البته سعی می کنم یک جوری بنویسم که ضایع نباشد ولی بالاخره باید بنویسم چون بامزه است. چند وقت پیش با مادرم به یک مهمانی ایرانی رفته بودیم. بر خلاف من که هیچ وقت در هیچ کجا هیچ آشنایی ندارم و اصولا اهل رفت و آمد نیستم مادر من در همه جا صدها نفر را می شناسد و بالاخره افرادی را پیدا می کند که با آنها رفت و آمد کند. مثلا یک خانم آرایشگری را در ایران می شناخت که دخترش در سنفرانسیسکو بود و یا همکارانش کسانی را در اینجا می شناختند و خلاصه یک مرتبه چشم باز می کنی و می بینی که در تعطیلات آخر هفته چندین جا به مهمانی دعوت شده ایم. خلاصه آن مهمانی هم از همین نوع بود که دوست من دوست دارد با دوست تو دوست شود. من هم با غرولند به همراه مادرم به آن مهمانی رفتم و طبق معمول هم خوش گذشت. شام خوش مزه بود و کمی هم دیمبل و دامبول گذاشتند و کمی هم مرغ سحر ناله کن خواندند. بعد از شام هم طبق معمول به عنوان دسر همراه با چای کمی بحث سیاسی کردند و در مورد مسائل مهم سیاسی و حکومتی اظهار نظر کردند و بیانیه های مهمی ازخودشان در کردند. من هم گاهی نظری می پراندم ولی ماشاءالله آنقدر فرد فاضل و عالم زیاد بود که فرصت هر فرد برای افاضه فضل بسیار کوتاه می شد و همه با عجله زمان را از بقیه می قاپیدند تا نظریات خودشان را در مغز دیگران بتپانند. در چنین جمعی اگر منتظر یک صدم ثانیه سکوت در بین کلام حاضرین هستید تا شما هم بتوانید حرف بزنید کور خوانده اید و احتمال این که این آرزو را با خودتان به گور ببرید خیلی زیاد است. حتما باید پابرهنه به وسط صحبت افراد بپرید و با بلند تر حرف زدن صدای دیگرانی که همزمان با شما شروع به حرف زدن کرده اند را در نطفه و قبل از اوج گیری خفه کنید. چون این جور بحث ها هرج و مرجی است از یک موضوع خاص شروع می شود و به یک موضوع بی ربط دیگر پایان می یابد که گاهی هم به جنجال و دلخوری های مختلف می انجامد. در آنجا چند نفر تازه مهاجر بودند و بقیه هم از مهاجران قدیمی بودند. من تازه داشتم کیک خوشمزه ای را که جلویم بود با چای می خوردم که یک دفعه دیدم صحبت جمع به مهاجرت و مشکلات آن کشید و همه داشتند در مورد آن صحبت می کردند. من ساکت بودم و در یک گوشه نشسته بودم و داشتم حاضران را زیر چشمی نگاه می کردم. می بایست لباس و یا ظاهر دختران را به خاطر می سپردم چون می دانستم که بعدا مادرم در مورد همه دخترها گزارش می دهد و مثلا می گوید آن دختری که لباس آبی پوشیده بود و یا آن یکی که کفش صورتی داشت و من هم چون اغلب به لباس کسی توجه نمی کنم نمی فهمیدم که دارد در مورد چه کسی حرف می زند. داشتم همین کارها را می کردم که یکهو دیدم همه دارند در مورد وبلاگ من صحبت می کنند. یکی داشت از من طرفداری می کرد و می گفت خیلی مطالب خوبی می نویسد. یکی می گفت که جاسوس امریکا است و پول می گیرد تا چرت و پرت در مورد امریکا بنویسد و دیگری خالی می بست که من او را از نزدیک می شناسم و اصلا هم این طوری نیست و اتفاقا پسر خیلی خوبی است. من هم همان طور ساکت نشسته بودم و اگر هم کسی به من نگاه می کرد مثل بز سرم را تکان می دادم. خوب راستش کمتر کسی می داند که من این وبلاگ را می نویسم و حتی مادرم هم نمی داند و فقط اندک دوستانی که از طریق این وبلاگ با من آشنا شده اند این را می دانند. ولی برایم عجیب بود که چطور خیلی ها که حتی این وبلاگ را نخوانده اند اسم آن به گوششان خورده است و البته خیلی هم خوشحال بودم که ناشناس مانده ام و قیافه ام هم به آدم حسابی ها نمی خورد که کسی در این مورد به من شک کند! احتمالا اگر بلند می شدم و می گفتم توجه توجه من نویسنده این وبلاگ هستم همه می گفتند بشین بینیم بابا!
می دانید که از نظر رسمی دیگر پرونده مهاجرت من بسته شده است و من خیر سرم یک امریکایی به حساب می آیم. برنامه پنج ساله اول من خیلی وقت است که تمام شده است و الآن کمی از برنامه پنج ساله دوم عقب هستم چون با این که اهداف کلی آن مشخص شده است ولی هنوز هیچ استراتژی خاصی را برای انجام دادن آن تعریف نکرده ام. حتی هنوز نمی دانم که آیا پس از این که با یک خری ازدواج کردم می خواهم در امریکا بمانم و یا این که شرایط طوری خواهد بود که باید در ایران و یا یک کشور دیگر زندگی کنم. آدم انتظار دارد با تمام شدن پروسه مهاجرت دوران بلاتکلیفی او هم به پایان برسد ولی ظاهرا بلاتکلیفی چیزی نیست که بخواهد به این زودی ها دست از سر آدم مهاجر بردارد و به نظر می رسد که برای من این بلاتکلیفی تازه دارد شروع می شود. خوب راستش من توان آن را ندارم که یک گوشه ای بشینم و فقط بخورم و برینم و دلم خوش باشد که زندگی بدون مشکلی دارم. در این صورت حتما خوشی یک لگد محکم به زیر دلم می زند تا ارواح تمام مردگانم در جلوی چشمم ظاهر شوند. حالا شاید اگر ازدواج کنم کمی مشکل به زندگی من اضافه شود و روزگارم رنگ بگیرد. وقتی که همسر سابقم را دیدم و با هم ازدواج کردیم خیلی خوشحال بودم که یک مرحله سخت از زندگی را پشت سر گذاشته ام چون انتخاب شریک زندگی واقعا برایم مشکل بود. در تمام هفت سالی هم که با هم زندگی می کردیم از انتخاب خودم راضی بودم. ولی خوب حالا دوباره باید آن مرحله سخت را بگذرانم و هیچ تجسمی از فردی ندارم که ممکن است در آینده همسر من شود. برنامه ریزی های مهاجرت من فقط برای این بود که در امریکا بچه دار شویم و من کار کنم و پول در بیاورم و یک زندگی خانوادگی خوب و نسبتا مرفه داشته باشیم ولی روزگار بر روی برنامه های من شاشید و همه آن را برهم زد تا بار دیگر به من ثابت کند که اگر بخواهد می تواند حریف قدری برای من باشد. راستش غرور بی جا هرگز به من اجازه نمی داد که بتوانم اشتباهات خودم را در زندگی ببینم و گمان می کردم که می توانم زمین و زمان را به میل خود به گردش در بیاورم. حالا شما این وبلاگ را نگاه نکنید که من به خودم بد و بیراه می گویم و به اشتباهاتم اعتراف می کنم چون زمانی شروع به نوشتن کردم که کمی از سلول های مغزی من به کار افتاده بود و لااقل سعی می کردم که مغرور نباشم. این وبلاگ هم وسیله خوبی بود تا من با غرور خودم مبارزه کنم و مخاطب بسیاری از نوشته هایم هم خودم بوده ام نه شما. من حتی نمی خواستم قبول کنم که آدم زشت و دماغ گنده و گند دماغی هستم و در خیالات واهی خودم را یک آدم از هر جهت برتری می دیدم که دیگران خیلی هم دلشان بخواهد که با من زندگی کنند. اولین باری که مریم یادگار گفت من زشت هستم خیلی بر روی آن فکر کردم و برای اولین بار با دید تازه ای به عکس خودم نگاه کردم و تازه فهمیدم که راست می گوید. البته من هم به اندازه خودم دوست داشتنی هستم و دیگران می توانند در کنار من از زندگی خودشان لذت ببرند ولی به شرط این که واقع گرا باشم و تمام زشتی ها و بدی های خودم را هم در کنار خوبی هایم ببینم و بدی ها و زشتی های دیگران را هم بپذیرم و گمان نکنم که همیشه و در همه جا فقط حق با من است و یا این که من از دماغ فیل افتاده ام.
