از این که مدتی نتوانستم یادداشت جدیدی را بنویسم شرمنده اخلاق ورزشکاری شما هستم. از دوستان عزیزی که در این مدت همواره به وبلاگ من سر می زندند و عبارات روح انگیز از خودشان در می کردند نهایت امتنان را دارم و به درگاهشان سپاس می نهم. هنوز کلید خانه را تحویل نگرفته ام و قرار شده است که امروز آن را به من تحویل بدهند. حیف که اجنبی ها زبان فارسی نمی فهمند اگرنه به آنها می گفتم همی وعده کنی امروز و فردا, ندونم ما که فردای تو کی بید! در اداره ما هم مدیران جدید آمده اند و بالاخره مجبور هستم کمی خودشیرینی کنم تا بتوانم خودم را در دل آنها جا کنم و عزیز بابا شوم. برای همین سعی می کنم که کارهای محوله را خیلی زود انجام دهم و تمام وقتم را صرف آن کنم. یک مدت که بگذرد آبها از آسیاب می افتد و هم آنها و هم من به حالت عادی خود بر می گردیم و دوباره زمان کافی را برای نوشتن پیدا خواهم کرد. آنقدر در ایران پاچه خواری کرده ام که دیگر این خصلت وارد خونم شده است و دست خودم نیست. دیروز داشتم از مدیر جدیدم که از طرف بانک به این سمت منصوب شده است تعریف می کردم و می گفتم که الحق که فرد شایسته ای را برای این کار انتخاب کرده اند. بیچاره فکر کرد که دارم مسخره اش می کنم و گفت که قبول دارم که من از نظر فنی سوادی ندارم ولی می توانم به شما کمک کنم که کارهایتان بهتر انجام شود.
در این چند روز که مادرم به پیش من آمده است جاهای زیادی رفتیم و از مناطق دیدنی شهر و اطراف آن بازدید کردیم. هر روز ظهر برای نهار به خانه می روم و مادرم اولین سوالی که می پرسد این است که آیا کلید گرفتی؟ جواب من هم طبق معمول این است که نه, فردا می گیرم! عصرها هم با هم به فروشگاههای مختلف می رویم و وسایل خانه را قیمت می کنیم ولی چون هنوز کلید را نگرفته ام نمی توانیم آنها را بخریم. البته صندوق عقب ماشین پر است از جعبه های وسایلی که خریده ایم و منتظر هستیم تا آنها را به خانه جدید ببریم. پریشب که برای خرید رفته بودیم در زمان برگشتن استارت زدم و ناگهان برق ماشین کاملا قطع شد. می دانستم علت چیست چون باطری ماشین را خودم عوض کرده بودم و یادم رفته بود که سرباطری آن را کاملا سفت کنم و برای همین در زمان استارت زدن برق قطع شده بود. این مسئله به نظر خیلی راحت و ساده می آید چون شما در یک ماشین معمولی درب جلوی ماشین را بالا می زنید و سرباطری را سفت می کنید و می روید. ولی ما برای همین کار ساده در ماشین من نزدیک به سه ساعت در پارکینگ آن فروشگاه گیر کرده بودیم. ممکن است برای شما عجیب و باور نکردنی باشد ولی عجله نکنید الآن برای شما توضیح می دهم!
ماشین من خیر سرش بی ام دابلیوی اکس تری است و باطری آن در صندوق عقب ماشین قرار دارد. یعنی اینکه شما باید درب صندوق عقب را بزنید بالا و بعد دربی را که در کف صندوق عقب است بلند کنید تا به محفظه باطری و ابزارهای مختلف دسترسی داشته باشید. درب صندوق عقب هم جای کلید ندارد و برقی باز می شود یعنی اگر برق باطری قطع باشد شما نمی توانید درب آن را باز کنید. در مواقع معمولی خیلی راحت می شود از بالای صندلی عقب ماشین به صندوق عقب ماشین دسترسی داشت. یک بار دیگر که من تازه موتور گازی خریده بودم و به مدت دو هفته ماشین را روشن نکرده بودم این اتفاق افتاده بود و من از طریق صندلی عقب یک باطری زاپاس را به عقب بردم و ماشین را روشن کردم. ولی این بار مسئله فرق می کرد چون صندوق عقب تقریبا جای سوزن انداختن نداشت. ما قبلا یک مجموعه سیزده قطعه ای تابه و قابلمه های مختلف را خریده بودیم که جعبه بزرگی داشت و آن را در صندوق عقب گذاشته بودیم. و یک گرمکن برقی هم خریده بودیم که به زور آن را در کنار جعبه بزرگ قابلمه ها چپانده بودم. من می دانستم که صندلی های عقب به سمت جلو خم می شود ولی دستگیره آن در پشت بود و من به هیچ وجه به آن دسترسی نداشتم. جعبه ها هم بزرگ بود و نمی شد آنها را از بالای صندلی بیرون آورد. بالاخره بعد از یک ساعت دیگر کلنجار رفتن به این نتیجه رسیدم که باید جعبه ها را تکه تکه کنیم و از بالای صندلی بیرون بکشیم. این عمل هم حدود یک ساعت دیگر به طول انجامید و من و مادرم پس از تکه تکه کردن جعبه ها آنها را از بالای صندلی عقب بیرون کشیدیم تا فضا باز شود و من بتوانم درب کف صندوق عقب را بالا بکشم. سپس یک ذره سیم باطری را سفت کردم و مشکل حل شد! البته بعدا سرباطری را کاملا سفت کردم که دوباره این مشکل پیش نیاید. جعبه های پاره شده را هم که خیلی زیاد بود همانجا در پارکینگ فروشگاه به امان خدا رها کردیم و از صحنه متواری شدیم چون آنها در هیچ سطلی جا نمی گرفتند!
