من به طور متوسط حدود پانزده سال از بچه های دایی و خاله و عمو و عمه ام بزرگ تر هستم و برای همین همه آنها من را به عنوان نماینده نسل نوه ها و الگوی خودشان می دانسته اند و سعی می کردند که پایشان را در جای پای من بگذارند. در مهمانی هایی که همه خانواده دور هم جمع می شدیم من بچه ها را جمع می کردم و برای آنها قصه های طولانی و عجیب و غریب تعریف می کردم و آنها هم عاشق قصه های من بودند. بعضی وقت ها داستانهای صمد بهرنگی را با کمی دخل و تصرف تعریف می کردم و یا اینکه تلخون را با قصه های آذربایجان ترکیب می کردم و چیزهای جدیدی از آن می ساختم. هر دفعه یک قصه را به شیوه ای جدید می گفتم و با این که شخصیت های آن مثل همان قصه قبلی بود ولی ماجراهایش فرق می کرد. بچه ها با قصه های من می ترسیدند, می خندیدند و یا برای قهرمان قصه اشک می ریختند. نمی دانم که الآن دیگر کسی برای بچه ها قصه تعریف می کند یا نه چون بیبشتر بچه ها وقت خودشان را در پای تلویزیون و یا بازی های رایانه ای می گذرانند و بزرگ ترها هم فقط از گرانی و ترافیک و گرفتاری های روزانه خودشان حرف می زنند. قصه گفتن برای بچه ها مثل بازی در صحنه تئاتر است و هیچ چیزی نمی تواند جای آن را بگیرد. الآن همان بچه ها بزرگ شده اند و خودشان هم چند فرزند دارند ولی قصه های من در خاطره آنها زنده است و هر زمانی که با من حرف می زنند برایم تعریف می کنند که چه لحظات شاد و پاینده ای را با داستان های من سپری کرده اند. نیاز بچه ها به شنیدن قصه بسیار و.اقعی است و آنها نیاز دارند که در کنار دیدن کارتون و یا فیلم های گوناگون قصه ای را بشنوند و آن را در ذهن خود ترسیم کنند.
داستان های من بر خلاف قصه های معمولی کودکان سرشار از عشق و لحظه های نفس گیر بود. معمولا یک پسر و دختری که یکدیگر را دوست داشتند در پی اتفاقاتی از یکدیگر دور می شدند و پسر برای نجات و وصال عشق خود مجبور بود که از هفت دریا و دشت بگذرد و ماجراهای گوناگونی را پشت سر بگذارد. دختر و پسر همیشه بسیار زیبا و دوست داشتنی بودند و بچه ها خودشان را به جای این دو قهرمان اصلی قصه قرار می دادند و گفته های من که بسیار آرام و آهنگین بود را در ذهن خود به تصاویر زیبا و رنگین تبدیل می کردند. قهرمان قصه همیشه اشتباه می کرد و مجبور بود به خاطر جبران آن سختی هایی را پشت سر بگذارد ولی هرگز شکست نمی خورد. قصه های من هرگز نقش بد و منفی نداشت و طوری بود که در پایان قصه شخصیت به ظاهر بد هم پی به اشتباه خودش می برد و در کنار دیگران زندگی می کرد برای همین بچه ها حس تنفر را در درون خودشان پرورش نمی دادند و می توانستند شخصیت بد داستان را هم دوست داشته باشند و گناهان او را ببخشند. در قصه های من واقعیت هایی وجود داشت که بچه ها می توانستند در مورد آن بیاموزند که مرگ هم یکی از آنها بود. آنها معمولا دوست نداشتند که کسی بمیرد و از من تقاضا می کردند که آن قسمت را عوض کنم و یا اینکه در مورد مرگ سوال می کردند و ذهنشان به آن مشغول می شد. من هم صادقانه هر چیزی را که در مورد مرگ می دانستم به آنها می گفتم و یادآوری می کردم که هنوز هیچکس به درستی نمی داند که پس از مرگ چه اتفاقی می افتد و لی حدس می زنند که چنین و چنان است. قصه های من به آنها یاد می داد که آنها همیشه می توانند به درستی حرف بزرگ تر ها شک کنند و خودشان یاد بگیرند که در مورد خوبی و بدی یک کار قضاوت کنند.
