امروز برای زنگ تفریح می خواهم برای شما داستان آمدنم را به امریکا تعریف کنم. البته کمی سرم شلوغ است و ممکن است که نتوانم همه آن را بنویسم ولی سعی خودم را خواهم کرد. شنبه گذشته با قایق بادی خودم رفتم ماهیگیری و طبق معمول ماهی نگرفتم ولی خیلی خوب بود و از هوای خوب و در آب بودن لذت بردم. البته در بین آن یک باران شدید هم آمد ولی مدت آن کوتاه بود و زود بند آمد. امیدوارم که آخر هفته دیگر هم هوا کمی خوب باشد.
بله دوستان من. داستان را از آنجا آغاز می کنم که من برای گرفتن ویزای خودم به ابوظبی رفتم. یکی از همکارانم صبح زود به دنبال من آمد و من را به ابوظبی برد. من کت و شلوار و کراوات عروسی خودم را پوشیده بودم و تیپ من طوری شده بود که وقتی خودم را در آینه می دیدم به خودم سلام می کردم. وقتی که کنسول هیبت من را دید هول شد و ویزای من را همانجا صادر کرد و گفت که فردا برای گرفتن ویزا بروم. من تازه از کت و شلوار و کراوات خوشم آمده بود و تا خارج شدن از دوبی آنها را از تنم در نیاوردم و احساس می کردم که دیگر با گرفتن ویزای امریکا شخص مهمی شده ام و باید سیخ راه بروم!
من با اینکه دوست دارم ساده زندگی کنم و از تجملات زیاد خوشم نمی آید ولی متخصص پز دادن هستم و خدا نکند که یک نفر بخواهد جلوی من در مورد یک چیزی که دارد پز بدهد. در آنصورت من هم کم نمی آورم و تمام داشته ها و نداشته ها را برایش ردیف می کنم. البته بدم نمی آید که کمی هم چاشنی خالی بندی به آن اضافه کنم تا لعاب آن بیشتر شود و بقول معروف همچین تالاپ برود و بچسبد به نشیمنگاه طرف. به نظر من آدم یا نباید پز بدهد و یا اگر می خواهد پز بدهد باید یک جوری پز بدهد که جگر طرف مقابل جیلیز و ویلیز کند! در ضمن فقط باید برای کسی پز بدهید که اهل پز دادن باشد اگرنه هیچ فایده ای ندارد و فقط وقت خودتان را تلف کرده اید.
حالا خودتان حساب کنید که من ویزای امریکا را هم گرفته بودم و تنها کاری که نکردم این بود که پاسپورتم را از گردنم آویزان کنم طوری که صفحه ویزای آن معلوم شود. البته پز دادن هم مهارت های خاص خودش را نیاز دارد و الکی نیست. مثلا وقتی با کسی حرف می زدم می بایست با مهارت تمام, موضوع صحبت را به امریکا و سفارت آن در دوبی می رساندم و بعد خیلی عادی می گفتم که آره اتفاقا من هم هفته پیش آنجا بودم. بعد طرف می گفت راستی؟ برای ویزا رفته بودی؟ بعد من می گفتم نه برای کار رفته بودم دوبی ولی سفارت هم رفتم که ویزا بگیرم. بعد طرف می گفت چی شد ویزا گرفتی؟ بعد من با یک لبخند و نگاه عاقل اندر سفیه می گفتم آره بابا من که مشکلی برای گرفتن ویزا نداشتم در واقع می خواستم گرین کارتم رو بگیرم. بعد طرف با حیرت و ناباوری می گفت بی خیال بابا. مگه به این سادگی هاست؟ بعد پاسپورتم را در می آوردم و نشانش می دادم و می گفتم فعلا یک ویزای یک ساله برام صادر کردن و گفتن برو امریکا گرین کارتت رو بگیر! بعد طرف می گفت بابا تو دیگه کی هستی؟!
یک بار داشتم با یک خانمی صحبت می کردم که یک دختر بسیار زیبا داشت و سه ماه بود که با یک نفر ازدواج کرده بود و به کانادا رفته بود. خلاصه من صبر کردم تا آن خانم هر چه تیر در ترکش داشت رها کند و چپ و راست از دامادش تعریف کند و پز بدهد. او می گفت که دخترش می گوید که کانادا فلان است و کانادا بهمان است. سپس من کمی قیافه ام را کج و کوله کردم و گفتم که حالا البته خوب کاری کردند که رفتند کانادا ولی ان شاءالله زودتر کارشون درست میشه میرن امریکا! بعد آن خانم گفت امریکا و کانادا که فرقی نمی کنه تازه میگن کانادا بهتر هم هست. بعد من دوباره قیافه ام را کج و کوله کردم و گفتم نه کانادا بد که نیست ولی خوب کانادا در مقابل امریکا مثل علی آباد کتول میمونه در مقابل تهران! بعد آن خانم در حالی که از شکست خوردن خودش در پز دادن ناراحت شده بود گفت ان شاءالله هر چی که به خیر و صلاحشون باشه همون پیش بیاد! البته این حرف من فقط کم نیاوردن در پز دادن بود اگرنه اگر قرار بود که من به کانادا بروم شروع می کردم از گفتن در مورد قتل و غارت در امریکا و اینکه در کانادا چقدر امنیت اجتماعی زیاد است.