به سزای این عمل بدی که انجام داده بودیم یکشنبه در وسط آب خدا زد پس کله ام و موتور قایق بادیم در وسط آب خراب شد. البته وقتی طناب آن را می کشیدم روشن می شد ولی چون مدت زیادی آن را روشن نکرده بودم ظاهرا آب وارد مخزن بنزین آن شده بود و خاموش می کرد. البته پارو داشتیم و مادر من هم اصرار می کرد که پارو بزنیم ولی من طبق معمول لج کرده بودم و حتما می بایست موتور را روشن کنم چون با پارو چند ساعت طول می کشید که به خانه برسیم. آنقدر طناب را با دست راست و چپ خود کشیدم که نه تنها بازوهایم درد گرفت بلکه انگشتان هر دو دستم هم تاول زد. بالاخره موتور را روشن کردم و وقتی که داشتیم برمی گشتیم مادرم گفت که احساس می کنم لبه های بادی قایق نسبت به زمانی که می آمدیم خیلی شل تر شده است و احتمالا بادش دارد خالی می شود. وقتی من آن را امتحان کردم دیدم خیلی شل شده است و باد قایق دارد خالی می شود. خوشبختانه پنچری آن طوری بود که نیم ساعت دیگر هم دوام آورد و وقتی که به اسکله خانه رسیدیم قایق در آستانه غرق شدن بود. الیته در زیر کفه آلومینیومی قایق هم یک محفظه بادی قرار دارد ولی آنقدر بزرگ نیست که بتواند وزن مسافران را تحمل کند. وقتی موتور را از قایق جدا کردم و آن را بالا کشیدیم دیدم که چسب یکی از پچ های عقب قایق باز شده است و برای همین باد آن خالی شده بود. به هرحال می بایست برای اسباب کشی قایق را از آب بیرون می آوردم و تمیز می کردم. آب شور همه چیز را به مرور از بین می برد و و چون دریاچه ما نیمه شور است نباید قایق را در آب رها کرد چون هم موتور آن را خراب می کند و هم بدنه را از بین می برد. ولی من دو سال تمام آن را در آب نگه داشتم چون سنگین بود و من نمی توانستم هر بار پس از استفاده از قایق آن را به تنهایی از آب به بیرون بکشم.
دیگر خبر خاصی نیست به غیر از اینکه معده من هم کم کم دارد گشاد می شود. روز اول که مادرم یک دیس بزرگ کشمش پلو را در حلق من فرو کرد داشتم خفه می شدم و زمین و زمان در برابر دیدگانم تیره و تار شد. ولی الآن دوباره دارم عادت می کنم و معده ام دارد حسابی گشاد می شود و سیستم جهاز هاضمه ام دارد خود را برای تولید مفتول های نیم متری با ملاط نشاسته آماده می کند. بله دیگر آخر و عاقبت عمل بخور بخور خیلی بخور همین است و بس. دو سال پیش که مادرم از پیش من رفت, من را با یک معده گشاد تنها گذاشت و چند ماه طول کشید تا من دوباره به خوردن یک وعده غذا در شبانه روز عادت کنم. به هرحال این هم از خصلت مادران است که همیشه بر روی غذا و لباس گرم فرزندانشان حساسیت دارند. صبح ها هم که به سر کار می آیم جیب هایم قلمبه است و می بینم که بدون اینکه به من بگوید میوه و ساندویچ درون آنها چپانیده است. البته من هم با اینکه غر می زنم ولی در نهایت همه چیزهایی را که با من ارسال کرده است را می خورم. همخانه ام هم غذاهای مادرم را خیلی دوست دارد و مخصوصا عاشق سالادهایی است که او درست می کند. او از اینکه ما به زودی آنجا را ترک می کنیم خیلی ناراحت و افسرده است ولی دیگر زندگی همین است و کاریش نمی شود کرد.
