امروز صبح مجبور شدم که ماشینم را به نمایندگی ببرم که شیشه بالابر عقب آن را تعمیر کنند. بعد از اینکه ماشین را تحویل دادم مجبور شدم که نیم ساعت در سالن انتظار بنشینم تا شاتل بیاید و من را به محل کارم برساند. شاتل در واقع همان تاکسی سرویس خودمان است که مجانی است و توسط کمپانی استخدام می شود که مشتریان را بیاورد و ببرد. در سالن انتظار همه آدمها حداقل سه نسل از من بزرگتر بودند و نه تنها هیچ منظره چشمگیری وجود نداشت که حوصله ام سر نرود بلکه احساس می کردم که در پارک ژوراسیک نشسته ام و همه دایناسورها به من نگاه می کنند و لبخند می زنند. در آنجا بود که دوباره به یاد اصغر آقا مکانیک و بوی روغن سوخته مغازه اش افتادم. سرانجام نوبت من رسید و همان راننده قبلی من را به خانه رساند و سپس از آنجا با موتور گازی خودم به سر کار آمدم. آخر هفته ای که پشت سر گذاشتم هم تعریف خاصی نداشت. بیشتر استراحت کردم و کمی هم اطاقم را نظافت کردم. راستش یک مدت به عنکبوت ها رو دادم و سعی کردم با محیط زیست اطراف خودم مهربان باشم ولی آنها از این رفتار من سوء استفاده کردند و کم مانده بود که بر سوراخ دماغ من هم تار عنکبوت ببندند. مخصوصا شبها برای اینکه خودشان را به یالای دیوار برسانند از روی سر من رد می شدند و من چند بار مچ آنها را در حین عبور از صورتم گرفتم. البته عنکبوت های لنگ دراز آرام هستند و کاری به کار آدم ندارند ولی عنکبوت های تپل و سیاه خیلی شیطان هستند و همیشه یا روی سر آدم آویزان می شوند و یا اینکه از این گوشه به یک گوشه دیگر می روند. آنها زیاد اهل تار بستن و در یک جا ماندن نیستند و بیشتر می پرند و خودشان را از در و دیوار آویزان می کنند. فقط یک نوع از هزاران نوع عنکبوتی که در این منطقه وجود دارد خطرناک است و آن هم بیوه سیاه نام دارد که مثل همین عنکبوتهای معمولی سیاه است ولی دم آن نقاط و خطوط قرمز دارد. بهرحال دیروز همه آنها را به درون لوله جارو برقی فرستادم تا ادب شوند.
شنبه صبح که درهای خانه باز بود یک موش خرما وارد خانه شده بود و همخانه ام که یک لحظه آن را دیده بود فکر کرد که موش معمولی است ولی پس از اینکه تعقیبش کردیم فهمیدیم که یک موش خرمای بزرگ و سیاه و خیلی زیبا بود. او به خاطر بزرگی و سنگینی نمی توانست مثل موش خانگی سریع بدود و موقع دویدن لنگر می انداخت. بالاخره او را به بیرون از خانه کیش کردیم و او در لابلای بوته ها قایم شد و احتمالا از آنجا به زیر خاک رفت. البته هنوز هم نمی دانم که موش خرما بود یا موش کور چون راستش اصلا نمی دانم فرق آنها با یکدیگر چیست. اینجا راکون هم زیاد دارد که معمولا جای پای آنها را می شود بر شیشه و سقف ماشین دید. اگر ماشین خود را زیر درخت و یا نزدیک دیوار پارک کنید از آن به عنوان پله استفاده می کنند و بالا و پایین می روند. آنها خیلی با نمک هستند و معمولا شب ها رفت و آمد می کنند. چشمان درشتی دارند که در تاریکی شب برق می زند و بچه هایشان را هم بر روی کولشان حمل می کنند. آنها عاشق آب تنی هستند و بعضی شب ها می بینم که در پشت حیاط ما جمع می شوند و آب تنی می کنند. آنها اصولا وحشی نیستند ولی اگر بچه همراهشان باشد نباید خیلی زیاد به آنها نزدیک شد. من شنیده ام که آنها می توانند حامل بیماری هاری باشند و اگر گاز بگیرند خطرناک است. یک