاز دهم و هر کسی را که در پایان سفر از امتیاز بیشتری برخوردار بود با خودم به امریکا بیاورم. مثلا استقبال در فرودگاه ده امتیاز! لباس و آرایش ده امتیاز! رقص ده امتیاز! پذیرایی ده امتیاز! میزان حضور و جلوی چشم بودن ده امتیاز! تعریف و تمجید کردن از من ده امتیاز! مسافرت بردن ده امتیاز! کارهای هنری و شیرین کاری ده امتیاز! خودشیرینی ده امتیاز! تملق و پاچه خواری ده امتیاز! کشتی گرفتن و از گردن من آویزان شدن و زرت و زرت تفاله به لپ هایم چسباندن ده امتیاز!

هر موقع که خواستم به ایران بروم تاریخ و شرایط ثبت نام را در وبلاگم هم اعلام می کنم که شما هم بی نصیب نمانید!

۲۷ نظر:

  1. سلام به آرش گل
    خداییش ایول داری عاشق این مدل نوشته هاتم.
    این تفکیک سازی که انجام دادی بسیار عالیه و به کاربران تازه وارد بسیار کمک میکنه که بیخودی توی نوشته هایی که مطلب بدرد بخوری توشون نیست و فقط محض خندیدن نوشته شدن نرن و مطالب مورد نیازشون رو بخونن

    پاسخحذف
  2. اګه فقط خواستی طنز بنویسی عالی بود. اما اګه یه نمه هم بوی واقعیت داشت باید بهت بګم از این خبرا نیست. همه هم مث تو یا فامیلت کشته مرده امریکا نیستن.
    من خودم سفر را خیلی دوست دارم. ولی خیلی بیشتر از اونی که دلم بخواد به امریکا سفر کنم ( سال آینده می آم) دلم می خواست یه جوری برم افریقا را خوب بګردم.
    الان هم آلمان زندګی می کنم و اصلا هم دلم نمی خواد نه بیام امریکا نه بمونم آلمان. زندګی آدم با دوستاش و خانواده اش و ریشه اش معنی داره. اینجا خیلی راحت و خوبه. اما هیچوقت خونه آدم نمی شه. خیلیها هم این عقیده را دارند. فکر نکن همه ملت منتظرندتو از امریکا برګردی و ببریشون بهشت!!!!!!

    پاسخحذف
  3. راستی در تکمیل نوشتت بگم اگه یه موقع Gay شدی به ماهم بگو آخه من عاشق اون چشمای آبیت شدم ! :D
    موفق باشی

    پاسخحذف
  4. مردی از سرزمین خورشید۱۳ مرداد ۱۳۸۹ ساعت ۱۵:۰۶

    سلام آرش جان دوست عزیزم
    مطلب جالبی بود امیدوارم همیشه خوش باشی
    دوست دار همیشگی تو مردی از سرزمین خورشید

    پاسخحذف
  5. آرش جان قربونت من رو هم بی خبر نذار که یک لشگر دختر دم بخت تو فامیل داریم که همه به من سفارش شوهر آمریکایی دادن ما هم هرچی چشم می گردونیم جز پیرمرد 70سالۀ زن مرده و جوون نابالغِ سیبیل پشمکی هیچی اطرافمون نیست.بذار من هم دستِ پر برگردم و بتونم سرم رو بین فک و فامیل بالا بگیرم و شرمندۀ خلق الله نشم .خدا از برادری کمت نکنه.

    پاسخحذف
  6. عجب مطلب مزخرفی اقا مجبور نیستی بنویسی با این توهماتت

    پاسخحذف
  7. سلام. ارش. مردم از خنده. باشه. قبول. فقط اینایی که گفتی هیچ کدوم رو من امیتاز نمی یارم. یه سری امتیاز برای کوهنوردی و کمپ و ورق بازی و شر بازی و شوخی خرکی (!) و از این جور چیزا هم بذار. حداقل یه 2 امتیاز بیاریم :دی

    پاسخحذف
  8. آرش خان سلام
    لطف کن از قبل خبرمون کن که همون طور که راسا راسا خانم گفتند: من همه کلی وعده به ننه جون و مادربزرگا دادم و خداییش یه وقت دیدی از اونا بیشتر خوشت اومد!!!

