شنیده اید که می گویند در روز جمبه سر و گوش آدم می جنبه؟ خوب حق دارید اگر نشنیده اید چون خودم همین الآن آن را ساختم! در امریکا وقتی که روز جمعه می شود همه در این فکر هستند که آخر هفته را چکار کنند و تقریبا بدنشان را از قبل برای ریلکس شدن آماده می کنند. من که خودم به ندرت یک کار جدی را در جمعه انجام می دهم و معمولا آن را به هفته بعد حواله می کنم. به نظر شما این آخر هفته را چکار کنم؟ خسته شدم از بس که در خیابان ها بی هدف ول گشتم و دلم می خواهد که یک کار جدید و هیجان انگیز انجام دهم. مشکل من این است که آخر هفته ها نمی توانم در خانه بمانم و حتما باید حتی برای یک ساعت هم که شده از خانه بیرون بروم. شاید یکهو به سرم بزند و بروم اسکی. اگر حدود سه ساعت و نیم رانندگی کنم به دریاچه تاهو می رسم که بسیار زیبا است و در زمستانها پوشیده از برف است. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان من تا به حال در عمرم به اسکی نرفته ام و اصلا حتی چوب اسکی هم به پایم نخورده است. در ایران که این کارها به قد و قواره من نمی خورد و فقط وقتی که زمستان ها به شمال می رفتم اسکی بازها را از دور می دیدم. یکی از دخترهایی که در اداره ما کار می کند استاد اسکی است و البته هزار ماشاءالله یک سر و گردن از من بلند تر است و هیکل درشتی هم دارد و گفته است که می تواند به من اسکی یاد بدهد. اگر چوب اسکی دو نفره باشد خیلی خوب است چون من می توانم ترک او سوار شوم و اسکی کردن را یاد بگیرم! البته ناگفته نماند که من اسکی کردن با تیوب ماشین را بلد هستم و چند بار وقتی بچه بودم در تپه های اطراف کرج این کار را کرده ام! به هرحال فکر می کنم حتی اگر دست و پایم هم بشکند برای روحیه من خیلی خوب است و تا یک مدت دیگر نیازی به هیجان در زندگی نخواهم داشت. راستی یادم رفت بگویم که یک هلیکوپتر کوچک کنترلی از اینترنت خریدم و تا چند روز دیگر به دستم می رسد. خیلی دوست دارم ببینم که ببو چه واکنشی نسبت به آن نشان می دهد. احتمالا فکر می کند که مگس و یا پرنده است و به آن حمله می کند. این ببو تازگی ها خیلی ناز شده است و خودش را لوس می کند و من هم همیشه قربان و صدقه آن کون قلمبه اش می روم. تازه یادم آمد که این آخر هفته باید دستشویی ببو را تمیز کنم. آن پروژه آموزش استفاده از توالت معمولی به ببو هم ناموفق بود و هر کاری که کردم از روشهای علمی و غیر علمی باز هم جواب نداد. حتی او را سرپا گرفتم و یا کونش را بر روی دستشویی گذاشتم و گفتم اه کن اه کن ولی افاقه نکرد. نمی دانم چرا وقتی که پای خوراکی های خوشمزه در میان باشد بسیار باهوش و زرنگ می شود ولی برای کارهای دیگر همان ببو گلابی است. و اما داستان زرد ما به کجا کشید؟ بگذارید اول خودم نوشته قبلی را مرور کنم که ببینم چه نوشته ام!
