۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

مهمانی در امریکا

امروز صبح زود آمدم سر کار و به خودم گفتم که قبل از این که کارهایم شروع شود یک چیزی برای شما بنویسم که بی نصیب از دنیا نرویم. شنبه صبح برای ماهیگیری به دریاچه رفتم و بعد از یک ساعت تصمیم گرفتم که به دریا بروم. برای همین به خانه برگشتم و لباس و آب و غذای کافی و یک پتوی سفری برداشتم و با قایقم به سمت دروازه دریاچه راه افتادم. سپس از طریق رودخانه کم عمقی که به دریاچه ما وصل است خودم را به دریا رساندم. در این وصل سال با اینکه بادهای موسمی شدیدی می وزد ولی به خاطر شرایط آب و هوایی خاص و جزر و مدها دریا بسیار آرام است و موج های بلندی ندارد. بهرحال قایق بادی من حتی در بلندترین موج ها هم بسیار امن است چون سبک است و با موجها بالا و پایین می رود و موج بلند نمی تواند به بدنه آن ضربه بزند و آب را به داخل قایق پخش کند. مدتی در دریا ماندم و نقاط مختلف آن را برای ماهیگیری آزمایش کردم ولی خبری نبود. سپس به سمت یک رودخانه بزرگ راه افتادم و از آنجا بعد از یک ساعت راندن خودم را به شهر بسیار قدیمی رساندم که در اطراف آن رودخانه قرار دارد. قایقم را پارک کردم و در یک رستورانی که همجوار به رودخانه بود نهار خوردم و دوباره سوار قایقم شدم و به سمت دریا حرکت کردم. دیگر هوا گرم شده بود و من فقط با یک تیشرت در قایقم نشسته بودم در حالی که صبح آن روز هوا بسیار سرد بود. در یک بخشی از رودخانه مسابقه جت اسکی سواری بود و مردم زیادی در کنار رودخانه جمع شده بودند. من هم مدتی آنجا متوقف شدم و آنها را تماشا کردم. متاسفانه دوربینم را نبرده بودم که برای شما عکس و یا فیلم بگیرم. حتی یادم نبود که با موبایلم هم می شود عکس گرفت. در کل به من خیلی خوش گذشت و زمانی که به خانه برگشتم ساعت چهار بعد از ظهر بود.

هفته دیگر در خانه ما یک شوی لباس زنانه است که حدود پنجاه یا شصت نفر از خانم ها و دختران دعوت شده اند. همخانه من از این طریق می خواهد لباس ها و وسایل خودش  که از مغازه اش به خانه آورده است را بفروشد. من به او کمک کردم که دعوتنامه ها را چاپ کند. در ضمن قرار است که در روز مهمانی من بارتندر باشم و پشت بار باشم و به مردم مشروب و آبجو بدهم. البته درخواست کرده بودم که در امر خطیر آزمایش کردن لباس و یا وسایل دیپلماتیک به مردم خدمت کنم که این پیشنهاد من به طور بیشرمانه ای مورد موافقت قرار نگرفت. البته مشروب رسانی هم کار راحتی نیست چون باید حواسم به تک تک مهمان ها باشم و حساب تعداد استکانهای مشروبی را که خورده اند داشته باشم تا کسی زیاده روی نکند و بر روی لباسهای زیبای همخانه من شکوفه نزند. متاسفانه تقاضای من برای گرفتتن عکس و فیلم هم در این مهمانی با قساوت تمام مورد پذیرش قرار نگرفت و برای همین فقط می توانم یک گزارش خشک و خالی برای شما بنویسم که بی نصیب نمانید. البته من یک وظیفه دیگر هم دارم و آن اینکه وقتی خانم ها چیزی را می پوشند و یا آن را ارزیابی می کنند از آنها تعریف کنم و بگویم که چقدر در این لباس زیبا و دیپلماتیک می شوند. حتما شما می دانید که لباس های همخانه من آدمیزادی نیست و بیشتر آنها لباس های خاصی است که در هالوین و یا مهمانی های عجیب و غریب پوشیده می شند. احتمالا چون همه زن هستند برای اینکه بتوانند در آزمایش کردن لباس ها راحت باشند همان اول لباس خود را در می آورند و فقط با کلاه دونفره و تنکه می چرخند و من باید تا حد امکان چشمان خودم را درویش کنم که خدای نکرده زلزله نیاید هرچند که خانه های اینجا در برابر زلزله مقاوم هستند ولی احتیاط شرط عقل است!

