امروز صبح از دست ببو عصبانی شدم. ظرف دستشویی او را گذاشته ام بالای توالت فرنگی ولی به جای اینکه از آن استفاده کند روی کف دستشویی شاشیده است و تمام آن را به گند کشیده است. قاعدتا باید بالا برود و از آن استفاده کند تا من به مرور کیت های بعدی را استفاده کنم ولی انگار مغزش ایراد دارد و وقتی که او را بغل می کنم و بر روی دستشویی خودش می گذارم تا آنجا را یاد بگیرد فقط می خواهد فرار کند. به نظر می آید جز خوردن هیچ کار دیگری یاد نمی گیرد. اگر چند روز دیگر هم سعی کردم و جواب نداد مجبورم از همان جعبه قدیمی خودش استفاده کنم که لااقل دستشویی خودش را به گند و گه نکشد. با همان پای شاشی هم به همه جا می رود و این زیاد خوشایند نیست. امروز با تعداد زیادی دستمال آشپزخانه آنجا را پاک کردم و سپس کف دستشویی را با آب تمیز کردم. بعد ببو را بغل کردم و او را روی دستشویی گذاشتم و کونش را فشار دادم که بنشیند و یاد بگیرد که باید آنجا بریند و بشاشد ولی ظاهرا خنگ تر از این حرف ها است و من امیدی به او ندارم. البته هنوز نریده است و امیدوارم لااقل تاپاله اش را همان جا خالی کند. نمی دانم یا ببوگلابی زیادی خنگ و عقب مانده است و یا اینکه این شرکت هایی که کیت توالت گربه را به من فروختند کلاهبردار بودند چون من طبق دستورالعمل آنها پیش رفتم و حتی یک مقداری هم بیشتر صبر کردم ولی توفیق چندانی در این زمینه حاصل نشد. البته تا زمانی که دستشویی او پایین بود از آن استفاده می کرد ولی در این دو روزی که آن را گذاشته ام بالای توالت از خودش خنگ بازی در می آورد و از آن استفاده نمی کند. همخانه من می گوید چون دستشویی او بالای توالت فرنگی است قدش نمی رسد ولی من مطمئن هستم که این طور نیست چون اگر یک چیز خوشمزه را در ارتفاع دو برابر آن هم قرار دهم چنان به بالا می پرد که آدم گمان می کند هرگز فرود نمی آید. حالا من چند بار دیگر هم او را بغل می کنم و روی دستشویی قرار می دهم تا بلکه بفهمد که باید آنجا کارش را انجام دهد.
و اما برگردیم سر ماجرای خودمان. راستش الآن دیگر در احوالات داستان ترسناک سیر نمی کنم ولی چون آن را شروع کرده ام دیگر در همین پست آن را تمام می کنم که نیمه کاره نماند. دیگر اگر نمره های قبلی این داستان را خوانده اید این یکی را هم بخوانید و اگر هم احیانا شب قبل از خواب ترسیدید سرتان را به زیر پتو یا ملافه کنید تا دست ارواح به شما نرسد. فقط یادتان نرود که یک روزنه در کناره های پتو برای عبور هوا باقی بگذارید تا خدای نکرده قالب محترم شما تهی نشود. ولی از بابت وظیفه باید مثل هر بار بگویم که اگر از نوشته های ترسناک می ترسید و یا هنوز بالغ نشده اید این نوشته را که تا همین جا خوانده اید رها کنید و دیگر نخوانید. ولی اگر نمی ترسید و یا بالغ شده اید و یا اینکه یک دنده و کنجکاو هستید و می خواهید بدانید که چه اتفاقی در آن روز افتاده است به ادامه این ماجرا توجه فرمایید. تا آنجا رسیدیم که آن روز وقتی که دوست نیلوفر چشمانش را باز کرد همه ما ترسیدیم و از جای خودمان پریدیم زیرا که چشمان نیلوفر سفید شده بود. البته معلوم بود که تخم چشمانش به بالا رفته است و بخشی از آن هم از زیر پلکش معلوم بود. وقتی که من بچه بودم در محله ما یک پسری بود که اسمش هادی بود و ما به او می گفتیم هادی باز باد دادی؟ او هم یک کاری بلد بود که همه ما را می ترساند و فراری می داد. او پلک پایین چشم خودش را بر می گرداند و تخم چشمش را بالا می داد طوری که وقتی او را می دیدم انگار چشمش سفید شده بود و ظاهر خیلی ترسناکی پیدا می کرد. برای همین اگر من در شرایط عادی چنین چیزی را می دیدم اصلا نمی ترسیدم و متوجه می شدم که تخم چشمش به بالا رفته است و در واقع در حالتی که هنوز خواب است کمی پلکش را باز کرده بود و چنین به نظر می آمد که چشمانش سفید شده است. ولی در فضایی که آن روز ایجاد شده بود حتی اگر یکی بشکن هم می زد همه از جایشان می پریدند چه برسد به این که یک نفر مثل زامبی چشمانش سفید شود.