قبل از مهاجرت نگاه من به جامعه و آدم های اطراف خودم غیر واقعی و خودپسندانه بود. وقتی این وبلاگ را درست کردم بخش کامنت آن را باز گذاشتم تا کمی فحش بخورم. گمان می کردم اگر کامنت جایی باز باشد همه می آیند و فقط فحش می دهند. ولی نمی فهمیدم که دیگران هم مثل من آدم هستند و هیچ فرقی با خود من ندارند. اگر شرایط برای دیگران ناجور شود به ستوه می آیند و به موقعش بد و بیراه هم می گویند همان طوری که من هم چنین کاری را می کنم. بعد فهمیدم که نه تنها من با بقیه هم وطن هایم هیچ فرقی ندارم بلکه با انسان هایی که از نژاد و مذهب و رنگ متفاوتی هم هستند هیچ فرقی ندارم. این چیزها را تازه بعد از مهاجرتم به امریکا فهمیدم. قبل از آن مثلا اگر کسی به من می گفت که زنت را تنهایی به امریکا نفرست چون ممکن است در روابط شما خدشه ای ایجاد شود در دلم به او می خندیدم و می گفتم مگر من و همسرم مثل شما آدم های چرت و پرتی هستیم که چنین اتفاقی برای ما بیفتد. می گفتم من با همه فرق می کنم. الآن فهمیدم که من با همه هیچ فرقی نمی کنم. قبلا فکر می کردم که نژاد ایرانی برتر است ولی الآن فهمیدم که این مزخرف ترین حرف است چون اصلا هیچ برتریتی برای هیچ نژادی وجود ندارد و فقط تفاوت و گوناگونی وجود دارد چه ایرانی باشد چه افغانی و چه امریکایی. اتفاقی که پس از مهاجرت در من روی داد این بود که روزگار یک لگد محکم به تخمم زد و ناگهان چشمانم باز شد. قبلا فکر می کردم که من مرکز جهان آفرینش هستم زیرا دنیا از زاویه چشمان من شکل می گیرد و اگر من آنها را بر روی آفرینش ببندم محو خواهد شد. الآن فهمیده ام که من تنها ذره کوچکی از آفرینش هستم که ممکن است حتی بود و نبودم هم در آن کوچکترین نقشی نداشته باشد. راستش من حتی هیچ وقت هیچ حرف بدی از دهانم در نمی آمد. خیلی برایم مهم بود که حتی در مقابل هم سن های خودم بسیار مودب و با تربیت باشم. ولی الآن دوست دارم بی تربیت باشم. مگر من چه کسی هستم که نباید هیچ حرف بدی از دهانم خارج شود و یا در نوشته ام نوشته شود؟ در زمان نوجوانی به جای آهنگ های شاد سمفونی گوش می کردم و به جای خواندن کتاب تن تن و میلو کتاب های فلسفی می خواندم. الآن دوست دارم آهنگ های بند تنبانی گوش کنم و تازه توانستم درک کنم که شنیدن آهنگ های مینی بوسی در ماشین چه صفایی دارد. الآن خیلی دوست دارم که یک زن روستایی داشته باشم که لهجه محلی داشته باشد. فرق نمی کند لری, آذری, رشتی, مازنی و یا کردی و شیرازی. هر چه که باشد خیلی شیرین است.
خلاصه این که به قول کیوسک من دیگر آن آدم قبلی نیستم. یا لااقل دیگر نمی خواهم آن آدم قبلی باشم. ولی خوب باز هم انتخاب همسر خیلی سخت است. اصلا نمی دانم از کجا و چگونه شروع کنم. در جوانی هم هیچ وقت عرضه دختربازی نداشتم که این چیزها را یاد بگیرم. البته در مقاطعی دوست دختر داشتنم ولی آنها هم خودشان با پای خودشان آمده بودند نه این که من به خودم زحمت بدهم و به دنبال کسی بروم. الآن هم همان طور دست و پا چلفتی و بی عرضه هستم. ولی خوب در امریکا از این خبرها نیست و اگر لحظه ای غافل شوی رقیب عشقی از راه می رسد و طرف را می رباید. اینجا عاشقی هم مثل کار و تجارت رقابتی است و محدودیتی هم برای رقابت وجود ندارد تا جایی که شما اگر عرضه و توانایی آن را داشته باشید که یک خانم شوهردار و یا یک مرد زن دار را هم به سمت خودت جذب کنی هیچ کسی نمی تواند شما را در این مورد بازخواست کند. اینجا مملکت آزاد است و رقابت هم در هر زمینه ای آزاد است مگر آن که خلاف قانون باشد. خوب راستش من چون خیلی خیر سرم روشنفکر بودم و اعتقاد داشتم که هر کسی باید آزاد باشد تا با هر کسی که دلش می خواهد زندگی کند و البته خیلی هم مغرور بودم مثلا اگر کسی که با من زندگی می کرد می آمد و می گفت که من دیگر نمی توانم با تو زندگی کنم می گفتم خوب خوش آمدی به سلامت. در حالی که الآن متوجه شدم این کار من اشتباه است و باید تا جایی که می توانم تلاش کنم تا متوجه علت آن بشوم و یا اینکه نگذارم کسی را که دوستش دارم از دستم برود. خوب این چیزها را از نظر تئوری تا حدودی یاد گرفته ام ولی هنوز نمی توانم آن را به صورت عملی پیاده کنم و به عبارت ساده تر هنوز در این زمینه چلمنگ و گاگول هستم. یا این که یکی دیگر از مشکلات من این بود که حتی در روابط دیپلماتیک هم خیلی مودب و پاستوریزه بودم و هرگز در مورد هیچ کدام از موارد دیپلماتیکی حرف نمی زنم چون خجالت می کشیدم. در مورد احساساتم حرف نمی زدم و در مورد خواسته هایم هم صحبت نمی کردم. احتمالا افراد دیگری هم در جامعه ما هستند که همین مشکل من را دارند چون محیطی که ما در آن پرورش یافته ایم ما را این چنین بار آورده است.