آن اوایلی که به امریکا آمده بودم خیلی مهمانی می رفتم والآن تازه فهمیده ام که اصولا ایرانی ها عاشق مهمانی هستند و امریکایی ها به ندرت مهمانی می دهند مگر اینکه مناسبت خاصی باشد مثل آخر سال و یا سالگرد ازدواجشان. ولی زمانی که در بین ایرانی ها بودم تقریبا هر هفته به یک مهمانی می رفتیم و یا اینکه خودمان در خانه مهمانی داشتیم. من هم دیگر به مشروب خوردن عادت کرده بودم و با آهنگ های این ور دلم و آن ور دلم در وسط جمعیت یک تکانهایی به خودم می دادم. البته چون هنوز بی کار بودم و دچار شوک فرهنگی شده بودم فقط سعی می کردم که خودم را با جماعت تطبیق دهم و هر کاری را که دیگران می کنند من هم انجام دهم. با آدمهای یک بار مصرف زیادی هم آشنا شدم که در زمان مستی شماره تلفن رد و بدل می کردیم ولی فردا صبح وقتی که سر حال می شدیم شماره یکدیگر را می انداختیم در سطل زباله. معمولا وقتی یک نفر تازه از ایران به امریکا می آید به قول معروف سوژه می شود و هر کسی سعی می کند که یک نسخه برای او بپیچد و تجربیات خودش را به او منتقل کند. البته چون ایرانی ها و یا شاید بقیه مهاجران خاطرات خوشی از مهاجرت خود ندارند و سختی های زیادی کشیده اند نباید انتظار داشته باشید که حرف های شیرین و امیدوار کننده ای بشنوید. ولی وقتی من می گفتم که می خواهم برگردم صحبت آنها عوض می شد و سعی می کردند که من را تشویق کنند که بمانم و شروع می کردند از خوبی های امریکا تعریف کردن. روزهای اول وقتی به مهمانی ها می رفتم خودم را قاطی جمع پیرمردها و پیرزن ها می کردم و به نصیحت های خسته کننده آنها گوش می دادم. بعد از یک مدتی خودم را قاطی جمع میان سال ها کردم و آنها هم در حالی که مشروب می خوردند و می رقصیدند بحث های سیاسی می کردند. بعد خودم را قاطی جمع جوان تر ها و نوجوانان کردم و با دختر و پسرهای جوان حرف می زدم و آنها هم همه فکرشان دیپلماتیک بود ولی بالاخره زمان راحت تر می گذشت تا این که من بتوانم سر و سامان بگیرم. 

بیشتر جوان هایی که من در مهمانی ها می دیدم  در امریکا به دنیا آمده بودند و یا اینکه بزرگ شده بودند و من چیزهای زیادی از آنها یاد می گرفتم. آنها نه نصیحت می کردند و نه بحث سیاسی می کردند بلکه فقط در رابطه با زندگی روزمره خودشان صحبت می کردند و گهگاهی هم کنجکاو بودند که بدانند ایران چطوری است. بسیاری از آنها در زمان نوجوانی به امریکا آمده بودند و هنوز سعی می کردند که خودشان را با امریکایی ها تطبیق دهند. بعضی وقتها می ماندم و نمی دانستم که چه عکس العمل هایی باید از خودم نشان دهم. مثلا یک شب که در یک مهمانی بودیم و همه هم مشروب خورده بودند من هم برای خودم می چرخیدم و چند دقیقه در کنار گروه هایی مختلفی که با هم حرف می زدند می ایستادم و دوباره به یک جای دیگر می رفتم. تا اینکه دیدم چند تا دختر خانم ایستاده اند و دارند با هم می گویند و می خندند. من هم رفتم و خیلی دوستانه کنار آنها ایستادم. بحث آنها این بود که کدام یک از آنها در عملیات دیپلماتیک با دوست پسرشان می گویند جان و کدام یک می گویند جون! اگر طرف آنها امریکایی باشد جان یک اسم است و جون هم اسم یک ماه است مثل جولای و سپتامبر برای همین آنها خاطرات خودشان را در این زمینه ها می گفتند و می خندیدند. من هم مثل برگ چغندر قند ایستاده بودم و گوش می دادم. یکی از آنها گفت که یک بار با دوست پسر امریکایی خودش در حال مراوده دیپلماتیک بود و دوست پسرش داشت مراسم عشای ربانی را به جای می آورد و او هم که خیلی خوش به حالش شده بود گفت جان! بعد دوست پسرش با تعجب سرش را بالاآورد و گفت که جان دیگر کدام لعنتی است؟ او هم که اعصابش خرد شده بود موهایش را گرفت و سرش را به پایین هول داد  و گفت خفه شو و کارت را بکن! من که همچنان در شوک فرهنگی به سر می بردم و مست هم بودم با شنیدن این قضیه چنان بلند زدم زیر خنده که توجه همه به سوی من جلب شد!