بعضی وقت ها که خسته بودم و نمی توانستم قصه تعریف کنم دور من جمع می شدند و التماس می کردند که برایشان قصه پیرزن و قرمه سبزی را بگویم! این یک قصه سرکاری بود که من می توانستم در میان قصه تعریف کردن چرت هم بزنم. من معمولا روی تخت دراز می کشیدم و آنها هم کنار من دراز می کشیدند و من خیلی آهسته شروع می کردم به تعریف کردن قصه. هر کلمه من با کلمه بعدی سه ثانیه فاصله داشت و قصه از این قرار بود که یک پیرزن که خانه اش در قله کوه بود می خواست قرمه سبزی بپزد و چون مغازه ها در پایین کوه بودند می بایست برای خریدن وسایل آن به پایین بیاید ولی هربار که خرید می کرد و به خانه اش بر می گشت متوجه می شد که یک چیزی را یادش رفته است و دوباره می بایست به پایین کوه برود تا آن چیز را بخرد. چون راه میان قله کوه و مغازه ها خیلی طولانی بود من می توانستم ده دقیقه بگویم رفت و رفت و رفت و...! و در همین فاصله هم چرت می زدم. اگر خوابم می برد دستم را تکان می دادند و بیدارم می کردند که ادامه داستان را بگویم. احتمالا وقتی که من می گفتم رفت و رفت آنها در ذهن خودشان یک پیرزنی را مجسم می کردند که از میان کوره راه های تودرتوی جنگلی راه خودش را باز می کند و جلو می رود. برای همین حوصله شان سر نمی رفت و حتی برای صدمین بار حاضر بودند که این قصه را بشنوند.
الآن گمان می کنم که شما هم نسبت به داستانهای زندگی من همین احساس را پیدا کرده اید و سعی می کنید که من و زندگی من را با نوشته هایم در ذهن خود مجسم کنید. شاید خیلی از شما که دوست دارید به خارج از ایران سفر کنید و زندگی خود را تغییر دهید, از نوشته های من استفاده می کنید تا به تخیلات خودتان رنگ و روشنایی بیشتری ببخشید. بعضی وقت ها داستان های من مثل قصه پیرزن و قرمه سبزی تکراری است و من فقط سعی می کنم که یک چیزی را بنویسم که شما آن را بخوانید و یک تصویری را در مورد زندگی من در ذهن خود مجسم کنید. برخی دوستان عزیز از من خرده می گیرند که چرا در مورد مشکلات و بلایای مهاجرت نمی نویسم و آنها را تشریح نمی کنم و اعتقاد دارند که با این کار خود خوانندگان را فریب می دهم و آنها فکر می کنند که مهاجرت امری ساده است. ولی به نظر من روش آنها در مورد اطلاع رسانی کاملا اشتباه است. زیرا همیشه تمام کسانی که مهاجر هستند می گویند که مهاجرت خیلی سخت و دشوار است و از آن طرف هم تمام کسانی که می خواهند مهاجرت کنند می گویند که ما از پس مشکلات بر می آییم و این سختی ها برای ما هیچ است. این داستان همیشه تکرار شده است و هیچ نتیجه ای هم نداده است پس برای چه من چیزی را بگویم که کلیشه ای است و اثر آن صفر است. مشکل اصلی این است که هیچ کسی نمی تواند سختی مهاجرت را تعریف کند تا بشود آن را بررسی کرد و به یک نتیجه یکسان رسید زیرا اصلا هیچ تعریفی برای سختی مهاجرت وجود ندارد و این کاملا به خود فرد و روحیات او بستگی دارد. به عنوان مثال همه می دانند که من در اینجا تنها هستم. من هیچگاه نگفته ام که یکی از مشکلات مهاجرت تنهایی است چون ممکن است که حتی یک نفر عاشق تنهایی باشد و آن را نعمت بداند و شاید هم یک نفر مهاجرت کند و آنقدر اطرافش شلوغ شود که وقت سر خاراندن هم نداشته باشد.