    در ضمن نظرنویس های خوش اخلاق هم که فراوون توی وبلاگت تشریف حضور دارند.... خوب حال میکنی ها؟

    ارادتمند حمید میزوری

    پاسخحذف
  9. تا حالا که نمک و ترشی کاملا به قاعده و اندازه بوده،بدون هیچ کم و کسری - مثل همیشه عالی‌ :)

    پاسخحذف
  10. آخي آرش جون. خيلي ناز نوشته بودي كلي احساساتي شدم.
    كي ميشه منم بيام آمريكا بعد براي زمان برگشتنم مناقصه اعلام كنم و كلي بخنديم.
    پير شدم زمونه!! منو ببر آمريكا!! (به زمونه گفتما به خودت نگيري)

    (:

    پاسخحذف
  11. شوشو گفت:
    تقسیم بندیت خوبه و البته فکر کنم کار عذاب آوری بوده
    از نظر دادن در مورد موضوع مناقصه هم نمیشه گذشت و همون طور که خواهیم دید همه نظرات به اون موضوع خواهند پرداخت.
    معیارهای امتیاز دهیت جلف ترین معیارهای ممکن بودن.
    یه بار که از یه دختر لوس که داشت سعی می کرد خودشو تو دل فامیل از فرنگ برگشته و همسر خارجکیش جا کنه انقدر لجم گرفت که بلند گفتم الحمدلله مهاجرتت جور شد.نمی خواستم بلند بگم ولی شد دیگه
    راستی برای چادر گلدار سر کردن و چشم به زمین دوختن امتیاز ویژه ای گذاشتی؟نکنه همه معیارای رقص و پذیراییت گمراه کننده بوده و امتیاز منفی دارن

    پاسخحذف
  12. به دخترهایی که بلاگرند 700 امتیاز منفی بده ، تجربه ثابت کرده خانوم ها به سختی بشود در بیش از یک بعد مقبول افتند
    دیگر این که حالا مثلا یکی مثل من که می آید این جا ، سراغ کدام موضوع بندی برود؟
    آخر این که ، طبق معمول آخر کامنت هام؛
    تصدقت ..

    پاسخحذف
  13. با مادرت ابجو خورذی؟ ای بی دین

    پاسخحذف
  14. ذکر نکاتی چند در اینجا ضروری به نظر می رسد :
    اول اینکه از دیروز در مورد کلمه "ادیب" فکر می نمایم. ولی منظور نگارنده را متوجه نمی شوم. آیا کنایه است! آیا پیام نهفته در کلمه است! آیا منظور دوستانی هستند که از F-word زیاد استفاده می کنند! هرچه بود به خیر گذشت. دوم اینکه از وقتی که یادم می آید ، از دوران طفولیت تا کنون پیتزا را با کوکاکولای ساخت مشهد! نوش جان کرده ام. تصوری از پیتزا با آبجو یا به قول علما ماالشعیر! نداشتم. در این مملکت هم که به طریق زیرزمینی تزریق پیتزا با آبجو به داخل رگ حال نمی دهد. پس انگیزه من برای مهاجرت دوچندان شد! سوم اینکه آرش عزیز با این معیارهایی که شما امتیاز بندی نموده ای ، نیازی نیست تا پایان سفر منتظر بمانی. پایت را از طیاره به زمین نگذاشته ، 110 امتیاز را در همان فرودگاه برایت اجرا می کنند.