شب که در ریچموند بودم وارد حیاط خانه شدم و داشتم به سمت میز و صندلی که در زیر درختان بود می رفتم که ناگهان دیدم دو تا راکون در فاصله خیلی نزدیک به من ایستاده اند و در حالی که یک بچه هم از گردن یکی از آنها آویزان بود به من زل زده اند. من که کمی ترسیده بودم سر و صدا کردم و نور چراغ قوه را بر چشمانشان انداختم که فرار کنند ولی آنها همانطور ایستاده بودند و خیلی خونسرد با چشمان بزرگشان به من خیره شده بودند و احتمالا داشتند فکر می کردند که این ادا و اصول و سر و صداها چیست که من از خودم در می آورم. سپس فهمیدم آن کسی که باید فرار کند من هستم نه آنها و برای همین خیلی آهسته و عقب عقب از همان راهی که آمده بودم برگشتم و اجازه دادم که آنها قدم زنان به راه خودشان ادامه دهند و بروند. درست یادم نمی آید ولی ممکن است که حتی از ترسم به آنها تعظیم هم کرده باشم وگفته باشم که خیلی خوش آمدید, قدم رنجه فرمودید, باز هم از این طرف ها تشریف بیاورید!
امروز هم دوشنبه است و من اصلا حوصله دیدن قیافه کسی را ندارم. بقیه هم همین طور هستند چون فعلا سر و کله هیچ کسی پیدا نشده است و همه دارند سعی می کنند که از خواب بیدار شود و به خودشان بقبولانند که آخر هفته تمام شده است و دوباره باید کار کنند. جمعه ظهر رفته بودم به سوپر مارکت که هم ساندویچ بگیرم و هم اینکه مقداری خرت و پرت و خوراکی های آشغالی برای سر کارم بخرم که وقتی گرسنه ام می شود بریزم توی این شکم وامانده. در حال خرید کردن و سر کله زدن با خودم بودم که معاملات املاکی زنگ زد و شروع کرد به ردیف کردن اصطلاحات بانکی و چیزهایی که مربوط به اسناد خانه است. من که خیلی سر در نیاوردم به او گفتم که اول از هر چیز به من بگو که داری خبر بد می دهی یا اینکه داری خبر خوب می دهی. او گفت که دارد خبر بد می دهد و اسناد خانه یک ایرادی دارد که قرار است بانک فروشنده تا پایان امروز رفع کند ولی متاسفانه گفته است که این کار را نمی کند و بانک وام دهنده هم گفته است که اگر تا پایان امروز آن را به من ندهید فروش خانه را کنسل می کند. البته من هنوز هم درست نفهمیدم که چه شد ولی فقط می دانم که یک مشکلی در اسناد داشته است که نتوانسته اند اپرایزال صادر کنند. خلاصه از آنجایی که چند ساعت بیشتر به آخر روز جمعه نمانده بود من قضیه خریدن خانه را ملغی دانستم و وقتی به اداره برگشتم شروع کردم به گشتن برای اجاره یک خانه دو اطاق خوابه. خوشبختانه موارد بسیار خوب و مناسبی هم پیدا کردم و خیالم راحت شد که با هزار و چهارصد دلار در ماه می توانم در همین نزدیکی یک آپارتمان دو خوابه با دو حمام اجاره کنم. دوباره آخر روز جمعه معاملات املاکی زنگ زد که مشکل تقریبا برطرف شد و با مدیر کارمند بانک صحبت کرده است و او گفته است که دوشنبه مشکل را حل می کند. حالا امروز که در خدمت شما هستم دوشنبه است و من هنوز نمی دانم که آیا خرید خانه ام درست می شود و یا اینکه باید خانه اجاره کنم. از طرف دیگر مجبور هستم که یک ماه دیگر نیز همین اطاقم را تمدید کنم چون مادرم هفته دیگر می آید و حتی اگر خانه ای را اجاره کنم و یا بخرم آن خانه خالی است و حتی یک صندلی هم ندارم که به آنجا ببرم تا بشود روی آن نشست! اینطوری لااقل فرصت کافی داریم که چهار تا وسیله ضروری را بخریم و بعد به آنجا برویم.
