موج جدید اخراج ها هم فرا رسید و افراد زیادی را از شرکت ما اخراج کردند ولی این بار هم من در بین آنها نبودم. آن کار دوم را نگرفتم چون مسیرش خیلی به من دور بود و من می بایست حداقل دو بار در هفته به آنجا می رفتم که خیلی برایم سخت بود. البته من از کار سخت هراسی ندارم ولی باید کاری را قبول کنم که در توانم باشد اگرنه پیامد بدتری را برایم به همراه خواهد داشت. ولی در عوض ممکن است که برای کار دوم شرکتی را ثبت کنم و کارهایی را برای خودم انجام دهم. اتفاقا تجربه شرکت داشتن در امریکا هم بسیار خوب است و باعث می شود که خیلی چیزها را یاد بگیرم. البته شرکت مسئولیت محدود نخواهم زد بلکه از همین شرکت های خانگی آبدوغ خیاری تاسیس می کنم که کوچک و بدون دردسر است و شاید بتوانم بخشی از مخارجم را هم به پای شرکت بزنم تا از بدهی های مالیاتی کسر شود. قبلا فکر می کردم که اگر از کارم اخراج شوم می توانم با خیال راحت چند ماه به ایران بروم و ببینم که همه چکار می کنند ولی الآن مخارجم طوری است که اگر اخراج هم بشوم نمی توانم خانه و زندگی و ببو را ول کنم و باید به دنبال منبع درآمد و یا شغل جدید باشم تا به فنا نروم. ظاهرا در طالع من چیزی در مورد برگشتن به ایران نوشته نشده است مگر این که امورات طوری مهیا شود که من بتوانم دو ماه مرخصی یگیرم. دیروز عمه ام به من زنگ زد و حدود یک ساعت با همه صحبت کردم خانه اش طبق معمول شلوغ بود و فامیل های دیگرم از شهرستان به خانه آنها قشون کشی کرده بودند و همهمه ای بر پا بود. من خیلی شلوغی خانه را دوست دارم و همه تا دیر وقت بیدار هستند و چایی می خورند و حرف می زنند و غیبت می کنند. وقتی که پاسی از شب می گذرد چون غیبت دیگران تمام می شود خود مهمان ها به دسته های کوچک تر تقسیم می شوند و پشت سر افراد دسته های دیگر غیبت می کنند. وقتی که من در ایران بودم سعی می کردم که همه جا باشم تا کسی فرصت نکند در مورد من غیبت کند. عمه ام می گفت که وقتی رفتی امریکا تازه توانستیم یک دل سیر پشت سرت غیبت کنیم ولی دیگر کم کم از صدر اخبار کنار رفتی و موضوعات جدیدی مطرح شد که غیبت خور آنها بسیار ملس تر از موضوعات تو بود. من سعی می کردم که پس از آمدنم به امریکا با تلفن پی گیر ماجراها باشم ولی دیگر پس از چند سال به خاطر عدم بازدهی و نداشتن کارآیی لازم در نقل قول خبرهای دست اول من را از چرخه اطلاعات خانوادگی کنار گذاشتند. حتی کار به جایی کشیده است که می ترسم اگر کسی دار فانی را وداع بگوید هم به من خبر ندهند یا خبرش دیر به من برسد.
امروز هوا بسیار خوب و بهاری است و من فقط یک تی شرت یقه دار پوشیده ام. در محل کار ما پوشیدن هر لباسی آزاد است ولی لباس باید حتما یقه داشته باشد. شلوار لی هم برای کسانی که با مشتری سر و کار ندارند آزاد است در غیر این صورت باید در مواجهه با مردم حتما لباس رسمی بپوشند. من معمولا یک پیراهن و شلوار جین به تن می کنم و اگر یک مقدار هوا خنک باشد یک جلیقه هم بر روی پیراهن می پوشم. بعضی وقت ها هم که هوا گرم تر باشد از تی شرت یقه دار استفاده می کنم. ممکن است باورتان نشود ولی هنوز خیلی از لباس هایی را که از ایران با خودم آورده ام استفاده می کنم. چند تا تنبان کوتاه خانگی هم دارم که دختر عمه هایم برای کادوی تولدم خریده بودند و هنوز آنها را در خانه می پوشم. فکر کنم یکی از آن تنبان ها را در یک ویدیویی که برایتان گذاشته ام دیدید البته چند تا از آنها هم ساییده شده است و خشتکش جر خورده است و قابل استفاده نیست. شورت جر خورده هم دارم ولی چون توسط مردم دیده نمی شود هنوز از آنها استفاده می کنم ولی آنها را در ته صف گذاشته ام تا اگر لباس های تمیزم تمام شد و حوصله رخت شویی نداشتم از آنها استفاده کنم. شما هم سعی کنید که من را با شورت جر خورده و سوراخ سوراخ مجسم نکنید چون قباحت دارد. اصلا به یک چیز دیگر فکر کنید. داشتم می گفتم که هوا بسیار صاف و دلپذیر است. امروز می خواستم با موتور گازی به سر کار بیایم ولی چون بیش از دو هفته آن را روشن نکرده بودم باطری آن ضعیف شده بود و حوصله نداشتم که هندل بزم. من که تا به حال نتوانسته ام با هندل موتورم را روشن کنم مخصوصا اگر سرد