امروز نمدانم چرا خیلی زود از خواب بیدار شدم و با اینکه همه کارهایم را خیلی آهسته انجام دادم باز هم ساعت هفت و ربع اداره بودم و هنوز هیچ کسی نیامده بود. گفتم قبل از این که کارم را شروع کنم یک مطلبی بنویسم که بی نصیب از دنیا نرویم. ولی قبل از این که به اصل مطلب بپردازم می خواستم به شما دوستان عزیز یادآوری کنم که منظور من همیشه از زندگی در امریکا یک زندگی آدمیزادی است که کار باشد و بیمه درمانی و رفاه نسبی هم به دنبال آن باشد. اگرنه اگر آدم بی کار باشد و یا این که درآمد کمی داشته باشد مگر مغز برخی از چهارپایان را خورده است که در امریکا بماند. من خودم هم اگر کارم را از دست بدهم و پس از مدت کوتاهی نتوانم کار مناسبی پیدا کنم و بیکار بمانم نهایتا تا گرفتن پاسپورتم صبر می کنم و بعد سر خر را به سمت ایران کج می کنم. گرچه حقوق بیکاری هم تا حدودی امورات را می گذراند ولی فوقش شش ماه و یا یک سال آدم با وضعیت بیکاری بتواند زندگی کند و اگر طولانی تر شود عمر آدم تلف می شود. حالا اگر آدم همان حقوق بیکاری را هم نداشته باشد که دیگر زندگی کردن در امریکا بدون پول و بیمه پزشکی اصلا قابل تحمل نیست. پس دوست عزیزی که دندانت درد می کند و بیمه هم نداری و مجبور هستی هزار دلار بابت آن بپردازی گرچه در ایران هم شنیده ام که الآن هزینه دندان پزشکی کمتر از این مبالغ نیست ولی من در مورد زندگی کردن در امریکا با شرایط شما صحبت نمی کنم چون خودم هم سه ماه اول که بیکار بودم آن را تجربه کردم و می دانم که بسیار مشکل است. یا این که اگر هم مثلا در استارباکس و یا یک جای دیگری فروشندگی می کنید باید یک فکر اساسی برای پیدا کردن کار مناسب بکنید و یا ادامه تحصیل بدهید تا شرایط شما به این وضع باقی نماند. به هرحال من هم بی پولی ایران را تجربه کرده ام و هم بی پولی در امریکا را و به طور قاطع می گویم که در امریکا به کرامت انسانی توجه بسیار بیشتری می شود و مثلا اگر شما به بیمارستان بروید و پول نداشته باشید شما را درمان می کنند و بعد صورت حساب می فرستند که اگر پول نداشته باشید و آن را نپردازید هیچ کاری نمی توانند بکنند و نمی توانند مثل ایران فرش زیر پای شما را بکشند و ببرند.
نکته دیگری که می خواستم یادآوری کنم این است که من اصلا آدم مذهبی نیستم و به هیچ مسلکی هم پایبند نیستم و اصلا برایم اهمیتی ندارد که یک نفر در مورد دین یهود, اسلام, مسیحیت و یا زرتشتی انتقاد کند. و لی با تفکیک انسان ها بر مبنای اعتقادات مذهبی آنها مشکل دارم و به نظر من دوستان عزیزی که اهل مطالعه هم هستند بهتر است که کمی این رویه خودشان را تغییر دهند و مثلا نگویند که مسلمان ها چنین هستند و یا یهودیان چنان هستند. می دانم که هیچ کدام از ما تقصیری در این زمینه نداریم و از بچگی یک مشت خزئبلات در گوش ما فرو کرده اند که بیرون کردن آنها از مغزمان واقعا مشکل است. از کتاب های درسی گرفته تا حرف و حدیث هایی که از دیگران و جامعه شنیده ایم باعث شده اند که برخی از حرف های کلیشه ای را در مغز خودمان به عنوان پیش فرض بدانیم و اندیشه خودمان را بر مبنای آنها پایه گذاری کنیم. مثلا ما هم مثل حکومتمان همیشه فکر می کنیم که یک دست های پنهانی در پشت پرده است که دنیا را می چرخاند و مثلا یک مشت یهودی هم نشسته اند و برای دنیا برنامه ریزی می کنند. می دانید چرا این چیزها را می گوییم؟ من به شما همین الآن می گویم چرا. برای این که می خواهیم بی عرضگی و بی لیاقتی خودمان را در زمینه های فرهنگی و اقتصادی و سیاسی توجیه کنیم. چرا دستهای پشت پرده و پنهانی بر علیه کشورهایی مثل ژاپن دست به کار نمی شوند و آنها را بیچاره نمی کنند؟ نکند که زلزله ژاپن هم کار آن دست های پشت پرده و یهودی بوده است! بابا ول کنید این حرف های چرت و پرتی را که مال دویست سال پیش است. برای خودتان یک مالیخولیایی می سازید که مثلا ماسون های یهودی با جذب افراد نخبه به اهداف اهریمنی خود می رسند! آخر تک تک کلمات این جمله مزخرف و بی معنی است عزیز دل برادر. آیا تعریف اهریمن و فراماسونری و یهودیت که در مغز من و شما فرو کرده اند همانی نیست که در کتاب های درسی آخوندی ما وجود داشته است؟ البته در امریکا هم افراد زیادی هستند که به تفکرات پوسیده و قدیمی خودشان چسبیده اند ولی خوشبختانه دیگر کسی به آنها بهایی نمی دهد. امروز دیگر منابع اطلاعاتی زیادی در اینترنت وجود دارد که حتی برخی از آنها به فارسی هم ترجمه شده اند و می توانید کمی در این زمینه ها مطالعه کنید.