به هر حال همه ما وقتی که صورت او را دیدم بسیار ترسیدیم و عقب رفتیم. وقتی که من کمی به خودم آمدم متوجه شدم که دوست نیلوفر هنوز خواب است ولی چون آن مرد به او دستور می داد که چشمانش را باز کند در حالت خواب به این دستور او عمل کرده بود و پلک هایش را باز کرده بود. با اینکه همه وحشت زده شده بودند ولی آقای رئیس جلسه دیگر آرام شده بود و با صدای ملایم صحبت می کرد. معلوم نبود که روی سخنش با روح است و یا این که با دوست نیلوفر صحبت می کند. از او می خواست که توسط قلم بر روی کاغذ بنویسد. ما هم کم کم با رعایت فاصله ایمنی از نیلوفر بر سر جای خودمان نشستیم و به دستان او نگاه کردیم که ببینیم آیا تکانی می خورد یا خیر. آقای روح احضارکن همیشه یک چیزی را با زبان خوش و آهسته شروع می کرد و وقتی که به نتیجه نمی رسید به مرور صدایش بلند می شد و حالت جملاتش هم پس از یک مدت از خواهش و تمنا به دستوری تغییر پیدا می کرد و احتمالا اگر ادامه پیدا می کرد به ضرب و شتم هم می انجامید. دوباره داشت به دوست نیلوفر و یا روح برادرش دستور می داد که با قلم بر روی کاغذ یک چیزی بنویسد. دوست نیلوفر حتی دیگر چشمانش را هم بسته بود و به نظر می رسید که دوباره به خواب رفته باشد. شوهر دوست نیلوفر نگران زنش بود و بدش نمی آمد که این ماجرا تمام شود و آنها به خانه برگردند. من هم منتظر یک وقفه و یا فرصتی بودم که از همه خداحافظی کنم و بروم چون فردا می بایست به سر کار می رفتم و دلم می خواست در خانه کتاب بخوانم و استراحت کنم. برای همین از همه خداحافظی کردم و به خانه رفتم و دیگر نمی دانم که چه اتفاقاتی در آنجا افتاد. این جمله ای است که اگر رفته بودم می گفتم و آن وقت شما هم به من بد و بیراه می گفتید ولی خوشبختانه و یا متاسفانه من آن روز در همان مکان ماندم و شاهد وقایع ترسناکی بودم که الآن می خواهم برای شما تعریف کنم.
دوست نیلوفر به دستورات آقای رئیس جلسه هیچ اعتنایی نمی کرد و دستش همچنان بر روی کاغذ بی حرکت ایستاده بود. همه ما باز خسته شده بودیم و حوصله من هم داشت سر می رفت چون ما به آنجا رفته بودیم که چیزهای هیجان انگیز ببینیم و بترسیم نه اینکه چند ساعت یک جا بنشینیم و نه تنها پا بلکه کونمان هم به خواب برود. هوا کم کم داشت تاریک می شد و شعله شمع بزرگی که بر روی میز بود جلوه بیشتری پیدا می کرد. رئیس جلسه مدت زیادی با روح زبان نفهم حرف زده بود و بالاخره مثل همه ما خسته شد و گفت که دوست نیلوفر مدیوم خوبی نیست و تلاش او هم فایده ای ندارد. من در دلم گفتم ای کلاهبردار شیاد من که از همان اول می دانستم تو همین را می گویی و همه چیز را به گردن بد بودن مدیوم می اندازی. شوهر دوست نیلوفر که کار را تمام شده پنداشت دست زنش را تکان داد و گفت خودت را اذیت نکن عزیزم پاشو برویم. ولی همین که جمله او تمام شد در مقابل چشمان بهت زده ما اتفاقی افتاد که نفس را در سینه همه ما حبس کرد. دوست نیلوفر با پشت همان دست راستش که قلم را به دست گرفته بود چنان ضربه محکمی به صورت شوهرش زد که نه تنها عینک او به گوشه اطاق پرت شد بلکه خودش هم از پشت بر روی زمین افتاد و وقتی که با چشمان بهت زده به طور نیم خیز از جایش بلند شد دیدیم که دهانش خونی شده است. همه ما سکوت کرده بودیم و نمی دانستیم که چه اتفاقی می افتد. چشمان نیلوفر هنوز بسته بود و دستش هم پس از ضربه ای که به صورت شوهرش کوبیده بود دوباره بر روی کاغذ برگشته بود و آرام گرفته بود. اصلا به قد و قواره و ظرافت دوست نیلوفر نمی آمد که بتواند چنین ضربه مهلکی را به صورت شوهرش بکوبد. همه ما در بهت آن ضربه بودیم که دوست نیلوفر دوباره ما را در جای خود میخکوب کرد. او دهانش را کمی باز کرد و در حالی که دندان هایش را نشان می داد صدایی مثل خ از گلویش خارج شد و زمانی که دهانش را بست لبخد موذیانه ای بر لبانش نقش بسته بود.
