۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

آرش به امریکا می رود 2

تا آنجا رسیدیم که من با عجله به سمت گیت سنفرانسیسکو دویدم و به هواپیما وارد شدم. مثل تمام کسانی که عشق خارج هستند و جوگیر می شوند, من هم یک کوله پشتی به پشتم داشتم و تمام آت و آشغالهایم درونش بود. ما یک فامیلی در ایران داشتیم که قرار بود به کانادا برود و از سه ماه قبلش حتی موقع دستشویی رفتن هم کوله پشتی به پشتش بود.

وقتی من به هواپیما وارد شدم دیدم که تقریبا خالی از مسافر است و پیش خودم گفتم که حتما من زود رسیده ام ولی در واقع من آخرین نفری بودم که به هواپیما وارد شده بود و پس از چند دقیقه هواپیما آماده پرواز شد. تقریبا در هر پنج ردیف صندلی یک نفر مسافر نشسته بود و هر کسی راحت می توانست جای خودش را عوض کند و یا اینکه دسته صندلی ها را بالا بزند و دراز بکشد.

بیشتر مسافران هم افراد مسن بودند چون زمانی که من به امریکا می آمدم تعطیلات تمام شده بود و فصلی نبود که برای مسافرت مناسب باشد. مهمان دارها هم دور همدیگر در پشت هواپیما جمع شده بودند و با هم می گفتند و می خندیدند. یک میز در پشت هواپیما گذاشته بودند که بر رویش نوشیدنی و غذا بود و هر کسی که می خواست خودش می رفت و از خودش پذیرایی می کرد.

راستش یادم نمی آید که قبلا چه چیزی نوشتم که همه شما منتظر واقعه خاصی بین من و مهماندار هستید و از قدیم گفته اند که دروغگو کم حافظه است! ولی خوب یکی از مهماندارها بود که به چشم خواهری همچین بزنم به تخته دارای کمالات بسیاری بود. گمان کنم هلندی بود و یک دامن هم تا زیر زانو پوشیده بود و یک کمی هم تپل و مپل بود. البته انکار نمی کنم که کمی به او ارادت داشتم ولی واقعه خاصی میان ما رخ نداد که قابل تعریف باشد.

فقط تنها چیزی که پیش آمد این بود که وقتی داشت در کنار صندلی من آشغال غذاها را جمع می کرد آنها را بر روی زمین ریخت و من هم به او کمک کردم که جمعش کند. منتهی وقتی من خم شده بودم که آشغال ها را جمع کنم او متوجه کله من نشد و به سمت دیگر خم شد و با نشیمنگاهش یک ضربه به کله من زد که باعث شد خودش تعادلش بهم بخورد و دوباره چیزهایی را که دستش بود به زمین بیاندازد.

با اینکه یازده ساعت پرواز خیلی خسته کننده است ولی چون می توانستیم بخوابیم کمتر خستگی سفر را حس می کردیم. من هم پس از اینکه دو تا فیلم سینمایی دیدم مثل بقیه مسافران سرم را به سمت راهرو بر روی بالش گذاشتم و پاهایم را هم به سمت پنجره دراز کردم و خوابم برد. تا اینکه حس کردم یک چیزی بر روی دماغم کشیده می شود و آن را غلغلک می دهد. سپس به آرامی چشمانم را باز کردم.

وقتی که چشمانم را باز کردم کمی طول کشید که بفهمم کجا هستم و خیلی زود متوجه شدم که آن چیزی که بر روی دماغ من کشیده می شود لبه دامن مهماندار است که آمده بود کنار آن صندلی که من سرم را روی آن گذاشته بودم و سعی داشت کاری را انجام دهد. وقتی او آمد کنار, من را دید که مردمک چشمهایم تا آخر باز شده است و به او خیره شده ام. او از من معذرت خواهی کرد که من را بیدار کرده است و گفت که سعی داشته است که سایه بان پنجره را بکشد پایین ولی گیر کرده است. من که نیشم هم تا بناگوش بازشده بود از او تشکر کردم و گفتم اشکال ندارد من خودم هم قبلا سعی کردم ولی نشد.

