چهار تا دو هزار تومانی تا نخورده توی ساک سفرم پیدا کردم. آن را در جیب بغل تپانده بودم که وقتی برگشتم ایران اگر کسی به استقبالم نیامد تاکسی بگیرم و به خانه بروم. آن زمان دو هزار تومانی برای خودش ابهتی داشت و کلی به خودم عزت نهاده بودم که این همه پول را در کیفم گذاشتم. الآن که شنیده ام قیمت ها مریخی شده است و اگر دو هزار تومانی بر روی زمین افتاده باشد کسی خم نمی شود که آن را بردارد. راست و دروغش با راوی ولی گمان نکنم کسی من را با هشت هزار تومان از فرودگاه امام به خانه ببرد. موقع رفتن از مهرآباد آمدم ولی الآن دیگر همه پروازهای خارجی رفته امام. البته الآن که خیر سرم خارجی شده ام احتمالا هیئت استقبال کننده هر جوری که شده خودشان را به فرودگاه می رسانند و نیازی نیست که نگران پول تاکسی باشم. ممکن است تازه حلقه گل هم بیاورند و یک پلاکارد هم دستشان بگیرند که بازگشت پیروزمندانه آرش امریکایی را به وطن تبریک می گوییم. من هم در حالی که بر روی کول مردم سوار هستم پاسپورت امریکایی خودم را بالا می گیرم و می گویم من متعلق به همه شما هستم. بعد مردم کف و سوت می زنند و می گویند قهرمان قهرمان! شاید هم نه و مجبور شوم خودم ساک سفرم را بر روی زمین خرکش کنم و با هشت هزار تومانی که دارم یک بلیط اتوبوس بخرم و خودم را به خانه برسانم. چند تا چیز دیگر هم توی ساکنم پیدا کردم که خیلی خاطره انگیز بود. یک کارت بانکی که مال بانک ملی بود و چون از وسط نصف شده بود آن را با چسب چسبانده بودم. ولی هنوز کار می کرد. نمی دانم شاید چند صد هزار تومانی هم در حساب داشته باشم. یک کارت مترو هم پیدا کردم. گواهینامه ایران هم برایم خیلی جالب بود مخصوصا عکس روی آن. یک دسته چک هم پیدا کردم که فقط چند برگش استفاده شده بود. من خیلی کم از چک استفاده می کردم و برای همین هم چک برگشتی نداشتم. سالها قبل یک بابایی که کاسب بود من را به بانک معرفی کرده بود و به من دسته چک داده بودند. آن زمان خیلی راحت دسته چک می دادند اگرنه من خودم هیچ اعتباری نداشتم که با آن بتوانم دسته چک بگیرم. یک عالمه هم شماره تلفن و کارت ویزیت پیدا کردم که مربوط به ایران بود. هر چیزی را که می دیدم یک خاطره ای برایم زنده می شد. تقریبا پس از شش سال در این ساک را باز کرده بودم و دل و روده اش را ریختم بیرون. بعد توی ساک را بو کردم دیدم بوی ایران را می دهد. یاد روزی افتادم که داشتم وسایلم را توی آن می چپاندم که به امریکا بیایم. آن زمان دنیایی از مجهولات در جلوی چشمانم رژه می رفت ولی خیالم راحت بود که از کارم مرخصی گرفته ام و اگر نشد که بمانم برمی گردم سر خانه و زندگی خودم. خانه و زندگی که چه عرض کنم همان نصفه و نیمه ای که داشتم.