خلاصه این که تجربه های مهاجرت خیلی چیزها به من یاد داد و بودن و نوشتن در این وبلاگ باعث شد که نه تنها من آنها را با شما به اشتراک بگذارم بلکه خودم هم آنها را در اینجا داشته باشم و هر زمانی که لازم داشتم دوباره به آن مراجعه کنم.
می دانید که از نظر رسمی دیگر پرونده مهاجرت من بسته شده است و من خیر سرم یک امریکایی به حساب می آیم. برنامه پنج ساله اول من خیلی وقت است که تمام شده است و الآن کمی از برنامه پنج ساله دوم عقب هستم چون با این که اهداف کلی آن مشخص شده است ولی هنوز هیچ استراتژی خاصی را برای انجام دادن آن تعریف نکرده ام. حتی هنوز نمی دانم که آیا پس از این که با یک خری ازدواج کردم می خواهم در امریکا بمانم و یا این که شرایط طوری خواهد بود که باید در ایران و یا یک کشور دیگر زندگی کنم. آدم انتظار دارد با تمام شدن پروسه مهاجرت دوران بلاتکلیفی او هم به پایان برسد ولی ظاهرا بلاتکلیفی چیزی نیست که بخواهد به این زودی ها دست از سر آدم مهاجر بردارد و به نظر می رسد که برای من این بلاتکلیفی تازه دارد شروع می شود. خوب راستش من توان آن را ندارم که یک گوشه ای بشینم و فقط بخورم و برینم و دلم خوش باشد که زندگی بدون مشکلی دارم. در این صورت حتما خوشی یک لگد محکم به زیر دلم می زند تا ارواح تمام مردگانم در جلوی چشمم ظاهر شوند. حالا شاید اگر ازدواج کنم کمی مشکل به زندگی من اضافه شود و روزگارم رنگ بگیرد. وقتی که همسر سابقم را دیدم و با هم ازدواج کردیم خیلی خوشحال بودم که یک مرحله سخت از زندگی را پشت سر گذاشته ام چون انتخاب شریک زندگی واقعا برایم مشکل بود. در تمام هفت سالی هم که با هم زندگی می کردیم از انتخاب خودم راضی بودم. ولی خوب حالا دوباره باید آن مرحله سخت را بگذرانم و هیچ تجسمی از فردی ندارم که ممکن است در آینده همسر من شود. برنامه ریزی های مهاجرت من فقط برای این بود که در امریکا بچه دار شویم و من کار کنم و پول در بیاورم و یک زندگی خانوادگی خوب و نسبتا مرفه داشته باشیم ولی روزگار بر روی برنامه های من شاشید و همه آن را برهم زد تا بار دیگر به من ثابت کند که اگر بخواهد می تواند حریف قدری برای من باشد. راستش غرور بی جا هرگز به من اجازه نمی داد که بتوانم اشتباهات خودم را در زندگی ببینم و گمان می کردم که می توانم زمین و زمان را به میل خود به گردش در بیاورم. حالا شما این وبلاگ را نگاه نکنید که من به خودم بد و بیراه می گویم و به اشتباهاتم اعتراف می کنم چون زمانی شروع به نوشتن کردم که کمی از سلول های مغزی من به کار افتاده بود و لااقل سعی می کردم که مغرور نباشم. این وبلاگ هم وسیله خوبی بود تا من با غرور خودم مبارزه کنم و مخاطب بسیاری از نوشته هایم هم خودم بوده ام نه شما. من حتی نمی خواستم قبول کنم که آدم زشت و دماغ گنده و گند دماغی هستم و در خیالات واهی خودم را یک آدم از هر جهت برتری می دیدم که دیگران خیلی هم دلشان بخواهد که با من زندگی کنند. اولین باری که مریم یادگار گفت من زشت هستم خیلی بر روی آن فکر کردم و برای اولین بار با دید تازه ای به عکس خودم نگاه کردم و تازه فهمیدم که راست می گوید. البته من هم به اندازه خودم دوست داشتنی هستم و دیگران می توانند در کنار من از زندگی خودشان لذت ببرند ولی به شرط این که واقع گرا باشم و تمام زشتی ها و بدی های خودم را هم در کنار خوبی هایم ببینم و بدی ها و زشتی های دیگران را هم بپذیرم و گمان نکنم که همیشه و در همه جا فقط حق با من است و یا این که من از دماغ فیل افتاده ام.