این مسئله در مورد وضعیت یک نفر در زمان پیش از مهاجرت هم صدق می کند و کسی نمی داند که یک فرد مهاجر در چه شرایطی تصمیم گرفته است که دیار خود را ترک کند. اگر به عنوان مثال کسی جانش در خطر باشد بسیار احمقانه است که من به او بگویم به خاطر فلان سختی که ممکن است برایت پیش بیاید مهاجرت نکن تا در همانجایی که هستی سقط شوی. ممکن است کسی به مرز جنون رسیده باشد و یا اینکه حتی در آستانه خودکشی باشد. خود من قبل از مهاجرت شرایط روحی و جسمی مناسبی نداشتم و آینده ام بسیار نگران کننده بود. نمی خواهم باز هم از اصلاح پر قو استفاده کنم چون ممکن است که حساسیت زا باشد ولی واقعا گمان می کنید که چند درصد از مردم ایران در رفاه اجتماعی و مالی زندگی می کنند؟ البته طبیعی است که در کشور امریکا هم به نظر من مشکلات اجتماعی زیادی برای مهاجران وجود دارد و یکی از مهم ترین آنها هم پیدا کردن کار است ولی متاسفانه مقایسه بزرگی این مشکلات طوری است که من اصلا رویم نمی شود آنها را برای کسی که در ایران زندگی می کند بازگو کنم و به او بگویم که این یک مشکل است. ولی اگر کسی داستانهای زندگی من را بخواند خودش می تواند متوجه شود که در اینجا چه می گذرد. و می تواند در مورد میزان سختی آن با توجه به شرایط و روحیه خودش قضاوت کند.
امروز خیلی روده درازی کردم پس فعلا وقت بخیر.
1)اول
پاسخحذف2)همین کُرسی شعر هم که گاهی می نویسی دوست دارم
3)مشکلات هم تو نوشته هات بود من خوندم اینای که میگن نمی گی پست ها قبلیتو نخوندن
4)تو ایران هستم و با نوشته هات سعی می کنم بفهم کشور آمریکا و مردمش چگونه اند
خوب بود. ولي طنز بنويس. از اون فرزانه و اينا بنويس بخنديم يه ذره
پاسخحذفآرش جان ممنون از اینکه با نظرات ارزشمندت با ما همراه هستی. سلامت و شاد و موفق باشی.
پاسخحذفکاملاً با شما موافقم که میزان سختی مهاجرت برای افراد مختلف ، متفاوته و خیلی بستگی به روحیات فرد داره. هیچ وقت نمی شه در این مورد یک حکم قطعی داد و گفت همه دچار چنین و چنان احساساتی می شن مثلاً برای خود من غم غربت اصلاً معنی نداشته ( حداقل تا حالا که نداشته و امیدوارم از این به بعد هم به سراغم نیاد ) یا مثلاً من از تنهاییم توی این کشور غریب خیلی خیلی راضیم و اصلاً یکی از جاذبه های مهاجرت برای من همین بوده چون حالا دیگه تمام لحظاتم کامل مال خودمه در حالیکه توی ایران بخشی از زمانم باید صرف مهمونی های خاص مثل عروسی و ختم و عید دیدنی و ... می شد و احساس می کردم چقدر وقتم داره تلف می شه ، حالا یکی ممکنه برخلاف من از این تنهایی غربت افسرده هم بشه و به یاد جمع های فامیلی کلی هم اشک بریزه.
پاسخحذفآدم ها خیلی با هم متفاوتند و نوع برخوردشون با پدیده مهاجرت هم همچنین.
خیلی دوستت دارم آرش جان . هیچ وقت فکر نمی کردم تو زندگیم با یه آدمی دوست بشم و دوریش برام سخت باشه که حتی ندیدمش و صداشو نشنیدم . تو واقعا قلم جادویی داری خیلی دوست دارم یه شب با هم مشروب بخوریم و تو تا صبح باهم حرف بزنی .
پاسخحذف___________بهنود_________
vaaaaaaaaaaaaaaaaaaa
پاسخحذفmovafegham
hameh ja sakhti dareh bayad saboor bood va mobarezeh kard
SABR FAGHAT SABR
پاسخحذفmajid hastam az gilan - kelachai
پاسخحذفdamet garm arash khan
benevis ke hamishe neveshtehat moshtary dare
bishtar az shahri ke toshi benevis
az dokhtarash benevis
az kar
mamnon
khahesh mikonam bishtar benevis
پاسخحذفمیخواستم بپرسم این پیرزن ما بالاخره قرمه سبزی رو پخت یا نه ؟ من عاشق قرمه سبزی هستم . در نظر داشته باشید که گفتم عاشق قرمه سبزی نه پیرزن پس در این پیام من مفسده ای وجود ندارد؟با خیال راحت بخونید وبخوابید.