از زمانی که از جمع ایرانی ها رفتم دیگر هیچ کدام از آنها را ندیدم و دیگر به ندرت به مهمانی رفتم. الآن می فهمم که آنها سعی می کنند تا دور یکدیگر جمع شوند و از غم و اندوه دوری از کشورشان بکاهند. جوان تر ها هم که برای خودشان خوش هستند و می زنند و می رقصند و بزرگتر ها هم دور هم جمع می شوند و غیبت می کنند. راستش من اصلا از جمع آنها خوشم نمی آید ولی ایرادی هم به آنها نمی گیرم و به نظرم آنها سعی می کنند که محیط ایران را برای خودشان شبیه سازی کنند. مثلا دو نفر که با هم قهر هستند به مهمانی می آیند و پشتشان را می کنند به یکدیگر در حالی که هیچکدام از آنها مجبور نیستند در آنجا حضور داشته باشند. ولی احتمالا این حالت ها را دوست دارند و به آنها آرامش و یا شادی می دهد. چون جمعیت ایرانی ها در یک منطقه چندان زیاد نیست شما ممکن است بسیاری از شخصیت های معروف را هم در این مهمانی ها ملاقات کنید. مثل نویسندگان و شاعران و یا خواننده های معروف لس آنجلسی و یا نوازندگان سنتی. من در مهمانی های لس آنجلس خیلی از خواننده های لس آنجلسی را دیدم و در سنفرانسیسکو هم شخصیت های ادبی و سیاسی را ملاقات کردم. البته چون عموی من از یهودیان پولدار لس آنجلس است مخصوصا در مهمانی هایش افراد سرشناس را دعوت می کند که مثلا کلاس کارش بالا باشد اگرنه ممکن است اگر شما در لس آنجلس دانشجو باشید در مهمانی های خودتان این افراد را نبینید. ولی در سنفرانسیسکو وضعیت خیلی بهتر است و ایرانیهای زیادی هستند که واقعا آدم از صحبت کردن با آنها لذت می برد. یک بار یک نوازنده تار اهل کشور آذربایجان را ملاقات کردم که بسیار معروف است و صدای سازش بدون اغراق اشک آدم را در می آورد. برکلی هم شهری است در کنار سنفرانسیسکو که ایرانی های تحصیلکرده و بسیار موفق در کانون ایرانی های دانشگاه آن فعالیت دارند و گهگاهی سمینارهای خوبی برپا می کنند و از شخصیتهای مهم دعوت می کنند که در آنجا سخنرانی کنند. البته مراسم آنها برای من یک مقداری حوصله سر بر است و به ندرت به آنجا می روم.