قبل از مهاجرت نگاه من به جامعه و آدم های اطراف خودم غیر واقعی و خودپسندانه بود. وقتی این وبلاگ را درست کردم بخش کامنت آن را باز گذاشتم تا کمی فحش بخورم. گمان می کردم اگر کامنت جایی باز باشد همه می آیند و فقط فحش می دهند. ولی نمی فهمیدم که دیگران هم مثل من آدم هستند و هیچ فرقی با خود من ندارند. اگر شرایط برای دیگران ناجور شود به ستوه می آیند و به موقعش بد و بیراه هم می گویند همان طوری که من هم چنین کاری را می کنم. بعد فهمیدم که نه تنها من با بقیه هم وطن هایم هیچ فرقی ندارم بلکه با انسان هایی که از نژاد و مذهب و رنگ متفاوتی هم هستند هیچ فرقی ندارم. این چیزها را تازه بعد از مهاجرتم به امریکا فهمیدم. قبل از آن مثلا اگر کسی به من می گفت که زنت را تنهایی به امریکا نفرست چون ممکن است در روابط شما خدشه ای ایجاد شود در دلم به او می خندیدم و می گفتم مگر من و همسرم مثل شما آدم های چرت و پرتی هستیم که چنین اتفاقی برای ما بیفتد. می گفتم من با همه فرق می کنم. الآن فهمیدم که من با همه هیچ فرقی نمی کنم. قبلا فکر می کردم که نژاد ایرانی برتر است ولی الآن فهمیدم که این مزخرف ترین حرف است چون اصلا هیچ برتریتی برای هیچ نژادی وجود ندارد و فقط تفاوت و گوناگونی وجود دارد چه ایرانی باشد چه افغانی و چه امریکایی. اتفاقی که پس از مهاجرت در من روی داد این بود که روزگار یک لگد محکم به تخمم زد و ناگهان چشمانم باز شد. قبلا فکر می کردم که من مرکز جهان آفرینش هستم زیرا دنیا از زاویه چشمان من شکل می گیرد و اگر من آنها را بر روی آفرینش ببندم محو خواهد شد. الآن فهمیده ام که من تنها ذره کوچکی از آفرینش هستم که ممکن است حتی بود و نبودم هم در آن کوچکترین نقشی نداشته باشد. راستش من حتی هیچ وقت هیچ حرف بدی از دهانم در نمی آمد. خیلی برایم مهم بود که حتی در مقابل هم سن های خودم بسیار مودب و با تربیت باشم. ولی الآن دوست دارم بی تربیت باشم. مگر من چه کسی هستم که نباید هیچ حرف بدی از دهانم خارج شود و یا در نوشته ام نوشته شود؟ در زمان نوجوانی به جای آهنگ های شاد سمفونی گوش می کردم و به جای خواندن کتاب تن تن و میلو کتاب های فلسفی می خواندم. الآن دوست دارم آهنگ های بند تنبانی گوش کنم و تازه توانستم درک کنم که شنیدن آهنگ های مینی بوسی در ماشین چه صفایی دارد. الآن خیلی دوست دارم که یک زن روستایی داشته باشم که لهجه محلی داشته باشد. فرق نمی کند لری, آذری, رشتی, مازنی و یا کردی و شیرازی. هر چه که باشد خیلی شیرین است.
خلاصه این که به قول کیوسک من دیگر آن آدم قبلی نیستم. یا لااقل دیگر نمی خواهم آن آدم قبلی باشم. ولی خوب باز هم انتخاب همسر خیلی سخت است. اصلا نمی دانم از کجا و چگونه شروع کنم. در جوانی هم هیچ وقت عرضه دختربازی نداشتم که این چیزها را یاد بگیرم. البته در مقاطعی دوست دختر داشتنم ولی آنها هم خودشان با پای خودشان آمده بودند نه این که من به خودم زحمت بدهم و به دنبال کسی بروم. الآن هم همان طور دست و پا چلفتی و بی عرضه هستم. ولی خوب در امریکا از این خبرها نیست و اگر لحظه ای غافل شوی رقیب عشقی از راه می رسد و طرف را می رباید. اینجا عاشقی هم مثل کار و تجارت رقابتی است و محدودیتی هم برای رقابت وجود ندارد تا جایی که شما اگر عرضه و توانایی آن را داشته باشید که یک خانم شوهردار و یا یک مرد زن دار را هم به سمت خودت جذب کنی هیچ کسی نمی تواند شما را در این مورد بازخواست کند. اینجا مملکت آزاد است و رقابت هم در هر زمینه ای آزاد است مگر آن که خلاف قانون باشد. خوب راستش من چون خیلی خیر سرم روشنفکر بودم و اعتقاد داشتم که هر کسی باید آزاد باشد تا با هر کسی که دلش می خواهد زندگی کند و البته خیلی هم مغرور بودم مثلا اگر کسی که با من زندگی می کرد می آمد و می گفت که من دیگر نمی توانم با تو زندگی کنم می گفتم خوب خوش آمدی به سلامت. در حالی که الآن متوجه شدم این کار من اشتباه است و باید تا جایی که می توانم تلاش کنم تا متوجه علت آن بشوم و یا اینکه نگذارم کسی را که دوستش دارم از دستم برود. خوب این چیزها را از نظر تئوری تا حدودی یاد گرفته ام ولی هنوز نمی توانم آن را به صورت عملی پیاده کنم و به عبارت ساده تر هنوز در این زمینه چلمنگ و گاگول هستم. یا این که یکی دیگر از مشکلات من این بود که حتی در روابط دیپلماتیک هم خیلی مودب و پاستوریزه بودم و هرگز در مورد هیچ کدام از موارد دیپلماتیکی حرف نمی زنم چون خجالت می کشیدم. در مورد احساساتم حرف نمی زدم و در مورد خواسته هایم هم صحبت نمی کردم. احتمالا افراد دیگری هم در جامعه ما هستند که همین مشکل من را دارند چون محیطی که ما در آن پرورش یافته ایم ما را این چنین بار آورده است.
خلاصه این که تجربه های مهاجرت خیلی چیزها به من یاد داد و بودن و نوشتن در این وبلاگ باعث شد که نه تنها من آنها را با شما به اشتراک بگذارم بلکه خودم هم آنها را در اینجا داشته باشم و هر زمانی که لازم داشتم دوباره به آن مراجعه کنم.
گفتم خودم زودتر از همه مقام اول را در کامنت کسب کنم تا ببینم چه حالی دارد. بدک نیست!
پاسخحذفشارژ شدی، ایول ، از کی تو مهمونی خوشت اومده کلک؟
حذفخرتم آرش جون
پاسخحذفشما سرور مایی
حذفaga ma n ham to iran dokhtara khodeshoon pa midadan.inja kheli baram sakht shodeh talasham natijeh namideh, che pishnahady dary ostad?
پاسخحذفمن زیاد از پنگلیش سر در نمی یارم ولی فکر کنم در مورد پیدا کردن دختر نوشتی. به تلاشت همچنان ادامه بده.
حذفسلام
پاسخحذفhttp://yezanhamnadarim.blogfa.com
:)
سلام سارا کوچولو جان.
حذفرفتم. بیشتر شبیه چت روم است. ولی جالب و بامزه بود.
نوشته هاتون خیلی گرم و صمیمیه، من از خوندنشون لذت می برم، امیدوارم نیمه گمشده تون را زودتر پیدا کنید و زندگی گرم و دوست داشتنی داشته باشید.
پاسخحذفسپاسگزارم دوست من. احتمالا الآن نیمه گم شده من برای خودش ول معطل است.
