چند روز پس از آن که دوران سربازی من تمام شد و بالاخره کارت پایان خدمت خود را گرفتم, با خوشحالی به اداره گذرنامه رفتم و برای گرفتن پاسپورت اقدام کردم. گمان می کردم که گرفتن پاسپورت یعنی رفتن به کشورهای خارجی. احساس آزادی می کردم و به خودم افتخار می کردم که توانستم این کار بزرگ را انجام دهم. چندین هفته بعد پاسپورتم را از طریق پست دریافت کردم. شب ها قبل از خواب آن را از توی کشوی کمد بیرون می آوردم و به دقت نگاه می کردم. تمام تاریخها و نوشته های ریز پاسپورت را چندین بار می خواندم و از آن لذت می بردم.
ولی پس از گذشت چندین ماه و چندین سال دریافتم که داشتن پاسپورت برای رفتن به یک کشور خارجی کافی نیست و اگر پول و امکانات نداشته باشم, وجود پاسپورت هیچ فایده ای ندارد. تا اینکه در یک شرکت بزرگ مشغول به کار شدم و آن شرکت در حال تاسیس یک شعبه در دوبی بود. یک شرکت هندی برای دفتر آنها در دوبی شبکه ایجاد کرده بود ولی ظاهرا کارشان خوب نبود و مدیر عامل شرکت گفت که من باید برای خرید کامپیوترهای دیگر و اصلاح شبکه به دوبی بروم. من در آن زمان از اینکه پاسپورت داشتم بسیار خوشحال شدم و پاسپورتم را به قسمت حسابداری دادم تا برایم ویزای دوبی بگیرند.
من برای اولین بار می خواستم به یک کشور خارجی بروم و این برای من یک اتفاق بزرگ در زندگی بود. تمام همکارانم در مورد رفتن من به دوبی با من صحبت می کردند و من خودم را بی تفاوت نشان می دادم و می گفتم که من برای کار دارم به آنجا می روم. بالاخره ویزای من آماده شد و بلیط و پاسپورت و ویزا را به همراه قبض خروجی به من دادند و آن شب من می بایست به فرودگاه مهرآباد می رفتم. مدیر عامل و یکی دیگر از مدیران شرکت چند روز قبل به آنجا رفته بودند و قرار بود که در فرودگاه دوبی به دنبال من بیایند. من آن شب کت و شلوار پوشیدم و کراوات زدم! آخر شنیده بودم که در خارج همه باید کت و شلوار بپوشند و کراوات بزنند. برای یک هفته هم لباس در چمدانم گذاشته بودم و بالاخره یک تاکسی گرفتم که من را به فرودگاه برساند.
در ماشین مثل چوب کبریت, سیخ نشسته بودم و گردنم را به آرامی به اطراف می چرخاندم. بهرحال فرد مهمی شده بودم و داشتم به خارج می رفتم بنابراین رفتارم هم باید متناسب با آن می بود. راننده تاکسی از من سوال کرد که به کجا می روم و من گفتم که برود به ترمینال خارجی مهرآباد. ویزای دوبی را که یک کاغذ بود در لای صفحات پاسپورت گذاشته بودم که گم نشود و همه مدارک در جیب کتم بود. تقریبا دو ساعت زودتر به فرودگاه رسیدم با اینحال نگرانم بودم که مبادا از هواپیما جا بمانم. این اولین پرواز خارجی من بود و من نمی دانستم که چه مراحلی را باید طی کنم.
بلیط من از هواپیمایی امارات بود و من به گیشه مخصوص رفتم و کارت پرواز گرفتم. چون بلیط مدیر عامل با امارات بود و می خواستند که من با او برگردم بلیط من را هم از هواپیمایی امارات گرفته بودند اگرنه آن زمان آنقدر من را تحویل نمی گرفتند که بخواهند با امارات من را به دوبی بفرستند. من تا آن زمان فکر می کردم که زبان انگلیسی من خوب است ولی هیچوقت پیش نیامده بود که مجبور شوم انگلیسی صحبت کنم و فقط می توانستم معنی لغات را به فارسی بگویم. وقتی سوار هواپیمای امارات شدم تمام مهماندارها خارجی بودند و من حتی یک کلمه از حرف آنها را درست نمی فهمیدم. در آنجا به خودم قول دادم که وقتی به ایران برگشتم حتما به کلاس زبان انگلیسی بروم.
من کنار پنجره نشسته بودم و به پایین نگاه می کردم. صندلیهای هواپیما با آن چیزهایی که من در سفرهای هوایی به اهواز و بندرعباس دیده بودم خیلی فرق می کرد. در جلوی هر صندلی یک مانیتور لمسی بود که از آن فیلم پخش می شد و حتی می شد با آن بازی کرد. البته این مانیتورهای لمسی بعدها برای من دردسر آفرین شده بود و همیشه به پشت سریهای خودم اعتراض می کردم که اینقدر محکم به مانیتور ضربه نزنند چون مثل این می مانست که یکی از پشت مدام شما را سیخ بدهد. ولی آن روز همه چیز برایم جالب بود. دیدن مهماندارهای زیبا و بدون حجاب اسلامی هم برایم جالب بود. گرچه ما در خانواده و فامیل چیزی به نام حجاب نداشتیم ولی دیدن یک خانم بدون روسری در یک فضای عمومی برایم غیر عادی بود.
