وقتی که آمدم امریکا یکی از چیزهایی که نظرم را به خودش جلب کرد این بود که همه مردم یکدیگر را فقط با اسم کوچک صدا می کردند و هیچ کسی پیشوند و پسوند به اسامی اضافه نمی کرد. وقتی برای اولین بار به سر کار رفتم مدیر عاملمان را که یک پسر جوانی بود آقای سندمن صدا می کردم ولی او می خندید و می گفت این اسم پدر بزرگ من است و باید من را جرج صدا کنی. در آن زمان هنوز وضعیت اقتصادی امریکا به هم نریخته بود و شرکت های زیادی با وام بانکی تاسیس می شد که به آنها استارتاپ می گفتند. او هم با دوست دخترش به نام جولین تصمیم گرفته بود که یک شرکت ایجاد کند و کامپیوترهای مردم را در خانه هایشان تعمیر کنند. جولین مدیر بازاریابی شد و خواهر جرج هم که دانشجوی حسابداری بود به عنوان مدیر حسابداری شرکت برگزیده شد. یکی از دوستان جولین هم به نام کارسن که تازه از جرجیا به سنفرانسیسکو آمده بود و همجنسگرا و تیره پوست بود به عنوان مدیر فروش شرکت منصوب شد. در واقع تمام پست های مدیریتی شرکت اشغال شده بود و فقط به یک نفر احتیاج داشتند که اصل کار را برایشان انجام دهد و آن هم کسی نبود به غیر از آرش زبان نفهمی که تازه از آن سر کره زمین آمده بود و از هیچ کجا خبر نداشت. این شرکت اولین جایی بود که من را برای مصاحبه دعوت کرده بودند و چون من پولم تمام شده بود و می بایست به ایران برگردم در جواب هر سوالی که در مورد شرایط من می کردند می گفتم که هر طوری که شما صلاح بدانید. حتی در مورد حقوق هم کوچکترین نظری ندادم و آن را با نهایت خوشحالی پذیرفتم چون برای من داشتن همان حقوق هم نعمت بزرگی بود و می توانستم با آن از عهده تمام مخارجم بر بیایم. فقط جرج از من سوال کرد که برای چه با داشتن مدرک مهندسی می خواهی با این حقوق کم به عنوان تکنسین کار کنی و من در پاسخ واقعیت ماجرا را گفتم که من فقط می خواهم کار کنم تا با جامعه جدید آشنا شوم و زبانم بهتر شود. مصاحبه دوم من با کارسن و جولین بود که در آنجا دچار شوک فرهنگی شدم. جولین یک دامن کوتاه پوشیده بود و پایش را بر روی پای دیگر انداخته بود و ران تپل و سفید خودش را انداخته بود بیرون و چون صندلی او مقابل من بود و هیچ میزی هم در میان ما نبود برایم دشوار بود که حواسم را به حرف های او جمع کنم. بعد هم که کارسن را دیدم باز هم دچار شوک فرهنگی شدم چون تا به آن زمان در عمرم یک همجنسگرا ندیده بودم و حرکات او برایم عجیب می نمود. مثلا وقتی که یک بسته بزرگ پستی می آوردند و آن را بر روی زمین می گذاشتند وقتی او می خواست در آن را باز کند پاهایش را جفت می کرد و بدون اینکه زانوهایش خم شود در حالیکه پنجه های دستش را به اطراف باز می کرد دولا می شد و سپس با عشوه در جعبه را باز می کرد. جولین عاشق این حرکات او بود و همیشه با هم در مورد وسایل آرایش و چیزهای دخترانه صحبت می کردند. برعکس جولین و کارسن که بسیار مهربان بودند خواهر جرج که نامش هیدی بود بسیار خشک و بداخلاق بود و به ندرت خنده به لبانش می آمد. جرج و خواهرش در یک دفتر در خارج از سنفرانسیسکو کار می کردند و من و جولین و کارسن هم در دفتر سنفرانسیسکو بودیم. در آن زمان من چیزهای زیادی در مورد همجنسگراها یاد گرفتم و متوجه شدم که آنها هم مثل آدم های معمولی هستند و فقط نوع جنسیت آنها با پسرها و دخترها متفاوت است.