خوب دیگر دوستان عزیز, سعی می کنم که هر چه زودتر به روال عادی خودم بازگردم و مطالب مفیدی را برای شما بنویسم. پاینده باشید.
همچین به نظر می آید که خیلی خوشحالی.
پاسخحذفمادر را دریاب که به زودی دوباره تنها می شوی وغمگین.
همیشه شاد باشی.
به نظر من دلیل به تاخیر افتادن تحویل منزل تازت چیزی نیست جر توتئه همخونت!!!!آره.
پاسخحذفاون بنده خدا عاشقت شده ولی به روی خودش نمیاره و پوشیدن لباسای آنچنانی هم فقط برای تحریک تو هست!!
مطمئن باش که همخونت داره با مسئولان تحویل خونت زد و بند میکنه و میخواد مانع رفتن تو بشه.یه روز تعقیبش کن تا به حرف من برسی
!!!!!!!!!!
با مامان خوش بگذره و تا ابد شاد باشی
خوشحالم خوشحالی.!
پاسخحذفیه سوال: با مادرتون فارسی صحبت میکنی یا روسی؟
.
محسن
قضیه ماشینت منو یاد قدیما و ماشین بابام انداخت
پاسخحذفیه پژو سواری مدل 504 l
داشتیم ازون دندنه تو فرمونها
بر اثر هوش و ذکاوت تعمیر کارها جا برای باتری در جلوی ماشین کم اومده بود
اومده بودند برای اینکه دیگه ماشین داغ نکنه رادیاتور بزرگتر چپونده بودند تو ماشین ودیگه جای باتری نبود
برای همین باتری رو تو صندق عقب جاسازی کرده بودیم.
یکی از دلایل چاقی فرزندان همین مهر و محبت مادران هست
من که مادری ندیدم به بچه اش بگه بسه دیگه نخور چاق میشی دیابت می گیرها
سلام به همه ، یه بلاگ هست اگه کسی قصد ادامه تحصیل در هند رو داره پیشنهاد میکنم یه نگاهی بهش بندازهhttp://francesco-kavoni.blogspot.com
پاسخحذفاز مامانت هم یک عکس بذار.
پاسخحذفجز اینکه آرزو کنم لحظات خوش و پرخاطره ای داشته باشید قصد مزاحمت ندارم.
پاسخحذفسلام و درود ما را نیز به مادر محترمتان ابلاغ کنید و دانسته باشید که اگر اینورا بیایید؛ آشیانه ی من نورانی خواهد شد اگر پذیرای شما باشد. تعارف نکنید.
پیروز باشید.... ارادتمند همیشگی حمید ایالت میزوری...بدرود
به به !
پاسخحذفچشمتون روشن ! نوش جانتون !
" هر کار که هست جز به کام تو مباد
" هر خصم که هست جز به دام تو مباد
" هر سکه که هست جز به نام تو مباد
" هر خطبه که هست جز به بام تو مباد
:)
شوشو گفت:
پاسخحذفخیلی خوشحالم که روزای خوبی داری.قبل از اومدن مادرت حس می کردم یه ذره بد خلق و افسرده شدی.البته منظورم این نیست که به دلیل دوری از اون بلکه دلیلش هر چی بوده الان مادرت به کمکت اومده.
حالا تا دو سالی انرژی می گیری و می تونی خلق الله رو تو وبلاگ هپروت گونت شادمان کنی گاهی هم عصبانی
هميشه خوش باشي آرش جان.
پاسخحذفسلام
پاسخحذفیادمه وقتی تو یزد دانشجو بودم هر وقت مامان میومد بم سر بزنه کلی وقت میاوردم واسه کارهای عقب افتادم!!! زحمت آشپزی و نظافت شلختگی های منو تو چند روزی که میموند میکشید. کلی شکمم خوشحال بود تازه دوستای دانشجوم هم واسه نهار و شام دعوت میکردیم خونه بعدشم مثل شما با یه معده بزرگ بد عادتمون میکرد و خداحاظی!!!
سلام
پاسخحذفچشمت روشن که مامان جونت اومده پیشت.
این چند وقت که نبودی کلی فکرای ناجور در مورد اتفاقی که در سانفرانسیسکو افتاده بسرم زد.
گفتم نکنه موقعه حادثه انفجار اون دوروبرا بودی.