حذفواقعا حال می کنم هی نون به هم قرض می دیم. تو می گی من خودم از این وبلاگ لذت می برم و باعث تغییر در خودم شده ما هم می گیم نه بابا این ماییم که از وجود شما استفاده می کنیم.
پاسخحذفبه هر حال آرش جون توی این چند سال تنها وبلاگی که دنبال کردم تو بودی. و اصلا هم پشیمون نیستم داداش.
سپاسگزارم ای آر عزیز. من هم از شما چیزهای زیادی یاد گرفتم. ما در این دنیای بی در و پیکر فقط خودمان را داریم و اگر به همدیگر نون قرض ندهیم هیچکس دیگری به فکر ما نیست. پیروز و پاینده باشی
حذفداره رکوردم بهبود پیدا میکنه به امید کامنت اولی شدن نمیدونی چند روز و شب بیداری کشیدم که اولین کامنت را بزارم ولی نشد انشاالله پست های بعدی
پاسخحذفابراهیم جان, آدم باید در کامنت زندگی اول باشد! ولی خوب به قول تو انشاءالله دفعه بعد در اینجا هم اول می شوی.
حذفمیگم آرش خان یعنی تابلو نیست که مهمونی که رفتی رو با مادرت نوشتی و مدعی هستی مهمونها هم از خوانندههات هستن باز هم کسی زورو رو نمی شناسه!؟ یا مهمونها ابلهن یا ما رو گرفتی
پاسخحذفهر چی هست خوب سر ما رو گرم میکنی اگه از سر کار اخراج شدم تقصیر شماست . آخه سر کار بین یه مشت کانادایی با این رسم الخط ماقبل تاریخ ...
میترا
میترا جان, یک جوری قضیه را پیچاندم که متفاوت باشد و آنها متوجه نشوند. اولش گفتم که سعی می کنم ضایع نشود. مواظب باش اخراج نشوی عزیز دلم چون کار پیدا کردن در کانادا کار حضرت فیل است.
حذف:))))))))))))))))))))))) رسم الخط ماقبل تاریخ! آخ به این خندیدم!
حذفولی آرش من نمیدونم تقصیر تو هست اگه با اردنگی اخراج شدم . اگه از اول یه زن قانع و خوب میگرفتی عمرا وبلاگ نویس میشدی فوقش وبلاگخون میشدی و من هم به کارم میرسیدم.
حذفواقعا ماقبل تاریخه خوب خیلی قدمت داره
یه روز روی تابلو وایت برد مهندسی شرکت شعر : بنی آدم اعضای ...نوشتم با ترجمه فکردم چه کف میکنند از محتوا. ولی فقط میپرسیدن با کی برد چطوری کار میکنین ! چرا همه بهم چسبیده است و ...
میترا
خدا را چه دیدی میترا جان. شاید یکهو دیدی همین وسط یک زن خوب هم گیر ما آمد و اول از همه در دکان وبلاگ ما را تخته کرد تا هم همه از شر آن راحت شوند و هم اینکه اینقدر قربان و صدقه من نروند تا حسودیش شود!
حذف"یه روز روی تابلو وایت برد مهندسی شرکت شعر : بنی آدم اعضای ...نوشتم با ترجمه فکردم چه کف میکنند از محتوا. ولی فقط میپرسیدن با کی برد چطوری کار میکنین ! چرا همه بهم چسبیده است و ... "
حذفخيلی بامزه بود! تو وبلاگ نداری بیاییم بخونیم؟ کون لق آرش :)
آرش خر با الاغ چه فرقی داره؟ منظور ت از اینکه یه خری زنم بشه مثبت بود یا منفی؟ فکر میکنم خر یا الاغ در فرهنگ آمریکایی مثبت هستن.
پاسخحذفاگه دوست و آشنا نداری پس اون دوستی که رفتی بودی خونش برکلی واسه دید زدن همسایه ها چی بود؟
زن داهاتی آمریکایی هم میتونی بگیری با لهجه محلی. لهجشون جالبه.
بعضی از لهجه های شهری هم مثل Jersey خیلی باحالن. شنیدی؟
این لری, آذری, رشتی, مازنی و یا کردی خودشون زبان هستن. فقط شیرازی میشه گفت یه لهجه ی فارسی هست دوست عزیز(این اصطلاح دوست عزیز خیلی داغونه)
من عاشق خر هستم مخصوصا چشم هایش که خیلی زیبا هستند. ولی خوب منظورم از این که یک خری زن من شود این است که یک نفر خر شود و زن من شود چون بهتر از من خیلی زیاد است. البته نمی دانم شایعه است یا نه ولی شنیده ام که در ایران قحطی شوهر شده است.
حذفدوست و آشنا که زیاد دارم ولی خوب هیچ کدام از آنها مثل دوستان قدیمی که در ایران جا گذاشته ام نیستند.
می دانم که آنها زبان هستند منظورم این است که وقتی فارسی صحبت می کنند لهجه محلی داشته باشند. مثل لهجه اصفهانی یا گیلکی یا آذری فرقی نمی کند فقط تهرانی نباشد!
سلام آرش
پاسخحذفمن بیشتر از 1 سال میشه که مشتری وبلاگت هستم.
تقریبا هفته ای نیست که به وبلاگ سر نزنم.
من با نوشتهات حال میکنم و بیشتر مواقع هم
برام مفیده .
اما تا حالا چیزی ننوشته بودم .
این پست آخری هم یه بهونه شد که ازت تشکر کنم.
موفق باشی
از لطف شما سپاسگزارم حسین جان. امیدوارم صد سال زنده باشی و همچنان هر هفته به وبلاگ من سر بزنی!
حذفمیتونی تو آر اس اس را تو یه ریدر مثل گوگل ریدر اد کنی تا هر روز بتونی وبلاگهایی از این دست را بخونی بدون اینکه چیزی از دست بدی
حذفاینم آموزش: http://bit.ly/MYfHUt
ممنونم دوست عزیز
حذفدقیقاْ با پاراگراف آخر صحبتات موافقم - محیط ایرون مخصوصاْ تو دهه ۶۰ (من خودم تو همین دهه دنیا اومدم) گندترین و مزخرفترین دورانی بود که میتونست باشه - روابط اجتماعی بین دختر و پسر هیچ جایگاهی نداشت برای ما - یعنی اجازه ش رو نداشتیم - مگر اینکه خودمون میرفتیم دنبالش - الان دهه ۷۰ رو که میبینم واقعا نسبت به ماها پیشرفت کردن.
پاسخحذفمگر دهه هفتاد هم به سن دختربازی و پسر بازی رسیده است؟! ای بابا! من اوایل سال هفتاد داشتم از دانشگاه فارق التحصیل می شدم! آنوقت وقتی می گویم پیر شدم و رفت پی کارش شما می گویید نه!