پاسخحذفکاملا در مورد بی اثر بودن گفتن مشکلات مهاجرت مخالفم ... بنده به دلیل جستجوی فراون قابل از اینجا اومدن و شنیدن تجربیت مختلف خیلی راحتر از اطرافیان در شرایط مشابه با مشکلات مواجه شدم و تاثیر اون خوانده ها و شنیده هارو میبینم
پاسخحذفهنوز هم خیلی از تجربیات مختلف رو تو وبلاگها مثه همین وبلاگ میخونم و حداقل از لحاظ ذهنی بهم کمک میکنه
بطور خلاصه من اینجا بجای شوکه شدن خودم رو آماده کردم و انتظار چیزایی که میدیم داشتم
ی جورایی هیجان مهاجرت رو برام کم کرد ولی
به من خیلی کمک کرد و گفتنش به بقیه هم کمک میکنه
سختیش صد سال اوله ،بعد کم کم درست میشه
پاسخحذف:)
تازه با وبلاگتون آشنا شدم قلم جادویی دارید و برای ما که تشنه شنیدن تجربیات مهاجرت هستیم جادوییتر . خلاصه از الان شروع کردم به خوندن پستهای قبلیتون موفق و پیروز باشید
پاسخحذفااااااااااااااااااااااا. پس چرا کامنت قبلی من برای نوشته قبلیت رو پاک کردی. اخه چرا نامرددددددد :دی ارش جان راست می گی من طرز نوشتن تو رو که مدل قصه گوهاست دوست دارم و لذت می برم از خوندم قصه زندگیت. پس همین طوری برامون ادامه بده. از زن ستوندن و بچه دار شدن و پیر شدن و ... حیف که نمی تونی بقیه اش رو تعریف کنی. :دی
پاسخحذففکر میکنم به نوعی معتاد نوشته ها وقصه هات شدم .خوب که وبلاگ زدی چون اینجا آزادی عمل بهتری داری.
پاسخحذفدر رابطه با مهاجرت هم بگم که فعلا بی خیالشم اگر اسمم در اومد که خوبه ولی نیومد مهم نیست .
راستی یاد یه خاطره افتادم که همه میگفتیم این سارا کوچولو کیه؟ یه شخصیت مرموز شده بود ;)
دوران خوشی بود.
کار ما در بیان مشکلات مهاجرت، صدور حکم نیست بل بیان احساس خودمان است و نقد شرایط. خوانندهی داستانهای غربت غریب ما خود باید تصمیمبگیرد که چه کند یا نکند.
پاسخحذفهنوز نوشته هات رو پیگیری میکنم !
پاسخحذفدر مورد پست قبلی:
پاسخحذفآقا عکس آخرت اسمش boobs هست .به خاطر همین فیلتر شده. تغییرش بده به tit.
بالاخره پرسیدی چرا nipple رو در آمریکایی ها نمیارند؟
تو فیلم ها هم بعضیا در میارند.(اکثرا)
عالی!
پاسخحذفهمیشه دنبالت می کنم.
پیروز باشی.
سلام.آقا من تازه به جمع خوانندگان وبلاگت اضافه شدم...از بچگی عشق رفتن به خارج از کشور بودم و تو چند سال اخیر فقط و فقط عشق آمریکام!
پاسخحذفمن چطور میتونم بلاگم رو به لیست بلاگهای ایرانی اضافه کنم ؟
پاسخحذفhttp://francesco-kavoni.blogspot.com/
مرسی که انقدر صادقانه حرف میزنید. جالب بود و شیرین. حیف . ما از داشتن کسی که بخواهد کمک کند و قصه بگوید و تجربیاتش را شیر کند محروم بودیم. امیدوارم بتوانیم دوست های خوبی باشیم. موفق باشی. هرجا که هستی ....
پاسخحذفخواندمتان...
پاسخحذفاز بین این مکررهای کش دار و تکراری دنیای مجازی ،
شما را خواندم و حوصله ام به عکس خیلی از وقتهای دیگر سر نرفت
تشک هایی که مموری دارند ... ولی ای کاش قادر بودند رویاهای محال را هم شکل واقعی ببخشند و تقدیممان کند
آنوقت دیگر نمی شد برای محال پنداشتن خیال خامی ،به کسی گوشزد کرد "مگر خوابش را ببینی " !!