باشد. امشب هالوین است ولی کار خاصی نمی کنم. همخانه ام هم سخت به دنبال کار می گردد و تا زمانی که کار پیدا نکند خیالش راحت نیست که هیچ کار تفریحی انجام بدهد. امروز صبح وقتی داخل اطاقم شدم دیدم که دو بسته شکلات بر روی میزم گذاشته اند. این یک رسم است که در روز هالوین مثلا روح یا جن و پری و این چیزها می آیند و شکلات برای آدم ها می آورند. بچه ها هم مثل رسم قاشق زنی چهارشنبه سوری به در خانه ها می آیند و از ساکنان منزل خوردنی های خوشمزه درخواست می کنند. دیشب یک مشت بچه قد و نیم قد به در خانه ما آمدند و من هر چه شکلات و گز در کمد داشتم به آنها دادم. ببو هم آمده بود تا مطمئن شود خوراکی های او را به بچه ها نمی دهم. دیروز همخانه ام می گفت که ببو با یکی از گربه های محل از زیر در حیاط دعوا کرده بود و ببو که بسیار خیکی و گنده است سعی می کرد خودش را از زیر در رد کند و با دست و پایش به سمت آن گربه دیگر لگد می پراند. بیچاره ببو نمی فهمد که پنجه ندارد و نمی داند که اگر یک گربه کوچک پنجه دار یک آپارکاد به زیر چانه اش بکشد تمام پشم هایش می ریزد. تنها کاری که احتمالا ببو می تواند بکند این است که از روی یک بلندی با شکم بر روی آن گربه نگون بخت بپرد و او را له کند. بعضی وقت ها صبح زود در اطاقم را برای ببو باز می کنم تا کمی پیش من بیاید و نازش کنم. ولی بعد یکهو یک پرنده را در بیرون پنجره می بیند و جو گیر می شود و با لگد کردن شکم و دل و روده من به سمت پنجره می دود. من هم که زیر پای او له شده ام دادم در می آید و می گویم هی یابو!
راستش امروز می خواستم که در مورد یک موضوع مهاجرتی بنویسم ولی آنقدر چرت و پرت گفتم که دیگر فرصتم تمام شد و باید بروم. اگر عمری باقی باشد دفعه بعد یک مطلبی می نویسم که هم خدا را خوش آید و هم خرما را.
ﻋﯿﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ
پاسخحذفﺷﻤﺎ ﺑﻨﻮﯾﺲ
ﭼﺮﺕ ﺑﻨﻮﯾﺲ
همچینم بی بار نبود! همین که آدمو میبری تو جو بلاد کفر هم نعمتیه.
پاسخحذفشهداد
سلام
پاسخحذفخوش به حالتون که " هوا بسیار خوب و بهاری است "...
:)
اگر توانستی ایمیل ما را هم جواب بده.
پاسخحذفممنون.
احمد.
اینجا هم هوا بهاری شده.
پاسخحذفباز هم خودم.
مرتب تصور تو با یک شورت جر خورده و سوراخ سوراخ به صورت یک فکر مزاحم می آد تو ذهنم! دست خودم نیست!
پاسخحذفﺗﺎﺯﺷﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﻫﺴﺖ
پاسخحذفﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻟﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﻣﻨﺖ ﭘﺮﺑﺎﺭ ﻣﻦ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﯽ ﯾﻪ ﭘﺴﺖ ﺟﺪﯾﺪ ﺑﺪﯼ
ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮔﺮﺑﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺗﭙﻞ ﺗﺮ ﺑﺎﺷﻪ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺗﺮﻩ
ﯾﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﮑﻦ ﻣﺎﺭﻭ ﺩﺭ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻧﻪ!
بی بار یا با بارش را نمی دانم ولی بامزه بود، چند جایی خندیدیم، همین هم غنیمت است...
پاسخحذفضمنا چنانچه مقدور است به وضعیت زنان مطلقه در آمریکا هم اشاره ای بکنید که آیا آنور آب هم این قضاوت ها وجود دارد یا نه . ممنون
نمیدونم الان چه مدته ولی فکرکنم نزدیک 2 ساله که هرروز یا هر دو روز میام اینجا .
پاسخحذفالان که فکرمیکنم میبینم من توی هیچ کار دیگه ای تو زندگیم نتوستم به این اندازه استمرار داشته باشم . حالا این وبلاگ چی داره که هی مارو میکشونه اینجا ؟ خدا داند .
آقا ادم مي ترسه واسه يه جوون عذب پيغام بذاره که بگه دستت درد نکنه يهو يه آدم عوضي سر و کله اش پيدا شه بگه واي دخترا دس از سر آرش بر نمي داره
پاسخحذفرکسي
واااااای سلام تو توی رویای من زندگی میکنی :دی
پاسخحذفبالاترین آرزوم زندگی توی آمریکاس که 50% احتمال میدم که بتونم برم و خاطراتت خیلی بامزس
من 16 سالمه هااا
من دو چیز توی زندگیم یاد گرفتم اولیش و یادم نیست ولی دومیش این بود که من الزایمر دارم
پاسخحذففکر کنم این پست و دوبار خوندم تا به حال ولی بار دوم اصلا فکر نکردم خوندم خوب این نشون میده جالب بوده