ولی بعد از این مقدمه طولانی که خودش جای بحث دارد می خواستم در مورد اهمیت حاجی در ایران صحبت کنم. البته منظورم از حاجی افراد معمولی نیستند که به مکه می روند و خیلی هم در جامعه مورد احترام هستند. بلکه منظورم از حاجی همان حاجی های کله گنده ای هستند که کار آدم را چاق می کنند و با گرفتن چند عدد سکه و یا یک درصدی از ارزش کار تمام گره ها را می گشایند. معمولا هر خانواده و فامیل ایرانی یک حاجی دارد که مثلا اگر پسرش را با یک دختر دستگیر کردند و یا یک کاری به خنس برخورد کرد بتوانند با کمک آن حاجی اموراتشان را حل و فصل کنند. ضرورت حاجی در ایران مثل ضرورت یک پزشک خانوادگی در امریکا است که تمام افراد فامیل را می شناسد و با پرونده همه آنها آشنا است. من هم یک حاجی داشتم که از او برای تمام فامیل استفاده می کردم و او تقریبا تک تک آشنایان ما را می شناخت و می دانست که مثلا فلان دختر فامیل ما دوست پسر دارد و اگر گیر افتاد خرج بیرون آوردن او چهار سکه است و فلان آدم آشنای ما کلاه بردار است که چک بی محل می کشد و راه به راه به زندان می افتد و مثلا یکی دیگر از اقوام ما یک زمین مصادره ای دارد که او می تواند بیست درصد آن را بگیرد و آن را از دست دولت آزاد کند. خلاصه حاجی ما کم کم عضوی از خانواده شده بود و در تمام مراسم عروسی و عزای ما هم حضور داشت. من این حاجی را خیلی وقت پیش توسط یکی از دوستانم پیدا کردم که دو نفر را به من معرفی کرده بود و من از هر دوی آنها راضی بودم. نفر دوم هم یکی بود که برای ما مشروب می آورد و آدم بسیار مطمئن و منصفی بود. خلاصه همین حاجی چندین بار من را از مخمصه اساسی نجات داد و شاید اگر این حاجی ما دم کلفت نبود کارم از نظر سیاسی به جاهای بسیار باریکی می کشید. البته من هیچ وقت آدم سیاسی نبودم ولی زندگی در ایران طوری است که حتی اگر شما در زمان سخنرانی فرزانه یک صدای مشکوک از خودتان در کنید فرد سیاسی و برانداز و معاند با خدا و پیغمبر شناخته می شوید و حسابتان با کرام الکاتبین است.
خلاصه بعدها این حاجی ما خیلی کله گنده شد و حتی یکی از اعضای تیمی بود که کرباسچی را دستگیر کردند. بنابراین دیگر کارهای خرده ریز و جزئی انجام نمی داد و فقط به معاملات چند صد میلیونی فکر می کرد و بس. البته چون ما را از قدیم می شناخت و یکی از مشتریان ثابت او بودیم اگر برای مسئله ای به او زنگ می زدیم یکی را معرفی می کرد و می گفت که کار ما را راه بیندازند. این حاجی یک زن و چهار تا هم بچه داشت که همه آنها را خانواده صدا می کرد. من آن زمان مجرد بودم و تنها زندگی می کردم و او هم که مثل بیشتر حاجی ها دوست دختر داشت گهگاهی به خانه من می آمد و می گفت که مثلا من با این خانم باید تنها صحبت کنم! خوب من هم که دیگر به شغل شریف جاکشی عادت کرده بودم خودم را به نفهمی می زدم و می گفتم که بفرمایید. کم کم حاجی که کله گنده هم شده بود بیشتر به خانه من رفت و آمد می کرد و من با او صمیمی شده بودم و جرات می کردم که سر به سرش بگذارم. همیشه اسلحه به کمرش بود و ماشین های گران قیمت خارجی سوار می شد. حتی چند بار ماشینش را در پارکینگ من گذاشت و گفت که می توانم از آن استفاده کنم و من حسابی با آن ماشین ها حال می کردم. ناگفته نماند که آن زمان حتی پراید هم به بازار نیامده بود و خیابان های ما پر بود از ماشین پیکان و یا ماشین های خارجی قدیمی و فرسوده. من هیچ وقت اسم اصلی او را نفهمیدم ولی می دانستم که نوچه فرزانه و یکی از بازجوهای زندان اوین است و در بخش اطلاعات دستگاه قضایی کار می کند و خرش حسابی می رود. مطمئن هستم که او هم یکی از افرادی است که به سرکوب جوانان در جریانات پس از انتخابات پرداخته است زیرا