نمی دانم چرا تازگی ها هر موقع که برندا از جلوی اطاقم رد می شود تمام هوش و حواس من را با خودش می برد. برندا همان دختر مو بوری است که قبلا عکسش را دیدید. البته من و او تا به حال فقط روابط معمولی داشته ایم و صحبت هایمان هم یا در مورد کار بوده است و یا در مورد مسائل عادی زندگی. اوایل زیاد با هم برای نهار به رستوران می رفتیم و حتی بعضی مواقع با او به مهمانی می رفتم. ولی ظاهرا بعد از یک مدت احساسی درون ما به وجود آمد که هر دوی ما را ترساند و باعث شد که حتی بعضی موقع ها دو هفته هم یکدیگر را نبینیم.
هیچ گاه حرفی در این مورد به یکدیگر نزدیم ولی رفتار ما در زمان مواجهه کمی غیر عادی می شود و در ضمن مکالمه های ما به طور غیر عادی طولانی می شود به طوری که هیچکدام از ما گذشت زمان را احساس نمی کنیم و شاید بتوانیم کل روز را بنشینیم و در مورد یک مسئله عادی صحبت کنیم. من مطمئن هستم که او خواهان زیادی در اداره ما دارد و پسرهای زیادی به دنبال او هستند ولی او احتمالا خاطرات خوشی از وفای مردان نداشته است و برای همین در تمام مهمانی هایی که داشته ایم او هم مثل من تنها آمده است. شاید هم یکی از مسائلی که توجه او را نسبت به من جلب کرده است این است که من تا به حال به او ابراز تمایل نکرده ام.
یک بار تابستان گذشته دعوتش کردم که در یک روز بارانی او را با خود به دریا ببرم تا ماهیگیری کنیم! او گفت که خیلی دوست دارد که با من به ماهیگیری بیاید ولی از ماهیگیری در زیر باران خوشش نمی آید و آفتاب را بیشتر دوست دارد. ولی من دیگر دعوتش نکردم و او در ماه های بعد چندین بار در روزهایی که سرد و بارانی بود به من تکه می انداخت و می گفت که تو هنوز وقتی باران می آید می روی ماهیگیری؟ چند ماه پیش هم برای یک مهمانی به او ایمیل نوشتم و او را دعوت کردم ولی جوابم را نداد. من هم اصلا به روی خودم نیاوردم که چنین ایمیلی به او دادم و او تقریبا از این که من علت نیامدنش را و یا جواب ندادنش را نپرسیدم عصبانی شده بود و با غضب به من نگاه می کرد! بعد از روز ولنتاین هم که من کوچکترین حرکتی نکردم و حتی به اطاقش هم نرفتم که سلام کنم من را دید و چنان نگاه پرغضبی به من کرد که من فکر کردم اگر در شرکت نبودیم یک کتک جانانه می خوردم!
دیروز برای یک سوالی به اطاقش رفتم و تقریبا یک ساعت طول کشید که از اطاقش بیرون آمدم. یعنی هر زمانی که می خواستم بروم بیرون خودش دوباره صحبت را به سمتی می برد که به صحبت ادامه دهیم و من از آنجا نروم. حالت خیلی ترسناکی است و احساس می کنم که همه شرکت از این موضوع خبر دارند و تنها کسانی که به روی خودشان نمی آورند ما دو تا هستیم. وقتی از اطاقش آمدم بیرون همه یک جوری به من نگاه می کردند که انگار از درون حجله امده ام بیرون!!! خوب من با دختران زیادی در شرکت حرف می زنم و با یکدیگر کار می کنیم و برایم عجیب است که چرا هر زمانی که من و او با هم صحبت می کنیم شاخک های همه تیز می شود.
واقع بینی و یا خود کم بینی همراه با غرور سبب می شود که پیش خود فکر کنم که آخر او با توجه به شرایط ظاهری خودش و با توجه به شرایط من مگر دیوانه است که تمایلی نسبت به من داشته باشد و این فکر باعث می شود که من از او فاصله بگیرم و حتی از جلوی اطاق او هم رد نشوم. ولی هر بار که او با من صحبت می کند و یا از من می خواهد که عکسهای خودم را در زمان ماهیگیری و یا در مهمانی برایش بفرستم در نگاهش موج می زند که ای ابله پس من با چه زبانی به تو بگویم که به تو تمایل دارم لااقل یک عرضه ای از خودت نشان بده. من هم دوباره با خودم دو دو تا چهارتا می کنم و می گویم بی خیال بابا من را چه به این کارها و حرفها. همینم مانده است که رقیب چهار تا لندهور امریکایی بشوم.
خلاصه کلام اینکه همیشه در شش و بش باقی مانده ایم و روابطمان همچنان در هاله ای از ابهام به سر می برد. او چندین سال پیش خواهرش را به علت سرطان خون از دست داد و تا مدتها عزادار بود و غصه می خورد. صمیمی ترین دوستش هم که از کودکی با هم بوده اند یک دختر ایرانی است که البته در امریکا بدنیا آمده و بزرگ شده است. برای همین هم او با تمام آداب و رسوم ایرانیها آشنا است. شاید هم من او را به یاد کاراکتر مورد علاقه ای در زمان کودکیش می اندازم که در خانواده ایرانی که با آنها رفت و آمد می کرده وجود داشته است. برایم عجیب است که تمام عکس هایی که ما در شرکت و یا در مهمانی ها انداخته ایم او در کنار من ایستاده است و حتی اگر جا نبوده است آمده است و جلوی من ایستاده است که به نوعی به من نزدیک باشد. شاید یکی از دلایل نوع نگاه همکارانمان نسبت به روابط ما همین عکس های دسته جمعی باشد. آدم یاد شعر حافط می افتد که هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم, نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم. شاید نوع رفتار ما تابلو تر از آن چیزی است که فکر می کنیم.
راستش من همیشه به خودم می گویم که من که نمی خواهم با یک امریکایی ازدواج کنم پس برای چه خودم را درگیر مسائل احساسی کنم و او را هم علاف کنم چون او هم دختری است که می خواهد ازدواج کند و بچه دار شود و بهتر است که با کسی ازدواج کند که از تخم و طایفه خودش باشد! بهر حال الآن مدت دو سال است که هر دوی ما به این طریق با یکدیگر ارتباط عجیبی داریم که در امریکا خیلی مسخره است. چون در اینجا اگر کسی مثلا با دوست پسرش فهر کند و از هم جدا شوند فردایش در شرکت اعلام می کند که من دیگر آماده هستم که با یک نفر دیگر دوست شوم. سپس با چهار نفر شام می رود بیرون و بعد هم نهایتا پس از دو هفته با یکی دیگر دوست می شود. واقعیت این است که هر دوی ما از روابط عاطفی اینچنینی می ترسیم و سعی می کنیم از آن جلوگیری کنیم ولی هر چه زمان می گذرد احساسات من نسبت به او عجیب تر می شود.
از اینکه حالات درونی خودم را می نویسم احساس بهتری پیدا می کنم. ولی بی خیال بابا همان بهتر که بروم و قایقم را تعمیر کنم.