سپس او گفت که اگر نور اذیتت میکند برو و در یک ردیف دیگر بخواب که سایه بانش سالم است. من هم گفتم نه اتفاقا من سایه بان خراب دوست دارم و اگر خواستی بعدا باز هم سعی کن که آن را ببندی! او هم که متوجه شیطانی من شده بود یک ضربه کوچک به سر من زد و با خنده گفت بخواب و بعد هم رفت پی کارش.

حالا من هیچ, ولی شما انتظار دارید چه اتفاق عجیب و غریب دیگری در هواپیما رخ دهد؟ شهر هرت که نیست! برای خودش حساب و کتابی دارد. ولی در مجموع پرواز خیلی خوبی بود و من اصلا خسته نشدم. یک بار هم مهماندار را صدا کردم و از او پرسیدم که می توانم از جی پی اس استفاده کنم؟ او گفت که از خلبان سوال می کند و جوابش را بهم می گوید. پس از مدتی برگشت و بهم گفت که خلبان گفته است نباید از آن استفاده کنم. ولی من مخفیانه از آن استفاده می کردم تا بفهمم که الان بر روی کدام کشور هستم و چقدر تا مقصد مانده است.

بالاخره ما وارد قاره امریکا شدیم و از روی آلاسکا و قسمتی از کانادا گذشتیم و در نهایت به شهر سنفرانسیسکو رسیدیم و اولین چیزی که در فضای نیمه ابری آنجا دیدیم پل گلدن گیت بود که پایه های آن از ابر آمده بود بیرون. منظره خیلی زیبایی بود ولی مهمتر از همه این ها حس عجیبی بود که در من بوجود آمده بود. من داشتم وارد خاک امریکا می شدم و این برایم بیش از اینکه شادی آور باشد عجیب بود. راستش یک ناباوری ناخودآگاه و مزمن برای رفتن به امریکا در طی سالیان دراز در درون من به وجود آمده بود و در آن لحظه آن ناباوری شکسته شد و من خودم را در امریکا حس کردم.

فرودگاه سنفرانسیسکو دقیقا کنار آب است و تا آخرین لحظه شما فکر می کنید که هواپیما دارد بر روی آب فرود می آید. وقتی که من وارد فرودگاه سنفرانسیسکو شدم همه کارهایم خیلی سریع تر از آن چیزی که فکرش را می کردم انجام شد و کسی هم چمدانها و یا کوله پشتی من را نگشت. فقط به من گفتند که لپ تاپم را از کوله پشتی در بیاورم و روشن کنم که من هم اینکار را کردم.

وقتی که آدم برای اولین بار وارد امریکا می شود تا چند روز گیج می خورد و همه چیز برایش جدید است. مهمترین چیزی که توجه من را جلب می کرد مردم امریکا بود و اینکه من می ترسیدم با آنها مواجه شوم و یا حرف بزنم. گرچه قبلا زیاد به دوبی می رفتم ولی انگلیسی صحبت کردن آنجا با امریکا فرق دارد. در ضمن از بچگی در مخ ما فرو کرده اند که امریکاییها چنین و چنان هستند و وقتی که شما با آنها روبرو می شوید اعتماد به نفس خودتان را از دست می دهید. مثل این بود که همه مردم هنرپیشه های یک فیلم امریکایی هستند و من هم دارم آن فیلم را تماشا می کنم و وقتی که کسی از من سوالی می کرد تازه متوجه حضور خودم هم در آنجا می شدم.

روزها و هفته های اول همه چیز را با ایران مقایسه می کردم. دیگر آنقدر حساب و کتاب می کردم و دلار را به ریال تبدیل می کردم که تقریبا حال همه از این کار من به هم خورده بود. من یک سیستم سرور تلفن در دفتر شرکت در تهران نصب کرده بودم که می توانستم به طور مجانی با تهران تماس بگیرم. بنابراین در روزهای اول مدام از طریق اینترنت پشت تلفن بودم و با همه کسانی که شماره تلفن آنها را داشتم صحبت می کردم. سعی می کردم تمام چیزهایی را که در امریکا دیده بودم از طریق تلفن برای همه توضیح دهم. کم کم وقتی سر کار رفتم این تلفن ها به آخر هفته منتقل شد و الآن هم که دیگر هر چند هفته یک بار به فک و فامیل زنگ میزنم. البته مادرم همچنان شنبه ها به من زنگ.

