جمعه ای که می آید سفر ما آغاز می شود و قرار است که به لس آنجلس برویم و دو روز را در آنجا بمانیم. سپس به سن دیگو خواهیم رفت تا از باغ وحشی که اشکار سفارش آن را کرده است بازدید کنیم. روز چهارم به سمت لاس وگاس راه می افتیم و احتمالا دو روز را هم در آنجا خواهیم بود تا کمی قمار کنیم. بعد از آن به سمت گراند کنیون حرکت می کنیم که آن شاهکار طبیعت را نیز نظاره کنیم و سپس به خانه بر می گردیم. بنابراین حدود ده روز را در خدمت شما نخواهم بود و شما باید در این مدت یک جوری با غم دوری من کنار بیایید. می توانید در این مدت یادداشت های قدیمی من را بخوانید و یا این که یک کتاب خوب بخوانید و یا چه می دانم هر کاری که دوست دارید بکنید. فقط تا من بر نگشته ام کار بدی نکنید. در عوض اگر بچه های خوبی باشید وقتی که برگشتم برای شما فیلم و عکس می آورم و خاطرات سفرم را برای شما هم تعریف می کنم تا مستفیض شوید. اگر تا بیش از بیست روز خبری از من نشد بدانید که حتما بلایی سر من آمده است و یا به دیار باقی شتافته ام چون در آن صورت دیگر کسی نیست که بتواند پست جدیدی در این وبلاگ بگذارد و بگوید که نویسنده این وبلاگ مسقوط شد. بالاخره مرگ حق است و همه ما یک روزی زپرتمان قمسول خواهد شد و خدا می داند که آفریننده بی کار ما چه آش دیگری برای ما پخته است و ما سر از کجا در خواهیم آورد. گمان کنم که الآن بشکه های قیری که باید در مورد من استعمال کنند در حال جوشیدن و قل قل کردن است و من در آن دنیا مثل مجسمه هایی که از دهان و گوششان آب بیرون می ریزد خواهم شد و از گوش و حلق و بینی ام قیر مذاب به بیرون خواهد ریخت تا دیگران ببینند و عبرت بگیرند که دیگر با خدا و نایبان بر حقش شوخی نکنند.
شاید هم به قول بعضی ها ما هفت تا جان داشته باشیم و دوباره در یک جای دیگری از کره زمین سر از تخم در بیاوریم که در این صورت هم من نمی دانم که آیا الآن دور اول زندگی من است و یا اینکه در وقت اضافه دور هفتم زندگی به سر می برم. می گویند یک پنجره هایی در جهنم وجود دارد که اگر شما هم مثل من جهنمی بودید می توانید از آنجا داخل بهشت را ببینید و حسرت بکشید. البته این پنجره ها طوری است که نقطه های حساس را شطرنجی می کند تا چشم شما از دیدن حوری هایی که از جلوی آن پنجره ها می گذرند روشن نشود و فقط زمانی شیشه های آن پنجره شفاف می شود که حضرات آیات از جلوی آن عبور کنند. شما از طریق آن پنجره ها می توانید ببینید که چگونه حوریان بهشتی از حضرات پذیرایی می کنند و به آنها انگور می خورانند و عسل می نوشانند و برایشان چاچا می رقصند. حتی برای اینکه آنها زحمت تکان خوردن به خودشان ندهند یک حوری بسیار زیبا یک لگن به زیر آنها می برد و زواید آنها را جمع کرده و سپس آنها را از همان پنجره مخصوص به سر و روی جهنمیان می ریزد. برای همین است که من از الآن دارم تمرین می کنم که چگونه بتوانم جاخالی بدهم تا شاید در زندگی پس از مرگ به دردم بخورد. برای خانم های بهشتی هم احتمالا امکاناتی در بهشت فراهم شده است ولی چون آنها در طبقه پایین بهشت هستند ما نمی توانیم توسط آن پنجره های مخصوص آنها را ببینیم. ولی شنیده ام که به آنها هم خیلی خوش می گذرد و یک خواجگانی در خدمت آنها هستند که یک سرشان در اینجا است و یک سر دیگرشان تا قیامت امتداد دارد. می گویند که مجهزترین ماشین های ریش و سبیل تراشی را هم در اختیار آنها می گذارند که به پاس بد منظر بودن و ریش و سبیل داشتن آنها در دنیای مادی چنان صورتشان را برق بیاندازند که نور آن چشم هر بیننده ای را خیره کند. حالا این که اگر یک زن و شوهر با هم به بهشت بروند چگونه بر سر حوریان و خواجگان بهشتی با یکدیگر کنار خواهند آمد را دیگر خود خدا که این سیستم را طراحی کرده است می داند.