همه ما به رئیس جلسه نگاه کردیم تا ببینیم که تفسیر و عکس العمل او چگونه است ولی ظاهرا خود او هم اولین بار بود که با چنین صحنه ای برخورد می کرد. او گفت که ظاهرا روح به جای دست تسلط کل بدن دوست نیلوفر را به عهده گرفته است و دارد سعی می کند که حرف بزند. او به دوست نیلوفر می گفت که سعی کن حرف بزنی و به ما بگویی که چه کسی هستی. لبان دوست نیلوفر کج و کوله می شد و گهگاهی هم دهانش را باز می کرد و صداهای نامفهومی از گلوی او خارج می شد که بیشتر شبیه صدای خرس بود. آنچه که مطمئن هستم این است که فرکانس آن صداها هیچ تناسبی با حنجره و صدای نازک دوست نیلوفر نداشت و انگار که از دهان یک مرد گردن کلفت خارج می شود. ناگهان نیلوفر چشمانش را باز کرد و مستقیم به آن مرد نگاه کرد. گرچه این بار تخم چشمانش سر جایشان بود ولی طرز نگاه او هیچ شباهتی به دوست نیلوفر نداشت و بسیار ترسناک بود. گونه های او به سمت اطراف جمع شده بودند و ظاهر او من را به یاد گربه ای می انداخت که می خواهد با نشان دادن دندانهایش دیگران را بترساند. شوهر او که بسیار ترسیده بود شروع کرد به صدا کردن زنش و می گفت که دیگر بس است و بیا برویم خانه. دوست نیلوفر که چشم از آقای روح احضار کن بر نمی داشت به آرامی سرش را به سمت شوهرش برگرداند. حرکت سر او چنان غیر عادی بود که من را به یاد عروسک هایی می انداخت که سرشان می چرخد. او به شوهرش زل و زد و دندانهایش را نشان داد و غرید. شوهر دوست نیلوفر که بسیار ترسیده بود تقریبا داشت گریه می کرد و به صاحبخانه می گفت بابا چرا این اینجوری شده؟ تو را به خدا درستش کن من خیلی می ترسم. صاحب جلسه هم ظاهرا نمی دانست چکار کند و هاج و واج مانده بود. ناگهان اتفاق عجیبی افتاد و باعث شد که همه ما دچار شوک شویم. دوست نیلوفر در حالی که می غرید با یک جهش بلند از جای خود پرید و مستقیما بر روی سینه شوهرش فرود آمد و با دو دستش به گلوی او چسبید. ما زمانی به خودمان آمدیم که شوهر دوست نیلوفر بر روی زمین افتاده بود و زنش هم بر روی سینه اش نشسته بود و گردنش را با تمام قدرت فشار می داد. شوهر او تلاش می کرد که دستان زنش را از گردنش دور کند ولی ظاهرا تلاش او بی فایده بود و وقتی که ما دیدیم که صورت او دارد کبود می شود همگی به سوی آنها دویدیم و از دو طرف دست های دوست نیلوفر را از گردن شوهرش جدا کردیم. او چند بار با زور عجیبی که متناسب با هیکلش نبود ما را به اطراف پرت کرد ولی بالاخره توانستیم او را از شوهرش جدا کنیم و بر روی زمین بخوابانیم. شوهر بیچاره او به سختی نفس می کشید و سرفه می کرد و حال و روزش اصلا تعریفی نداشت. دوست نیلوفر هم جیغ های بنفش می کشید و خنده های عصبی می کرد و یا اینکه با صدای کلفت چیزهای نامفهومی می گفت. چهار نفر از ما دست و پای او را گرفته بودیم و او را بر روی زمین فشار می دادیم تا نتواند تکان بخورد.