بهرحال که هردوسالمیدو انشائ الله سالم بمانید اما میخواستم بپرسم راستی این واقعه چه خبرهایی داری؟ بد نیست یک پست بیایی راجع به این موضوع.
مجید
آرش جان اولاً که چشمت روشن، ثانیاً دلت روشن ( در واقع چشم و دلت روشن! )
پاسخحذفثالثاً اگه دوست داشتی یه مطلب درباره خرید لوازم خونه و این حرفا بنویس ... می دونم قبلاً در این باره نوشتی، توی مهاجرسرا هم در این باره مطلب هست، اما هیچ کدوم کامل نیست، الان که تو شخصاً درگیر این ماجرا هستی شاید بد نباشه که تجربیات جدیدت رو با ما هم در میون بذاری،
مخلص
++ AM ++
( هموطن)
به به آرش خان از این لحظات خوبت استفاده کن
پاسخحذفیه پست هم در مورد اون حادثه بذار ببینیم چه خبره
************************************
پاسخحذفآرش جان با تخم های مبارکت نبودیم گفتیم یک کلیپ از گیتار پارتی قرار بده
************************************
مرسی
آرش جان خوش بگذره
پاسخحذفمیشه در مورد کلا هزینه ی زندگی و از این جور چیزا هم بنویسی
آرش جان دلم خیلی برات تنگ شده بود رفیق قدیمی کجایی
پاسخحذفاز مادرتون گفتید و منم خیلی دلم برای مادر خودم تنگ شد. این مامان ها خود خود فرشته اند ، هیچ کس نمی تونه جای اونا رو بگیره.
پاسخحذفحسابی خوش بگذرونید و بعد هم برای ما تعریف کنید ماجراهاتون رو.
زنده باشی آرش عزیز در کنار مادر مهربونت
پاسخحذفآرش جان لطف کن یه مطلبی در مورد چگونگی درخواست ویزای توریستی برای مادر و یا کلا خانواده، برای اونهایی که گرین کارت دارن بنویس.
سلام مجدد به آرش و بقیه دوستان .
پاسخحذفآرش جان ببخشید ما این کامنت ها رو کردیم فروم مهاجرسرا سابق :D
سارا جان چه عرض کنم خدمتتون قبول دارم کم توجهی کردم و به شما دوستان قدیمی هیچ پیامی ندادم.
ولی من یه مدتی کاملا از دنیا وب دور بودم و توی دنیای واقع بودم . سارا جان دنبال این هستم که یه فروم بزنم واسه خودمونی ها و اصلا هم دیگه کسی نیست که بگه چرا این رو نوشتی یا چرا اون رو نوشتی به امید آن روز.
خیلی قشنگ و ملموس توضیح می دهی..ادم خودش احساس بدبختی بهش دست می دهد وقتی از دردسر هایت می گویی..راستی رئیستان واقعا اینقدر ساده است؟؟؟
پاسخحذفاگر میخواهی حالمون گرفته بشه همینجوری دیردیر بنویس
پاسخحذفتحمیل کردن عقاید خود به دیگران عین صفت زشت مردم آزاری است
پاسخحذفقابل توجه بزرگترها اولیا اوصیا
با اینکه خیلی چیزا از مهاجرسرا یاد گرفتم,ولی بعضیها دیگه بد جورشورشو در اوردن.
پاسخحذفarash jan azizam khastambegam agha ma ye video az cable car didim chaghad seda mideh roasabeh badesham aslan fek nemikardam charkhdandeh dashte bashe badesham hey seday ye zang makhsusi miomad mishe rajebehesh kami tozieh bedi arash jan rasti ranandasham hamash vaysadast khali baram jaleb bod ?
پاسخحذفba tashakor az shoma dooste gerami
ارش خوبی ؟ یه خواهش دارم - کد این پیانو رو میشه بدی می خوام بزارم تو سایت ام .
پاسخحذفazajoon
پاسخحذفarash ... to ke sali 90k+ daramadete .... chera savinget enghad kame ?!
nakone mifresti iran ?!
choon man daram sekte mikonam ke beram mohandesi ham bekhoonam 40k begiram che ghalati pas bokonam bahashoon !!!
" دو سال پیش که مادرم از پیش من رفت, من را با یک معده گشاد تنها گذاشت و چند ماه طول کشید تا من دوباره به خوردن یک وعده غذا در شبانه روز عادت کنم. "
پاسخحذفآرش جان ، یعنی وقتی مادر محترم حضور نداشتند در طول شبانه روز فقط یک وعده غذا می خوردی؟!
عزیزم ، تو که اینقدر به ریاضت کشیدن علاقه داری بهتر بود بجای آمریکا به هندوستان مهاجرت می کردی تا دستکم از شهرت مرتاض بودن بهره مند گردی!