من پایین را نگاه می کردم و منتظر بودم که از خاک ایران خارج شویم. وقتی که دوبی را از دور دیدم یک احساس عجیبی به من دست داد. من برای اولین بار خارج بودم و ساختمانهای سر به فلک کشیده دوبی برایم چیزی بالاتر از معجزه بود. پس از اینکه هواپیما فرود آمد ما وارد فرودگاه بزرگ و زیبای دوبی شدیم. ریلهایی که مسافران را منتقل می کرد و دیوارهای شیشه ای راهروها واقعا جالب بود. من به قسمتی رسیدم که می بایست کپی ویزا را نشان بدهم و اصل ویزا را بگیرم ولی ویزای من هنوز از شرکتی که ویزا را صادر کرده بود به فرودگاه نیامده بود و گفتند که باید منتظر بمانم.
من کمی نگران و گیج شدم و هر پنج دقیقه یک بار سوال می کردم که آیا ویزای من نیامد! ولی دقیقا متوجه جواب آنها نمی شدم تا اینکه فهمیدم که می گویند باید به آنها زنگ بزنم و بگویم که ویزا نرسیده است. من با مدیر عامل تماس گرفتم و او گفت که به آژانس مربوطه زنگ می زند. بالاخره پس از دو ساعت اصل ویزا آمد و من از گیت بازرسی عبور کردم و به سالن انتظار رسیدم. مدیر عامل و همکارم در آنجا منتظر من بودند و من را سوار ماشین کردند و رفتیم. برای اولین بار ماشین ها و ساختمانهایی را می دیدم که برایم بسیار زیبا بود. در آن زمان بازار دخترهای روسی در دوبی بسیار داغ بود و هر کجا را که نگاه می کردید دو تا دختر روس را می دیدید که با قد بلند و دامن کوتاه در حال قدم زدن هستند. در مجموع نیش من تا بناگوش باز بود و بسیار مشعوف شده بودم.
خانه ای که آنها اجاره کرده بودند به جز جند تا تختخواب هنوز هیچ وسیله دیگری نداشت. آنها سر راه یک مرغ سوخاری گرفته بودند و ما وسط هال روزنامه پهن کردیم و آن مرغ را خوردیم. البته شب به جاهای دیدنی رفتیم و در رستوران لبنانی شام خوردیم. برای آنها هم بودن در دبی بسیار جالب و جدید بود. فردای آن روز به دفتر کار رفتیم و من با همکاران فیلیپینی و هندی خود آشنا شدم و شروع کردم به کار. بعدها آنقدر مجبور شدم به دوبی بروم که از آنجا بدم آمده بود و برایم ملال آور و خسته کننده بود.هر بار مدیر عاملمان می گفت که تا فلان کار را تمام نکردی نمی گذارم از دوبی برگردی.
وقتی که به امریکا می آمدم حالتهای من طور دیگری بود چون هم سن و سالم افزایش یافته بود و هم اینکه علایقم تغییر کرده بود ولی با این حال از اینکه وارد خاک امریکا می شدم شوق داشتم. در حال حاضر منتظر این هستم که پاسپورت امریکایی را بگیرم تا بتوانم آزادانه به کشورهای اروپایی سفر کنم. ولی تجربه پاسپورت قبلی به من نشان داد که پاسپورت امریکایی بدون پول و امکانات من را به دولغوزآباد هم نخواهد برد چه برسد به پاریس و لندن. الآن که فکرش را هم نمی توانم بکنم ولی شاید در آینده شرایطی برایم بوجود بیاید که بتوانم به برخی از کشورها سفر کنم و آنها را از نزدیک ببینم.
تمام
سلام
پاسخحذفمدتیست وبلاگ شما را دنبال می کنم وانصافا بسیار جالب بود من معمولا از کمتر چیزی تعریف می کنم ولی وبلاگ شما شایسته تقدیر است.
اما در مورد شما:
من تحصیلات آکادمیک روانشناسی ندارم ولی خب در مورد افراد اطراف تا حدی می توانم شخصیت آنها را واکاوی کنم.برداشتی که در طی چند ماهی از شما به واسطه خواندن وبلاگتان پیدا کرم به شرح زیر است.
شما زیاد فکر می کنید هر وقت تنها می شوید به چیز های عجیب فکر می کنید.
شما از خواندن کتابهای فلسفی وهمین طور حرف های فلسفی لذت می برید.