راستش در آن زمان می دانستم که چه چیزهایی برای کسانی که در ایران هستند جالب است و با آب و تاب آنها را تعریف می کردم ولی الآن بعد از سه سال خیلی چیزها برایم عادی و یا حتی خسته کننده شده است و نمی توانم آنها را با هیجان تعریف کنم. البته آنهایی هم که در ایران هستند کم کم دارند من را فراموش می کنند هر چند من خیلی تلاش کردم که فراموش نشوم و ارتباطم را کاملا با ایران حفظ کنم ولی این طبیعت گذشت زمان و طبیعت از دیده دور شدن است.

من دیگر باید بروم تا اخراج نشده ام!


۱۵ نظر:

  1. خيلي جالب بود...
    نخ سوزن! اونجا كه پايه هاي پل رو تو ابرا ديدي...
    احساس تعجب و شگفت زدگيت به من منتقل ش...
    واووووووو... :O

    پاسخحذف
  2. 6mah pish oomadam canada, az tajrobiat moshtarak ke too in post khoondam lezat bordam, hanooz dollar ro be rial tabdil mikonam va saatha ba internet be iran vaslam
    ...

    MAMNOON , LEZAT BORDAM

    پاسخحذف
  3. سلام.
    آرش عزیز من مدت هاست که وبلاگ زیبای شما را دنبال می کنم و واقعا لذت می برم! اولین باری هست که کامنت می گذارم.
    کلا فکر آزادی داری و با بازی کلمات حس خودت را به شکل زیبایی به خوانندگان منتقل می کنی!
    امیدوارم ادامه بدی! منتظر نوشته های دیگه هستم
    Good Luck

    پاسخحذف
  4. فكر نكنم كه فراموش شده باشي بازم خوبه كه مادرت هر هفته سراغتو ميگيره، من كه دانشجو بودم بخاطر هزينه زياد تلفن مادرم خيلي كمتر تماس مي گرفت و خيلي ازين لحاظ دلم مي گرفت، انقد راديو و تلويزيون نگاه ميكردم كه حالم بهم ميخورد بهرحال خودتم يواش يواش عادت مي كني بيشتر و بازهم سرگرميهاي بيشتري شايد به سراغت بياد و اين احساس تنهاييت باز هم پر شه ديگه بايد راهشو پيدا كني

    پاسخحذف
  5. aza.joon

    khoob bood

    manam hamchenan be iran vaslam ,,, delam gir karde ,,, :(

    bayad kam kam yekari bokonam !!!

    پاسخحذف
  6. agha eshtebah nakardi shoma nabayd az ALASKA rad shodeh bashi, fekr mikonam eshtebah kardid, jayi digeh boodeh

    پاسخحذف
  7. آلاسکا؟ اشتب می کنی!

    پاسخحذف
  8. آرش دستت درد نکنه شفاف سازی کردی،گذشته از شوخی از مطالبت خیلی خوشم میاد قلمت پاینده.

    پاسخحذف
  9. خیلی ممنون.
    ولی در مورد یه قسمت اشتباه کردین و اینجا تو ایرون خیلی طرفدارهای پروپاقرص دارین :)

    پاسخحذف
  10. سلام...کبریت بی خطرم

    پس که اینطور.....
    من کاری کردم این خاطره شما رو با فکر خودم ترکیب کردم خوب چیزی در امد...

    اون روز وقتی وارد هواپیما شدم واقعا تعجب کردم چون بیشتر صندلی ها خالی بود برای همین منم رفتم درآخرین ردیف نشستم...البته تو هواپیما کسایی بودن اما بیشتر سن سال دار بودن و در ردیف های جلو نشسته بود...منم که حوصله خرخر کسی رو ندارم راحت امدم جایی که کاملا از اون ها دور باشم ...هواپیما پرواز کرد و من حال عجیبی داشتم..هم خوشحال بودم و هم می ترسیدم..شاید برای این بود که داشتم به جایی می رفتم که مدت ها انتظارشو کشیده بودم تو همین حالات بودم که مهماندار هواپیما امد و پرسید چیزی می خواین که من نزدیک بود خرابکاری کنم می خواستم بهش به فارسی بگم نه عزیزم اگه خواستم می گم...که البته چندتا کلمه رو هم فارسی گفتم و وقتی دیدم مهماندار بیچاره داره هاجو و واج منو نگاه میکنه...سریع خودمو جمع و جور کردم...
    بعد از این مساله سر خودمو با دیدن فیلم گرم کردم اما چون پرواز من تو شب بود دیگه احساس کردم باید حتما بخوابم...برای همین صندلی رو دراز کردم تا راحت تر بتونم بخوابم...تو همین حالمحواسم به همه چی بود و گاهی مهماندارها که رد میشدنو نگاه می کردم البته به چشم خواهری ....