طرز فکر او طوری بود که فقط می گفت هر چه که آقا بگوید. او اعتقاد داشت که اگر آقای فرزانه بگوید ماست سیاه است اصلا نباید در مورد آن فکر کرد و باید بی چون و چرا قبول کرد که ماست سیاه است زیرا که آقا چنین گفته است. با این که من با او شوخی می کردم ولی یکی دو بار به شوخی ادای او را در آوردم و گفتم که هر چه آقا بگوید ولی خیلی زود متوجه شدم که این مسئله برای او شوخی بردار نیست و ممکن بود همان جا هفت تیرش را در بیاورد و یک تیر در مغزم خالی کند! این چیزها را می گویم که بدانید چطور آن افراد را شرطی کرده اند و مثلا اگر یک نفر به آقا بی احترامی کند و یا آقا بگوید که یک نفر را زندانی و شکنجه کن آن فرد کوچک ترین تعللی به خرج نمی دهد و اصلا صحبت کردن و منطق در این موارد کوچک ترین جایی نخواهد داشت. این طور به نظر می آمد که مثلا اگر آقا می گفت که یک تیر را در مغز خودت خالی کن او این کار را انجام می داد چه برسد به این که بگوید افراد دیگر را بکش و یا دستگیر و شکنجه کن. او یکی از فداییان فرزانه بود که گمان کنم بالاترین نفوذ را در بین دیگر عوامل حکومتی دارند و می توانند سرشان را پایین بیاندازند و به اطاق هر رئیس و وزیری بروند و آنها را سوال و جواب کنند و میزان ذوب شدگی آنها را در امر ولایت بسنجند.
زمانی که فرزانه رئیس جمهور بود او هم یکی از حاجی های معمولی بود که خیلی خوب کار آدم را راه می انداخت و می دانم که یکی از کارهای پردر آمدش قاچاق کالا توسط کانتینر های سپاه بود. من آن زمان دانشجو بودم و همزمان در یک شرکت کامپیوتری هم کار می کردم که با بقیه همکلاسیها راه انداخته بودیم و مثل بقیه شرکت های آن زمان هم پولی از راه برنامه نویسی در نمی آوردیم و همیشه دستمان خالی بود و کف می زدیم. ولی یک بار توسط حاجی پرینتر قاچاق از دوبی وارد کردیم و فروختیم که سود بسیار خوبی داشت و تا مدت ها ما را سر پا نگه داشت. یک غلام تپه هم بود که از بچه های اطلاعات سپاه بود و جنس ها را از جنوب به تهران می آورد و تحویل ما می داد ولی او پس از چند بار کار کردن به خاطر بدهی حاجی به او اصل و فرع جنس های شرکت ما را خورد و میانه اش هم با حاجی ما شکر آب شد. خلاصه این که از آنجا فهمیدیم که حاجی با شرکت های بسیار زیادی در این زمینه کار می کند و درآمد سرشاری از این طریق نصیب او و تیم او می شود. البته پس از اینکه فرزانه رهبر شد او هم که جزو معتمدان و نوچه های فرزانه بود کلاس کارش خیلی بالا رفت و دیگر از این کارهای جزئی انجام نمی داد و من هم هرگز نفهمیدم که چکاره است و از چه راهی پول کلان در می آورد. ولی فقط می دانم که هر کسی که می خواست فرزانه را ببیند بهترین راهش این بود که به حاجی بگوید چون او جزو مقربان درگاه فرزانه بود و ظاهرا هر روز در آنجا رفت و آمد داشت. حالا اینکه پولی از بابت ضامن الزیاره شدن می گرفت یا نه را دیگر من نمی دانم. با این که حاجی می دانست که من اصلا مذهبی نیستم و هیچ اعتقادی هم به چیزی ندارم ولی به من می گفت که تو مسلمان هستی و خودت نمی فهمی چون اصلا گناه نمی کنی! احتمالا منظورش این بود که من به دختران بسیار زیبا و شیک پوشی که با خودش می آورد کاری نداشتم و برایش خیلی عجیب بود که چطور ممکن است یک مرد یک زن به آن زیبایی را ببیند و آن کار دیگر را با او نکند! البته من می دانستم که آن زنان بی نوا قربانیانی هستند که کار خودشان و یا کسی از عزیزانشان در جایی گیر کرده است و به خاطر آن حاضر به این کار شده اند. شاید مثلا پدر و یا برادر و یا حتی شوهر آنها در آستانه اعدام بوده است و آنها امید داشتند که با این کار خود حاجی واسطه شود و از اعدام عزیزشان جلوگیری کند.
تا نوشتار بعدی بدرود