راستی می خواستم یک مسئله ای را یادآوری کنم و آن این است که من هم مثل شما در حال یادگیری بیشتر هستم و چیزهایی که می نویسم ممکن است از نظر ظاهری درست به نظر بیاید ولی هیچ مبنای علمی و فلسفی ندارد و همه آنها زاییده افکار و خیالات و یا برداشت های شخصی خودم در شرایط مکانی و زمانی متفاوت هستند. حتی ممکن است که نوشته های من گاهی با باورهای شخصی خودم هم متفاوت باشد برای همین اگر کسی همه نوشته های من را بخواند حرف های متناقض زیادی پیدا خواهد کرد. مطمئن هستم که بحث هایی هم که ایجاد می شود ممکن است حتی عصبانی کننده باشند ولی حداقل نتیجه مفید آن این خواهد بود که در مورد آن مسائل حرف زده شده است. گفتگو کردن همیشه نباید به صدور قطعنامه منجر شود بلکه بیشترین فایده آن این است که طرفین از نظرات یکدیگر آگاه می شوند, حتی اگر به نظرشان مسخره و یا دور از منطق بیاید. ولی واقعیت این است که ما زیاد فرصت گفتگوی آزادانه را در رابطه با اندیشه خودمان نداشته ایم و بیشتر گفتگوهای ما جنبه فیزیکی پیدا کرده است و منجر به برخورد بدنی و یا آزار طرف مقابل شده است. گفتگو برای ما مثل بازی شطرنج و تخته نرد است که ما سعی می کنیم حتما پیروز میدان باشیم و اگر هم نتوانستیم ببریم صفحه بازی را به هم می ریزیم و یا اینکه قهر می کنیم و به گوشه ای می رویم. برخی از ما نیز اگر نتوانستیم ببریم سعی می کنیم با کلمات آزار دهنده طرف مقابل را کلافه کنیم. دقیقا مثل خودم که اگر کسی یک بازی را از من می برد به او می گفتم که چه فایده آدم باید در بازی زندگی برنده باشد که تو نیستی! یا اینکه وقتی که فوتبال بازی می کنیم چنان سر دیگران فریاد می کشیم که طرف احساس کند اگر دفعه دیگر درست پاس ندهد گلوی او را می گیریم و خفه می کنیم.
به نظر من ریشه این مسئله این است که ما اصولا دشمن پرور هستیم و هر کسی را که اندیشه اش با ما جور در نیاید دشمن فرض می کنیم و به هر طریق ممکن سعی می کنیم که او و اندیشه اش را از صحنه محو کنیم. حتی اگر این کار را هم نکنیم سعی می کنیم که به یک طریقی او را آزار دهیم و سوزنی به او فرو کنیم که یک جایش بسوزند. ممکن است به او ناسزا بگوییم و یا اینکه از مسائل جنسی و نژادی بر علیه او استفاده کنیم. مهرورزانی که در هتل های مجانی دولتی مشغول به کار هستند هم از پشت کوه نیامده اند بلکه آنها هم مثل ما فکر می کنند و کسانی را که عقایدشان با آنها متفاوت است را دشمن دانسته و از هر ابزار ممکن بر علیه آنها استفاده می کنند. این ابزار می تواند ناسزا باشد و یا می تواند سوء استفاده های جنسی و برخورد فیزیکی باشد. در حالی که طرف مقابل فقط در مورد یک مسئله اظهار نظر کرده است و عقیده اش با عقیده آنها فرق داشته است. ما هم گهگاهی همین کار را می کنیم ولی ممکن است متوجه آن نشویم. مثلا یکی از دوستان نوشته من را در مورد امریکا می خواند و نظراتش را در مخالفت از آن می نویسد که کاری بسیار پسندیده است ولی چون نظرات من را مخالف با خودش می بیند و یا حتی می بیند که سواد من به اندازه او نیست من را دشمن خودش فرض می کند و مثلا پیش خودش می گوید که الآن یک چیزی برایش می نویسم که تا فلان جایش بسوزد. این روش ها در بین ما رایج است و دقیقا مثل همان عملی است که همان فرد معروف, عکس خانم یکی دیگر را در مناظره در آورد و گفت بگویم؟ بگویم؟ متاسفانه بیشتر ما هم همین کار را انجام می دهیم و آن فرد مذکور معروف هم گرچه می خواهد به کره مریخ برود ولی از کره مریخ به میان ما نیامده است.