من به صاحب جلسه گفتم یک کاری بکند و روح را از بدن دوست نیلوفر خارج کند ولی به نظر می رسد که او حتی از ما هم نگران تر بود و نمی دانست که چکار باید بکند. او به جای اینکه به فکر چاره باشد با دو دستش سرش را گرفته بود و می گفت من به شما گفتم که او به درد این کار نمی خورد ولی گوش نکردید. من گفتم خوب حالا باید چکار کنیم و او گفت که نمی داند باید صبر کنیم ببینیم چه می شود شاید خودش خوب شود. دوست نیلوفر آرام شده بود و ما هم فشارمان را بر او کم کردیم. در واقع من و نیلوفر و آن دو مرد و زن غریبه او را محکم چسبیده بودیم. حالا دیگر نگاه دوست نیلوفر به زمین بود و هیچ تکانی نمی خورد. نیلوفر سعی می کرد با دوستش حرف بزند ولی فایده ای نداشت و او کوچک ترین عکس العملی به حرف های او نشان نمی داد. مثل سنگ بی حرکت شده بود و حتی عضله های او هم کاملا خشک و سفت شده بودند. ما هم کم کم او را ول کردیم و فقط در دو طرف او بر روی زمین نشسته بودیم تا اگر تکان بخورد او را بگیریم. شوهر دوست نیلوفر بر روی زمین بر گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد و به خودش می گفت که حالا من باید چکار کنم. من هم داشتم به این فکر می کردم که او دیگر محال است جرات کند شب ها پیش زنش بخوابد. البته هنوز هم معلوم نبود که تکلیف زنش چه می شود چون با چشمان باز بی حرکت بر روی زمین افتاده بود و تکان نمی خورد. من به صاحب خانه پیشنهاد کردم که کمی آب بیاورد و بر روی صورتش بپاشیم بلکه بیدار شود و حالش جا بیاید. در همین حال ناگهان نیلوفر شروع کرد با صدای کلفت مردانه صحبت کردن. البته هنوز حرف هایش واضح نبود ولی می شد فهمید که چه می گوید. او همچنان بر روی زمین افتاده بود و با چشمان باز بی حرکت به کف زمین خیره شده بود ولی لبهایش تکان می خورد و کلماتی از آن خارج می شد. دقیقا یادم نیست چه می گفت ولی یک چیزی در مورد بدهی و خیانت و این چیزها بود و گمان کنم می گفت که تو سر من را کلاه گذاشتی و باعث شدی که من خودم را بکشم. احتمالا روی سخنش با شوهر دوست نیلوفر بود چون او از ترس دهانش باز مانده بود و با چشمان از حدقه بیرون آمده زنش را نگاه می کرد که این کلمات را با صدای کلفت و مردانه می گوید.
با حرف زدن دوست نیلوفر من دوباره از او فاصله گرفتم و دیگران هم همین کار را کردند. اوضاع بدی بود و من فقط می خواستم از آنجا خارج شوم و به خانه برگردم. اصلا نمی دانستم که آخر و عاقبت آن ماجرا به کجا خواهد انجامید. دوست نیلوفر چیزهایی را می گفت که به سختی می شد کلماتی را از آن تشخیص داد. همه ما دیگر فقط به فکر عادی سازی شرایط بودیم تا این که ناگهان یک صدای نعره مانندی از گلوی او خارج شد و گفت که من باید خودم را بکشم و هم زمان با آن فریاد ترسناک بدن او که تا آن زمان مثل سنگ بی حرکت بود همچون فنر از جای خود پرید و می خواست به سمت تراس برود. ولی زن غریبه ای که در آن سمت او نشسته بود خواست بازوی او را بگیرد و مانع حرکت او شود. دوست نیلوفر با یک حرکت بسیار سریع و غیر عادی بر روی صورت آن زن بدبخت پنجه کشید و تقریبا پوست یک طرف صورت او را با ناخن هایش کند. آن زن بیجاره از درد بر روی زمین افتاد و جیغ کشید و ما دیدیم که از جای چهار خط پنجه دوست نیلوفر بر روی صورت او خون می آید. سپس دوست نیلوفر به سمت تراس دوید و من نمی دانم که چگونه همه ما خودمان را به او رساندیم و همچون بازیکنان فوتبال امریکایی خودمان را بر روی او پرت کردیم تا دیگر نتواند تکان بخورد. ظاهرا می خواست خودش را از تراس خانه به پایین پرت کند و ما واقعا شانس آوردیم