خلاصه من تا زمانی که بعد از چند ماه به فرودگاه مهرآباد رفتم تا به سمت امریکا پرواز کنم آنقدر پز دادم که تمام عقده های نهفته ام خالی شد و از خجالت هر کسی که بچه اش یا فک و فامیلش در اروپا و امریکا و جاهای دیگر بود در آمدم! مثلا اگر کسی می گفت که من پسرم در امریکا سالی 100 میلیون تومان حقوق می گیرد قیافه ام را کج و کول می کردم و می گفتم بد نیست ولی خوب این حقوق ها توی امریکا مثل اینه که یکی توی ایران ماهی پانصدهزار تومان حقوق بگیره! البته خودم هم می دانستم که این حرفم چرت و پرته ولی از اثری که در آن لحظه در خطوط چهره پز دهنده ایجاد می کرد لذت می بردم!
روزی که من به فرودگاه رفتم مادرم, عمه و عمویم به نمایندگی از همه فامیل برای بدرقه من آمدند. من اصلا دوست نداشتم که کسی به همراه من به فرودگاه بیاید و با این سه نفر و بخصوص مادرم هم شرط گذاشته بودم که در فرودگاه فیلم هندی بازی نکنند. من قصد داشتم که سه ماه در امریکا بمانم و برگردم و احتمال ماندن خودم را بسیار ضعیف می دانستم. قبل از اینکه ویزای خودم را بگیرم همسر سابقم به ایران آمده بود و گفته بود که قصد دارد از من جدا شود و تنها زندگی کند. من در آن زمان خیلی ناراحت شدم و هیچوقت فکر نمی کردم که یک سال و نیم تنها بودن او در امریکا بعد از هفت سال زندگی مشترک چنین تاثیری در او داشته باشد. بهرحال هرچه که بود من در آن زمان انگیزه خودم را از ماندن در امریکا از دست داده بودم و فقط می خواستم که گرین کارتم را بگیرم و برگردم.
گرچه همسر سابقم از لحاظ دیپلماتیک به من وفادار نبود ولی لااقل آنقدر معرفت داشت که در فرودگاه به دنبال من بیاید و در انجام کارهای اولیه به من کمک کند. البته قدری از این معرفت او هم مربوط می شد به پول هایی که من از ایران برای او می فرستادم تا مبادا به او سخت بگذرد! بگذریم, بهرحال من با آن شرایط روحی خاص به فرودگاه مهرآباد رفتم تا سوار هواپیما شوم و به سمت امریکا حرکت کنم. من از هواپیمایی کی ال ام بلیط خریده بودم و مقصد ما آمستردام بود. بعد از مراسم خداحافظی و کمی هم فیلم هندی من وارد سالن فرودگاه شدم و سپس به داخل هواپیما رفتم. آن پرواز کاملا پر بود و حتی جای سوزن انداختن هم در هواپیما نیود. جالب اینجا بود که در فرودگاه مهرآباد همه فکر می کردند که من خارجی هستم و با من انگلیسی حرف می زدند!
در ردیفی که من نشسته بودم دو صندلی وجود داشت و من در کنار پنجره نشسته بودم و در سمت راست من هم یک خانم میانسال نشسته بود که بعدا فهمیدم در تورنتو زندگی می کند. نمیدانم چه هواپیمایی بود ولی صندلیهای آن بسیار کوچک و تنگ بود و با اینکه من آدم قد بلندی نیستم ولی باز هم پایم در آنجا به سختی جا می شد. خانمی که در کنار من نشسته بود کاملا پای خود را در محدوده من آورده بود و به من چسبانده بود. من بر طبق عادت همیشگی در این موارد هیچگونه عکس العملی از خودم نشان نمی دهم و سعی می کنم که کاملا بی حرکت بمانم. من از اینکه یک خانم خودش را به من بچسباند خوشم می آید ولی چون نمیدانم که او چه احساسی دارد برای همین ترجیح می دهم که کوچکترین عکس العملی در این موارد از خودم نشان ندهم و تا جایی که می توانم جمع و جور بنشینم.
آن خانم در مدت پنج ساعتی که در پرواز بودیم هرگونه عملیات آکروباتیکی را که دلش خواست با پاهایش انجام داد و من همینطور سیخ بر روی صندلی نشسته بودم و با چشمان گرد شده به جلویم نگاه می کردم. او با مچ پا و عضلات ساق پایش بر پای من فشار می آورد و پایش را بالا و پایین می برد. در انتهای پرواز از من پرسید که کجا می روم و من هم گفتم سنفرانسیسکو. او گفت که من هم در تورنتو زندگی می کنم. سپس گفت صندلیهای اینجا خیلی تنگه و آدم معذب میشه. من وانمود کردم که فارسی زیاد بلد نیستم و گفتم معذب یعنی چه؟ گفت یعنی اینکه صندلیهایش سخته, آدم راحت نیست. من گفتم آها من فکر کردم معذب یعنی هورنی!