ده دقیقه بیشتر وقت نداشت. صدای زنجیر دوچرخه و صدای نفس های تند نسرین در هم آمیخته بود. هنوز آفتاب در نیامده بود و نسرین می بایست خودش را هر چه زودتر به محل کارش برساند. هوا سرد بود و بخار از دهان او خارج می شد ولی آنقدر سریع پا می زد و پدال دوچرخه را می چرخاند که بدنش از درون احساس گرما می کرد. او در همان رستورانی کار گرفته بود که برای اولین بار در آنجا با رون آشنا شده بود و دو ماه از کار کردن او می گذشت. گرچه کار کردن در رستوران سخت بود ولی نسرین خیلی خوشحال بود که می تواند از پس مخارج خودش بر بیاید. این اولین بار در عمر نسرین بود که بدون پشتوانه هیچ فرد دیگری می توانست بر روی پای خودش بایستد. هیچ زمانی چنین احساسی را تجربه نکرده بود. دیگر خودش بود و خودش و تمام مسئولیت زندگی او بر دوش خودش بود. با رون می خوابید برای این که لذت ببرد و نه برای اینکه به او تکیه کند و یا از او پول بگیرد. حتی یک بار هم به او پول غرض داد و از این کار خودش خیلی لذت برد زیرا او همیشه در زندگی فقط پول گرفته بود و به هیچ کسی پول نداده بود. نسرین بسیار خوشحال بود که حتی به مادرش هم اجازه نداد تا به قول خودش دست به زیر بالش ببرد و پس انداز خودش را برای او بفرستد. نسرین برای خودش زندگی می کرد. اصلا چه اهمیتی داشت که دیگران در ایران و یا در امریکا چه فکری در مورد او بکنند. اصلا بگذار بگویند که نسرین بدکاره است. در عوض آنها هرگز طعم یک زندگی آزاد را نمی چشند. خودم کار می کنم و پول در می آورم و خودم هر کجایی که دوست دارم می روم و به هیچ کسی هم نباید جواب پس بدهم. مگر پسرها به کسی جواب پس می دهند که ما دخترها باید جواب پس بدهیم. چرا ما زن ها باید از یک مرد برای برطرف کردن نیازهای اولیه خودمان پول بگیریم و بعد مثل سگ در مقابل آنها دم تکان دهیم. مگر چلاق هستیم و یا مگر کودن و عقب مانده هستیم که نتوانیم برای خودمان پول در بیاوریم و منت هیچ کسی را نکشیم. جمشید هم قربانی همان حماقتی شد که همه مرها دارند. گمان می کنند که می توانند با ازدواج کردن زندگی یک نفر را تصاحب کنند. به همین خیال باش که من از ایران برایت پست شوم و بیایم در آشپزخانه برایت قرمه سبزی درست کنم وشب ها هم موجبات خوشنودی شما را فراهم آورم. مادران ما بدبخت بودند و از این کارها می کردند چون چاره دیگری نداشتند ولی وقتی چاره باشد مگر آدم مغز خر خورده است که خودش را اسیر یک آدم دیگر کند. نسرین در همین فکرها بود که به رستوران رسید. دستکش و کلاه ایمنی دوچرخه را در آورد و دوچرخه اش را به یک میله آهنی قفل کرد و به سمت رستوران دوید تا بساط صبحانه را برای دانشجوبان سحرخیز آماده کند.
جمشید خودش را آدم بدجنسی نمی دانست و می خواست این مسئله را به خودش هم ثابت کند. او هیچ نامه ای به اداره مهاجرت ننوشت و اجازه داد تا نسرین هر کاری که دلش می خواهد بکند. تنها کاری که او حتما می بایست انجام دهد این بود که هر چه زودتر طلاق خودش را در امریکا ثبت کند تا در پرونده مالیاتی او مشکلی ایجاد نشود. هنوز مسئولیت مالی نسرین با جمشید بود ولی او دلش نمی خواست کاری کند که او را زودتر از موعد از امریکا بیرون کنند. گرچه روزهای اول خیلی عصبانی بود و احساس حماقت و فریب خوردگی می کرد ولی کم کم به این نتیجه رسید که خود او هم در نحوه ازدواج کردن مقصر بود و نمی بایست