ولی از لحظات ملکوتی و معنوی که بگذریم می خواستم یادآوری کنم که با اینکه سیستم وبلاگی من از آغاز تا کنون به طوری بوده است که به کامنت ها جواب نمی دادم ولی امیدوارم که شما همچنان بدانید که نوشته های شما برای من بسیار ارزش دارد و به همین خاطر نیز بعضی وقت ها آنها را بیش از یک بار می خوانم. من احساس می کنم که شما به زندگی من خیلی نزدیک شده اید و یک چیزهایی را از من می دانید که حتی نزدیکانم هم نمی دانند. شما از طریق یادداشت های این وبلاگ هم ناراحت شدن من را دیده اید و هم خوشحالی من را و بسیاری از شما حتی از نوع نگارش من نیز می توانیدبسیار راحت به حال و روز من پی ببرید. ما حتی با هم دعوا هم کرده ایم و من هر بار یک چیزهایی را گفته ام که لج شما را درآورده است و شما هم یک چیزهایی را گفته اید که لج من درآمده است. ولی خوب کم کم به یکدیگر عادت کرده ایم و مثلا وقتی که من از بهشت و جهنم می گویم برادران و خواهران مذهبی می دانند که من هدفم آزار آنها نیست و پیش خود می گویند که پسر خوبی است ولی فقط کمی بی شعور است! خوب دست خودم که نیست چون وقتی که بچه بودم بتول خانم یک کتاب بهشت و جهنم آیت الله دستغیب را به من داد که بخوانم و آدم شوم و من حداقل هفته ای یک بار آن را می خواندم و موضوعات آن چنان در ذهن من حک شده است که نمی توانم به آن فکر نکنم. البته رساله ها را هم از روی طاقچه خانه اش کش می رفتم و می خواندم و سوال های بیشماری هم در ذهن من نقش می بست. یک بار بتول خانم سر نماز بود و من هم در گوشه ای داشتم یواشکی رساله می خواندم و ناگهان از بتول خانم که خم شده بود تا رکوع بخواند سوال کردم بتول خانم دخول کردن یعنی چه؟ بیچاره هول شد و از رکوع برخواست و در حالی که با دستش به طاقچه اشاره می کرد با عصبانیت گفت الله و اکبر و معنی آن این بود که بچه جان آن کتاب را بگذار سر جایش و اینقدر فضولی نکن!
راستی یکشنبه دیگر هم هالوین است ولی من در اینجا نیستم که بتوانم برای شما گزارش تهیه کنم. موی سیخ سیخی را با خودم می برم تا اگر در لس آنجلس کسی مهمانی هالوین داشت آن را بر سرم بگذارم و خودم را شبیه بچه قرتی های هیپی درست کنم. در این یک روز آدم آزاد است که هر جوری که دلش می خواهد لباس بپوشد و خودش را به شکل های عجیب و غریب در بیاورد. البته ما هم در چهارشنبه سوری های قدیم چنین رسم هایی داشتیم و من و یکی از دوستانم در زمان کودکی بر روی کول یکدیگر سوار می شدیم و چادر به سر می کردیم و به خانه ها می رفتیم . حتی موقع راه رفتن قر می دادیم و عشوه می آمدیم و کسانی که می دانستند در زیر آن چادر چه خبر است از خنده غش می کردند. ولی افرادی که در خانه را باز می کردند با دیدن یک دختر قد بلند جا می خوردند و عکس العمل های مسخره ای از خودشان نشان می دادند که باعث تشدید خنده دیگران می شد. در مجموع خاطرات جالبی را از آن دوران و در آن کوچه تنگ و باریک در ذهنم دارم. چند سال قبل از این که به امریکا بیایم دوباره به همان محله قدیمی رفتم ولی تمام خانه ها خراب شده بود و به جای آن آپارتمان های چند طبقه ساخته شده بود و دیگر حتی اثری از آن کوچه هم باقی نمانده بود. تنها چیزی که برایم آشنا بود بقالی کوچه مرغی بود که از دور به داخل آن نگاه کردم و دیدم که رحمان پشت دخل ایستاده است. کچل شده بود و شکم درآورده بود و دیگر چشمانش آن شیطنت دوران کودکی را نداشت. ترجیح دادم که جلو نروم چون حدس می زدم که پدرش مرده باشد و نمی خواستم این خبر را بشنوم. یاد روزی افتادم که ما دو تا در کوچه مرغی دعوا کردیم و تا دو هفته با هم حرف نمی زدیم. این طولانی ترین زمان قهر کردن من در آن دوران بود!
پس تا دیداری دوباره مواظب خودتان باشید.