وقتی به آمستردام رسیدیم من دولا دولا از هواپیما پیاده شدم و به سمت گیتی که مربوط به پرواز سنفرانسیسکو بود دویدم چون فقط ده دقیقه به پرواز مانده بود و هواپیمای ما حدود نیم ساعت تاخیر داشت. وقتی به گیت مربوطه رسیدم حتی کسی ویزای آمستردام من را هم نگاه نکرد و فقط از دور پاسپورتم را نشان دادم و آنها من را خیلی سریع به سمت هواپیما هدایت کردند. وقتی داخل هواپیما شدم خیلی تعجب کردم چون هواپیما تقریبا خالی بود و در هر چند ردیف فقط یک نفر نشسته بود.
خوب من دیگر باید بروم غذا بخورم. تا فردا
I'm the first,good luck
پاسخحذفقاه قاه قاه ها ها ها ها ها
پاسخحذفدست مريزاد
آقا خلقمون باز شد خيلي خنديدم در حد قاه قاه
پاسخحذفنصفه شبي اينجا
خيلي حال دادي دمت گرم مث قليون پر ملات و چاي پهلوش تو استكان كمر باريك
مثالهات و توصيفها ت خيلي خيلي باحال بودن
حال كردي ؟ حسابي هواتو داريم داش آرش
aza.joon
پاسخحذفROFL !!!!
خدا نکشتت:)) من مردم از خنده از تصور اینکه چه جوری پز می دادی و اینا:)) چه کیفی داشته ها:)
پاسخحذفمرسی، استعدادت در نوشتن خیلی خوبه. روز بروز هم بهتر میشه.
پاسخحذفسلام آقا آرش چقد ذوق ميكنم وقتي وارد جزئيات سفرت به آمريكا ميشي بازم اينجوري بنويس. البته من همه مطالبت را ميخونم و گاهي تكراري ها رو دوباره نيگا ميكنم ولي از اونجا كه خيلي آمريكارو دوس دارم و تو لاتاري شركت كردم از نوشتههاي مربوط به سفر خيلي لذت ميبرم بازم مرسي اينجا الان ساعت هفت صبحه و من زودتر اومدم سر كار كه كاراي شخصيام رو انجام بدم بازم مرسي
پاسخحذفتو هم میدونی خوانندگانت دلشون ضعف میره برای اومدن به امریکا حالا هی تیاتر بنویس و ما رو بخندون ....
پاسخحذفدر ضمن این چه وضعییته ای هست ادم تا سرش برمیگردونه تو پست گذاشتی؟!!!!
جالب بود آرش جان
پاسخحذفراستي تو از طريق همسرت رفتي يا از طريق لاتاري؟
با سلام و تشکر از مطالب شما
پاسخحذفراستی
1- سوال نیما رو من هم دارم
از طریق همسرتون رفتید یا لاتاری
2- شما چند سال پیش از ایران خارج شدید؟
چون سالهاست کسی از فرودگاه مهرآباد به خارج از کشور نمیره!
ای آرش بی وجدان ادامه این داستان؟
پاسخحذفسارا خانم به نظر شما روزی یک پست خیلی زیاده؟،تازه بعضی از روز های تعطیل یا مواقعی که مشغله ی کاری آرش مجال نوشتن رو به او نمیده مااز خواندن پست جدید محروم میشیم
پاسخحذفپس لطفا دیگه در این مورد از آرش عزیز کلایه نکنید!!!
بابا خیلی با حالی ...
پاسخحذفI love you man
پاسخحذفآرش ممنونم ازت به خاطر پست جالبت ولی اون قضیه ممهماندار هواپیما رو ننوشتی ناقلا فکر کنم جریانش توی همین پرواز به سنفرانسیسکو اتفاق افتاد نه؟
پاسخحذفمنتظریم.
باحال بود.
پاسخحذفای کاش روز پز دادن ما هم برسه... ای خدااااااا...
پاسخحذفاونجا كه برگشتي به خانومه گفتي فكر كردم منظورتون هورني بودو خالي بستي نه؟! ;)
پاسخحذفنوشته هات جالبو خوندنيه.. بامزم هست..
ولي انگار بعضي از دوستان كمبود خنده دارن كه قهقه
ميزنن!!!
ادامه بده... :)
متد پز دادنت عالی بود !
پاسخحذفبا برادر هویج کاملا موافقم!
پاسخحذفدرسته که این مطالب با مزه است ولی نه دیگه در حد قهقه
"تنها کاری که نکردم این بود که پاسپورتم را از گردنم آویزان کنم "
پاسخحذففقط بگم کخ منفجر شدم
ای ول..
منتظریم
ویزای آمریکا داشتی، هلند واست ترنزیت بوده، جریان ویزای آمستردام چیه؟؟!!!!!!!!!
پاسخحذف