الآن وقتی به افکار آن زمان خودم فکر می کنم دلم به حال آن زمان خودم می سوزد. خیلی بوق بودم و هیچ چیزی از امریکا نمی دانستم. شب ها می نشستم با خودم حساب می کردم که حتی اگر کار تکنسینی انجام دهم هر ساعت پنجاه دلار می دهند. اگر هر روز چهار ساعت هم کار کنم می شود روزی دویست دلار و در ماه می شود شش هزار دلار. بعد دهانم باز می ماند و می گفتم اه ماهی شش میلیون تومان خیلی خوب است. بعد حساب می کردم که با ماهی شش میلیون تومان چه چیزهایی می توانم بخرم. خلاصه مثل همان کسی شده بودم که یک کاسه ماست داشت و می خواست با فروش آن و خریدن چیزهای دیگر برای آینده اش برنامه ریزی کند. بعضی وقت ها هم در خیال خودم کار بالا می گرفت و راکی فلر می شدم! وقتی که آمدم امریکا یک رزومه درست کرده بودم که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا می شد. شش صفحه چرت و پرت را پشت سر هم ردیف کرده بودم که اصلا خواننده گیج می شد که من چکاره حسن هستم. بعد آن رزومه را برای کار تکنسینی می فرستادم و آنها هم آن را مستقیما می انداختند در سطل زباله. برای کار حرفه ای هم که اصلا نمی توانستم درست و حسابی حرف بزنم چه برسد به اینکه بخواهم مدیر یک بخش بشوم. طرف وقتی زنگ می زد و حرف زدن من را می دید می گفت خوشحال شدم و قطع می کرد. یک بنده خدایی نصیحتم کرد و گفت همه این آشغال ها را پاک کن و فقط بنویس که کار تکنسینی انجام دادی. خدا پدر و مادرش را بیامرزد چون همین باعث شد که لااقل یک جا من را برای مصاحبه دعوت کنند و من هم همان کار را قاپیدم. رزومه اول من مثل این بود که شما بخواهید برای شغل آبدارچی یک شرکت اقدام کنید و بعد بنویسید که مدرک دکتری دارید و ده سال هم مدیر بخش ماهواره ناسا بوده اید! طرف یا فکر می کند شما دیوانه هستید و یا فکر می کند اشتباه اقدام کرده اید و یا اصلا رزومه شما را نمی خواند و می رود سراغ نفر بعدی. تازه وقتی رفتم سر کار فهمیدم که برای راه انداختن یک شرکت و دفتر و دستک در امریکا آدم باید سالها سابقه کار در امریکا را داشته باشد تا بفهمد که چه به چه است و همین طوری نمی شود آبدوغ خیاری یک بیزینس راه انداخت. یک بنده خدایی به من می گفت هر زمانی که یاد گرفتی به یک ساندویچ فروشی در امریکا بروی و دقیقا همان چیزی را که دلت می خواهد سفارش بدهی و طرف یک چیز اشتباهی به تو نفروخت تازه می توانی بر روی به راه انداختن یک شرکت در امریکا فکر کنی. راستش من الآن هم بعد از پنج شش سال هنوز با سفارش دادن غذا و یا مواد تشکیل دهنده ساندویچ مشکل دارم و مثلا می گویم فلان چیز را برایم نگذار و طرف طوری متوجه می شود که باید دو برابر آن چیز را برایم بریزد!
البته این را قبلا هم تعریف کرده ام ولی چون خودم خوشم می آید دوباره تعریف می کنم. یک بار در میدان انقلاب به یک ساندویچ فروشی رفته بودم و داشتم ساندویچ دل و جگر خودم را با سوپ می خوردم که یک نفر که گیوه هایش را زیر بغلش گذاشته بود آمد تو و به فروشنده گفت یک ساندویچ بده. فروشنده که مثل همه فروشنده های ایران کم حوصله بود گفت ساندویچ چه می خواهی. بنده خدا که تازه از یک روستا به شهر آمده بود متوجه سوال فروشنده نشد و گفت یک ساندویچ بده. فروشنده دوباره با صدای بلندتر پرسید ساندیوچ چه می خواهی هی می گویی ساندویچ ساندویچ. بنده خدا هم که از رفتار فروشنده ناراحت و عصبانی شده بود با دستش به سوسیس داخل یخچال اشاره می کرد و می گفت بابا ساندویچ بده دیگه ساندویچ. فروشنده با خنده و تمسخر گفت این اسمش ساندویچ سوسیس است نه ساندویچ و همه حضار هم از جمله خود من خندیدند و سر خودشان را تکان دادند که این بابا دیگر از کجا پیدایش شده است. بنده خدا دم بر نیاورد و گفت همین از همین ساندویچ بده. به عقلم هم نمی رسید که خوب بنده خدا بلد نبوده است. اصلا زبانش چیز دیگری بوده است و با شهر تهران و اصطلاحات آن آشنا نیست. پیش خودم فکر می کردم طرف اشکول است. وقتی اولین بار به ساندویچ فروشی سابوی در امریکا رفتم و می خواستم سفارش ساندویچ بدهم بدجوری به یاد آن مرد روستایی افتادم. خطوط چهره اش اصلا از جلوی چشمم کنار نمی رفت و از این که من هم مثل بقیه به او خندیده بودم احساس شرمساری و عذاب وجدان می کردم. چقدر احمق بودم که یک چیز به این سادگی را نمی فهمیدم که در مملکت ما زبان ها و فرهنگ های مختلفی وجود دارد و قرار نیست که همه به همه چیز مسلط باشند و آن را بدانند. چقدر احمق و ابله بودم که از او دفاع نکردم و سعی نکردم به فروشنده بفهمانم که منظور او ساندویچ سوسیس است. مطمئن هستم که او بسیار از این ماجرا رنجیده خاطر شده بود و شاید هم خودش را ملامت کرده بود که چرا این چیزهای به این سادگی را نمی داند. همان طوری که من خودم را ملامت می کردم ولی خوب در امریکا هیچ کسی من را مسخره نمی کرد و به من نمی خندید.