شما از لحاظ اعتقادی آدم سر در گمی هستید یعنی نمی دانید چه چیزی از لحاظ اعتقادی درست است ودلیل آن هم بینش فلسفی شماست.
در حال حاضر زندگی را پوچ یافتید واگر به خاطر روحیه شوخ شما نبود ممکن بود حتی دچار افسردگی هم بشوید.
فکر می کنید می توانید خیلی چیز ها را بفهمید ولی می ترسید که بگویید فلان مسئله را فهمیدم یا در موردش اطلاع دارم.
فکر می کنید آدم های اطرافتان را خوب می شناسید.
خیلی دوست دارید بدانید دیگران در مورد شما چه فکر می کنند دلیل این آخری هم همین که نوشته من را به دقت خواندید.
خب بگذریم از این به بعد سعی می کنم همیشه بعد از هر پست نظر خودم را بنویسم.به امید اینکه من هم به آرزویم برسم وبالاخره بیایم امریکا
ایشششالا :)
پاسخحذفمثل همیشه زیبا بود ... دمتان بسی پر حرارت
پاسخحذفاون موقع كه رفتي دوبي چند سالت بود آرش جان؟!
پاسخحذفجالب بود.. بازم دس مريزاد...
پاسخحذفراستي نگفتي وقتي ميرفتي دبي يه سريم به بارهاي دبي
ميزدي و...اي ناقلا!..
ادامه بده.. ما منتظريم
aza.joon
پاسخحذف:D
آقا ما دربست مخلصيم
پاسخحذفپايدار باشي
آرش جان عالی بود.
پاسخحذفآرزوی سلامتی جسم و روحت را دارم و همواره قلمتان شکوفا و گرم باد.
برام جالب بود که اولین کامنت نویس این نوشته ات(ar) برایت یک روانشناسی کاملی از روحیه ات نوشته و یه جورایی بدم نمیاد نظرش رو درباره ی خودم بدونم. آقا یا خانم میشه بفرمایید چه کنیم؟
پیروز باشید...ارادتمند حمید
سلام بر"از دیار نجف آباد"
پاسخحذفدوست عزیز من با توجه به خواندن نوشته های آرش این جملات را نوشتم والبته روانشناسی مانند ریاضی وفیزیک مطلق نیست(بگذریم از اینکه حتی ریاضی هم به طور کامل مطلق نیست)و کلا برای روانشناسان واقعی هم نظر دادن با توجه به خواندن مطالب یک نفر آسان نیست چه رسد به ما که قلابی هستیم:)
ولی اگر زیاد علاقه مندید پیشنهاد می کنم کتابهای فروید را به عنوان شروع ، بخوانید.
در ضمن من مرد هستم(پس فکر کردین نامردم:>))
good job man
پاسخحذفبه عنوان هدیه خداحافظی این صوت های آسمونی رو بهتون تقدیم می کنم، گرچه با حجم بالا آپ کردم تا از کیفیتش کم نشه، امیدوارم دانلود کنید و گوش بدید تا روحتون تازه بشه. آثاری از دریا دادور و مهسا وحدت ایران.
پاسخحذفتا درودی دیگر بدرود.
از دهات دیگه نبود نجف اباد دیگه کجاست
پاسخحذفآقا يا خانومه ناشناس، نجف آباد يكي از شهرستانهاي مهمه اصفهان عزيز ميباشد. اگه نميدونيد به اطلاهات عمومي تون اضافه كنيد تازه شهر تميز و خوشگلي هم هست.
پاسخحذفمن اوريجينالي از دهات اطراف اصفهان هستم شما ماله كدوم دهاتي، البته با اطلاعات عمومي كمي كه داري ممكنه تهران را به جاي دهاتتون بگي
قربون اون سيخ كبريتي نشستنت
پاسخحذفحالا ما ميگرديم دنبال چنين پسري چه حيف رفته اونور دنيا نشسته
ولا خودم مخلصت بودم و اينا
با سلام
پاسخحذفهر روز این وبلاگ را باز می کنم و منتظر نوشته های جدید شما هستم. مطالب نسبتا خوبی را می نویسید ، هر چند که بخاطر ضیق وقت ، چندان منسجم نیستند ، اما در کل شیرین هستند!!!
الان هم که چند روزی هست ، دیگه آپ نکردید!!! اما بنده درک می کنم که حتما مشغله کاری اجازه چنین کاری را نمی دهد و امیدوارم که موفق باشید.
با تشکر
m_khoshsima2002@yahoo.com
سلام ارش جان وقتي خاطرات تو را خواندم دقيقا ياد اولين سفر خودم افتادم مرسي
پاسخحذفعاشق این ساده گفتنتم
پاسخحذفعاشق این ساده گفتنتم
پاسخحذفهفته دیگه من هم باید برم دبی و این اولین سفر کاری خارج از کشور من است و خوشحالم. من هم خیلی دوست دارم که زندگی در آمریکا را تجربه کنم.
پاسخحذفپیروز باشید