از علاقه شدید آمدن به امریکای یک دختری که در ایران است برای زن گرفتن خودش استفاده کند. هر دختر و پسری که در ایران زندگی می کند دوست دارد که آینده بهتری داشته باشد و آمدن به امریکا هم یکی از چیزهایی است که در گوشه فکر هر جوانی وجود دارد. برای همین جمشید همیشه برای زن گرفتن از ایران با مادرش مخالفت می کرد. اگر جمشید موقعیت دیگری داشت و مثلا در پایین شهر تهران زندگی می کرد می توانست مطمئن باشد که کسی که با او ازدواج می کند فقط به خاطر زندگی با او این کار را انجام می دهد. جمشید تمام این شرایط را از قبل پیش بینی کرده بود و فقط به خاطر دوری دالی و اصرارهای مادرش یک تصمیم احساسی گرفت و به همین خاطر هم خودش را مقصر می دانست. او می دانست که نسرین کار پیدا کرده است و یک اطاق هم در خیابان کالج اجاره کرده است ولی می خواست صبر کند و ببیند که آیا پس از دو سال به او اجازه می دهند بماند یا اینکه باید بند و بساطش را جمع کند و به ایران برگردد. اگر اداره مهاجرت از او سوالی می کرد حتما حقیقت را می گفت و حاضر نبود به خاطر نسرین دروغ بگوید ولی فقط می خواست این شانس را به او بدهد تا بلکه به یک طریقی گرین کارت خودش را حفط کند و در امریکا بماند. جمشید می دانست که نسرین به او علاقه ندارد و هیچ وقت هم نداشته است و هیچ امیدی هم به پدید آمدن آن نیست.
ببخشید باید بروم.
وبلاگ با این داستان مفصل داره تا حدودی از موضوع اصلیش خارج میشه...
پاسخحذفامیدوارم بتونی خوب جمعش کنی!
delam mikhad bebinam akharesh chi mishe....
پاسخحذفسلام
پاسخحذفهمه چی زیر سر این گرین کارت عزیزه و بس ...
;))
شعر جممه رو که تو نساختی که
پاسخحذفشاعر آلردی فرموده است:
اون جمعه به جمعه سرو گوشش می جنبه
داری داری داری داری دام
فکرشو بکن یه نفر اون ور دنیا تو سیدنی استرالیا هست که هر روز به این امید از خواب پامیشه که مطالب و داستان بقول خودت زردت را تو ترن تا محل کارش بخونه . بخاطر من هم که شده زود جمعش نکن و هر روز و مرتب بنویس ...
پاسخحذفخیلی باحالی داداش ....
آرش! من و خانواده مدتیه سوالی برامون پیش اومده و در موردش تحقیق می کنیم، اما نتایج مفیدی نگرفتیم
پاسخحذفکسی که با مقداری سرمایه (100000 دلار تا 2،3 میلیون دلار) میاد آمریکا یا کانادا، چطور می تونه از این سرمایه اش سود قابل توجهی بسازه؟ البته ترجیحا بدون ریسک (تضمینی)
بانک ها که در حدود 2.5،3 درصد سود میدن در حساب های طولانی مدت. و خیلی ناچیزه!
اگر اطلاعاتی در این زمینه داری ممنون میشم یک پست در موردش بزنی. مطمئنا ایرانی های زیادی هم مشتاقن در مورد این موضوع بدونن.
کاش نسرین را بیرون نکنن گناه داره
پاسخحذفیک فیلم کوتاه هست که نمی دونم دیدیش یا نه...
پاسخحذفhttp://www.youtube.com/watch?v=jpUFoc15hqU&feature=share
خیلی من رو منقلب کرد...هرچند که هنوز نرفتم!
inaro velelesh ba pianot ye ahangi zadim basi lezat bordim
پاسخحذفآقا قرارشد چندتا عکس از باغ وحش و ماشینت بزاری .....
پاسخحذفآقا جات خالی این دو روز انقدر نذری جات (آش رشته، شله زرد، عدس پلو، قرمه سبزی و ...) خوردیم که الان دست بکشیم رو چشم نابینا شفا پیدا می کنه.
پاسخحذفتو یه همچین حالی هستیم ما!
پ.ن.: این همه تو پز دادی، یه بارم ما...!
سلام آقا آرش.
پاسخحذفچند روزی هست خبری از شما نیست، امیدوارم سلامت باشی.