که توانستیم او را در آخرین لحظه متوقف کنیم. او دوباره غرش می کرد و دست و پا می زد ولی ما دیگر گول ظاهر نحیف او را نمی خوردیم و با آخرین قدرت دست و پای او را چسبیده بودیم و حتی مواظب بودیم که ما را گاز نگیرد. آقای صاحبخانه به روح التماس می کرد که از بدن دوست نیلوفر خارج شود ولی بی فایده بود و او فقط می غرید و دست و پا می زد تا خودش را از دست ما خلاص کند. تنها کاری که ما توانستیم بکنیم این بود که او را بر روی صندلی بنشانیم و دست و پای او را با طناب به صندلی ببندیم تا مطمئن شویم که نمی تواند تکان بخورد. من پیشنهاد کردم که به اورژانس بیمارستان زنگ بزنند تا بیایند و یک آرامبخش به او تزریق کنند و او را با خودشان به بیمارستان ببرند. البته منظورم از بیمارستان همان آسایشگاه روانی بود چون بیمارستان نمی توانست کاری برای او انجام دهد. قیافه او واقعا ترسناک شده بود و خنده های عصبی و حالت های صورت او نشان می داد که هیچ کنترلی بر رفتار خود ندارد. همه پیشنهاد من را پذیرفتند و به بیمارستان زنگ زدند و گفتند که یک نفر دچار مشکل روانی شده است و یک آمبولانس می خواهند تا او را به آسایشگاه منتقل کنند. صاحب خانه خیلی نگران بود چون می دانست که سر و کارش با پلیس خواهد بود و شوهر دوست نیلوفر و زنی که صورتش زخمی شده بود به سادگی از او نخواهند گذشت. آن زن و مرد هم آنجا را ترک کردند تا به درمانگاه بروند و صورت آن زن را پانسمان کنند. من هم به نیلوفر گفتم که می خواهم بروم و او هم گفت که او هم با من می آید. وقتی که می خواستیم از در بیرون برویم و آنجا را ترک کنیم دوست نیلوفر که بر روی صندلی نشسته بود و سرش را به این طرف و آن طرف می چرخاند با صدای کلفت گفت صبر کن. ما ایستادیم و وقتی برگشتیم دیدم که دارد خیره به من نگاه می کند. سپس شروع کرد به یک خنده عصبی و بلند که مثل خنده جادوگران می ماند. پس از آن دوباره با صدای کلفت گفت فکر می کنید اگر از اینجا بروید از من فرار کرده اید؟ من هر زمانی که شما به خواب بروید می توانم به سراغ شما بیایم و کنترل بدن شما را به دست بگیرم. فقط کافی است که چشمان خودتان را ببندید و به خواب روید و آنوقت است که احساس می کنید یک چیزی از پای شما وارد می شود و کم کم تمام بدن شما را تسخیر می کند. آنوقت است که من هر کاری که بخواهم توسط بدن شما انجام می دهم و شما هیچ کاری از دستتان بر نمی آید. و سپس دوباره شروع کرد به خندیدن با صدای بلند. ما از آنجا رفتیم ولی تا مدت ها بعد هر زمانی که می خواستم بخوابم به یاد حرف او می افتادم و می ترسیدم که مبادا زمانی که من خوابیده ام به سراغم بیاید و کنترل بدنم را به دست بگیرد. دوست نیلوفر را به بیمارستان بردند و پس از تزریق یک آرامبخش خوب شد ولی صاحبخانه را به جرم شیادی و رمالی دستگیر کردند. ترس من هم از خوب شدن دوست نیلوفر بود چون می دانستم که روح برادرش آزاد شده است و می تواند هر زمان به سراغ می بیاید.
خوب این ماجرا هم تمام شد و من فقط کنجکاو هستم که بدانم کدام آدم کم عقلی این مزخرفاتی را که من گفته ام باور می کند. ولی به هرحال حتی اگر عاقل باشید و این ماجرا را باور نکنید زمانی که شب می خواهید بخوابید ممکن است که ناخودآگاه فکر بختک به سراغ شما بیاید و شما را از خوابیدن بترساند. این مسئله عادی است و ربطی به این ندارد که شما این ماجرا را باور کرده باشید. سعی کنید قبل از خواب به زامبی و خون آشام و دراکولا فکر نکنید و به جای آن به چیزهایی مثل سفر به امریکا و یا پولدار شدن فکر کنید تا خواب های شیرین ببینید. خوب من دیگر باید بروم.