بعدها کارسن چیزهای زیادی در مورد آزار و اذیت خودش و دیگر همجنسگراها در شهر جرجیا برایم تعریف کرد و خیلی خوشحال بود که از آنجا به شهر سنفرانسیسکو آمده است. او در مورد وضعیت همجنسگراها در کشور من می پرسید ولی من چیز زیادی از آنها نمی دانستم ولی مطمئن بودم که حال و روز چندان خوبی ندارند. ولی حدس می زدم که وضعیت همجنسگراهای دختر در ایران به مراتب بهتر از همجنسگراهای پسر باشد چون کسی اهمیتی نمی داد که دو تا دختر در کنار یکدیگر بخوابند و آنها به راحتی می توانند به هر هتل و یا مهمانسرایی بروند و اطاق اجاره کنند. در ضمن رفتار همجنسگراهای دختر مثل رفتار همجنسگراهای پسر به سادگی قابل تشخیص نیست و ممکن است کسی نتواند پی به روابط دیپلماتیک آنها ببرد. به هر حال من در آن شرکت شروع به کار کردم و ظهرها با جولین و کارسن به رستوران می رفتیم و غذا می خوردیم. با این که جولین دوست دختر جرج بود ولی به این مسئله زیاد اهمیتی نمی داد و با هر کسی که دوست داشت ور می رفت. به من هم که مثل مرغ زبان بسته بودم رحم نمی کرد و خودش را به من می مالید ولی ظاهرا پس از یک مدت یک نفر به او هشدار داد که این کار را با کارمندان نکند چون آنها می توانند به عنوان سکشوال هرسمنت و یا آزار جنسی از شرکت شکایت کنند و پول زیادی بگیرند. به هرحال آنجا یک شرکت خانوادگی کوچک بود ولی برای من بسیار خوب بود چون کم کم ترسم از مواجهه با یک امریکایی ریخت و یک مقداری گوشم به زبان آنها عادت کرد. بهترین بخش کار کردن در آن شرکت زمانی بود که من را برای سرویس و یا مرتب کردن نرم افزار کامپیوتر به خانه مردم می فرستادند. در آن زمان تازه متوجه شدم که امریکایی ها بسیار مهربان هستند و گرچه در فرهنگشان تعارف ندارند ولی با من مثل عضو خانواده شان برخورد می کردند و این برایم جالب و باور نکردنی بود. من همیشه نگران این بودم که به خاطر زبان نفهمی مورد تمسخر و یا تحقیر آنها قرار بگیرم ولی هرگز چنین تجربه ای را نداشتم و برعکس وقتی می فهمیدند که من درست و حسابی حرف آنها را نمی فهمم و نمی توانم خوب حرف بزنم با من مهربان تر می شدند و حتی در دفعه بعد که به آنجا می رفتم زن ها من را بغل می کردند. من گمان کنم حدود هفت ماه آنجا کار کردم تا اینکه کار تخصصی خودم را پیدا کردم و زمانی که گفتم می خواهم از آنجا بروم لب و لوچه همه آنها آویزان شد. هم به من عادت کرده بودند و هم نمی توانستند یک نفر را گیر بیاورند که با حقوق کم هم به سخت افزار و هم به نرم افزار مسلط باشد. حتی من برای آنها سرور و شبکه هم نصب می کردم و در آن مدتی که من آنجا بودم تقریبا هیچ کاری را رد نکردند. آنها چند ماه پس از خروج من که تقریبا شروع دوران بد اقتصادی بود شرکتشان را تعطیل کردند.