اصلا یادم رفت داشتم در مورد چه چیزی صحبت می کردم که به اینجا رسیم. آها داشتم می گفتم کیفم را زیر و رو کردم که خوب گفتم و تمام شد بعدش گفتم هنوز نیامده به فکر راه انداختن کار و کاسبی در امریکا نباشید که خوب این را هم گفتم بعد گفتم که مسخره کردن خیلی بد است و همین دیگر یادم نمی آید چه چیزی می خواستم بگویم که صحبت به اینجا کشید. آها رزومه نوشتن را هم برایتان گفتم که باید حتما متناسب با شغلی باشد که می خواهید برایش اقدام کنید. بی خودی یمین و یثار ننویسید و با قصه حسین کرد شبستری به صحرای کربلا نزنید. آخر ما ایرانی ها خیلی دوست داریم که از خودمان تعریف کنیم و اگر بگویند در چند خط خودتان را وصف کنید مثنوی هفت من برایشان می نویسیم و در آخر هم متذکر می شویم که اصلا قصد تعریف کردن از خودمان را نداشته ایم تا صفت فروتنی را هم به دیگر صفت های خوب خودمان اضافه کرده باشیم. مخصوصا من که خدای بلف بودم و اگر اسم یک چیزی را هم شنیده بودم آن را در رزومه ام نوشته بودم تا مبادا خواننده گمان کند که من سوادم کم است. حالا استخدام هم نکرد به درک همین که رزومه ام را بخواند و از تعجب دهانش باز بماند کافی است! انگار که دختر دارند و من هم قرار است به خواستگاری دخترشان بروم! جالب اینجا است که صد تا خالی در مورد خودمان در رزومه می نویسیم و وقتی که یک نفر به ما می گوید مثلا ننویس سابقه فلان کار را هم داری می گوییم آخر دروغ نمی شود اگر این را در رزومه خودم ننویسم؟! آخ که چقدر ما پاکدامن و صداقت پیشه هستیم. آخر آن چیزی را که ننوشته ایم که دروغ حساب نمی شود پدر جان. دل بکن جانم و آن را از رزومه ات پاکش کن و اگر داری برای شغل یدی اقدام می کنی یک جوری رزومه ات را تنظیم کن که فکر کنند تمام عمرت جز عملگی هیچ کار دیگری نکرده ای اگرنه مهندس هوا و فضا را که برای آن کار بخصوص استخدام نمی کنند.
یک لحظه ویرم گرفت که هر چه را که نوشتم پاک کنم ولی بعد گفتم نه بابا ولش کن بگذار چاپ شود. این خواننده های بیچاره من آنقدر توقعشان پایین است که هر چه را که من بنویسم می خوانند و به به و چه چه می کنند. بنده های خدا حق هم دارند چون اگر ایران باشند که هیچ سرگرمی دیگری ندارند و اگر هم امریکا و یا کشورهای دیگر باشند که باز هم هیچ سرگرمی دیگری ندارند. من هم که مجبورم حواسم به کار باشد و تیک عصبی دستم را بر روی کیبورد بیچاره خالی می کنم. الآن هم گرسنه ام شده است و باید بروم یک خاکی به سر کنم. آخ که چقدر دلم برای آن ساندویچ های دل و جگر کثیف تنگ شده است. من رفتم.