    گاهی به پهلو می شدم گاهی چب ..راست تو همین حال بودم و فکر می کردم الان تو امریکا برام فرش قرمز پهن کردن هی رویا بافی می کردم که یکی از مهماندارها امد و گفت چی می خواین من که از دفعه پیش حواسمو جمع کرده بودم گفتم نه...و بعد سعی کردم سر صحبتو باز کنم بعد گفتم شما خسته نمی شید این همه راه میرید و سرپا هستید...که دیدم اونم بعدش نمیاد حرف بزنه ...بهش گفتم بشین که گفت نمی تونه و رفت و من می وندمو حسرت اون لبای قشنگش...

    فکر کنم فهمیده بود چون وقتی داشتیم حرف می زدیم من فقط به لباش نگاه می کردم...

    من بعدش با همه توان تلاش کردم بخوابم...نمی دونم چقدر گذشته بود که احساس کردم یکی داره به سرم دست میکشه...منم مثل آدمای جن زده دست طرفو گرفتم

    و دیدم به به خانوم مهماندار هستن اون بدبختم هول کرده بود.. وسریع گفت شما بد جوری خوابیده بودی و نزدیک بوده به گردنت آسیب برسه برای همین منم داشتم سرتو درست میکردم...

    منم تشکر کردم و گفتم شما خیلی مهمربونی و مطمعن هستم همسر شما مرد خوشبختی هست...که دیدم اخماش رفت تو هم و گفت تقریبا به 6 ماه پیش از شوهرش جدا شده...منم با شنیدن این حرف شاخکام به کار افتاد شروع کردم به تعریف و تمجید...

    و کم کم حس کردم داره از حالت رسمی حرف زدن خارج میشه منم پیاز داغشو زیاد کردم... و صحبتو بردم به سمت خصوصیات مردهای ایرانی از این حرفا...
    که مردهای ایرانی اهل خانوداه هستنو زنا رو خیلی دوست دارن...
    اینم تا می تونست خودشو به من نزدیک می کرد و حس دیپلوماتیکو در من بیدار می کرد... داشتم دیونه می شدم...برای همین گفتم یک کاری بکنم برای همین شروع کردم به ژست غم گرفتن و اینکه چقدر تو زندگی تنها هستم...تو همین حالات هنرپیشه گی بودم که دیدم سرشو اورد چسبوند به سرم...منم از خدا خواسته دستامو بردم طرف(بقیه داستان در ارسال نظرهای بعد)

    پاسخحذف
  11. من مدتهاست نوشته های زیبا و جذاب شما را میخوانم اما اولین باریست که کامنت میگذارم. فوق العاده از شیوه نگارشتون لذت میبرم تا حدی که امشب قسمتی از پست اخیرتون را برای دخترم هم خواندم و هردو کلی لذت بردیم.مطمئن باشید شما برای هیچکس چه کسانی که شما را می شناسند و چه آنهایی که نمی شناسند فراموش شدنی نیستید.

    پاسخحذف
  12. Aagha Arash shoma az japon omaidn USA?

    پاسخحذف
  13. داش سیا
    بابا خیلی باهالی
    آدم به آخراش که میرسه واقعا حس دیپلوماتیکش فعال میشه

    پاسخحذف
  14. احساس میکنم تو امریکایم..
    ای کاش بودم...

    پاسخحذف
  15. این سیستم تلفن اینترنتی که گفتی راه انداخته بودی چجوری بود؟؟
    یعنی اینجا به خطی وصل می شدی که اینترنت نداشت؟! چجوری آخه؟؟ ممنون میشم یه توضیح بدی

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.