پاسخحذفبیای ایران، وقتی ببینی دخترای 75 با پسرای 67 اینا دوست میشن خودت از اومدنت پشیمون میشی میای دوباره آمریکا
حذف75 با 67 دوست می شود؟ خوب شاید به خاطر آن عدد هفتی است که بین آنها مشترک است. خوشبختانه من هفت مفت ندارم و به من کاری ندارند.
حذفآرش اصلا فکرشو نمی کردم اون شوخی منو یادت باشه.. من شوخی کردم پسر! تو اون عکس که اصلا معلوم نبود تو خوشگلی یا زشتی:)) من سر به سرت گذاشتم:)
پاسخحذفولی به هر حال خیلی الان خوشحال شدم که یادی از من کردی.. اگر مامان دوست داره ( و خودت هم همینطور) من ترتیبی می دم زمانی که سانفرانسیسکو هستیم ویکند باشه و یه جایی با هم بریم... مطمئنم خوش می گذره
می دانم مریم جان یادگار. من هم می خواستم به یک بهانه ای از تو یادی کرده باشم. با این که خوشحال می شوم تو و خانواده ات را ببینم ولی مشکلاتی وجود دارد که در وقت مقتضی خدممتان عرض می کنم.
حذفبه هر حال سفر خوشی را برایت آرزو می کنم.
برادر آرش کسی کننده ی کار باشه دهه 60 هم کارشو انجام داده.
پاسخحذفخیلی ها در جاهای مختلف ایران وقتی فارسی صحبت میکنن شبیه تهرانی این کار رو انجام میدن(البته نه شبیه علی پروین و قلعه نوعی و بچه اونی های تهران) باید شانس بیاری طرف لهجه داشته باشه.
گیلکی زبانه ولی اصفهانی نیست برادر.
هر چه قسمت باشد همان خواهد شد.
حذفبابام جان خر زياده شما انتخاب کن
پاسخحذفمن خر زحمتکش را از بقیه خرها بیشتر دوست دارم!
حذفیه نفر که نمی دونم کیه یه چیزی گفته ولی خوب گفته " تعداد کمی از مردا عقل دارن اغلب اونا زن دارن"
پاسخحذفمرد نا حسابی زن می خوای چیکار تازه پاسپورت آمریکایی گرفتی برو یکم عشق و حال کن. از نوشتهات معلومه از جنس ما هستی که اگه نسلتم منقرض شه واسه بشریت بهتره
از ما گفتن خود دانی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فکر کنم خواجه تاجدار گفته!
حذفکس شعر ننویس دیگه ارش جان
پاسخحذفمرحمت عالی مستدام.
حذفدمت گرم آرش جان حال کردم
پاسخحذفراستی اگه وقت کردی یه روزی روزگاری در مورد حق کپی رایت توی آمریکا هم بنویس مثلا اگه من با لپ تاپم (که کلی برنامه ی کرک شده دارم) پام برسه آمریکا چند سال باید آب خنک بخورم؟؟؟؟
برای استفاده خصوصی کسی کاری ندارد مگر قصد استفاده کاری داشته باشید.
حذفآرش جان چه طوری املات این در خوبه؟ ولی یه غلط پیدا شد. فارغ التحصیل درسته. از املای فارسی بدتر املای انگلیسی هست. املای ترکی استانبولی جالبه. چون سابقه ی زیادی در کاربرد حروف لاتین ندارن املاشون سر راسته.
پاسخحذفآرش جان همون موقع که گرین کارد آمریکا داشتی هم راحت میتونستی بری اروپا!
مرسی که اشتباه من را گوشزد کردی. سعی می کنم بدون غلط بنویسم.
حذفمی شود رفت ولی باید ویزا گرفت.
داریم به ماه رمضان نزدیک میشیم. اقوام و آشنایانت در آمریکا در این ماه دچار چه تحولاتی میشن؟
پاسخحذفتحولات روحی و روانی؟ آشنایان من زیاد رمضانی نیستند. ولی دختری را می شناسم که می گوید دوست پسرش عرب است و در طول ماه مبارک رمضان غیب می شود و نمی تواند او را نمی بیند.
حذفدوست عزیز در مورد کپی رایت
پاسخحذفهمه بیگناهن مگه خلافش ثابت بشه. کسی نمیاد داخل لپ تاپتو نگاه کنه که مچتو بگیره. خود آمریکاییها خیلی از نرم افزار هارو کرک شده استفاده میکنن.
صحیح می فرمایید.
حذفآرش جان در دوران کودکی کتاب های دکتر شریعتی رو خوندی و سخنرانی هاشو شنیدی که همش در حال نقض کردن خودتی.
پاسخحذفمثلا: 1-بر خلاف من که هیچ وقت در هیچ کجا هیچ آشنایی ندارم.
2-دوست و آشنا که زیاد دارم .
این استفاده از تناقض گویی گاهی متن رو پربار تر همراه باطنز میکنه.
مثلا: آرش جان با این حرفها و حرکات آبروی همه ی مردها رو بردی.(اگه مردها از قبل آبرویی برای خود به جا گذاشته باشن.)
کودکی که نه ولی در بزرگی کتابهایش را خواندم و اصلا هم خوشم نیامد. با دکتر سروش هم همیشه سر چرت و پرت هایی که برگرفته از آثار خداشناسی شریعتی بود بحث داشتیم. البته سروش مانند بسیاری از افراد دیگری که تغییر موضع داده اند الآن روشنفکر شده است و دیگر سعید نمی کند با اراجیف بافی از نوع شریعتی عرفان مولوی را به شریعت روحانی بچسباند.
حذفبرادر آرش....
پاسخحذفببین به نظر من صحبتی هایی که کردی ناشی میشه از این که داری به تکامل می رسی.البته تکامل ته نداره. نسبی می گم. راستی خیلی خوبه که آدم بتونه آروم آروم عقده هایی رو که داره بزاره کنار. شاید مثل تو . من که نتونستم.
موفق باشی
سلامت باشی دوست عزیز. شما هم موفق باشی
حذفسلام آرش
پاسخحذفخوش به حالت که مامانت پیشته
کاش ما هم پول داشتیم می رفتیم ایران خونوادمونو می دیدیم :(
مرسی پانی جان, راست میگویی بی پولی بد دردیه!
حذفامیدوارم همین روزها یک پول قلمبه مفت به دستت بیاید.