    گذشته از 3 مورد فوق که مزاح بودند ، از اینکه نوشته ای مادر قرار است به آمریکا بیایند ، خیلی خوشحال شدم و امیدوارم در مدتی که مادر آنجا هستند ، به هردوی شما خوش بگذرد. و یک مطلب دیگر : موکول کردن ازدواج به بعد از سیتیزن شدن ، امری است بسیار عاقلانه و پسندیده.
    در پایان ، بازهم پارانویید شدم نکند منظور نگارنده از "ادیب" من باشم! به به ! چه حالی می نمایم من!

    پاسخحذف
  15. یه امتیازی هم برای امور دیپلماتیک بذار.

    پاسخحذف
  16. آرش جان تو بايد مزايده بزارى نه مناقصه. اين چيزا رو ياد بگير سرت كلاه نره.

    پاسخحذف
  17. اون سوالهایی که در رابطه با قیمت خانه و وام و قسط و این جور چیزا پرسیده بودیم جواب بده وگرنه می ام می زارمت تو پیکان 48 می فرستم تهران .

    پاسخحذف
  18. یعنی میشه منم یه روزی بیام اونجا؟میشه نیمه شب برم تو یه بار خلوت با تریپ افسردگی بعد یه دختر موبوری کنارم بشینه و یکم با هم حرف بزن بعد سکانس قطع بشه بره تو رختخواب!خداییش توام همچین رویایی نداشتی قبلا؟!

    پاسخحذف
  19. آرش یعنی همه فاکتور های زندگی تو ده امتیازی است؟ استقبال در فرودگاه ده امتیاز بعد کشتی گرفتن هم ده متیاز؟ باید ببینی که کدام فاکتور برایت از اهمیت بیشتری برخوردار است و به آن فاکتور امتیاز بیشتری بدهی نه اینکه به پختن آش دوغ ده امتیاز بدی به روابط دیپلماسی بین الملل هم ده امتیاز بدی که.

    پاسخحذف
  20. salaam arash jan
    merci az ahvalporsit
    dorost fekr kardi arash jaan
    man gereftare mehrvarzan shodam badjoori
    be mahze inke fonte farsi betoonam nasb konam migam che bar saram oomad
    hamighadr begam ke 2-3 rooz bad az residanemoon kife pool va madarekemoon ro zadan
    bale ye aghaye motor savar kif ro az dooshe bande kand va bord:((
    in chand rooz hamash kalantario agahi va sefarat boodim
    inghadr in shoke badi baraye man bood ke taghriban mariz shodam
    behet tosie mikonam aslan aslan havase iran oomadan nakon
    inja aadam aadamo mikhore
    jedi migam
    man age be cheshm nemididam hargez bavar nemikardam
    gerooni bidad mikone
    hame chiz ham gheimat ya geroon tar az canadast khob mardom majbooran dige
    inghadr haalemoon bade ke nemitoonam begam;(((

    پاسخحذف
  21. خانوم مریم عزیز ، زندگی در این مملکت ، در تمام مراحل آن واقعا نوع پیشرفته ای از شکنجه روحی انسانهاست.

    پاسخحذف
  22. خیلی خوبه که خاطراتت رو مینویسی و همه میتونن استفاده کنن.

    پاسخحذف
  23. عزیزم چقدر صمیمی و صادق نوشتی

    پاسخحذف
  24. یه چند وقتی نبودم آرش جان،
    دوباره دارم پست های عقب مانده رو می خونم و محظوظ میشم (اگر درست نوشته باشم!)

    پاسخحذف
  25. Arash damet baba
    man taze omadM USA va Washington dc hastam
    koli

    az tajrobiyatet estefade
    mikona
    . Man kheli rahat omadam inja. Chon kheli khosh shansam.
    Refighye ziadi hM peyda kardam ke weeknda har suB clubam
    vali fekr nakonid ke mirid club dokhi h montazeretonanad ke beparand baghLetono. Shoma hM hokPesho konid. Zabaneto diplomatik zabaneto engilsh Ham lazm dare. Arash damet garam bazam . Behet emIl mizanam ye seri komak lZem dRam 

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.