در حال حاضر تنها چیزی که در مهمانی ایرانی ها برای من بسیار جذاب است غذای آن است و اگر کسی به آنجا برود و برای من از آن مهمانی قرمه سبزی و قیمه بادمجان و فسنجان بیاورد ترجیح می دهم که آن غذاها را در خانه خودم بخورم. معمولا وقتی به مهمانی ایرانی می روم چون غذا بسیار زیاد است صاحبخانه مقدار زیادی غذا به من می دهد که با خودم ببرم و من برای یک هفته شام و نهار دارم. خوب من با اینکه لاغر هستم ولی خیلی شکمو هستم و کاری هم نمی شود کرد. اگر گرسنه باشم با دیدن یک بشقاب پلو و قرمه سبزی با ماست و دوغ و سبزی خودن تازه تمام دین و ایمان و سیاست و کیاست خود را از دست می دهم و جانم را فدای آن می کنم. به همین خاطر از این که قرار است مادرم بیاید خیلی خوشحال هستم چون برایم غذا درست می کند و تا یک مدت می توانم دلی از عزا در بیاورم. الآن هم فکر کنم که گرسنه ام باشد چون یادداشتم به طور ناخودآگاه دارد به سمت غذا و قرمه سبزی گرایش پیدا می کند و اگر هر حرف دیگری هم بزنم آخرش به غذا ختم می شود. بعضی اوقات دلم برای سفره های شام و یا نهاری که مادر بزرگم بر روی زمین پهن می کرد و غذا را بین همه تقسیم می کرد تنگ می شود. او در حالی که تکه های مرغ را به قسمت های مساوی تقسیم می کرد توضیح می داد که چطور با هنر چانه زنی خاص خودش مرغ و یا سبزی را ارزان تر از همه جا خریده بود. پروژه کاری او این بود که صبح زود از خانه خارج می شد و به میدان فوزیه می رفت تا از بین تمام کسبه و یا دست فروشان آنجا بهترین و ارزان ترین جنس خود را تهیه کند. آنقدر چانه می زد که حتی من که بچه بودم خیلی خجالت می کشیدم. یک بار آقای فروشنده گفت مادر جان اصلا این جنس را ببر و پول هم نده ولی مادر بزرگ من قبول نمی کرد و حتما می بایست جنس مورد نظرش را به مبلغی که خودش تعیین می کرد بخرد و طرف هم حتما می بایست راضی باشد اگرنه دست از سرشان بر نمی داشت و آنها را کلافه می کرد. او در زمان چانه زنی هیچ وقت اعتراف نمی کرد که پول کافی ندارد ولی همیشه می گفت که تو باید این جنس را به این مبلغ بفروشی و من با اینکه پول دارم بیشتر نمی پردازم. بعد هم اقلام خریداری شده را در سبد پلاستیکی نارنجی که دسته اش را هم با تکه پارچه وصله کرده بود به خانه می آورد و آنها را برای درست کردن نهار و شام آماده می کرد. من هم در حالی که کنار او چمباتمه می زدم و چانه ام را روی دستهایم می گذاشتم به او نگاه می کردم و یا اینکه به آواز محلی که زمزمه می کرد گوش می دادم. حالا من در امریکا با این همه امکانات دارم حسرت آن کتلت هایی را می خورم که مادربزرگم هر موقع نمیتوانست گوشت بخرد درست می کرد و الکی به همه می گفت که درونش گوشت هم دارد. عجب دنیایی است!

خوب دیگر تا من این وبلاگ را تبدیل به یک اغذیه فروشی نکردم بروم و صبحانه بخورم و بعدش هم به امورات روزانه کاری بپردازم. پاینده باشید.

۳ نظر:

  1. به نظر من این کاملا طبیعیه که بچه ای برای چیزهایی که میخواهد بعضی مواقع گریه کنه!

    پاسخحذف
  2. سلام

    من قبلا هم برات پیام گذاشتم
    شما با متن روان و سلیسی که دارین خیلی خوب جامعه امریکا رو موشکافانه بررسی میکنید
    منم ایشالا سال دیگه میام لس آنجلس.اگه بشه میخوام تو رشته موسیقی تحصیل کنمالبته اینجا یعنی تو ایران لیسانس کامپیوتر گرفتم که میگن رشته کامپیوتر تو امریکا بازار خوبی داره به نظرتون من به کامپیوتر بچسبم یا برم دنبال موسیقی؟
    ازتون کمال تشکر رو دارم راستی من عکس شما رو ندیدم اگه میشه عکستون تو وبلاگ بذارین کنجکاوم واسه دیدنتون.

    اینم وبلاگمه:
    http://happyboy.blogfa.com

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.