تا مدت ها برای من سخت بود که همه را فقط به نام کوچک صدا کنم ولی الآن خیلی راحت مدیر کل اداره را مثل همه با اسم کوچک صدا می کنم. در امریکا اسم فقط برای صدا کردن است نه برای منتصب کردن مفاخر به آدم ها. حتی در بیشتر موارد امریکایی ها از رئیس جمهور خودشان هم به نام اوباما خالی یاد می کنند و اگر خیلی بخواهند عزت بگذارند می گویند پرزیدنت اوباما ولی هیچوقت در زمان خطاب کردن اوباما نمی گویند حضرت آیت الله حجت الاسلام آقای دکتر باراک خان حسین اوباما دامش حفاظته. هر چه باشد او هم کم قدرتی نیست و رهبر تمام کافران جهان است که تعدادشان بسیار بیشتر از مسلمین جهان است. الآن وقتی می بینم در ایران همه یکدیگر را در محل کار با نام فامیل صدا می کنند و آقا و خانم به آن می چسبانند برایم کمی عجیب است. حالا همچین می گویم برایم عجیب است که انگار صد سال در امریکا زندگی کرده ام! یکهو یاد کسانی افتادم که چند ماه به خارج از کشور می رفتند و پس از برگشتن لهجه شان عوض می شد و یا می گفتند ام شما به این چه می گویید؟ راستی گفتم لهجه یادم افتاد که خودم هم لهجه گرفتم و هرکسی که از ایران با من صحبت می کند می گوید که لهجه امریکایی پیدا کرده ام. من اصلا خودم متوجه این مسئله نمی شوم و اول گمان کردم که با من شوخی می کنند ولی وقتی از چندین نفر این را شنیدم دیگر قبول کردم که این اتفاق برای من افتاده است. ولی خوبی من این است که وقتی فارسی صحبت می کنم محال است که از کلمه غیر فارسی در میان کلامم استفاده کنم. وقتی در ایران بودم مخصوصا در محل کار خیلی از کلمات انگلیسی استفاده می کردم چون هم کلاس داشت و هم در بیشتر مواقع طرف مقابل نمی فهمید من چه می گویم و گمان می کرد که من خیلی با سواد هستم. آخرش هم با آن همه ادعای سواد وقتی وارد فرودگاه سنفرانسیسکو شدم اگر کسی با من حرف می زد فقط مثل بز به او خیره می شدم و هیچ چیزی نمی فهمیدم. خلاصه این که اگر الآن به ایران بروم و حرف بزنم همه گمان می کنند که دارم برایشان کلاس می گذارم و با لهجه امریکایی صحبت می کنم. پاسپورت امریکایی و لهجه امریکایی و توالت فرنگی و قهوه و ماشین آووردی و هیچی دیگر نشیمنگاه کلاس هم پاره می شود! دخترها هم لابد مدام لب هایشان را غنچه می کنند و از دور موچ موچ می کنند تا بلکه از این همه کلاس چیزی هم به آنها بماسد. خاک تو سرم با این فکر و خیال ها!
امروز چون هوا خوب بود با موتور گازی به سر کار آمدم. باید وقت بگذارم و یک سر و سامانی به این موتور بیچاره بدهم چون زوارش دارد در می رود و وقتی در چاله های خیابان می افتم یک صداهایی می دهد که همه بر می گردند و نگاه می کنند. باید آن را آچار کشی کنم و صداهای آن که بیشتر مربوط به بخش های پلاستیکی و یا صندوقچه عقب آن است را بگیرم. یک کلاه کاسکتی هم برای خودم گرفته ام که اصلا با این موتور گازی وسپا جور در نمی آید و هر کسی آن را ببیند گمان می کند که دارم برای مسابقات جهانی موتور سواری با یک موتور سه هزار می روم. چند روزی باران آمد و همه جا سبز شده است و حتی از میان کاشی های حیاط خانه من هم خزه و علف سبز شده است و زیبایی خاصی به آن بخشیده است. گوشه حیاط هم یک توده پونه سبز شده است که بسیار خوش بو است. همسایه من هم یک درخت لیمو دارد که نصف آن وارد حیاط من شده است و بسیار رایحه خوشی دارد و البته می توانم از میوه های آن هم استفاده کنم. ببو عاشق این است که به حیاط برود ولی چون همیشه با گربه های همسایه دعوا می کند نمی توانم بگذارم که به بیرون برود. ببو با این که پنجه ندارد ولی با گربه های دیگر خیلی خشن است و به آنها حمله می کند و از گردن آنها آویزان می شود. چون ببو سنگین است آن بیچاره ها له می شوند و فقط باید در اولین فرصت فرار کنند.
من رفتم.