باور کنید که هیچ ایرادی ندارد اگر اندیشه دیگران با ما متفاوت باشد و اگر ما هم به اندازه دیگران فرصت ابراز عقیده را داشته باشیم باید خوشحال باشیم و از این فرصت استفاده کنیم. اگرنه من یک آدم معمولی هستم که مهاجرت کرده ام و فقط می توانم دیده های خودم را بنگارم. مثلا وقتی بازداشتگاه امریکا را می بینم با بازداشتگاه خودمان مقایسه می کنم و آن را می نویسم. خوب دوستانی هم که مطالعه دارند و آمار می دانند مشکلات و آمار زندانیان و گوانتانامو و این جور چیزها را هم می نویسند که یاد بگیریم. ولی وقتی من به درون بازداشتگاه در محله خودمان می روم و می بینم که همه جا رنگ زده و تمیز است و لااقل ظاهر رفتار آنها خیلی محترمانه است که نمی توانم بگویم چون در کتابی که نخوانده ام گفته است که زندان های امریکا بسیار بد است و در آن تجاوز جنسی می شود پس آن بازداشتگاه کوچکی هم که من دیدم از آن زیرزمین خیابان وزرا و یا سلولهای هتل اوین خیلی بدتر است. در اینکه زندان در هر جای دنیا جای بسیار بدی است که حرفی نیست ولی لااقل در امریکا زندان بانان به زندانیان تجاوز نمی کنند و اگر هم چنین اتفاقی بیفتد نه تنها تمام رسانه ها آن را اعلام می کنند بلکه دوستان هم آن را در این وبلاگ منعکس می کنند تا بر کسی پوشیده نماند و خاطی محاکمه شود. یا اگر می گویم که همه جا تمیز است و یا مردم با هم مهربان هستند فقط دیده های شخصی خودم است اگرنه ممکن است فردا مجبور شوم به مانهتن نیویورک بروم و برای شما بنویسم که آی بدادم برسید که من را کشتند. دوست بسیار عزیزی که از نوشته هایشان مشخص است که مدارج عالیه دارند و از ایرانیان با سواد در خارج از ایران هستند در پستی که عکس من در هالوین بوده است نوشته اند که ای کاش یک عکس از پشتت هم می گرفتی و در وبلاگ می گذاشتی. بعد ما از آقای مهرورز معروف که شاید به غیر از زیارت عاشورا دو تا کتاب غیر درسی هم نخوانده است چگونه انتظار داشته باشیم که عکس زن رقیب خود را در مناظره بالا و پایین نکند؟ و چگونه از عوامل وی انتظار داشته باشیدم که جوانان را مورد مهرورزی جنسی قرار ندهند؟ اینکه امریکاییان در زندان به همدیگر تجاوز می کنند یا نمی کنند به من مربوط نیست مگر اینکه دزدی و قاچاق کنم و به زندان بیفتم. ولی اینکه یک نفر در کشورم به خاطر ابراز عقیده به زندان برود و مورد تجاوز جنسی قرار بگیرد به من مربوط است.
امیدوارم که ما هم روزی بتوانیم عقاید متفاوت را بشنویم و نظرات خودمان را هم آزادانه اعلام کنیم بدون اینکه مورد آزار و اذیت اطرافیان خود قرار بگیریم.