آرش دیگه حوصله ندارم شرو وراتو بخونم ...
پاسخحذفای کاش من هم یک آرش بودم و یک برندا داشتم.
پاسخحذفجاکش واله خمینی
خواستم تشکر کنم
پاسخحذفوقتی نوشته هاتو در مورد کردیت کارت خوندم بعد یک سال از ورودم به امریکا تصمیم گرفتم سریع برم دنبالش
گفتم چند سال دیگه که درسم تموم بشه هیچ اعتباری اینجا ندارم اگه همین حالا واسش اقدام نکنم
با اینکه یک سال در بانک او آمریکا حساب داشتم بهم کردیت ندادن
یکی گفت از کاپیتال وان شروع کنم
بعد یک ماه که با اون کار کردم دوباره واسه بانک او آمریکا فرستادم
فعلا یک پیش کردیت بهم دادن :)
من تا وقتی ویزا مو نگرفته بودم به هیچ کی نگفتم دارم اقدام میکنم
آخه تو فامیلا ی ما هیچ کی خارج از ایران نیست
همشون فکر میکردن این کار غیر ممکنه
و سعی میکردن با استدلال منطقی، غیر ممکن بودنشو به من بفهمونن
البته منم تا لحظه آخر بهشون نگفتم که حرفا ی من جدی یه...
دونستن مشکلات بد نیست فقط سعی کنید که مشکلات رو برای خودتون بزرگ نکنین
در هر مرحله به مشکلات همون مرحله فکر کنین
منم گاهی میترسیدم ولی سعی میکردم ترس رو از فکرم بیرون کنم
906090
پاسخحذفممنون که برای پستم نظر گذاشتین. این همون عکس العملی بود که امیدوار بودم کسی بهش اشاره کنه بطور خاص و نه فقط یک نظر کلی. کامنت شما از بقیه کامنها بیشتر به دلم نشست.
پاسخحذفراستی یک مطلبی در باب علاقه وافر ما به اصلاح طلبی و شیوه اجرایی اش به سبک ایرانی نوشتم.
مگه تو مهاجرت کرده ای و خارجی.... نههههه؟؟ راست میگی؟ آمریکا چیطوره؟؟ میگم ما هم بیاییم؟؟ راستش من فکر میکردم توی یه زیر زمین توی تهرون نشسته ای و این داستانها رو سرهم میکنی.... حالا راستش رو بگو.... اینها که گفتی داستان که نیست؟
پاسخحذفسلام و درود
آرش خان فقط میخواستم سلامی عرض کرده باشم و امیدوارم که سرما خوردگی ات هم خوب شده باشه و درکنار مادر بزرگوارتون لحظات خوبی را داشته باشید.
سلام گرم و صمیمانه ی ما را به ایشان برسانید. امیدوارم در اولین فرصت بتونم صداتون رو بشنوم.
موفق باشید و بدرود.... ارادتمند حمید
666 3 تا 6 داره
پاسخحذفبقالی سر کوچه کشمش داره
میخونمت
پاسخحذفاخر :دي
پاسخحذفمن آخر.
پاسخحذفتصميم گرفتم امشب براي فرزندم - اروند - يك قصه تعريف كنم ...
پاسخحذفو اين كه نام محمد درويش را هم در شمار دوست داران نديده ات قرار بده رفيق فرزانه من ...
سلام ارش خان من میخامت هیچ مفسده هم در کار نیست
پاسخحذفمیگم بد نگذره،همینجور زن داری می گیری
پاسخحذفبه نظر من شما یک استعداد فوق العاده در داستان گویی دارید. از خاطرات معمولی روزمره که برای هر کسی ممکنه پیش بیاد و حتی برای خودش هم جالب نباشه یک نوشته پرطرفدار در میارید. اگر شماهم یه چیزی مثل عطر سنبل عطر کاج می نوشتید حتما پرفروش می شد.
پاسخحذفشما فوق العاده اید
پاسخحذفاز اونجائیکه تو این پست و مطلبت خیال پردازی نشده شاید بشه با خیال راحت بشه گفت :
پاسخحذفLOVE U :D
می خونمت آرش خان .
خوب باشی