ناتاشا کیه؟
پاسخحذفهمین جوری دست رو دست بزاری تا 20 سال دیگه اون خره راهش رو کج نمی کنه بیاد، ولی شواهد نشون میده که داری یه کارایی می کنی
شاهرخ خان(خدا رحمتش کنه)
به به! شاهرخ خان. منور فرمودید. یک برنامه های جسته و گریخته ای برای آن تدارک دیده ام ولی هنوز به طرح جامع نرسیده است. ناتاشا هم سرکاریه برادر!
حذفآرش فحش برام كاسبي كردي! طرفدارهات ريختند سرم كه وااي آرش خوشگله خودت لابد زشتي و اين حرفها:)))
پاسخحذفببين من بابت اين حرفم دوبار فحش خوردم يك بار همون موقع يك بار الان قبول نيست:)))
ای بابا ببخشید مریم جان! یک آینه بگذار و همه آنها را حواله کن به خود من!
حذفلا اقل بذار ببو جفتگیری کنه ، اون بدبخت رو چرا زندانیش کردی
پاسخحذفآخر زمانی که او را از یتیم خانه گرفتم به من گفتند که باید ببو در خانه باشد اگرنه من از خدا می خواهم که بگذارم برود بیرون. ببو اصلا ماشین و خطرات خیابان را نمی شناسد و چون پنجه ندارد نمی تواند از خودش دفاع کند و یا از دیوار بالا برود. توی حیاط هم گربه های همسایه می آیند سراغش ولی آنقدر اخلاقش با آنها سگ است که با همه دعوا می کند و پایشان را از آنجا بریده است. مگر این که دست و پایش را ببندم و بگذارمش وسط حیاط تا گربه های دیگر بتوانند به او نزدیک شوند!
حذفوقتی مامانت موقع شام میگه "ببو بیا"
پاسخحذفدقیقا منظورش توئی یا گربت؟
گربه ام! مادرم اصولا از گربه خوشش نمی آید ولی ببو را خیلی دوست دارد و هر روز او را شانه می کند و آب و غذا به او می دهد. ببو هم همیشه دنبال او راه می افتد. من هم می گویم بیا این همه نوه نوه می کردی این هم نوه ات!
حذفیه دونه ای
حذفآرش جان ساین ESPN برای ثواب اخروی اومده و یه The Magazine Body از ورزشکاران المپیک فراهم کرده که در این لینک ها میتونی ببینی. فقط زمان کلیک کردن خلوص نیت داشته باش.
پاسخحذفhttp://espn.go.com/espn/photos/gallery/_/id/8136693/image/1/carlos-bocanegra-2012-body-issue-bodies-want-espn-magazine
http://espn.go.com/espnw/photos/gallery/_/id/8135372/bodies-want-2012
http://espn.go.com/espn/story/_/id/8132777/david-fleming-importance-athlete-butt-espn-magazine
آرش جان خودت نمی تونی در این زمینه کارگردان-عکاس و یا خود بازیگر باشی؟
این دوستان که در این پروژه همکاری کردن یک قدم تا عروج فاصله دارن. آخه چرا اصل مطلب رو پنهان میکنن برای سفر آخرت؟
توی لینک ها که نرفتم ولی با سفر آخرت موافقم.
حذفبا سلام خری هستم ۲۶ ساله از شیراز با غلیظترین لهجه ممکن.
پاسخحذفاختیار دارید. شما پرنسس هستید. کی برویم محضر؟
حذفسلام آرش منو یادت می آد؟
پاسخحذفبه به مردی عزیز از سرزمین خورشید. البته که شما را به یاد دارم. از این که هنوز هم به من سر می زنی سپاسگزارم.
حذفآرش رفتی خونه میتونی در سایت ESPN یه سرچ بزنی The Magazine Body
پاسخحذفباشد دوست من. ممنون از لطف شما
حذفخوب آرش جان! تو دفعه قبل هم هیچ تجسمی نداشتی از فردی که قرار بود همسرت باشد. یک نفر را دیدی که آمریکایی است و میتواند تو را به آمریکا برساند و با همان ازدواج کردی. در واقع هدفت آمریکا بود و همسر برایت وسیله رسیدن به این هدف. حالا برای خودت یک هدف دیگر تعریف کن، نسبت به همسر آینده ات هم تجسم پیدا میکنی! ؛)
پاسخحذفدرست است نانا جان. همیشه وقتی دغدغه مهاجرت با ازدواج قاطی شود دیگر جدا کردن آنها از یکدیگر بسیار دشوار است و آدم نمی داند که کدام یک برایش مهم تر است. ولی خوب الآن دیگر مشکل مهاجرت ندارم و می توانم بر روی ازدواج تمرکز کنم. حالا تا ببینیم اصلا متقاضی ازدواج پیدا می شود یا خیر.
حذفواسه ازدواج باید اول به این سوال جواب بدی که می خوای محصول وطنی استفاده کنی یاMade in USA این سوالو جواب دادی؟؟؟؟؟؟؟
پاسخحذفبه نظر من که ازدواج با ایرانی بهتر است. تا خدا چه قسمت کند!
حذفمیدونی چیه اگه میخوای با یه خری ازدواج کنی اینبار دیگه خیلی باید حواست جمع باشه. به خصوص که الان شهروند آمریکایی هستی. تازگیها این خرها خیلی زرنگ شدن.
پاسخحذفراستشو بخوای یسری از پستتهات رو خوندم و خیلی ناراحت شدم که اینجوری از همسرت جدا شدی. وضعیت ما هم مثل شما بود. من هم آمریکا بدنیا اومدم ولی ایران بزرگ شدم ، ۲۳ ساله بودم که ازدواج کردم و اومدم اینجا که کار شوهر جان رو درست کنم. دیگه خودت تو پروسش بودی میدونی ، کارش درست شد اومد. ولی مثل قضیه شما نشد. نمیدونم شاید ما بچه تر بودیم شاید هم بیشتر همدیگرو دوست داشتیم.
بگذریم خوش باشی و لذت ببر از دوران مجردی.
مریم جان, خوشحالم که قضیه شما مثل ما نشد. بله آدم ها و شرایط با هم فرق می کنند. به هر حال شما هم سیتیزن امریکا بودی و شوهر خوبی نصیبت شد شاید من هم در این زمینه شانس بیاورم.
حذفمن هم مثل شما و خیلی از ایرانیهای دیگه از جوگیری رنج میبرم. یک روز یک جور یک روز طوری دیگه. یه روز جوگیر میشم با دوست دخترم دعوا میکنم روز بعد مثل کنه میچسبم. کلاً احساساتم در زندگی به گوزنی بسته است. درمان داره؟ یا ژنیتیکیه؟
پاسخحذفسارا کوچولو (الکی)
من نوشته های سارا کوچولوی خودم را از ده متری می شناسم! بالاخره دعوا و خوشی و قهر در زندگی هر کسی هست. مهم این است که ما چگونه آن شرایط را مدیریت کنیم. ولی اگر معلم شما من باشم ممکن است نتیجه ای هم که میگیری مثل نتیجه ای باشد که من گرفتم! پس بهتر است یک نفر دیگر را برای مشورت انتخاب کنی.