ولی از لحظات ملکوتی و معنوی که بگذریم می خواستم یادآوری کنم که با اینکه سیستم وبلاگی من از آغاز تا کنون به طوری بوده است که به کامنت ها جواب نمی دادم ولی امیدوارم که شما همچنان بدانید که نوشته های شما برای من بسیار ارزش دارد و به همین خاطر نیز بعضی وقت ها آنها را بیش از یک بار می خوانم. من احساس می کنم که شما به زندگی من خیلی نزدیک شده اید و یک چیزهایی را از من می دانید که حتی نزدیکانم هم نمی دانند. شما از طریق یادداشت های این وبلاگ هم ناراحت شدن من را دیده اید و هم خوشحالی من را و بسیاری از شما حتی از نوع نگارش من نیز می توانیدبسیار راحت به حال و روز من پی ببرید. ما حتی با هم دعوا هم کرده ایم و من هر بار یک چیزهایی را گفته ام که لج شما را درآورده است و شما هم یک چیزهایی را گفته اید که لج من درآمده است. ولی خوب کم کم به یکدیگر عادت کرده ایم و مثلا وقتی که من از بهشت و جهنم می گویم برادران و خواهران مذهبی می دانند که من هدفم آزار آنها نیست و پیش خود می گویند که پسر خوبی است ولی فقط کمی بی شعور است! خوب دست خودم که نیست چون وقتی که بچه بودم بتول خانم یک کتاب بهشت و جهنم آیت الله دستغیب را به من داد که بخوانم و آدم شوم و من حداقل هفته ای یک بار آن را می خواندم و موضوعات آن چنان در ذهن من حک شده است که نمی توانم به آن فکر نکنم. البته رساله ها را هم از روی طاقچه خانه اش کش می رفتم و می خواندم و سوال های بیشماری هم در ذهن من نقش می بست. یک بار بتول خانم سر نماز بود و من هم در گوشه ای داشتم یواشکی رساله می خواندم و ناگهان از بتول خانم که خم شده بود تا رکوع بخواند سوال کردم بتول خانم دخول کردن یعنی چه؟ بیچاره هول شد و از رکوع برخواست و در حالی که با دستش به طاقچه اشاره می کرد با عصبانیت گفت الله و اکبر و معنی آن این بود که بچه جان آن کتاب را بگذار سر جایش و اینقدر فضولی نکن!
راستی یکشنبه دیگر هم هالوین است ولی من در اینجا نیستم که بتوانم برای شما گزارش تهیه کنم. موی سیخ سیخی را با خودم می برم تا اگر در لس آنجلس کسی مهمانی هالوین داشت آن را بر سرم بگذارم و خودم را شبیه بچه قرتی های هیپی درست کنم. در این یک روز آدم آزاد است که هر جوری که دلش می خواهد لباس بپوشد و خودش را به شکل های عجیب و غریب در بیاورد. البته ما هم در چهارشنبه سوری های قدیم چنین رسم هایی داشتیم و من و یکی از دوستانم در زمان کودکی بر روی کول یکدیگر سوار می شدیم و چادر به سر می کردیم و به خانه ها می رفتیم . حتی موقع راه رفتن قر می دادیم و عشوه می آمدیم و کسانی که می دانستند در زیر آن چادر چه خبر است از خنده غش می کردند. ولی افرادی که در خانه را باز می کردند با دیدن یک دختر قد بلند جا می خوردند و عکس العمل های مسخره ای از خودشان نشان می دادند که باعث تشدید خنده دیگران می شد. در مجموع خاطرات جالبی را از آن دوران و در آن کوچه تنگ و باریک در ذهنم دارم. چند سال قبل از این که به امریکا بیایم دوباره به همان محله قدیمی رفتم ولی تمام خانه ها خراب شده بود و به جای آن آپارتمان های چند طبقه ساخته شده بود و دیگر حتی اثری از آن کوچه هم باقی نمانده بود. تنها چیزی که برایم آشنا بود بقالی کوچه مرغی بود که از دور به داخل آن نگاه کردم و دیدم که رحمان پشت دخل ایستاده است. کچل شده بود و شکم درآورده بود و دیگر چشمانش آن شیطنت دوران کودکی را نداشت. ترجیح دادم که جلو نروم چون حدس می زدم که پدرش مرده باشد و نمی خواستم این خبر را بشنوم. یاد روزی افتادم که ما دو تا در کوچه مرغی دعوا کردیم و تا دو هفته با هم حرف نمی زدیم. این طولانی ترین زمان قهر کردن من در آن دوران بود!
پس تا دیداری دوباره مواظب خودتان باشید.