حذفسلام
پاسخحذفاین اولین وبلاگیه که راجع به امریکا می بینم
منم ساکن امریکام...
بالخره یه همولایتی وبلاگی پیدا کردم...
درود بر هم ولایتی عزیز. وبلاگ در مورد امریکا زیاد است و هر کدام از آنها از زوایای مختلف زندگی در امریکا را بررسی می کنند. به هرحال به وبلاگ ما خوش آمدید
حذفمن که حوصله نداشتم نظرات بقیه رو بخونم ولی ببین ، واسه چی می خوای ازدواج کنی؟!
پاسخحذفتو که اینفدر پیشرفت کردی که پیش فرض هات رو به چالش بکشی ، هیچ وقت فکر کردی که چرا باید ازدواج کنیم؟!
اصلا بایدی هست؟
ازدواج کنیم و بچه دار بشیم که چی بشه؟
بعدا بچمون رو کلی بزرگ کنبم و زحمت بکشیم بعد تره هم واسمون خورد نکنه؟
اصلا باید خورد بکنه با نه؟
کس مون خله؟!!
ازدواج رو بذار کنار و راحت شو!
زندگی بی معنا و پوچه ، اینقدر سعی نکن براش معنا بتراشی که به جایی نمی رسی!
افسرده عزیز, تمایل من به ازدواج به خاطر پیش فرض جامعه و یا بچه دار شدن نیست بلکه فقط به خاطر ایجاد یک تحول و دگرگونی در یک زندگی روزمره و جلوگیری از افسرده شدن است. البته باید دید که چه پیش می آید و اگر هم نشد که نشد.
حذفپس یعنی زن یک وسیله هست برای تغییر آب و هوای زندگیت؟!
حذفواقعاً که ...
سلام آرش از مطالبت خیلی لذت میبرم
پاسخحذفدر مورد انتخاب زن و کلا دوست دختر و...باید بگم من خودم اعتقادی به زن گرفتن ندارم
و به نظرم عشق یه فرموله و واقعیت نداره
البته از اونجا انسان هستیم و جوگیر می شیم و احساساتمون بصورت سینوسی هست
پس گاهی تو دامش میافتیم پس همون دوست دختر و یا دوست موقت بهتر است
که بعدا غم نداشتن رو نخوریم و خودمون رو پایبند تا اخر عمر به یه رابطه نکنیم
البته این نظر من بود
در ضمن از بینشت خیلی خوشم میاد چند وقتی دارم رو خودم امتحانش می کنم مثل چیزایی که در مورد حقوق انسان ها و غرور و.. میگی
با سپاس
کوروش جان کبیر, سن و سال در این گونه تصمیم گیری ها بسیار موثر است. گرفتن دوست های موقت برای سنین پایین بسیار جذاب و بی دردسر است ولی وقتی که سن آدم به میان سالی می رسد بیشتر دوست دارد انرژی باقی مانده و تحلیل رفته خودش را بر روی یک نفر متمرکز کند که بتواند مدت زمان بیشتری بر روی آن حساب کند. البته باز هم مثل هندوانه سر بسته است و آدم نمی داند که چه پیش خواهد آمد ولی باز بهتر است که آدم از هر راهی که بلد است برای یک انتخاب درست تلاش کند.
حذفI LOVE U NATASHA
پاسخحذفاون قسمت "در زمان نوجوانی به جای آهنگ های شاد سمفونی گوش می کردم و به جای خواندن کتاب تن تن و میلو کتاب های فلسفی می خواندم. الآن دوست دارم آهنگ های بند تنبانی گوش کنم و تازه توانستم درک کنم که شنیدن آهنگ های مینی بوسی در ماشین چه صفایی دارد"
فوق العاده بود دمت گرم الان من بیست ساله هم کتابای فلسفی رو دوست دارم و از آهنگای مینی بوسی بدم میاد و سنتی گوش میدم و میترسم که مثل شما بعدا پشیمان بشم حالا چیکار کنم هاهاها...
یه بوس از طرف من به آرش عزیزم
زن نگير، دوست دختر بگير باهاش زندگى كن. هر وقت هم با هم ناسازگار شدين، خيلى راحت از هم جدا ميشين. نه ضرر مالى ميكنى، نه گيس و گيس كشى. بچه به اين دنيا آوردن هم تو اين دوره زمانه خريت محض و خودخواهى تمامه.
پاسخحذفسلام آرش جان
پاسخحذفتنها وبلاگی که تا به امروز پست به پست دنبال کردم وبلاگ شما بود ... این خودش نشانگر همه چی هست ...
تنها عکسی که من از تو دیدم همون کاریکاتور بود ... بر خلاف دوستمون نگار خیلیم خوش قیافه بودی ... کلا پرچم بالاس :D
به این میگن تحول!!!!
پاسخحذف(منظورم نویسنده وبلاگ نیست )من نمیدونم چرا وقتی اطلاعات کافی در مورد موضوعی نداری چرا اینقدر با اعتماد به نفس حرف می زنی.
پاسخحذفلری یا کیلکی زبان(گویش )نیست بلکه لهجه است.ولی کرذی یا ترکی زبان (گویش )است . چون:
از آن جایی که از ممکن است ازنظر سیاسی و حفظ تمامیت ارضی صلاح نباشد که در کشوری از وجود زبانهای مختلف نام برده شود، بهنر دیده شد، که بهجای زبان از اصطلاحی متعادلتر یعنی گویش استفاده شود. گویش از منظر زبانشناسی هیچ تفاوتی با زبان ندارد. تنها عامل غیر زبانی است، که چنین اصطلاحی را به جای زبان در اجتماع مرسوم میسازد. مثلاً میتوان گفت گویش کردی، بجای زبان کردی، و یا گویش ترکی، بجای زبان ترکی
اگر مجموعه تلفظهای دو دسته از یک زبان به گونهای باشد که همدیگر را نسبتاً آسان بفهمند صحبت از لهجه میکنیم و اگر تفاوتهای تلفظی یا دستوری بهگونهای باشد که درک متقابل با ایرادات و دشواریهایی روبرو باشد از گویش صحبت میکنیم.
خوب حالا که نظرت درباره دنیا عوض شده و قبول داری که همجنس بازا هم آدمن پس میای زن من شی ؟ ( کوروش )
پاسخحذفراستی سوء تفاهم نشه من اون کوروش بالایی نیستم
پاسخحذف